غزل شماره ۱۴۳۷

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
چو رعد و برق می خندد ثنا و حمد می خوانم
چو چرخ صاف پرنورم به گرد ماه گردانم
زبانم عقده‌ای دارد چو موسی من ز فرعونان
ز رشك آنك فرعونی خبر یابد ز برهانم
فروبندید دستم را چو دریابید هستم را
به لشكرگاه فرعونی كه من جاسوس سلطانم
نه جاسوسم نه ناموسم من از اسرار قدوسم
رها كن چونك سرمستم كه تا لافی بپرانم
ز باده باد می خیزد كه باده باد انگیزد
خصوصا این چنین باده كه من از وی پریشانم
همه زهاد عالم را اگر بویی رسد زین می
چه ویرانی پدید آید چه گویم من نمی‌دانم
چه جای می كه گر بویی از آن انفاس سرمستان
رسد در سنگ و در مرمر بلافد كب حیوانم
وجود من عزبخانه‌ست و آن مستان در او جمعند
دلم حیران كز ایشانم عجب یا خود من ایشانم
اگر من جنس ایشانم وگر من غیر ایشانم
نمی‌دانم همین دانم كه من در روح و ریحانم

اسراربادهحیراندریابسلطانمست


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید