ندارد پای عشق او دل بیدست و بیپایم
كه روز و شب چو مجنونم سر زنجیر می خایم
میان خونم و ترسم كه گر آید خیال او
به خون دل خیالش را ز بیخویشی بیالایم
خیالات همه عالم اگر چه آشنا داند
به خون غرقه شود والله اگر این راه بگشایم
منم افتاده در سیلی اگر مجنون آن لیلی
ز من گر یك نشان خواهد نشانیهاش بنمایم
همه گردد دل پاره همه شب همچو استاره
شده خواب من آواره ز سحر یار خودرایم
ز شبهای من گریان بپرس از لشكر پریان
كه در ظلمت ز آمدشد پری را پای می سایم
اگر یك دم بیاسایم روان من نیاساید
من آن لحظه بیاسایم كه یك لحظه نیاسایم
رها كن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش
در آن آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم
كه آن خورشید بر گردون ز عشق او همیسوزد
و هر دم شكر می گوید كه سوزش را همیشایم
رها كن تا كه چون ماهی گدازان غمش باشم
كه تا چون مه نكاهم من چو مه زان پس نیفزایم