غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«خورشید» در غزلستان
حافظ شیرازی
«خورشید» در غزلیات حافظ شیرازی
به صدق کوش که خورشید زاید از نفست
که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست
شهسوار من که مه آیینه دار روی اوست
تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکب است
آن که پیشش بنهد تاج تکبر خورشید
کبریاییست که در حشمت درویشان است
از آن زمان که بر این آستان نهادم روی
فراز مسند خورشید تکیه گاه من است
زین آتش نهفته که در سینه من است
خورشید شعله ایست که در آسمان گرفت
غبار خط بپوشانید خورشید رخش یا رب
بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد
ماه خورشید نمایش ز پس پرده زلف
آفتابیست که در پیش سحابی دارد
گوی خوبی که برد از تو که خورشید آن جا
نه سواریست که در دست عنانی دارد
فروغ ماه می دیدم ز بام قصر او روشن
که رو از شرم آن خورشید در دیوار می آورد
حافظا سر ز کله گوشه خورشید برآر
بختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد
ز شمشیر سرافشانش ظفر آن روز بدرخشید
که چون خورشید انجم سوز تنها بر هزاران زد
به تاج عالم آرایش که خورشید
چنین زیبنده افسر نباشد
ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد
لعلی از کان مروت برنیامد سال هاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
وصل خورشید به شبپره اعمی نرسد
که در آن آینه صاحب نظران حیرانند
جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه می گردانند
طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید
همچنان در عمل معدن و کان است که بود
آن شاه تندحمله که خورشید شیرگیر
پیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود
خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک
گر ماه مهرپرور من در قبا رود
ذره را تا نبود همت عالی حافظ
طالب چشمه خورشید درخشان نشود
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
خورشید چو آن خال سیه دید به دل گفت
ای کاج که من بودمی آن هندوی مقبل
بر من فتاد سایه خورشید سلطنت
و اکنون فراغت است ز خورشید خاورم
من که از یاقوت و لعل اشک دارم گنج ها
کی نظر در فیض خورشید بلنداختر کنم
گر چه گردآلود فقرم شرم باد از همتم
گر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم
بگشا بند قبا ای مه خورشیدکلاه
تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم
به هواداری او ذره صفت رقص کنان
تا لب چشمه خورشید درخشان بروم
ماه و خورشید به منزل چو به امر تو رسند
یار مه روی مرا نیز به من بازرسان
کمتر از ذره نه ای پست مشو مهر بورز
تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان
خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش می طلبی ترک خواب کن
حجاب دیده ادراک شد شعاع جمال
بیا و خرگه خورشید را منور کن
گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید
گفت با این همه از سابقه نومید مشو
گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتو
چشم بد دور ز خال تو که در عرصه حسن
بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو
ای خونبهای نافه چین خاک راه تو
خورشید سایه پرور طرف کلاه تو
گر چه خورشید فلک چشم و چراغ عالم است
روشنایی بخش چشم اوست خاک پای تو
ولیکن کی نمایی رخ به رندان
تو کز خورشید و مه آیینه داری
شود غزاله خورشید صید لاغر من
گر آهویی چو تو یک دم شکار من باشی
مسیحای مجرد را برازد
که با خورشید سازد هم وثاقی
جان می دهم از حسرت دیدار تو چون صبح
باشد که چو خورشید درخشان به درآیی
سعدی شیرازی
«خورشید» در غزلیات سعدی شیرازی
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت
آن کیست که پیرامن خورشید جمالش
از مشک سیه دایره نیمه کشیدست
خداوندان عقل این طرفه بینند
که خورشیدی به زیر سایبانست
خورشید زیر سایه زلف چو شام اوست
طوبی غلام قد صنوبرخرام اوست
مشعله ای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت
مه روی بپوشاند خورشید خجل ماند
گر پرتو روی افتد بر طارم افلاکت
روز همه سر برکرد از کوه و شب ما را
سر برنکند خورشید الا ز گریبانت
و گر خورشید در مجلس نشیند
نپندارم که همتای تو باشد
هر که چون موم به خورشید رخت نرم نشد
زینهار از دل سختش که به سندان ماند
اخترانی که به شب در نظر ما آیند
پیش خورشید محالست که پیدا آیند
پرتو خورشید عشق بر همه افتد ولیک
سنگ به یک نوع نیست تا همه گوهر شود
اگر صد نوبتش چون قرص خورشید
ببینم آب در چشم من آید
ز نقش روی تو مشاطه دست بازکشید
که شرم داشت که خورشید را بیاراید
باغ فردوسست گلبرگش نخوانم یا بهار
جان شیرینست خورشیدش نگویم یا قمر
دور نباشد که خلق روز تصور کنند
گر بنمایی به شب طلعت خورشیدوار
به فلک می رسد از روی چو خورشید تو نور
قل هو الله احد چشم بد از روی تو دور
با هر که بنشینم دمی کز یاد او غافل شوم
چون صبح بی خورشیدم از دل بر نمی آید نفس
ایا باد سحرگاهی گر این شب روز می خواهی
از آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محمل
خورشید بر سرو روان دیگر ندیدم در جهان
وصفت نگنجد در بیان نامت نیاید در قلم
نگاه می کنم از پیش رایت خورشید
که می برد به افق پرچم سپاه ظلام
چه شبست یا رب امشب که ستاره ای برآمد
که دگر نه عشق خورشید و نه مهر ماه دارم
همچو بلبل همه شب نعره زنان تا خورشید
روی بنمود چو خفاش نهان گردیدیم
باور که کند که آدمی را
خورشید برآید از گریبان
پایه خورشید نیست پیش تو افروختن
یا قد و بالای سرو پیش تو افراختن
آستین بر دست پوشید از بهار برگ شاخ
میوه پنهان کرده از خورشید و مه در آستین
دو چشمم خیره ماند از روشنایی
ندانم قرص خورشیدست یا رو
ماه و خورشید و پری و آدمی اندر نظرت
همه هیچند که سر بر همه افراخته ای
خورشید و مهش ز خوبرویی
سر بر خط بندگی نهاده
خورشید که شاه آسمانست
در عرصه حسن او پیاده
مه چنین خوب نباشد تو مگر خورشیدی
دل چنین سخت نباش تو مگر خارایی
جهان شبست و تو خورشید عالم آرایی
صباح مقبل آن کز درش تو بازآیی
ای ذره تو در مقابل خورشید
بیچاره چه می کنی بدین خردی
بپوش روی نگارین و موی مشکین را
که حسن طلعت خورشید را بپوشیدی
بالای سرو بوستان رویی ندارد دلستان
خورشید با رویی چنان مویی ندارد عنبری
هیچم اندر نظر نمی آید
تا تو خورشیدروی در نظری
خورشید اگر تو روی نپوشی فرورود
گوید دو آفتاب نباشد به کشوری
جمال عارض خورشید و حسن قامت سرو
تو را رسد که چو دعوی کنی بیان داری
ور چو خورشیدت نبینم کاشکی همچون هلال
اندکی پیدا و دیگر در نقابت دیدمی
خورشید و گلت خوانم هم ترک ادب باشد
چرخ مه و خورشیدی باغ گل و نسرینی
خیام نیشابوری
«خورشید» در رباعیات خیام نیشابوری
خورشید چراغداران و عالم فانوس
ما چون صوریم کاندر او حیرانیم
خورشید به گل نهفت مینتوانم
و اسراز زمانه گفت مینتوانم
مولوی
«خورشید» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
خورشید را حاجب تویی اومید را واجب تویی
مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا
ای عشق خندان همچو گل وی خوش نظر چون عقل كل
خورشید را دركش به جل ای شهسوار هل اتی
خورشید پیشت چون شفق ای برده از شاهان سبق
ای دیده بینا به حق وی سینه دانا بیا
خورشید از رویش خجل گردون مشبك همچو دل
از تابش او آب و گل افزون ز آتش در ضیا
امرت نغرد كی رود خورشید در برج اسد
بی تو كجا جنبد رگی در دست و پای پارسا
خورشید چون افروزدم تا هجر كمتر سوزدم
دل حیلتی آموزدم كز سر بگیرم كار را
در آب تیره بنگری نی ماه بینی نی فلك
خورشید و مه پنهان شود چون تیرگی گیرد هوا
بد لعلها پیشش حجر شیران به پیشش گورخر
شمشیرها پیشش سپر خورشید پیشش ذرهها
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی
روضه اومید تویی راه ده ای یار مرا
از كف سلطان رسدم ساغر و سغراق قدم
چشمه خورشید بود جرعه او را چو گدا
تابش خورشید ازل پرورش جان و جهان
بر صفت گلبشكر پخت و بپرورد مرا
صبح دم سرد زند از پی خورشید زند
از پی خورشید تو است این نفس سرد مرا
تو دو دیده فروبندی و گویی روز روشن كو
زند خورشید بر چشمت كه اینك من تو در بگشا
برو ای راه ره پیما بدان خورشید جان افزا
از این مجنون پرسودا ببر آن جا سلامی را
چو خورشید حمل آمد شعاعش در عمل آمد
ببین لعل بدخشان را و یاقوت زكاتی را
خورشید حقایقها شمس الحق تبریز است
دل روی زمین بوسد آن جان سمایی را
ماهیست كه در گردش لاغر نشود هرگز
خورشید جمال او بدریده ظلامت را
شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد
خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا
خرم كن و روشن كن این مفرش خاكی را
خورشید دگر بنما این گنبد خضرا را
خورشید پناه آرد در سایه اقبالت
آری چه توان كردن آن سایه عنقا را
ز عكس رخ آن یار در این گلشن و گلزار
به هر سو مه و خورشید و ثریاست خدایا
چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا
سوز دل شاهانه خورشید بباید
تا سرمه كشد چشم عروس سحری را
بی عقل چو سایه پیت ای دوست دوانیم
كان روی چو خورشید تو نبود دگری را
خورشید همه روز بدان تیغ گزارد
تا زخم زند هر طرفی بیسپری را
همه حسن از تو باید ماه و خورشید
همه مغز از تو باید جدی و جوزا
كه خورشید ار فروشد ار برآمد
بس است این جان جان افروز ما را
زین جای برآمدی چو خورشید
روشن كردی مرا از این جا
گر دست نمیرسد به خورشید
از دور همیكنم تمنا
خورشید و هزار همچو خورشید
در حسرت تست ای معلا
جمع گشته سایه الطاف با خورشید فضل
جمع اضداد از كمال عشق او گشته روا
شمس تبریزی تویی خورشید اندر ابر حرف
چون برآمد آفتابت محو شد گفتارها
عقل و تدبیر و صفات تست چون استارگان
زان می خورشیدوش تو محو كن اوصاف را
سجده كردم گفتم این سجده بدان خورشید بر
كو به تابش زر كند مر سنگهای خاره را
سوی حق چون بشتابی تو چو خورشید بتابی
چو چنان سود بیابی چه كنی سود و زیان را
آنك خورشید بلا بر سر او تیغ زدست
گستران بر سر او سایه احسان و رضا
مه و خورشید و فلكها و معانی و عقول
سوی ما محتشمانند و به سوی تو گدا
سپه او همه خورشیدپرست
همچو خورشید همه بیسر و پا
چونك خورشید نمودی رخ خود
سجده دادیش چو سایه همه را
خورشید را كسوفی مه را بود خسوفی
گر تو خلیل وقتی این هر دو را بگو لا
خورشید چون برآید هر ذره رو نماید
نوری دگر بباید ذرات مختفی را
خورشید و ماه و اختر رقصان بگرد چنبر
ما در میان رقصیم رقصان كن آن میان را
ز مشرقست و ز خورشید نور عالم را
ز آدمست در و نسل و بچه حوا را
دعوت خورشید به از زیت تو
چند چراغ ارزد آن یك صلا
گرم شوی شب تو به خورشید غیب
چشم تو را باز كند توتیا
غلط گفتم كه اندر مسجد ما
برون در بود خورشید بواب
مرا در سایهات ای كعبه جان
به هر مسجد ز خورشیدست محراب
خورشیدروی مفخر تبریز شمس دین
اندر پیش دوان شده دلهای چون سحاب
بیارید به یك بار همه جان و جهان را
به خورشید سپارید كه خوش تیغ كشیدهست
چو سایه كل فنا گردم ازیرا
جهان خورشید لشكركش گرفتست
زهی خورشید كاین خورشید پیشش
چو سیماب از خطر در اضطرابست
چگونه جان برد سایه ز خورشید
كه جان او به دست آفتابست
اگر سایه كند گردن درازی
رخ خورشید آن دم در نقابست
كو شعشعههای قرص خورشید
هر سایه نشین ز سایه بان گفت
شمس تبریزی تو خورشیدی چه گویم مدح تو
صد زبان دارم چو تیغ اما به وصفت الكنست
دل پرامید كن و صیقلیش ده به صفا
كه دل پاك تو آیینه خورشید فرست
او ماه بیخسوفست خورشید بیكسوفست
او خمر بیخمارست او سود بیزیانست
امروز روز نوبت دیدار دلبرست
امروز روز طالع خورشید اكبرست
روی زمین چو نور بگیرد ز ماه تو
گویی هزار زهره و خورشید بر سماست
امروز چرخ را ز مه ما تحیریست
خورشید را ز غیرت رویش تغیریست
قفا بداد و سفر كرد شمس تبریزی
بگو مرا تو كه خورشید را چه رو و قفاست
صلای چهره خورشید ما كه فردوسست
صلای سایه زلفین او كه جناتست
خلایق اختر و خورشید شمس تبریزی
كدام اختر كز شمس او منور نیست
به كهربایی كاندر دو لعل تو درجست
كه گشت از آن مه و خورشید و ذره جویانت
شعاع روی تو پوشیده كرد صورت تو
كه غرقه كرد چو خورشید نور سبحانت
هزار صورت هر دم ز نور خورشیدت
برآید از دل پاك و نماید احسانت
طلعت خورشید كجا برنتافت
ماه بر كیست كه مشهور نیست
سنگ از خورشید شد یاقوت و لعل
چشم از خورشید شد بینای چرخ
تو ز چرخی با تو میگویم ز چرخ
ور نه این خورشید را چه جای چرخ
بی گاه شد بیگاه شد خورشید اندر چاه شد
خورشید جان عاشقان در خلوت الله شد
بی گاه شد بیگاه شد خورشید اندر چاه شد
خیزید ای خوش طالعان وقت طلوع ماه شد
خامش كنم فرمان كنم وین شمع را پنهان كنم
شمعی كه اندر نور او خورشید و مه پروانه شد
خورشید حق دل شرق او شرقی كه هر دم برق او
بر پوره ادهم جهد بر عیسی مریم زند
خورشید افتد در كمی از نور جان آدمی
كم پرس از نامحرمان آن جا كه محرم كم زند
بازآمدی كف میزنی تا خانهها ویران كنی
زیرا كه در ویرانهها خورشید رخشان میرسد
خورشید اگر در گور شد عالم ز تو پرنور شد
چشم خوشت مخمور شد چشم دگر خمار شد
غوغای روحانی نگر سیلاب طوفانی نگر
خورشید ربانی نگر مستان سلامت میكنند
مه از پی چوگان تو خود را چو گویی ساخته
خورشید هم جان باخته چون گوی غلطان میرود
بی گاه شد بیگاه شد خورشید اندر چاه شد
خورشید جان عاشقان در خلوت الله شد
گردش این سایه من سخره خورشید حق است
نی چو منجم كه دلش سخره استاره شود
بیست چو خورشید اگر تابد اندر شب من
تا تو قدم درننهی خود سحری مینشود
مرا گوید چرا چشمت رقیب روی من باشد
بدان در پیش خورشیدش همیدارم كه نم دارد
چو خورشیدست یار من نمیگردد بجز تنها
سپه سالار مه باشد كز استاره حشم دارد
تو خورشید جهان باشی ز چشم ما نهان باشی
تو خود این را روا داری وانگه این روا باشد
بریزد صورت پیرت بزاید صورت بختت
ز ابر تیره زاید او كه خورشید جهان باشد
چراغ چرخ گردونم چو اجری خوار خورشیدم
امیر گوی و چوگانم چو دل میدان من باشد
هر آنك از عشق بگریزد حقیقت خون خود ریزد
كجا خورشید را هرگز ز مرغ شب غروب آمد
صلاح الدین یعقوبان جواهربخش زركوبان
كه او خورشید اسرارست و علام الغیوب آمد
اندر پی خورشیدش شب رو پی امیدش
تا ماه بلند تو با مه شبهی یابد
خورشید به هر برجی مسعود و بهی باشد
اما كر و فر خود در برج حمل دارد
ای مركب خود كشته وی گرد جهان گشته
بازآی به خورشیدی كز سینه كرم دارد
ور خود حشمش نبود خورشید بود تنها
آخر حشم حسنش صد طبل و علم دارد
شمس الحق تبریزی خورشید وجود آمد
كان چرخ چه چرخست آن كان جا سیران دارد
شب كفر و چراغ ایمان خورشید چو شد رخشان
با كفر بگفت ایمان رفتیم كه بس باشد
جان از تن آلوده هم پاك به پاكی رفت
هر چند چو خورشیدی بر پاك و پلید آمد
بگشای به امیدی تو دیده جاویدی
تا تابش خورشیدش از عرش فرازآید
در تابش خورشیدش رقصم به چه میباید
تا ذره چو رقص آید از منش به یاد آید
هر ذره كه بر بالا مینوشد و پا كوبد
خورشید ازل بیند وز عشق خدا كوبد
نوبت بگذار و رو نوبت زن احمد شو
تا برف وجود تو خورشید عرب بیند
چو عقلید و چو عقلید هزاران و یكی چیز
پراكنده به هر خانه چو خورشید روانید
بی زحمت دیده رخ خورشید كه بیند
بی پرده عیان طاقت دیدار كی دارد
ناگاه یك آهو به دو صد رنگ عیان شد
كز تابش حسنش مه و خورشید فغان كرد
هر غوره ز خورشید شد انگور و شكر بست
وان سنگ سیه نیز از او لعل ثمین شد
بار دگر آن جان پر از آتش و از آب
در لرزه چو خورشید و چو سیماب درآمد
خورشید كه میدرد از او مشرق و مغرب
از لطف بود گر به سطرلاب درآمد
گر برفكنی پرده از آن چهره زیبا
از چهره خورشید و مه آثار نماند
چو خورشید آدمی زربفت پوشد
چو آن مه روی زرافشان درآمد
اگر تسخر كند بر چرخ و خورشید
بود انصاف و انصاف آن پسندد
چو خورشیدی و از خود پاك گشتی
ز تو چنگ اجل جز غم نرندد
برو چون مه پی خورشید میكاه
كه بیكاهش جمال افزاش نبود
ذرات جهان به عشق آن خورشید
رقصان ز عدم به سوی هست آمد
بر ما خورشید سایه اندازد
وان شمع مقیم این لگن گردد
خورشید تویی و ذره از توست
وان نور به نور بازدادند
در هر ابری هزار خورشید
در هر ویران بهشت آباد
خورشید چو دید خاك كویت
هرگز سر آسمان ندارد
آن كس كه ز تو نشان ندارد
گر خورشیدست آن ندارد
بر هر فلكی كه ماه او تافت
خورشید كمینه كوكب آمد
كاسه خورشید و مه از عربده درهم شكست
چونك ساغرهای مستان نیك باتوفیر بود
یك شبی خورشید پایه تخت او را بوسه داد
لاجرم بر چرخ گردون تا ابد تابنده شد
بال و پر وهم عاشق ز آتش دل چون بسوخت
همچو خورشید و قمر بیبال و پر پرنده شد
برج برج و خانه خانه جویم آن خورشید را
كو كلید خانه از همسایگان پنهان نهاد
دل نمییارست نامش گفتن و در بسته ماند
تا سحرگه روز شد خورشید ناگه رو نمود
مه و خورشید نظر شد كه از او خاك چو زر شد
به كرم بحر گهر شد به روش باد صبا شد
چو صلاح دل و دین را همه دیدیت بگویید
كه چه خورشید عجایب كه ز اسرار برآمد
مه و خورشید نظر شد كه از او خاك چو زر شد
به كرم بحر گهر شد به روش باد صبا شد
همچو خورشید همه روز نظر میبخشند
مثل ماه و ستاره همه شب سیارند
ما چو خورشیدپرستان همه صحرا كوبیم
سایه جویان چو زنان در پس دیوار شدند
در هر آن كنج دلی كه غم تو معتكفست
نیم شب تابش خورشید بر آن جا بزند
وقت آن شد كه ز خورشید ضیایی برسد
سوی زنگی شب از روم لوایی برسد
پیش او ذره صفت هر سحری رقص كنیم
این چنین عادت خورشیدپرستان باشد
تا ابد این رخ خورشید سحر در سحرست
تا دل سنگ از او لعل بدخشان باشد
تا ببینید پس پرده یكی خورشیدی
شمس تبریز كز او دیده به دیدار دهید
بت پرستان رخ خورشید تو را گر بینند
بر قد و قامت زیبای تو ایمان آرند
شمس تبریز كه خورشید یكی ذره اوست
ذره را شمس مگوییدش و پرهیز كنید
اهل دل خورشید و اهل گل غبار
اهل دل گل اهل گل خار آمدند
حكمتت از شه صلاح الدین رسد
آنك چون خورشید یكتا میرود
سایه چون طلعت خورشید بدید
نكند سجده نخنبد چه كند
ز اوصاف خود گذشتم وز خود برهنه گشتم
زیرا برهنگان را خورشید زیور آمد
خورشیدروی مفخر تبریز شمس دین
بر فانیی نتافت كه آن را بقا نكرد
خالی مباد از سر خورشید سایهاش
تا روز را به دور حوادث سپر كنند
زان باده دادهای تو به خورشید و ماه و چرخ
هر یك بدان نشاط چنین رام میرود
امروز خاك جرعه می سیر سیر خورد
خورشیدوار جام كرم عام میرود
در خامشیست تابش خورشید بیحجاب
خاموش كاین حجاب ز گفتار میرسد
صحرا خوشست لیك چو خورشید فر دهد
بستان خوشست لیك چو گلزار بر دهد
خورشید دیگریست كه فرمان و حكم او
خورشید را برای مصالح سفر دهد
آمد خورشید ما باز به برج حمل
معطی صاحب عمل سیم شماران رسید
اگر چه ذره نمایم ولیك خورشیدم
اگر چه جزو نمایم مراست كل وجود
خدای خصم شما گر به پیش آن خورشید
ز ماه و شمع و ستاره و چراغ نام برید
در این سرا كه دو قندیل ماه و خورشیدست
خدا ز جانب دل روزن سرا بگشاد
برهنه خلعت خورشید پوشد و گوید
خنك كسی كه ز زربفت او قبا دارد
تنی كه تابش خورشید جان بر او آید
گمان مبر كه سر سایه هما دارد
چو پشت كرد به خورشید او نمازی نیست
از آنك سایه خود پیش و مقتدا دارد
نماز شام چو خورشید در غروب آید
ببندد این ره حس راه غیب بگشاید
به سایهها و به خورشید شمس تبریزی
كه بیمكان و زمان آفتاب و فی باشد
ز خورشید پرسی كه گردون چه سان بد
ز مه پرس باری كه جوزا چه میشد
همه روشن شوند چون خورشید
چونك در پای آن قمر میرند
شمعها میزنند خورشیدند
تا كه ظلمات را شهید كنند
آتش افكند در جهان جمشید
از پس چار پرده چون خورشید
جانها ذره ذره رقصان گشت
پیش خورشید جانها دلشاد
بهر خورشید كان چو منتظر است
سنگ را لعل آبدار كند
خوش بنگر در همه خورشیدوار
تا بگذارند كه افسردهاند
گفتم ای چه چه شد آن ظلمتت
گفت كه خورشید به من بنگرید
پرتو خورشید جدا شد ز تن
هر چه ز خورشید جدا شد فسرد
چون ذرهها اندر هوا خورشید ایشان را قبا
بر آب و گل بنهاده پا وز عین دل بركرده سر
خورشید گر از اول بیمارصفت باشد
هم از دل خود گردد در هر نفسی خوشتر
خورشید وصال تو روزی به جمل آید
در چرخ دلم یابد برج حملی دیگر
گفتم كه الا ای مه از تابش روی تو
خورشید كند سجده چون بنده گك كمتر
چو ابر تو ببارید بروید سمن از ریگ
چو خورشید تو درتافت بروید گل و گلزار
چو خورشید جمالت روی بنمود
ز هر ذره شنو اقرار دیگر
تو خورشیدی و مرغ روز خواهی
چو مرغ شب بیاید نبودش بار
خداوند خداوندان اسرار
زهی خورشید در خورشید انوار
خلقان برقند و یار خورشید
بیگفت تو ظاهرست و مشهور
از روی تو تاب یافت خورشید
وز بال تو برپرید جعفر
آن كس كه بود مرید خورشید
چون نبود همچو مه منور
لیك نومیدی رها كن گرمی حق بیحدست
پیش این خورشید گرمی ذرهای باشد سعیر
شمس تبریزی تو خورشیدی و از تو چاره نیست
چونك بیتو شب بود استارهها بشمرده گیر
هله برجه هله برجه كه ز خورشید سفر به
قدم از خانه به در نه همگان را به سفر بر
تو عطا می ده و از چرخ ندا میآید
كه ز دریا و ز خورشید عطا اولیتر
چونك خورشید برآید بگریزد سرما
هر كی سردست از او پشت و قفا اولیتر
چون خرد ماند و دل با من ای خواجه بهل
ماه و خورشید كه دیدست در اعضای بشر
نه كه هر سنگ ز خورشید نصیبی دارد
تو مرا منتظر و كشته دیدار مگیر
كف مریخ كه پرخون بود از قبضه تیغ
گشت جان بخش چو خورشید مشرف آثار
خورشید تافتست ز روی تو چاشتگاه
در عشق قرص روی تو رفتیم بام بر
آید خورشیدوار ذره شود بیقرار
كان رخ همچون بهار از پس پرده مدار
یك دم ای ماه وش اسب و عنان را بكش
ای تو چو خورشید و خور سایه ز ما زو مبر
بیامدیم دگربار چون نسیم بهار
برآمدیم چو خورشید با صد استظهار
نگه مكن تو به خورشید چونك درتابد
به گاه شام ورا زرد و شرمسار نگر
درون چاه ز خورشید روح روشن شد
ز نور خارش پذرفت نیز دیده كور
ولیك طالع خورشید و مه سفر باشد
كه تاز گردششان سایه شد سوار سفر
بگستر بر سر ما سایه خود
كه خورشیدانه سیما داری امروز
نهان شد ظلم و ظلمتها ز خورشید
نهان گردد الف چون گشت مهموز
چو مه از ابر تن بیرون رو ای دوست
هزار اكسیر از خورشید آموز
پی خورشید بهر این دوانست
هلال و بدر صبح و شام چون یوز
چو دیدی پرده سوزیهای خورشید
دهان از پرده دریدن فرودوز
تویی خورشید و ما پیشت چو ذره
كه ما را بیسر و پا داری امروز
به چارم آسمان پهلوی خورشید
تو ما را چون مسیحا داری امروز
ذره ذره از وجودم عاشق خورشید توست
هین كه با خورشید دارد ذرهها كار دراز
پیش روزن ذرهها بین خوش معلق میزنند
هر كه را خورشید شد قبله چنین باشد نماز
رخی كه از كر و فرش نماند شب به جهان
زهی چراغ كه خورشید سوزی و مه ساز
سایه كه فانی كندش طلعت خورشید بقا
سایه مخوانش تو دگر عبرت ماكان و مترس
خفاش اگر سگالد خورشید غم ندارد
خورشید را چه نقصان گر سایه شد منكس
هر آن عاشق كه گم گردد هلا زنهار میگویم
بر خورشید برق انداز بیزنهار جوییدش
سوی تو جان چو بشتابد دهش شمعی كه ره یابد
چو خورشید تو را جوید چو ماهش در منازل كش
خورشید به تیغ خود آن را كه كشد ای جان
از تابش خود سازد تجهیزش و تكفینش
وقتت خوش وقتت خوش حلوایی و شكركش
جمشید تو را چاكر خورشید تو را مفرش
چو آن خورشید بر وی سایه انداخت
ز دوزخ ایمنست و زمهریرش
هر ذره كنار اگر گشاید
خورشید نگنجد اندر آغوش
خورشید چو شد تو را خریدار
ای ذره به نقد نسیه بفروش
شاه خورشید كه بر زنگی شب تیغ كشید
گر پی هیبتش افكند سپر میرسدش
سایهها را همه پنهان كن و فانی در نور
برگشا طلعت خورشیدرخ انور خویش
شكر كه خورشید عشق رفت به برج حمل
در دل و جانها فكند پرورش نور خویش
سوزش خورشید عشق صبر بود صبر كن
روز دو سه صبر به مذهب تو با ترش
ماه كه چون عاشقان در پی خورشید بود
بعد فراق دراز خفیه بپیوست دوش
شكر كه خورشید عشق از سوی مشرق بتافت
در دل و جانها فكند آتش و آشوب خویش
بیا كه چشمه خورشید زیر سایه تست
هزار زهره تو داری بر آسمان سماع
كنار ذره چو پر شد ز پرتو خورشید
همه به رقص درآیند بیفغان سماع
خورشید ما مقیم حمل در بهار جان
فارغ ز بهمنست و ز كانون زهی مساغ
چونك خورشید سوی عقرب رفت
شد جهان تیره رو ز میغ و ز ماغ
به شب مثال چراغند و روز چون خورشید
ز عاشقی و ز مستی زهی گزیده فریق
روا بود چو تو خورشید و در زمین سایه
روا بود چو تو ساقی و در زمانه مفیق
روی چو خورشید تو بخشش كند
روز وصالی كه ندارد فراق
تو میخرامی و خورشید و ماه در پی تو
همیدوند كهای خوش لقا سلام علیك
یكی جام بنمودشان در الست
كه از جام خورشید دارند ننگ
بانگ زدم نیم شبان كیست در این خانه دل
گفت منم كز رخ من شد مه و خورشید خجل
شمس الحق تبریزی تابنده چو خورشیدست
وز تابش خورشیدش همچون سحرست این دل
علم ما داده او و ره ما جاده او
گرمی ما دم گرمش نه ز خورشید حمل
سوی مشرق نرویم و سوی مغرب نرویم
تا ابد گام زنان جانب خورشید ازل
آن جهان یك تابش از خورشید دل
وین جهان یك قطره از دریای دل
سوی آن سلطان خوبان الرحیل
سوی آن خورشید جانان الرحیل
تیز نظر كن تو نیز در رخ خورشید جان
وز نظر من نگر تا تو ببینی جمال
ای آسمان این چرخ من زان ماه رو آموختم
خورشید او را ذرهام این رقص از او آموختم
خمخانه خاصان شدم دریای غواصان شدم
خورشید بینقصان شدم تا طب تشكیكی شوم
چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم
چونك زدی بر سر من پست و گدازنده شدم
وقت بهارست و عمل جفتی خورشید و حمل
جوش كند خون دلم آب شود برف تنم
گهی خورشید را مانم گهی دریای گوهر را
درون عز فلك دارم برون ذل زمین دارم
تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی نمیدانم
وزین سرگشته مجنون چه می خواهی نمیدانم
زهی خورشید بیپایان كه ذراتت سخن گویان
تو نور ذات اللهی تو اللهی نمیدانم
كه آن خورشید بر گردون ز عشق او همیسوزد
و هر دم شكر می گوید كه سوزش را همیشایم
رها كن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش
در آن آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم
برو ای روز گلچهره كه خورشیدت چه گلگون است
كه من جز نور یاهو را نمیدانم نمیدانم
خورشید حمل كی بود ای گرمی تو بیحد
ای محو شده در تو هم گرمم و هم سردم
چون سایه فنا گردم در تابش خورشیدی
كاندر پی او دایم من سیر قمر دارم
چون لعل ز خورشیدش جز گرمی و جز تابش
من فر دگر گیرم من عشق دگر دارم
خورشید بود مه را بر چرخ حریف ای جان
دانم كه بنگذاری در مجلس اغیارم
چو ما بیسر و پاییم چو ذرات هواییم
بر آن نادره خورشید قمروار بگردیم
جز قصه شمس حق تبریز مگویید
از ماه مگویید كه خورشیدپرستیم
هین ختم بر این كن كه چو خورشید برآمد
از حارس و از دزد و شب تار رهیدیم
آن جای به گرمی همه خورشید تموزیم
وین جای به سردی همه چون بهمن سردیم
خامش كن تا واعظ خورشید بگوید
كو بر سر منبر شد و ما جمله مریدیم
خورشید رسولان بفرستاد در آفاق
كاینك یزك مشرق و ما جیش عتیدیم
خورشید رخ خوب تو چون تیغ كشیدهست
شاید كه به پیش تو چو مه شب سپر آییم
خورشید جهانی تو و ما ذره پنهان
درتاب در این روزن تا در نظر آییم
خورشید چو از روی تو سرگشته و خیرهست
ما ذره عجب نیست كه خیره نگر آییم
وان روز كه سر برزنی از شرق چو خورشید
ماننده خورشید سراسر همه جانم
غلط گفتم كه یك رنگم چو خورشید
ولی در ابر این دنیای دونم
زمانی قعر دریایی درافتم
دمی دیگر چو خورشیدی برآیم
چو خورشید و قمر نزدیك و دوریم
چو عشق و دل نهان و آشكاریم
مقیم خانه ما شو چو سایه
كه ما خورشید را همسایگانیم
ببستم چشم خود از نور خورشید
كه من آن چهره پرنور خواهم
در هر سحری ز مشرق عشق
همچون خورشید ما برآییم
چون ذره به رقص اندرآییم
خورشید تو را مسخر آییم
درسوزد پر و بال خورشید
چون ما پر و بال برگشاییم
بیاو ز برای عشرت من
خورشید سبو كشد نخواهم
سوی هر ابری كه او منكر شود خورشید را
آفتابی زیر دامن بهر برهان می برم
تا بود خورشید حاضر هست استاره ستیر
بیرخ خورشید ما می دانك ما آوارهایم
گه چو گردون از مه و خورشید اشكم پر كنیم
گر چو خورشید آبها را جمله بیاشكم خوریم
چون گشاید لعل را او تا نثار در كند
گو كه در خورشید از رحمت دری را یافتم
سنگ بیقیمت كه صد خروار از او كس ننگرد
لعل گرداند چو خورشیدش درون كان صیام
نه چو خورشید جهانم شه یك روزه فانی
كه نیندیشد و گوید كه چه میرم كه بمیرم
چو صلاح دل و دین را مه خورشید یقین را
به تو افتاد محبت تو شدی جان و روانم
شمس تبریز كه مشهورتر از خورشید است
من كه همسایه شمسم چو قمر مشهورم
تاب خورشید ازل بر سر ما می تابد
می زند بر سر ما تیز از آن سرتیزیم
ما ز نور رخ خورشید چو اجرا داریم
همچو مه تیزرو و چابك و موزون باشیم
همچو دزدان ز عسس من همه شب در بیمم
همچو خورشیدپرستان به سحر بر بامم
آتش دولت ما نیست ز خورشید و اثیر
سبحات رخ تابنده ز سبحان داریم
از زكاتی كه فرستد بر ما آن خورشید
قمر اندر قمر اندر قمر اندر قمریم
اگر این یخ نرود زان است كه خورشید رمید
وگر آن مه نرسد زان است كه بند اگریم
من چو از خورشید كیوان ذرهام
ذره ذره سوی كیوان می روم
یك دمم چشمه خورشید كند
یك دمی جمله شبستان كندم
هر كی او سایه ندارد چو فلك
او بداند كه ز خورشیدانم
گر چو خورشید مرا تیغ زند
من ز تیغش به سپر می نروم
خورشید چون برآمد گفتم چه زردرویی
گفتا ز شرم رویش رنگ نضار دارم
خورشید جام نور چو برریخت بر زمین
ما ذره وار مست بر این اوج برپریم
خورشید لایزال چو ما را شراب داد
از كبر در پیاله خورشید ننگریم
درون توست یكی مه كز آسمان خورشید
ندا همیكندش كای منت غلام غلام
بیار جام شرابی كه رشك خورشید است
به جان عشق كه از غیر عشق بیزارم
تبسم خوش خورشید هر یخی كه بدید
سبال مالد و گوید كه آب حیوانم
هوش ما چون اختر یار ما خورشیدی
زین سبب هر صبحی كشته آن یاریم
آمدم باز تا چنان گردم
كه چو خورشید جمله جان گردم
آمدستیم تا چنان گردیم
كه چو خورشید جمله جان گردیم
همچو شب ابر كه خورشید صبح
ناگه سر برزند از چاه غم
چون ببرم دست به سوی سلاح
دشنه خورشید بود خنجرم
خورشیدی و زرین طبق دیگ تو را پخته است حق
مطلوب بودی در سبق طالب شدستی تو كنون
خورشید رخشان می رسد مست و خرامان می رسد
با گوی و چوگان می رسد سلطان میدانی است این
خورشید و ماه از وی خجل گوهر نثار سنگ دل
كز بیم او پشمین شود هر لحظه كوه آهنین
خورشید اندر سایهاش افزون شده سرمایهاش
صد ماه اندر خرمنش چون نسر طایر دانه چین
ایوب را آمد نظر یعقوب را آمد پسر
خورشید شد جفت قمر در مجلس آ عشرت گزین
ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا
بی تو چرا باشد چرا ای اصل چاراركان من
هر چند شادم در سفر در دشت و در كوه و كمر
در عشقت ای خورشیدفر در گاه و در بیگاه من
خاكم شده گنجور زر از تابش خورشید تو
وز فر تو پرها دمد از فكرت طیار من
خورشید جان همچون شفق در مكتب تو نوسبق
ای بندهات خاصان حق مخدوم جانم شمس دین
چه باشد سنگ بیقیمت چو خورشید اندر او تابد
كه از سنگی برون ناید نگردد گوهر روشن
اندر دل هر ذره تابان شده خورشیدی
در باطن هر قطره صد جوی روان ای جان
شمس الحق تبریز چو خورشید برآید
زیرا كه ز خورشید بود جامه عوران
ز چشمه چشم پریان سر برآرند
چو ماه و زهره و خورشید و پروین
برو ای دل به سوی دلبر من
بدان خورشید شرق و شمع روشن
یك جام برآر همچو خورشید
عالی كن از آن نهال پستان
خورشید پی تو غرق آتش
وز بهر تو ساخت ماه خرمن
ای روزن خانه را چو خورشید
یا خانه بسته را چو روزن
از ستاره روز باشد ایمنی كاروان
زانك با خورشید آمد هم قران و هم قرین
شب چو شد خورشید غایب اختران لافی زنند
زهره گوید آن من دان ماه گوید آن من
اختران گویند از بالا كه این خورشید چیست
ماهیان گویند در دریا كه چه غوغاست این
این چنین خورشید پیدا چونك پنهان می شود
او چنین پنهان ز عالم از برای ماست این
در درون مست عشقش چیست خورشید نهان
آن كه داند جز كسی جانا كه آن دارد از آن
از یكی دستان او خورشید و مه را خفته كن
پس نهان زو چنگ اندر دولت بیدار زن
بی جگر داد مرا شه دل چون خورشیدی
تا نمایم همه را بیز جگر خندیدن
شمس تبریز برآ تیغ بزن چون خورشید
تیغ خورشید دهد نور به جان چو مجن
شمس تبریز طلوعی كن از مشرق روح
كه چو خورشید تو جانی و جهان جمله بدن
همچو اندیشه به هر سینه بود مسكنشان
همچو خورشید به هر خانه فتد لشكرشان
هر خیالی كه در آن دم به تو آسیب زند
همچو آیینه ز خورشید برآید لمعان
پیش خورشید رخت جان مرا رقصان دار
همچو شب جان مرا بند هر استاره مكن
چون بخوانی والضحی خورشید بین
كان زر بین چون بخوانی لم یكن
مه و خورشید ز عشق رخ او
اندر این چرخ ز زیر و زبران
هر ذره را ز فضلت خورشیدییی دگر ده
خورشید فضل خود را بر جمله رام گردان
دیگر مگو سخن كه سخن ریگ آب توست
خورشید را نگر چو نهای جنس اعمشان
آن روی بین كه بر رخش آثار روی او است
آن را نگر كه دارد خورشید بر جبین
كی نور وام خواهد خورشید از سپهر
كی بوی وام خواهد گلبن ز یاسمین
ز خورشید یك جو چو ظاهر شود
بروبد ز گردون ره كهكشان
خورشید جهان دارد اثری
از كر و فر دوشینه من
ای رخ خورشید سوی برج من
ای شه جان شاهد شهمات من
ای تو چو خورشید و شه خاص من
كفر من و توبه و اخلاص من
كخر چه خورشید است این كز چرخ خوبی تافتهست
این آب حیوان چون چنین دریا شد و بگشاد از او
گیر كه خورشید و قمر هر دو فروشد به سقر
ای مدد سمع و بصر شعله و انوار تو كو
بسی خورشید افلاكی نهان در جسم هر خاكی
بسی شیران غرنده نهان در صورت آهو
تو خورشیدی و دل در چه بتاب از چه به دل گه گه
كه میكاهد چو ماه ای مه به عشق جان فزای تو
تویی شكر تویی حنظل تویی اندیشه مبدل
تویی مور و سلیمان تو تویی خورشید و روزن تو
خورشید ز خورشیدت پرسید كیت بینم
گفتا كه شوم طالع در وقت زوال تو
خورشید معینت شد اقبال قرینت شد
مقصود یقینت شد بیشك و گمان برگو
چو خورشید جمالت بر زمین تافت
ز ماه و اختران گویم زهی رو
چو استاره و جهان شد محو خورشید
فسانه این جهان گویم زهی رو
تویی خورشید و من چون میوه خام
به هر دم پختهتر از شیوه تو
كافور نثار كرد خورشید
بر چهره شام عنبری رو
در روزن سینهها بتابید
خورشید ز مطلع ترازو
كی بود ذره كه گوید تو مرو ای خورشید
كی بود بنده كه گوید به تو سلطان تو مرو
عشق چون خورشید ناگه سر كند
برشود تا آسمان غوغای او
برف فسرده كو رخ آن آفتاب دید
خورشید پاك خوردش اگر هست تو به تو
زهی شمس تبریز خورشیدوش
كه خود را بود سخت اندرخور او
امروز نقاب از رخ خود ماه برانداخت
بر طلعت خورشید و مه و زهره فزود او
پیوسته ز خورشید ستاند مه نو نور
این مه كه به خورشید دهد نور چه بود او
خفاش در تاریكیی در عشق ظلمتها به رقص
مرغان خورشیدی سحر تا والضحی پا كوفته
هر نجم ناهیدی شده هر ذره خورشیدی شده
خورشید و اختر پیششان چون ذره سرگردان شده
خیالش نور خورشیدی كه اندر جانها افتد
جمالش قرص خورشیدی به چارم چرخ تازنده
دلا نقاش را بنگر چه بینی نقش گرمابه
مه و خورشید را بنگر چه گردی گرد مه پاره
ای عاشق الاهو ز استاره بگیر این خو
خورشید چو درتابد فانی شود استاره
از عشق شب زلفت آن ماه گدازیده
وز پرتو رخسارت خورشید فغان كرده
خورشید حمل رویت دریای عسل خویت
هر ذره ز خورشیدت صاحب عملی گشته
تویی خورشید وز تو گرم عالم
یكی تابش بر آه سرد من نه
ایا خورشید بر گردون سواره
به حیله كرده خود را چون ستاره
آمد مه و لشكر ستاره
خورشید گریخت یك سواره
عشق چون خورشید دامن گستریده بر زمین
عاشقان چون اخترانش راه بالا كوفته
چونك كردم رو به بالا من بدیدم یك مهی
فتنه خورشید گشته آفت گردون شده
چو رخ شاه بدیدی برو از خانه چو بیذق
رخ خورشید چو دیدی هله گم شو چو ستاره
ز چه افروخت خیالش رخ خورشیدصفت را
ز كی آموخت خدایا عجب این فعل و بهانه
شام بودیم ز خورشید جهان صبح شدیم
گرگ بودیم كنون شهره شبانیم همه
آید سوارگشته بر عشق شمس تبریز
اندر ركاب آن شه خورشید و مه پیاده
یخدان چه داند ای جان خورشید و تابشش را
كی داند آفرین را این جان آفریده
خورشید را نگر كه شهنشاه اختر است
از بهر عذر گازر غمخوار آمده
ای در طواف ماه تو ماه و سپهر مشتری
ای آمده در چرخ تو خورشید و چرخ چنبری
خورشید گوید سنگ را زان تافتم بر سنگ تو
تا تو ز سنگی وارهی پا درنهی در گوهری
خورشید عشق لم یزل زان تافتهست اندر دلت
كاول فزایی بندگی و آخر نمایی مهتری
خورشید گوید غوره را زان آمدم در مطبخت
تا سركه نفروشی دگر پیشه كنی حلواگری
ای رونق هر گلشنی وی روزن هر خانهای
هر ذره از خورشید تو تابنده چون دردانهای
مانند خورشید از غمش میرو در آتش تا به شب
چون شب شود میگرد خوش بر بام او همچون مهی
خورشید دیدم نیم شب زهره درآمد در طرب
در شهر خویش آمد عجب سرگشتهای آوارهای
ای كرده مه دراعه شق از عشقت ای خورشید حق
از بهر لعلش ای شفق بگذار كان را ساعتی
چون شمس تبریزی كه او گنجا ندارد در فلك
كان مطلع خورشید او دارد عجایب ساحتی
ای جام راح روح جو آسایش مجروح جو
ای ساقی خورشیدرو خون ریز هر استارهای
ور لانسلم گوی ظن اسلمت گفتی چون خلیل
نفس چو سایه سرنگون خورشید سربالاستی
گر ضعف و سستی نیستی در دیده خفاش تن
بر جای یك خورشید صد خورشید جان افزاستی
جذب كن ای بادصفت آب وجود همه را
بركش خورشیدصفت شبنمهای رازگوی
ای تو چو خورشید ولی نی چو تفش داغ كنی
ای چو صبا بالطفی نی چو صبا خیره دوی
من همه در حكم توام تو همه در خون منی
گر مه و خورشید شوم من كم از آنم كه تویی
تو حسن خود اگر دیدی كه افزونتر ز خورشیدی
چه پژمردی چه پوسیدی در این زندان غبرایی
ز خورشید ازل زر شو به زر غیر كمتر رو
كه عشق زر كند زردت اگر چه سیم سیمایی
در آتش بایدت بودن همه تن همچو خورشیدی
اگر خواهی كه عالم را ضیا و نور افزایی
گدازان بایدت بودن چو قرص ماه اگر خواهی
كه از خورشید خورشیدان تو را باشد پذیرایی
كه خورشیدش لقب تاش است شمس الدین تبریزی
كه او آن است و صد چون آن كه صوفی گویدش آنی
دو خورشید از بگه دیدن یكی خورشید از مشرق
دگر خورشید بر افلاك هستی شاد و خندانی
بدیدن آفتابی را كه خورشیدش سجود آرد
ولیك او را كجا بیند كه این جسم است و او جانی
چه باشد جرم و سهو ما به پیش یرلغ لطفت
كجا تردامنی ماند چو تو خورشید ما رایی
ز رنگ روی شمس الدین گرم خود بو و رنگستی
مرا از روی این خورشید عارستی و ننگستی
به گل اندوده خورشیدی میان خاك ناهیدی
درون دلق جمشیدی كه گنج خاكدانستی
چه عذر آرند آن روزی كه عذرا گردد از پرده
چه خون گریند آن صبحی كه خورشیدش عیانستی
تو گویی جان من لعل است مگر نبود بدین لعلی
ز تابشهای خورشیدش مبر گو سنگ خاره ستی
دلی یا دیده عقلی تو یا نور خدابینی
چراغ افروز عشاقی تو یا خورشیدآیینی
ایا خورشید رخشنده متاب از امر او سر را
كه تاریك ابد گردی اگر با او تو بستیزی
چنان چون میوههای خام از آن پخته شود شیرین
كه گاهش تاب خورشید است و گاهش طره شامی
زهی دریای لطف حق زهی خورشید ربانی
به هر صد قرن نبود این چه جای سال و ایامی
معاش خانه جانم اگر نه از قرص خورشید است
چرا ای خانه بیخورشید تو روشن نمیآیی
اگر نه طالب اویی به خانه خانه خورشید
چرا چون شكل شب دزدان به هر روزن نمیآیی
به هر شب شمس تبریزی چه گوهرها كه میبیزی
چه سلطانی چه جان بخشی چه خورشیدی چه دریایی
خورشید چه غم دارد ار خشم كند گازر
خاموش كه بازآید بلبل به گلستانی
شمس الحق تبریزی آن جا كه تو پیروزی
از تابش خورشیدت هرگز خطری دی نی
خورشید و قمر گاهی شب افتد در چاهی
بیرون كشدش زان چه بیآلت و قلابی
خورشید جهانی تو سلطان شهانی تو
بیهوشی جانی تو گیرم كه جفا كردی
گر روی بگردانی تو پشت قوی داری
كان روی چو خورشیدت صد گون كندت یاری
هر ذره ز خورشیدت گویای اناالحقی
هر گوشه چو منصوری آویخته بر داری
اندر پس دیواری در سایه خورشیدش
در نیم شب هجران بگشود مرا كاری
از پرتو مخدومی شمس الحق تبریزی
چون مه كه ز خورشیدش شد تیره خجل واری
زد طال بقای تو هر ذره كه خورشیدی
ای نیر اعظم تو زین طال بقا چونی
خورشید ز تو گشته صاحب كله گردون
وز بخشش تو دیده این ماه سما ماهی
شمس الحق تبریزی خورشید چو استاره
در نور تو گم گردد چون شرق برآرایی
برخیز كه جان است و جهان است و جوانی
خورشید برآمد بنگر نورفشانی
ای چشمه خورشید كه جوشیدی از آن بحر
تا پرده ظلمات به انوار دریدی
خورشید ز برق رخ تو چشم ببندد
كافزون ز زجاجهست و ز مشكات افندی
چون سایه فناییم به خورشید جمالت
ایمن شده از جمله آفات افندی
خامش كن و منمای به هر كس سر دل ز آنك
در دیده هر ذره چو خورشید پدیدی
جز حضرت او نیست فقیرانه حضوری
جز سایه خورشید رخش نیست امانی
خامش كن و منمای به هر كس سر دل ز آنك
در دیده هر ذره چو خورشید پدیدی
مخدوم خداوندی شمس الحق تبریز
هم نور زمینی تو و خورشید سمایی
خورشید رخت با زحل زلف سیاهت
صد بار قران كرد و تو تأثیر نكردی
تو خورشیدی قبایت نور سینه است
تو اندر اطلس و اكسون نگنجی
تو چون خورشید از مشرق برآیی
جهان بیخبر را جان فرستی
نگفتی تا بود خورشید دلگرم
نكاهد گرم ما را هیچ سردی
بگو در گوش شمس الدین تبریز
كه ای خورشید خوب اسرار چونی
وگر خورشید هم عاشق نبودی
نبودی در جمال او ضیایی
اگر خورشید جاویدان نگشتی
درخت و رخت بازرگان نگشتی
چنان ابری به پیش ما چه بستی
چنان خورشید خندان را چه كردی
كه مه درویش باشد پیش خورشید
كند بر اختران مه شهسواری
ز ناله واشكافد قرص خورشید
كه گل گل وادهد هم خار خاری
میان این چنین نوری نماید
دگر خورشید و جانها چون ذراری
عنان دركش پیاده پروری كن
كه خورشیدی و عالم بیتو تاری
دلی كه چون شفق غرقاب خون بود
پر از خورشید شد چون آسمانی
تو هر صبحی جهان را نور بخشی
كه جان جان خورشید سمایی
خمش كن چشم در خورشید درنه
كه مستغنی است خورشید از گدایی
تو خورشیدی و جانها سایه تو
نه چون خورشید گردون در زوالی
زان گرم نگشتهای ز خورشید
كز خانه تن برون نگشتی
خورشید كند سجود هر شام
میخواهد از مهت هلالی
خورشید چو در كسوف آید
نی عیش بود نه شادمانی
خورشید بتافتهست بر جمع
رو تو ز میان كه چون سحابی
از برج به برج رو چو خورشید
كز انجم آسمان گذشتی
خورشید به پیش نور آن شمع
یك ذره شود ز شرمساری
مخدومی شمس دین تبریز
چون خورشیدش در این سما نی
در ذره كجا قرار ماند
خورشید به رقص در سمایی
با روی تو كیست قرص خورشید
تا لاف زند ز روشنایی
مشرق و مغرب بدرد همچو ابر از یك دگر
چون چنین خورشید از نور خدا آوردهای
در یكی جسم طلسم آدمی اندر نهان
ای بسی خورشید و ماه و چرخ و اختر داشتی
عقل و حس مهتاب را كی گز تواند كرد لیك
داندی خورشید بیگز كز مهان بیش آمدی
در هوای سایهای عنقای آن خورشید لطف
دل به غربت برگرفته عادت عنقاییی
هله ای عشق برافشان گهر خویش بر اختر
كه همه اختر و ماهند و تو خورشیدمثالی
سبب غیرت توست آنك نهانی و اگر نی
همه خورشید عیانی كه ز هر ذره پدیدی
مثل ذره روزن همگان گشته هوایی
كه تو خورشیدشمایل به سر بام برآیی
همه ذرات پریشان همه كالیوه و شادان
همه دستك زن و گویان كه تو خورشیدلقایی
گه سحر حمله برد بر دو جهان خورشیدش
گه به شب گشت كند بر دل و جان چون عسسی
كی روا دارد خورشید حق گرمی بخش
كه فسرده شود از مجمده دانشمندی
صورت حشو خیالات ره ما بستند
تیغ خورشید رخش خفیه شده در خودی
كیست خورشید بگو شمس حق تبریزی
كه نگنجد صفتش در صحف گفتاری
ما چو خورشیدپرستیم بر این بام رویم
تا نپوشد رخ خورشید ز ما دیواری
دل چو ماه از پی خورشید رخت دق دارد
تو چرا همچو دل اندر خفقان میلرزی
من تو را ماه گرفتم هله خورشید تویی
در خسوفی گر از این برج و بدن بگریزی
تیغ را گر تو چو خورشید دمی رنده زنی
بر سر و سبلت این خنده زنان خنده زنی
بزنی گردن انجم تو به تیغ خورشید
بازشان هم تو فروز رخ عناب كنی
مه ز آغاز چو خورشید بسی تیغ كشد
كه ببرم سر تو گر تو از این جا نروی
گه سحر حمله برد بر همه چون خورشیدی
گه به شب گشت كند بر دل و جان چون عسسی
من شبم تو مه بدری مگریز از شب خویش
مه كی باشد كه تو خورشید دو صد انجمی
ای كه خورشید تو را سجده كند هر شامی
كی بود كز دل خورشید به بیرون آیی
بگذر از خورشید وز مه چون خلیل
ور نه در خورشید كامل كی رسی
جامهها را چاك كردی همچو ماه
در پی خورشید رخشان میروی
هر كی او منكر شود خورشید را
كور اصلی را نباشد چارهای
همچو زهره ناله كن هر صبحگاه
وآنگه از خورشید بین شاهنشهی
پای خود بر تارك خورشید نه
ای تو خورشید و قمر شاد آمدی
پیش خورشید همان خفاشی
گر چه ز اندیشه چو بوتیماری
جانی است چون چراغی در زیر طشت قالب
كرد به پیش نورش خورشید چاپلوسی
خورشید چون برآید خود را چرا نماید
با آفتاب رویت از جاهلی و كوری
خورشید رو نماید وز ذره رقص خواهد
آن به كه رقص آری دامن همیكشانی
ای دل تو هر چه هستی دانم كه این زمان
خورشیدوار پرده افلاك میدری
ای چرخ راست گو كه در این گردش آن چنان
خورشیدرو و ماه لقایی بدیدهای
هر چند شیر بیشه و خورشیدطلعتی
بر گرد حوض گردی و در حوض درفتی
آن ذره است لایق رقص چنان شعاع
كو گشت از هزار چو خورشید و مه بری
بنما مها به كوری خورشید تابشی
تا زین سپس زنخ نزند از منوری
ای خنك آن دم كه تو خسرو و خورشید را
سخت بگیری كمر خانه خود دركشی
از نظر لم یزل دارد جانت تگل
پرتو خورشید را تو به گل اندودهای
این مه و خورشید چون دو گاو خراسند
روز چرایی و شب اسیر شیاری
طلعت خورشید تو اگر ننماید
یمن نیاید ز سایههای همایی
رفیق خضر خرد شو به سوی چشمه حیوان
كه تا چو چشمه خورشید روز نور فشانی
فروخورد مه و خورشید و قطب هفت فلك را
سهیل جان چو برآید ز سوی ركن یمانی
ز بامداد بیاورد جام چون خورشید
كه جزو جزو من از وی گرفت رقص گری
بقای من چو بدید و زوال خود خورشید
گرفت در طلبم عادت جهان گردی
كه تا نخست برو تابد آن تف خورشید
نخست او كند آن نور را خریداری
ز عشق تابش خورشید تو به وقت طلوع
بلند كرد سر آن كوه نی ز جباری
ز صبحگاه فتادم به دست سرمستی
نهاده جام چو خورشید بر كف دستی
اگر لشكر غم سیاهی درآرد
تو خورشید رزمی و صاحب لوایی
ضعیفست در قرص خورشید چشمم
ولی مه دهد بر شعاعش گوایی
وگر همچو خورشید ناگه بتابی
بدین آب هر رهگذر را ببندی
صنما بر همه جهان تو چو خورشید سروری
قمرا میرسد تو را كه به خورشید بنگری
صنما خاك پای خود تو مرا سرمه وام ده
كه نظر در تو خیره شد كه تو خورشیدمنظری
اندر این شهر قحط خورشیدست
سایه شهریار بایستی
اندر این شهر قحط خورشیدست
سایه شهریار بایستی
قوت یاقوت گیر از خورشید
تا در اخلاق او به پیوندی
گر تو ز خورشید حمل سر كشی
بفسری و برف زمستان شوی
خیالی هست چون خورشید روشن
خیالی چون شب تاریك لولی
«خورشید» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
زانماه که خورشید از او شرمندهست
بیشرم بود مرد چه بیشرمیها
من ذره و خورشید لقائی تو مرا
بیمار غمم عین دوائی تو مرا
امروز چه روز است که خورشید دوتاست
امروز ز روزها برونست و جداست
خورشید رخت ز آسمان بیرونست
چون حسن تو کز شرح و بیان بیرونست
خورشید و ستارگان و بدرما اوست
بستان و سرای و صحن و صدر ما اوست
گه سایه طلب کنند و گاهی خورشید
آن ذره که او سایه نخواهد جانست
هر ذره اگر خوش است اگر محزونست
سرگشته خورشید خوش بیچونست
خورشید چو با بنده عنایت دارد
عیبی نبود که بنده بیگه خیز است
آن ذره که جز همدم خورشید نشد
بر نقد زد و سخرهی امید نشد
هر ذره ز خورشید تو از دور خوش است
زان جملهی خورشید ترا میخواهد
لطفت به کدام ذره پیوست دمی
کان ذره به از هزار خورشید نشد
خورشید که باشد که بروی تو رسد
یا باد سبک سر که به موی تو رسد
خورشید که در خانه بقا می نکند
میگردد جابجا و جا می نکند
خورشید مگر بسته به پیشت میرد
وان ماه جگر خسته به پیشت میرد
آن دشمن خورشید در آمد بر بام
دو دیده ببست و گفت خورشید بمرد
خورشید و مه و فلک از آن میگردد
تا هرچه نهان بود عیان میگردد
خورشید همی زرد شود بر دیوار
ما نیز همی زرد شویم از غم یار
ای ذره ز خورشید توانی بگریز
چون نتوانی گریخت با وی مستیز
ای شب تو برون میای از کتم عدم
خورشید تو خویش را بدین چرخ بدوز
هین وقت صبوحست میان شب و روز
غیر از مه وخورشید چراغی مفروز
لیکن چو فرو شود کسی را خورشید
در پیش نهد بجای خورشید چراغ
خورشید تو خواهم که بیاران برسد
چون ابر ز پیش تو از آن برخیزم
شب گفت پس و پیش نگه کن آخر
خورشید تو داری ز کجا صبح آرم
گر چرخ زنم گرد تو خورشید زنم
ور طبل زنم نوبت جاوید زنم
بگذر تو ز خورشیدی که آن بر فلک است
خورشید نگر که در زمین میبینم
در اختر و خورشید و مهت میبینم
در برگ و گیاه و درگهت میبینم
مانندهی خورشید برآمد پیشین
هر سو که نظر کرد ندیدش دشمن
خورشید و فلک غلام سیارهی من
نظارهگر دو کون نظارهی من
ای ظلمت شب مانع خورشید مشو
ای ابر حجاب روز امید مشو
ای در کرم و عزت و نورافشانی
خورشید و مه و ستارهها چاکر تو
من خورشیدم درون ویرانه روم
ای مست، خراب باد کاشانهی تو
خورشید بگرد خاک سیارهی تو
مه پاره شده ز عشق مه پارهی تو
تنها خورشید آن دهد عالم را
کان را ندهد مه و هزار استاره
ای آنکه بهر صبح به پیش رخ تو
میگوید خورشید جهان شیی الله
رخسار قلندری، چه روشن، چه سیاه
بر کنگره عرش، چه خورشید چه ماه
ماهی که ز خورشید اگر برگردد
در حال شود همچو شب تیره سیاه
ای ابر که تو جهان خورشیدانی
کاری مقلوب میکنی نادانی
چشمم به تو روشنست همچون خورشید
هم در تو گریزم که توام شاد کنی
خورشید جبین و چهرهی همچون ماه
می گون لبی و چشم چو مستان داری
ای خورشیدی که چهره افروختهای
از پرتو آن کمال آموختهای
رقصان شده سر سبز مثال شجری
یا حاجب خورشید بسان سحری
فردوسی
«خورشید» در شاهنامه فردوسی
بود هر شبانگاه باریکتر
به خورشید تابنده نزدیکتر
که خورشید بعد از رسولان مه
نتابید بر کس ز بوبکر به
چو خورشید بر چرخ بنمود تاج
زمین شد به کردار تابنده عاج
چه گویم که خورشید تابان که بود
کزو در جهان روشنایی فزود
ابوالقاسم آن شاه پیروزبخت
نهاد از بر تاج خورشید تخت
به گیتی درون سال سی شاه بود
به خوبی چو خورشید بر گاه بود
چو خورشید تابان میان هوا
نشسته برو شاه فرمانروا
بدو گفت من چاره سازم ترا
به خورشید سر برفرازم ترا
بجستند خورشید رویان ز جای
از آن غلغل نامور کدخدای
به خورشید رویان جهاندار گفت
که چونین شگفتی بشاید نهفت
تو گفتی که بر گنبد لاژورد
بگسترد خورشید یاقوت زرد
جهانجوی با فر جمشید بد
به کردار تابنده خورشید بود
وز ایوان ما تا به خورشید خاک
برآورد و کرد آن بلندی مغاک
که اندر شب تیره خورشید بود
جهان را ازو دل پرامید بود
به پیش جهانجوی بردند گرز
فروزان به کردار خورشید برز
فریدون به خورشید بر برد سر
کمر تنگ بستش به کین پدر
برون آورید از شبستان اوی
بتان سیهموی و خورشید روی
از آن شهر روشن یکی تیره گرد
برآمد که خورشید شد لاجورد
چو خورشید زد عکس برآسمان
پراگند بر لاژورد ارغوان
کشیدند با لشکری چون سپهر
همه نامداران خورشیدچهر
سه خورشید رخ را چو باغ بهشت
که موبد چو ایشان صنوبر نکشت
به بالای سرو و چو خورشید روی
چو کافور گرد گل سرخ موی
بدان برترین نام یزدان پاک
به رخشنده خورشید و بر تیره خاک
جهان مرترا داد یزدان پاک
ز تابنده خورشید تا تیره خاک
چنین گفت کاین نامهی پندمند
به نزد دو خورشید گشته بلند
نهان دل آن دو مرد پلید
ز خورشید روشنتر آمد پدید
به زرین عمود و به زرین کمر
زمین کرده خورشیدگون سر به سر
یکایک بمرد گرانمایه گفت
که خورشید را چون توانی نهفت
به کین جستن از دشت آوردگاه
برآرم به خورشید گرد سپاه
چنان تیره شد روز روشن ز گرد
تو گفتی که خورشید شد لاجورد
به زرور خداوند خورشید و ماه
که چندان نمانم ورا دستگاه
چنین تا شب تیره سر بر کشید
درخشنده خورشید شد ناپدید
چو خورشید بر تیغ گنبد رسید
نه آیین دژ بد نه دژبان پدید
چو خورشید تابان ز بالا بگشت
چه آن دژ نمود و چه آن پهن دشت
برو و بازوی شیر و خورشید روی
دل پهلوان دست شمشیر جوی
از آن ماهش امید فرزند بود
که خورشید چهر و برومند بود
ز مادر جدا شد بران چند روز
نگاری چو خورشید گیتی فروز
به گرد اندرش تیره خاک نژند
به سر برش خورشید گشته بلند
همی گفت کای برتر از جایگاه
ز روشن روان و ز خورشید و ماه
یکی بندهام با تنی پرگناه
به پیش خداوند خورشید و ماه
پس پردهی او یکی دخترست
که رویش ز خورشید روشنترست
که آیی به شادی سوی خان من
چو خورشید روشن کنی جان من
دو خورشید بود اندر ایوان او
چو سیندخت و رودابهی ماه روی
سپهبد خرامید تا گلستان
بر امید خورشید کابلستان
از آن خانهی دخت خورشید روی
برآمد همی تا به خورشید بوی
چو خورشید تابنده شد ناپدید
در حجره بستند و گم شد کلید
سپهبد کزان گونه آوا شنید
نگه کرد و خورشید رخ را بدید
چنین داد پاسخ که این نیست داد
چنین روز خورشید روشن مباد
چو خورشید تابان برآمد ز کوه
برفتند گردان همه همگروه
خداوند گردنده خورشید و ماه
روان را به نیکی نماینده راه
شود شاه گیتی بدین خشمناک
ز کابل برآرد به خورشید خاک
بهشتی بد آراسته پرنگار
چو خورشید تابان به خرم بهار
چو بر شد به خورشید و شد سایهدار
به خاک اندر آمد سر مایهدار
ز کابل برآید به خورشید دود
نه آباد ماند نه کشت و درود
به پیش پدر شد چو خورشید شرق
به یاقوت و زر اندرون گشته غرق
به شادی درآمد شب دیریاز
چو خورشید رخشنده بگشاد راز
خداوند کیوان و خورشید و ماه
وزو آفرین بر منوچهر شاه
همی گرد کافور گیرد سرم
چنین کرد خورشید و ماه افسرم
چو خورشید سر سوی خاور نهاد
نخفت و نیاسود تا بامداد
وزان پس دوان دست کرده به کش
بیامد بر شاه خورشید فش
برو مرغ پران چو خورشید دان
جهان را ازو بیم و امید دان
چنان شاد شد شاه کابلستان
ز پیوند خورشید زابلستان
نخست آنکه با ماه کابلستان
شود جفت خورشید زابلستان
چنان شاد شد شاه کابلستان
ز پیوند خورشید زابلستان
بیاراست جشنی که خورشید و ماه
نظاره شدند اندران بزمگاه
کنون از خداوند خورشید و ماه
ثنا بر روان منوچهر شاه
سپهبد چو شایسته بیند پسر
سزد گر برآرد به خورشید سر
چو لشکر به پیش دهستان رسید
تو گفتی که خورشید شد ناپدید
هیون تکاور برآورد پر
بشد نزد سالار خورشید فر
چو خورشید بادا روان قباد
ترا زین جهان جاودان بهر باد
چنان شد ز گرد سواران جهان
که خورشید گفتی شد اندر نهان
چو خورشید تابان ز بالا بگشت
خروش تبیره برآمد ز دشت
ازان لشکر خسته و بسته مرد
به خورشید تابان برآورد گرد
گیایی که روید بران بوم و بر
نگون دارد از شرم خورشید سر
خریدار این جنگ و این تاختن
به خورشید گردن برافراختن
ز دریا به دریا همی مرد بود
رخ ماه و خورشید پر گرد بود
ز نالیدن بوق و بانگ سپاه
تو گفتی که خورشید گم کرد راه
به نام خداوند خورشید و ماه
که او داد بر آفرین دستگاه
کسی کاو بود در جهان پیش گاه
برو بگذرد سال و خورشید و ماه
پر اندیشه بود آن شب دیرباز
چو خورشید بنمود تاج از فراز
همه پهلوانان ایران و شاه
نه خورشید بینند روشن نه ماه
چو خورشید برزد سر از تیره کوه
تهمتن ز خواب خوش آمد ستوه
همه تن بشستش بران آب پاک
به کردار خورشید شد تابناک
چو خورشید تیز آتشی برفروخت
برآورد ز آب اندر آتش بسوخت
همی رفت پویان به راه دراز
چو خورشید تابان بگشت از فراز
تو خورشید گفتی به بند اندرست
ستاره به خم کمند اندرست
بخفت آن زمان رستم جنگجوی
چو خورشید تابنده بنمود روی
شب تیره چون روی زنگی سیاه
ستاره نه پیدا نه خورشید و ماه
به چشمش چو اندر کشیدند خون
شد آن دیدهی تیره خورشیدگون
به نیک و به بد دادمان دستگاه
خداوند گردنده خورشید و ماه
بپیچید و اندیشه زو دورداشت
به مردی ز خورشید منشور داشت
سپاهی که خورشید شد ناپدید
چو گرد سیاه از میان بردمید
برآمد همی تا به خورشید جوش
زن و مرد شد پیش او با خروش
بهشتیست آراسته پرنگار
چو خورشید تابان به خرم بهار
که خورشید روشن ز تاج منست
زمین پایهی تخت عاج منست
چو داماد یابی چو پور قباد
چنان دان که خورشید داد تو داد
بیاراست کاووس خورشید فر
بدیبای رومی یکی مهد زر
بسودابه فرمود کاندر نشین
نشست و به خورشید کرد آفرین
که تا ماه و خورشید را بنگرد
ستاره یکایک همی بشمرد
تهمتن به لبها برآورده کف
تو گفتی که بستد ز خورشید تف
چو خورشید رخشنده شد بر سپهر
بیاراست روی زمین را به مهر
پس پرده اندر یکی ماه روی
چو خورشید تابان پر از رنگ و بوی
چو خورشید تابان ز چرخ بلند
همی خواست افگند رخشان کمند
چو روشن بود روی خورشید و ماه
ستاره چرا برفرازد کلاه
رها شد ز بند زره موی اوی
درفشان چو خورشید شد روی اوی
به بالا ز سرو سهی برترست
چو خورشید تابان به دو پیکرست
چو خورشید بر زد سر از تیرهکوه
میان را ببستند ترکان گروه
ز گرز تو خورشید گریان شود
ز تیغ تو ناهید بریان شود
چو خورشید گشت از جهان ناپدید
شب تیره بر دشت لشکر کشید
یکی برز خورشید پیکر درفش
سرش ماه زرین غلافش بنفش
کند تازه این بار کام ترا
برآرد به خورشید نام ترا
همی باش بر پیش پردهسرای
چو خورشید تابان برآید ز جای
چو خورشید تابان برآورد پر
سیه زاغ پران فرو برد سر
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
تهمتن نیامد به لشکر ز دشت
نبیند چو تو نیز خورشید و ماه
نه جوشن نه تخت و نه تاج و کلاه
برین داستان بگذارنیم روز
که خورشید گیرند گردان بیوز
بدو گفت سودابه همتای شاه
ندیدست بر گاه خورشید و ماه
بدو گفت کای شهریار سپاه
که چون تو ندیدست خورشید و ماه
چو خورشید برزد سر از کوهسار
سیاوش برآمد بر شهریار
بدو گفت خورشید با ماه نو
گر ایدون که بینند بر گاه نو
نباشد شگفت ار شود ماه خوار
تو خورشید داری خود اندر کنار
همی روز روشن نبینم ز درد
برآنم که خورشید شد لاجورد
تو بانوی شاهی و خورشید گاه
سزد کز تو ناید بدینسان گناه
خداوند خورشید و گردنده ماه
فرازندهی تاج و تخت و کلاه
چو بگذشت نیمی ز گردان سپهر
درخشنده خورشید بنمود چهر
چنین داد پاسخ که فرمان شاه
برانم که برتر ز خورشید و ماه
چو خورشید تابنده بنمود پشت
هوا شد سیاه و زمین شد درشت
همی ساختند آن دو لشکر نبرد
برآمد همی تا به خورشید گرد
چو خورشید تابنده بگشاد راز
به هرجای بنمود چهر از فراز
همی رفت یکدل پر از کین و درد
بدانگه که خورشید شد لاژورد
بیاید به درگاه تو با سپاه
شود بر تو بر تیره خورشید و ماه
یکی باد با تیره گردی سیاه
برآمد بپوشید خورشید و ماه
ز گیتی کراگیری اکنون پناه
پناهت خداوند خورشید و ماه
ز خورشید تابنده تا تیرهخاک
گذر نیست از داد یزدان پاک
یکی شاخ پیدا کن از تخم من
چو خورشید تابنده بر انجمن
چو از شاه شد گاه و میدان تهی
مه خورشید بادا مه سرو سهی
سپهبد بلرزید در خواب خوش
بجنبید گلهشر خورشید فش
بدانگه که بنمود خورشید چهر
به خواب اندر آمد سر تیره مهر
بدو گفت خورشید فش مهترا
جهاندار و بیدار و افسونگرا
تو گفتی نه شب بود پیدا نه روز
نهان گشت خورشید گیتیفروز
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بیامد بر شاه خورشید بخت
چو خورشید برزد سر از کوهسار
بگسترد یاقوت بر جویبار
چو خورشید پیدا شد از پشت زاغ
برآمد به کردار زرین چراغ
چو خورشید رخشنده آمد پدید
زمین شد بسان گل شنبلید
خداوند خورشید و کیوان و ماه
کزویست پیروزی و دستگاه
چو خورشید بر تیغ گنبد شود
گه خواب و خورد سپهبد شود
ز نیزه نیستان شد آوردگاه
بپوشید دیدار خورشید و ماه
همی گفت کای شاه دانش پژوه
چو خورشید تابان میان گروه
به جان و سر شاه و خورشید وماه
به دادار هرمزد و تخت و کلاه
چو خورشید برزد سر از برج شیر
سپهر اندر آورد شب را به زیر
برای خداوند خورشید و ماه
توان ساخت پیروزی و دستگاه
چو گودرز را دید و چندان سپاه
کزو تیره شد روی خورشید و ماه
ابا گرز و با تاج و زرینه کفش
پس پشت خورشید پیکر درفش
بگویی به دادار خورشید و ماه
به تیغ و به مهر و به تخت و کلاه
به خورشید و ماه و به تخت و کلاه
به مهر و به تیغ و به دیهیم شاه
بگشت اندرین نیز گردان سپهر
چو از خوشه خورشید بنمود چهر
درفش تهمتن چو آمد پدید
به خورشید گرد سپه بردمید
به مردان همی گنج و تخت آوریم
به خورشید بار درخت آوریم
چو خورشید تیغ از میان برکشید
شب تیره گشت از جهان ناپدید
چو خورشید تابان برآمد ز کوه
سراینده آمد ز گفتن ستوه
سپاهی که شد تیره خورشید و ماه
همی رفت با یوز و با باز شاه
درفشی پش پشت او دیگرست
چو خورشید تابان بدو پیکرست
چو خورشید بنمود بالای خویش
نشست از بر تند بالای خویش
بترس از خداوند خورشید و ماه
دلت را بشرم آور از روی شاه
از آواز اسپان و گرد سپاه
بشد قیرگون روی خورشید و ماه
روان سیاوش چو خورشید باد
بدان گیتیش جای امید باد
پس آگاهی آمد بنزد فرود
که شد روی خورشید تابان کبود
که دشت و در و کوه پر لشکرست
تو خورشید گویی ببند اندرست
دلیران همه دست کرده بکش
بپیش خداوند خورشیدفش
چو خورشید بر زد سنان از نشیب
شتاب آمد از رفتن با نهیب
تو خورشید گفتی به آب اندر است
سپهر و ستاره بخواب اندر است
بنام خداوند خورشید و ماه
که دل را بنامش خرد داد راه
تو گفتی شب آمد بریشان بروز
نهان گشت خورشید گیتی فروز
ز گردنده خورشید تا تیره خاک
دگر باد و آتش همان آب پاک
چو شد روی گیتی ز خورشید زرد
بخم اندر آمد شب لاژورد
بدو گفت رستم که ای پهلوان
درودت ز خورشید روشن روان
همان رنگ خورشید دارد درست
سپهرش بزر آب گویی بشست
فرو ماند گردون گردان بجای
شده سست خورشید را دست و پای
ز توران زمین گم شد آن تخت و گاه
برآمد بخورشید بر تاج شاه
وز آواز اسبان و گرد سپاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
که تا برنهادم بشاهی کلاه
مرا گشت خورشید و تابنده ماه
که چون ماه ترکان برآید بلند
ز خورشید ایرانش آید گزند
کنم با تو پیمان که خسرو ترا
بخورشید تابان برآرد سرا
که در بزم دریاش خواند سپهر
برزم اندرون شیر خورشید چهر
جهاندار محمود خورشیدفش
برزم اندرون شیر شمشیرکش
نیابیم بر چرخ گردنده راه
نه بر کار دادار خورشید و ماه
سپاهی گزین کرد بر میسره
چو خورشید تابان ز برج بره
چو خورشید پیراهن قیرگون
بدرید و آمد ز پرده برون
دو تن را بدین مرز مهتر کند
چو خورشید را بر سر افسر کند
ازو یاورت پاک یزدان بود
به کام تو خورشید گردان بود
خود و اهرن از جای گشتند باز
چو خورشید برزد سنان از فراز
چو خورشید بنهاد بر چرخ تاج
به کردار زر آب شد روی عاج
چو خورشید شد بر سر کوه زرد
نماند آن زمان روزگار نبرد
چو خورشید ازان کوشش آگاه شد
ز برج کمان بر سر گاه شد
چو خورشید بر تخت زرین نشست
شب تیره رخسار خود را ببست
ز ره چو به ایوان شاهی شدند
چو خورشید در برج ماهی شدند
همی بود سی سال خورشید را
برینسان پرستید باید خدای
نیایش همی کرد خورشید را
چنان بوده بد راه جمشید را
برو بر نگارید جمشید را
پرستنده مر ماه و خورشید را
چو رویش بدیدند بر گاه بر
چو خورشید و تیر از بر ماه بر
چو ایشان بپوشند ز آهن قبای
به خورشید و ماه اندرآرند پای
به خورشید مانند با تاج و تخت
همی تابد از نیزهشان فر و بخت
بدادش بسی پند و بشنید شاه
چو خورشید گون گشت بر شد به گاه
برآید به خورشید گرد سپاه
نبیند کس از گرد تاریک راه
چو اندر گذشت آن شب و بود روز
بتابید خورشید گیهان فروز
برین سان همی گشت پیش سپاه
نبود آگه از بخش خورشید و ماه
توانا و دانا و پایندهای
خداوند خورشید تابندهای
که ارجاسپ را بود مهتر پسر
به خورشید تابان برآورده سر
چو خورشید تیغ از میان برکشید
سپاه شب تیره شد ناپدید
چو خورشید زرین سپر برگرفت
شب تیره زو دست بر سر گرفت
خروشی برآمد ز درگاه شاه
شد از گرد خورشید تابان سیاه
چو خورشید بر چرخ بنمود چهر
بیاراست روی زمین را به مهر
به خورشید ماند همی دست شاه
چو اندر حمل برفرازد کلاه
چو خورشید بنمود تاج از فراز
هوا با زمین نیز بگشاد راز
پر آژنگ رخ سوی خورشید کرد
دلی پر ز درد و سری پر ز گرد
چو پیروز گردم سپارم ترا
به خورشید تابان برآرم ترا
چو خورشید زان چادر لاژورد
یکی مطرفی کرد دیبای زرد
به بالا چو سرو و چو خورشید روی
فروهشته از مشک تا پای موی
یکی باد و گردی برآمد سیاه
بپوشید دیدار خورشید و ماه
چو خواهد بیابان چو دریا کند
به بالای خورشید پهنا کند
شب تیره لشکر همی راند شاه
چو خورشید بفروخت زرین کلاه
ز کوه اندر آمد چو ابری سیاه
نه خورشید بد نیز روشن نه ماه
چو او بر هوا رفت و گسترد پر
ندارد زمین هوش و خورشید فر
چو خورشید تابنده بنمود پشت
دل خاور از پشت او شد درشت
همه شب همی راند با خود گروه
چو خورشید تابان برآمد ز کوه
چو خورشید تابان نهان کرد روی
همی رفت خون در پس پشت اوی
اگر دیدهبان دود بیند به روز
شب آتش چو خورشید گیتی فروز
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
خریدار بازار او در گذشت
ز هامون سوی دژ بیامد سپاه
شد از گرد خورشید تابان سیاه
چنین گفت کهرم به پیش پدر
که ای نامور شاه خورشیدفر
شما راه سوی بیابان برید
سنانها چو خورشید تابان برید
که او داد بر نیک و بد دستگاه
خداوند خورشید و تابنده ماه
به عشق هوا بر زمین شد گوا
به نزدیک خورشید فرمانروا
چو بگذشت شب گرد کرده عنان
برآورد خورشید رخشان سنان
به خورشید رخشان و جان زریر
به جان پدرم آن جهاندار شیر
چو خورشید شد راه گیهان خدیو
نهان شد بدآموزی و راه دیو
چنین گفت رستم که فرمان شاه
برآنم که برتر ز خورشید و ماه
به خورشید ماهیش بریان شدی
ازو چرخ گردنده گریان نشدی
به جان و سر شاه سوگند خورد
به خورشید و شمشیر و دشت نبرد
یکی چرخ را برکشید از شگاع
تو گفتی که خورشید شد در شراع
کمان برگرفتند و تیر خدنگ
ببردند از روی خورشید رنگ
پسانگه یکی چاره سازم ترا
به خورشید سر برفرازم ترا
شنیدم که دستان جادوپرست
به هنگام یازد به خورشید دست
به خورشید و ماه و به استا و زند
که دل را نرانی به راه گزند
خروشی برآمد ز آوردگاه
که تاریک شد روی خورشید و ماه
پذیرهی فرامرز شد با سپاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
سپاهی ز زابل به کابل کشید
که خورشید گشت از جهان ناپدید
فرامرز کز بهر خون پدر
به خورشید تابان برآورد سر
وزان روی بهمن صفی برکشید
که خورشید تابان زمین را ندید
چو خورشید سر برزد از کوهسار
سپهبد برفتن بر آراست کار
بهم بازخوردند هر دو سپاه
شد از گرد خورشید تابان سیاه
چو خورشید برزد سر از تیره راغ
زمین شد به کردار روشن چراغ
ابوالقاسم آن شاه خورشید چهر
بیاراست گیتی به داد و به مهر
چو دارا به دل سوک داراب داشت
به خورشید تاج مهی برفراشت
بهشتم برآمد یکی تیره گرد
بران سان که خورشید شد لاژورد
چو خورشید برزد سر از کوه و راغ
زمین شد به کردار زرین چراغ
دو رویه سپه برکشیدند صف
ز خنجر همی یافت خورشید تف
بیامد ز اصطخر چندان سپاه
که خورشید بر چرخ گم کرد راه
به جای شهنشاه ما را توی
چو خورشید شد ماه ما را توی
همه بودنیها بگوید به شاه
ز گردنده خورشید و رخشنده ماه
دگر روز چون آسمان گشت زرد
برآهیخت خورشید تیغ نبرد
نشست از بر تخت خورشید چهر
ز ناهید تابندهتر بر سپهر
بدو گفت زین پس مرا بر گناه
نگیرد خداوند خورشید و ماه
به شبگیر خورشید خنجر کشید
شب تیره از بیم شد ناپدید
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
گه بار بیگانه اندر گذشت
همی چاره جست آن شب دیریاز
چو خورشید بنمود چینی طراز
وزان جایگه رفت خورشیدفش
بیامد دمان تا زمین حبش
چو خورشید برزد سر از برج گاو
ز گلزاربرخاست بانگ چکاو
به پیش تو آریم چندان سپاه
که تیره شود بر تو خورشید و ماه
چو خورشید تابان بدانجا رسید
بران ژرف دریا شود ناپدید
همی بود تا گشت خورشید زرد
فرو شد بران چشمهی لاژورد
ز یزدان پاک آن شگفتی بدید
که خورشید گشت از جهان ناپدید
جهانجوی چون دید بنواختشان
به خورشید گردن برافراختشان
چو خورشید بر تیغ گنبد رسید
سکندر ز بالا خروشی شنید
چو خورشید برزد سر از برج شیر
سپهر اندر آورد شب را به زیر
تو داد خداوند خورشید و ماه
به مردی مدان و فزون سپاه
ازان خواه راهت که راه آفرید
شب و روز و خورشید و ماه آفرید
چو شد روی گیتی ز خورشید زرد
به خم اندر آمد شب لاژورد
بدانگه که خورشید برگشت زرد
بگسترد شب چادر لاژورد
بدین گونه تا گشت خورشید زرد
هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد
ز خورشید تابان وز گرد و خاک
زبانها شد از تشنگی چاک چاک
چو خورشید شد زرد لشکر براند
کسی را که نابردنی بد بماند
سپه برکشید از دو رویه دو صف
ز خورشید و شمشیر برخاست تف
پراندیشه بود آن شب از کرم شاه
چو بنشست خورشید بر جایگاه
اگر دیدهبان دود بیند به روز
شب آتش چو خورشید گیتی فروز
شما می گسارید با من سه روز
چهارم چو خورشید گیتی فروز
به فرمان او بر نیابی گذر
وگر برتر آری ز خورشید سر
سپاهی ز قیدافه آمد برون
که از گرد خورشید شد تیرهگون
بدانگه که خورشید برگشت زرد
پدید آمد آن چادر لاژورد
چو شاپور را سال شد بیست و شش
مهیوش کیی گشت خورشیدفش
بدو گفت کین شاه خورشیدفش
که ایدر بیامد چنین کینهکش
بگویش که گفت او به خورشید و ماه
به زنار و زردشت و فرخ کلاه
شنیده بران سرو سیمین بگفت
که خورشید ناهید را گشت جفت
چو خورشید بر باختر گشت زرد
شب تیره گفتش که از راه برد
ببود آن شب و بامداد پگاه
چو خورشید بنمود زرین کلاه
ز خاور چو خورشید بنمود تاج
گل زرد شد بر زمین رنگ ساج
تو گفتی همی آسمان بترکید
ز خورشید خون بر هوا برچکید
بدین گونه تا گشت خورشید زرد
ز هر سو همی خاست گرد نبرد
کنیزک بفرمای تا پنج و شش
بیارند با زیب و خورشیدفش
چو شد سال آن نامور بر سه شش
دلاور گوی گشت خورشیدفش
پدر آرزو کرد بهرام را
چه بهرام خورشید خودکام را
چو بشنید زو شاه سوگند خورد
به خراد برزین و خورشید زرد
به یزدان گرای و بدو کن پناه
خداوند گردنده خورشید ماه
چو خورشید برزد سر از تیغ کوه
ردان و بزرگان ایران گروه
من این دشت جهرم چو دریا کنم
ز خورشید تابان ثریا کنم
شب تیره بودند با گفتوگوی
چو خورشید بر چرخ بنمود روی
چو خورشید تابان به گنبد رسید
به جایی پی گور و آهو ندید
چو خورشید تابان درم ساز گشت
ز نخچیرگه تنگدل بازگشت
بدو گفت کاین چار خورشید روی
چه داری چو هستند هنگام شوی
ز دریا چو خورشید برزد درفش
چو مصقول کرد این سرای بنفش
چنین گفت کای شاه خورشیدچهر
به کام تو گرداد گردان سپهر
نیایش کنان پیش خورشید شد
ز یزدان دلی پر ز امید شد
بیامد پدر دست کرده به کش
به پیش شهنشاه خورشیدفش
برفتند گویان به ایوان شاه
یکی گفت خورشید گم کرد راه
بزد حلقه را بر در و بار خواست
خداوند خورشید را یار خواست
چو خورشید تابنده بفراخت تاج
زمین شد به کردار دریای عاج
چو بینی رخ شاه خورشیدفش
دو تایی برو دست کرده بکش
یکی گفت کای شاه خورشید چهر
نداری همی بر تن خویش مهر
ز خورشید تابنده شد دشت گرم
سپهبد ز نخچیر برگشت نرم
چو خورشید بر تخت بنمود تاج
جهانبان نشست از بر تخت عاج
سه دیگر چو بفروخت خورشید تاج
زمین زرد شد کوه و دریا چو عاج
چو خورشید روی هوا کرد زرد
بینداخت پیراهن لاژورد
بدو گفت یزدان پناه تو باد
سر تخت خورشید گاه تو باد
چو خورشید بر چرخ بنمود دست
شهنشاه بر تخت زرین نشست
پدید آمد آن چادر مشکبوی
به عنبر بیالود خورشید روی
چو بنمود خورشید بر چرخ دست
شب تیره بار غریبان ببست
که او داد پیروزی و دستگاه
خداوند تابنده خورشید و ماه
به نوی جهاندار عهدی نوشت
چو خورشید تابان به باغ بهشت
چنین تا پدید آمد آن زرد جام
که خورشید خوانی مر او را به نام
همی بر سر نیزه پیش سپاه
بیارم چو خورشید تابان به راه
چو خورشید بنماید از چرخ دست
برین دشت خیره نباید نشست
بکش میهن آورد چندان سپاه
که بر چرخ خورشید گم کرد راه
چو خورشید بنمود تابنده چهر
در باغ بگشاد گردان سپهر
در و دشت و پالیز شد چون چراغ
چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ
فروزندهی تاج و خورشید و ماه
نماینده ما را سوی داد راه
بزد کوس وز جای لشکر براند
همی ماه و خورشید زو خیره ماند
به شاهی مرا داد یزدان پاک
ز خورشید تابنده تا تیره خاک
به جایی که باشد زیان ملخ
وگر تف خورشید تابد به شخ
برین نیز بگذشت گردان سپهر
چو خورشید تابنده بنمود چهر
دل شهریار از تو بریان شود
ز روی تو خورشید گریان شود
یکی کودک آمدش خورشید چهر
ز ناهید تابندهتر بر سپهر
اگر میل یابد همی سوی خاک
ببرد ز خورشید وز باد و خاک
دل سنگ خارا همیبردرید
کسی روی خورشید تابان ندید
چوخورشید برزد سر از برج گاو
ز هر سو برآمد خروش چگاو
میان مهان بخت بوزرجمهر
چو خورشید تابنده شد بر سپهر
ز پیروزی لشکر غاتفر
همیبرفرازد به خورشید سر
به چینی نمود آنک شاهی کراست
ز خورشید تا پشت ماهی کراست
سپاه انجمن کرد بر مای و مرغ
سیه گشت خورشید چون پر چرغ
یکی باد برخاست و گردی سیاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
هم از دانش و رای بوزرجمهر
ازان بخت سالار خورشید چهر
سپاس از خداوند خورشید وماه
کزویست پیروزی و دستگاه
ببردند یک سر همه پیش تخت
نگه کرد سالار خورشید بخت
بدو گفت گوینده بوزرجمهر
که ای موبد رای خورشید چهر
چوخورشید رخشنده شد بر سپهر
برفت از در شاه بوزرجمهر
ز داد و ز بیداد شهر و سپاه
بپرسد خداوند خورشید و ماه
توانایی و گنج و شاهی مراست
ز خورشید تا آب و ماهی مراست
یکی چادر آورد خورشید زرد
بگسترد برکشور لاژورد
نباشد جز از رای یزدان پاک
ز رخشنده خورشید تا تیره خاک
بپرسید یک روز بوزرجمهر
ز پروردهی شاه خورشید چهر
چو خورشید بنمود تاج از فراز
بپوشید روی شب تیره باز
باختر نگه کرد بوزرجمهر
چوخورشید رخشنده بد بر سپهر
سپاس از خداوند خورشید و ماه
روان را بدانش نماینده راه
به راه خداوند خورشید و ماه
ز بن دور کن دیو را دستگاه
ز شاه جهاندار خورشید دهر
مهست و سرافراز و گیرنده شهر
به یزدان پاک و بخورشید و ماه
به آذر گشسب و بتخت و کلاه
ز ماهی چو بنمود خورشید تاج
برافگند خلعت زمین را ز عاج
بدو گفت هرمز به خورشید وماه
به پاکی روان جهاندار شاه
چو خورشید بر برج روشن شود
سرکوه چون پشت جوشن شود
تبیره برآمد زهر دو سرای
بدان رزم خورشید بد رهنمای
بنالید و سر سوی خورشید کرد
زیزدان دلش پرزامید کرد
ازان پس بیابی که شاهی مراست
ز خورشید تا برج ماهی مراست
گر ایزد بخواهد من از کین شاه
کنم بر تو خورشید روشن سیاه
همان نیز خورشید گردد بلند
زگرما نباید که یابد گزند
هم آنگه بیاورد جامی نبید
که شد زنگ خورشید زو ناپدید
زرخشنده خورشید تا تیره خاک
نباشد مگر رای یزدان پاک
چوروی زمین گشت خورشید فام
سخن گوی بندوی برشد ببام
چو خورشید خنجر کشید از نیام
پدید آمد آن مطرف زردفام
چو پنهان شد آن چادر لاژورد
جهان شد ز دیدار خورشید زرد
به آذرگشسپ و به خورشید و ماه
به جان و سر نامبردار شاه
به قیصر یکی نامه باید نوشت
چو خورشید تابان بخرم بهشت
که پذرفت خسرو زیزدان پاک
ز گردنده خورشید تا تیره خاک
چو کرد این سخنها برین گونه یاد
نوشته بخورشید خراد داد
چو خورشید گردنده بیرنگ شد
ستاره به برج شباهنگ شد
ز خورشید گردنده بر بگذرند
چوما را ز دانندگان نشمرند
چو خورشید تابنده او بیبدیست
همه کار و کردار او ایزدیست
بهشتم بیاراست خورشید چهر
سپه را بکردار گردان سپهر
بدو گفت کای شاه خورشید چهر
تو مو سیل را چون نپرسی زمهر
چوخورشید برزد سراز تیره کوه
خروشی برآمد زهر دو گروه
تو گفتی بجنبد همی دشت وراغ
شده روی خورشید چون پر زاغ
چو فرخنده خورشید با اور مزد
که دشمن بدی پیش ایشان فرزد
چو خورشید روشن بیاراست گاه
طلایه بیامد ز نزدیک شاه
چو خورشید برچرخ بگشاد راز
سپهدار جنگی بزد طبل باز
یکی دخترم بد ز خاقان چین
که خورشید کردی برو آفرین
چو پیداشد آن فرخورشید زرد
به پیچید زلف شب لاژورد
ورا هرمز تاجور برکشید
بارجش ز خورشید برتر کشید
گر آموزش آید شما راز شاه
جز او رامخوانید خورشید و ماه
دو هفته برآمد بدو گفت شاه
به خورشید و ماه و به تخت و کلاه
چو خورشید شیرین به پیش اندرون
خرامان به بالای سیمین ستون
ز خورشید بر چرخ تابندهتر
ز جان سخنگوی پایندهتر
مبیناد کس روز بیکام تو
نوشته بخورشید بر نام تو
که جاوید باد افسر و تخت اوی
ز خورشید تابندهتر بخت اوی
چو خورشید رخشنده پالوده گشت
یکایک بران مهتران برگذشت
ازان پس فزون شد بزرگی شاه
که خورشید شد آن کجا بود ماه
چوخورشید درشیرگشتی درشت
مرآن تخت را سوی او بود پشت
بدانگه که خورشید برگشت زرد
همیبود تاگشت شب لاژورد
همه برگزیدند پیمان اوی
چو خورشید روشن بدی جان اوی
چو خورشید برزد سنان از فراز
سوی کاخ شد دشمن دیو ساز
پرستنده راگفت خورشید فش
که شاخی گهر زین کمر بازکش
سراسر همه باغ زو روشنست
چو خورشید تابنده در جوشنست
نباشد به جز خوب گفتار تو
که خورشید بادا نگهدار تو
فرستاده چون شد به نزدیک او
چو خورشید شد جان تاریک اوی
برین گونه تا سال شد بر دو هشت
همی ماه و خورشید بر سر گذشت
بدو گفت کای شاه خورشید روی
برین آسیا چون رسیدی تو گوی
به بالا به کردار سرو سهی
به دید را خورشید با فرهی
در آسیا را گشادم به خشم
چنان دان که خورشید دیدم به چشم
چو خورشید گشتست زو آسیا
خورش نان خشک و نشستش گیا
همه موبدان تا جهان شد سیاه
بر آیین خورشید بنشست ماه