غزل شماره ۱۸۰۹

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بر گرد گل می گشت دی نقش خیال یار من
گفتم درآ پرنور كن از شمع رخ اسرار من
ای از بهار روی تو سرسبز گشته عمر من
جان من و جان همه حیران شده در كار من
ای خسرو و سلطان من سلطان سلطانان من
ای آتشی انداخته در جان زیركسار من
ای در فلك جان ملك در بحر تسبیح سمك
در هر جمال از تو نمك ای دیده و دیدار من
سردفتر هر سروری برهان هر پیغامبری
هم حاكمی هم داوری هم چاره ناچار من
خاكم شده گنجور زر از تابش خورشید تو
وز فر تو پرها دمد از فكرت طیار من
ای در كنار لطف تو من همچو چنگی بانوا
آهسته‌تر زن زخمه‌ها تا نگسلانی تار من
تا نوبهار رحمتت درتافت اندر باغ جان
یا خار در گل یاوه شد یا جمله گل شد خار من
از دولت دیدار تو وز نعمت بسیار تو
صد خوان زرین می نهد هر شب دل خون خوار من
هر شب خیال دلبرم دست آورد خارد سرم
تا برد آخر عاقبت دستار من دستار من
آن كم برآورد از عدم هر لحظه در گفت آردم
تا همچو در كرد از كرم گفتار من گفتار من

آتشاسراربهارتسبیححیرانخسروخورشیدخیالدولتدیدهرحمتسرورسلطانشمعلطفپیغامچنگ


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید