غزل شماره ۲۰۹۲

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
آن دلبر من آمد بر من
زنده شد از او بام و در من
گفتم قنقی امشب تو مرا
ای فتنه من شور و شر من
گفتا بروم كاری است مهم
در شهر مرا جان و سر من
گفتم به خدا گر تو بروی
امشب نزید این پیكر من
آخر تو شبی رحمی نكنی
بر رنگ و رخ همچون زر من
رحمی نكند چشم خوش تو
بر نوحه و این چشم تر من
بفشاند گل گلزار رخت
بر اشك خوش چون كوثر من
گفتا چه كنم چون ریخت قضا
خون همه را در ساغر من
مریخیم و جز خون نبود
در طالع من در اختر من
عودی نشود مقبول خدا
تا درنرود در مجمر من
گفتم چو تو را قصد است به جان
جز خون نبود نقل و خور من
تو سرو و گلی من سایه تو
من كشته تو تو حیدر من
گفتا نشود قربانی من
جز نادره‌ای ای چاكر من
جرجیس رسد كو هر نفسی
نو كشته شود در كشور من
اسحاق نبی باید كه بود
قربان شده بر خاك در من
من عشقم و چون ریزم ز تو خون
زنده كنمت در محشر من
هان تا نطپی در پنجه من
هان تا نرمی از خنجر من
با مرگ مكن تو روی ترش
تا شكر كند از تو بر من
می‌خند چو گل چون بركندت
تا به سر شدت در شكر من
اسحاق تویی من والد تو
كی بشكنمت ای گوهر من
عشق است پدر عاشق رمه را
زاینده از او كر و فر من
این گفت و بشد چون باد صبا
شد اشك روان از منظر من
گفتم چه شود گر لطف كنی
آهسته روی ای سرور من
اشتاب مكن آهسته ترك
ای جان و جهان ای صدپر من
كس هیچ ندید اشتاب مرا
این است تك كاهلتر من
این چرخ فلك گر جهد كند
هرگز نرسد در معبر من
گفتا كه خمش كاین خنگ فلك
لنگانه رود در محضر من
خامش كه اگر خامش نكنی
در بیشه فتد این آذر من
باقیش مگو تا روز دگر
تا دل نپرد از مصدر من

اخترباقیجهانخداساغرسایهسرورصباعاشقعشقعودقبوللطفچشمگلزارگوهر


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید