غزل شماره ۱۸۳۴

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
عید نمای عید را ای تو هلال عید من
گوش بمال ماه را ای مه ناپدید من
بود من و فنای من خشم من و رضای من
صدق من و ریای من قفل من و كلید من
اصل من و سرشت من مسجد من كنشت من
دوزخ من بهشت من تازه من قدید من
جور كنی وفا بود درد دهی دوا بود
لایق تو كجا بود دیده جان و دید من
پیشتر از نهاد جان لطف تو داد داد جان
ای همگی مراد جان پس تو بدی مرید من
ای مه عید روی تو ای شب قدر موی تو
چون برسم بجوی تو پاك شود پلید من
جسم چو خانقاه جان فكرت‌ها چو صوفیان
حلقه زدند و در میان دل چو ابایزید من
دم نزم خمش كنم با همه رو ترش كنم
تا كه بگوییم تویی حاضر و مستفید من

بهشتحلقهدیدهصوفیلطفمستهلالوفا


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید