غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«دیده» در غزلستان
حافظ شیرازی
«دیده» در غزلیات حافظ شیرازی
ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما
حافظ ز دیده دانه اشکی همی فشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر
زان که زد بر دیده آبی روی رخشان شما
خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز
کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت
افسوس که شد دلبر و در دیده گریان
تحریر خیال خط او نقش بر آب است
بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود
زین سیل دمادم که در این منزل خواب است
بردوخته ام دیده چو باز از همه عالم
تا دیده من بر رخ زیبای تو باز است
به آب دیده بشوییم خرقه ها از می
که موسم ورع و روزگار پرهیز است
دیدن روی تو را دیده جان بین باید
وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است
دل سراپرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت
از دیده ام که دم به دمش کار شست و شوست
و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست
گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست
پری نهفته رخ و دیو در کرشمه حسن
بسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبیست
مردم دیده ز لطف رخ او در رخ او
عکس خود دید گمان برد که مشکین خالیست
نرگس طلبد شیوه چشم تو زهی چشم
مسکین خبرش از سر و در دیده حیا نیست
مردم دیده ما جز به رخت ناظر نیست
دل سرگشته ما غیر تو را ذاکر نیست
او را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست
درد عشق ار چه دل از خلق نهان می دارد
حافظ این دیده گریان تو بی چیزی نیست
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین
کس واقف ما نیست که از دیده چه ها رفت
صد جوی آب بسته ام از دیده بر کنار
بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت
بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل
در پای دم به دم گهر از دیده بارمت
پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت
ز دیده ام شده یک چشمه در کنار روان
که آشنا نکند در میان آن ملاح
ز حسرت لب شیرین هنوز می بینم
که لاله می دمد از خون دیده فرهاد
زلف خاتون ظفر شیفته پرچم توست
دیده فتح ابد عاشق جولان تو باد
از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیر
ای دیده نگه کن که به دام که درافتاد
به روی یار نظر کن ز دیده منت دار
که کار دیده نظر از سر بصارت کرد
خوشا نماز و نیاز کسی که از سر درد
به آب دیده و خون جگر طهارت کرد
یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت
وان شوخ دیده بین که سر از خواب برنکرد
هر کس که دید روی تو بوسید چشم من
کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد
من آن شکل صنوبر را ز باغ دیده برکندم
که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می آورد
دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
تو خود ای گوهر یک دانه کجایی آخر
کز غمت دیده مردم همه دریا باشد
مشوی ای دیده نقش غم ز لوح سینه حافظ
که زخم تیغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد
خاک وجود ما را از آب دیده گل کن
ویرانسرای دل را گاه عمارت آمد
خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون
دل در وفای صحبت رود کسان مبند
ز دیده خون بچکاند فسانه حافظ
چو یاد وقت زمان شباب و شیب کند
دیده را دستگه در و گهر گر چه نماند
بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند
جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه می گردانند
تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز
و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند
هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد
گلرخانش دیده نرگسدان کنند
ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز
تا دگر خون که از دیده روان خواهد بود
یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
خیره آن دیده که آبش نبرد گریه عشق
تیره آن دل که در او شمع محبت نبود
دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
از دیده خون دل همه بر روی ما رود
بر روی ما ز دیده چه گویم چه ها رود
سیل است آب دیده و هر کس که بگذرد
گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود
ما را به آب دیده شب و روز ماجراست
زان رهگذر که بر سر کویش چرا رود
سواد دیده غمدیده ام به اشک مشوی
که نقش خال توام هرگز از نظر نرود
غبار غم برود حال خوش شود حافظ
تو آب دیده از این رهگذر دریغ مدار
گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب
بهر آسایش این دیده خونبار بیار
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
سینه گو شعله آتشکده فارس بکش
دیده گو آب رخ دجله بغداد ببر
خرم آن روز که با دیده گریان بروم
تا زنم آب در میکده یک بار دگر
از دیده گر سرشک چو باران چکد رواست
کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور
منم که دیده به دیدار دوست کردم باز
چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز
هر دم به خون دیده چه حاجت وضو چو نیست
بی طاق ابروی تو نماز مرا جواز
غسل در اشک زدم کاهل طریقت گویند
پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز
آن چنان در هوای خاک درش
می رود آب دیده ام که مپرس
ای پادشاه صورت و معنی که مثل تو
نادیده هیچ دیده و نشنیده هیچ گوش
من همان به که از او نیک نگه دارم دل
که بد و نیک ندیده ست و ندارد نگهش
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع
از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم
و از لوح سینه نقشت هرگز نگشت زایل
می جست از سحاب امل رحمتی ولی
جز دیده اش معاینه بیرون نداد نم
می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم
نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم
بر کارگاه دیده بی خواب می زدم
خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم
به صورت تو نگاری ندیدم و نشنیدم
به خاک پای تو سوگند و نور دیده حافظ
که بی رخ تو فروغ از چراغ دیده ندیدم
دیده بخت به افسانه او شد در خواب
کو نسیمی ز عنایت که کند بیدارم
گر قلب دلم را ننهد دوست عیاری
من نقد روان در دمش از دیده شمارم
خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم
حافظا شاید اگر در طلب گوهر وصل
دیده دریا کنم از اشک و در او غوطه خورم
بنما به من که منکر حسن رخ تو کیست
تا دیده اش به گزلک غیرت برآورم
از بس که چشم مست در این شهر دیده ام
حقا که می نمی خورم اکنون و سرخوشم
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم
دیده بدبین بپوشان ای کریم عیب پوش
زین دلیری ها که من در کنج خلوت می کنم
کس ندیده ست ز مشک ختن و نافه چین
آن چه من هر سحر از باد صبا می بینم
بدین دو دیده حیران من هزار افسوس
که با دو آینه رویش عیان نمی بینم
قد تو تا بشد از جویبار دیده من
به جای سرو جز آب روان نمی بینم
در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت
با دل زخم کش و دیده گریان بروم
نقطه خال تو بر لوح بصر نتوان زد
مگر از مردمک دیده مدادی طلبیم
گو غنیمت شمار صحبت ما
که تو در خواب و ما به دیده گهیم
بازنشان حرارتم ز آب دو دیده و ببین
نبض مرا که می دهد هیچ ز زندگی نشان
آن که بودی وطنش دیده حافظ یا رب
به مرادش ز غریبی به وطن بازرسان
دیده ها در طلب لعل یمانی خون شد
یا رب آن کوکب رخشان به یمن بازرسان
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودم به بد دیدن
بفشان عرق ز چهره و اطراف باغ را
چون شیشه های دیده ما پرگلاب کن
همچون حباب دیده به روی قدح گشای
وین خانه را قیاس اساس از حباب کن
حجاب دیده ادراک شد شعاع جمال
بیا و خرگه خورشید را منور کن
دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم
با من چه کرد دیده معشوقه باز من
این که من در جست و جوی او ز خود فارغ شدم
کس ندیده ست و نبیند مثلش از هر سو ببین
صحن سرای دیده بشستم ولی چه سود
کاین گوشه نیست درخور خیل خیال تو
آرام و خواب خلق جهان را سبب تویی
زان شد کنار دیده و دل تکیه گاه تو
هر گل نو ز گلرخی یاد همی کند ولی
گوش سخن شنو کجا دیده اعتبار کو
دلیل راه شو ای طایر خجسته لقا
که دیده آب شد از شوق خاک آن درگاه
کافر مبیناد این غم که دیده ست
از قامتت سرو از عارضت ماه
شبی می گفت چشم کس ندیده ست
ز مروارید گوشم در جهان به
از من جدا مشو که توام نور دیده ای
آرام جان و مونس قلب رمیده ای
منعم مکن ز عشق وی ای مفتی زمان
معذور دارمت که تو او را ندیده ای
زنهار تا توانی اهل نظر میازار
دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده
دارم من از فراقش در دیده صد علامت
لیست دموع عینی هذا لنا العلامه
بگذر ز کبر و ناز که دیده ست روزگار
چین قبای قیصر و طرف کلاه کی
آن روز دیده بودم این فتنه ها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمی نشستی
ز پرده کاش برون آمدی چو قطره اشک
که بر دو دیده ما حکم او روان بودی
درآمدی ز درم کاشکی چو لمعه نور
که بر دو دیده ما حکم او روان بودی
هرگز که دیده باشد جسمی ز جان مرکب
بر دامنش مبادا زین خاکیان غباری
یک حرف صوفیانه بگویم اجازت است
ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری
جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده
جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی
چراغ دیده شب زنده دار من گردی
انیس خاطر امیدوار من باشی
بسا که گفته ام از شوق با دو دیده خود
ایا منازل سلمی فاین سلماک
چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی
هم سینه پر از آتش هم دیده پرآب اولی
بیا به شام غریبان و آب دیده من بین
به سان باده صافی در آبگینه شامی
بعدت منک و قد صرت ذائبا کهلال
اگر چه روی چو ماهت ندیده ام به تمامی
دیده نادیده به اقبال تو ایمان آورد
مرحبا ای به چنین لطف خدا ارزانی
ای نسیم سحری خاک در یار بیار
که کند حافظ از او دیده دل نورانی
هواخواه توام جانا و می دانم که می دانی
که هم نادیده می بینی و هم ننوشته می خوانی
چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند
بیمار که دیده ست بدین سخت کمانی
چون اشک بیندازیش از دیده مردم
آن را که دمی از نظر خویش برانی
تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت
به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی
دیده ما چو به امید تو دریاست چرا
به تفرج گذری بر لب دریا نکنی
سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن
ای جهان دیده ثبات قدم از سفله مجوی
جوی ها بسته ام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی
سلامی چو بوی خوش آشنایی
بدان مردم دیده روشنایی
بر رهگذرت بسته ام از دیده دو صد جوی
تا بو که تو چون سرو خرامان به درآیی
سعدی شیرازی
«دیده» در غزلیات سعدی شیرازی
همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن
خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را
ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز
هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را
ما صلاح خویشتن در بی نوایی دیده ایم
هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را
سروبالای کمان ابرو اگر تیر زند
عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را
همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی
تا دگر عیب نگویند من حیران را
لیکن آن نقش که در روی تو من می بینم
همه را دیده نباشد که ببینند آن را
مغان که خدمت بت می کنند در فرخار
ندیده اند مگر دلبران بت رو را
دیده را فایده آنست که دلبر بیند
ور نبیند چه بود فایده بینایی را
ای دیده عاشقان به رویت
چون روی مجاوران به محراب
عجب از کسی در این شهر که پارسا بماند
مگر او ندیده باشد رخ پارسافریبت
تو دوستی کن و از دیده مفکنم زنهار
که دشمنم ز برای تو در زبان انداخت
من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش
ندیده ام مگر این شیوه از پری آموخت
چنین بگریم از این پس که مرد بتواند
در آب دیده سعدی شناوری آموخت
بارها گفته ام این روی به هر کس منمای
تا تأمل نکند دیده هر بی بصرت
دیده شاید که بی تو برنکند
تا نبیند فراق دیدارت
دگر به روی کسم دیده بر نمی باشد
خلیل من همه بت های آزری بشکست
حذر کنید ز باران دیده سعدی
که قطره سیل شود چون به یک دگر پیوست
دیده به دل می برد حکایت مجنون
دیده ندارد که دل به مهر نبستست
عذرا که نانوشته بخواند حدیث عشق
داند که آب دیده وامق رسالتست
بسیار دیده ایم درختان میوه دار
زین به ندیده ایم که در بوستان توست
که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دیدارت آرزومندست
افسوس بر آن دیده که روی تو ندیدست
یا دیده و بعد از تو به رویی نگریدست
کاش آن به خشم رفته ما آشتی کنان
بازآمدی که دیده مشتاق بر درست
بازآ و حلقه بر در رندان شوق زن
کاصحاب را دو دیده چو مسمار بر درست
آن که منظور دیده و دل ماست
نتوان گفت شمس یا قمرست
خون جگرم ز فرقت تو
از دیده روانه در کنارست
پای بر دیده سعدی نه اگر بخرامی
که به صد منزلت از خاک درت خاکترست
دیده باشی تشنه مستعجل به آب
جان به جانان همچنان مستعجلست
دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکلست
هر که ما را این نصیحت می کند بی حاصلست
وان سنگ دل که دیده بدوزد ز روی خوب
پندش مده که جهل در او نیک محکمست
کنار سعدی از آن روز کز تو دور افتاد
از آب دیده تو گویی کنار جیحونست
به آب دیده خونین نبشته قصه عشق
نظر به صفحه اول مکن که تو بر توست
مرا که دیده به دیدار دوست برکردم
حلال نیست که بر هم نهم به تیر از دوست
ای خواب گرد دیده سعدی دگر مگرد
یا دیده جای خواب بود یا خیال دوست
دل رفت و دیده خون شد و جان ضعیف ماند
وان هم برای آن که کنم جان فدای دوست
سعدی چراغ می نکند در شب فراق
ترسد که دیده باز کند جز به روی دوست
همه را دیده به رویت نگرانست ولیک
همه کس را نتوان گفت که بینایی هست
چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم
به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست
جز به دیدار توام دیده نمی باشد باز
گویی از مهر تو با هر که جهانم کینیست
دیده ام می جست و گفتندم نبینی روی دوست
خود درفشان بود چشمم کاندر او سیماب داشت
دیده در می فشاند در دامن
گوییا آستین مرجان داشت
چو ابر زلف تو پیرامن قمر می گشت
ز ابر دیده کنارم به اشک تر می گشت
ز آب دیده من فرش خاک تر می شد
ز بانگ ناله من گوش چرخ کر می گشت
صورت یوسف نادیده صفت می کردیم
چون بدیدیم زبان سخن از کار برفت
بازآی که در دیده بماندست خیالت
بنشین که به خاطر بگرفتست نشانت
به چشم دل نظرت می کنم که دیده سر
ز برق شعله دیدار در نمی گنجد
دلم نماند پس این خون چیست هر ساعت
که در دو دیده یاقوت بار برگردد
و گر بهشت مصور کنند عارف را
به غیر دوست نشاید که دیده بردارد
من پاس دارم تا به روز امشب به جای پاسبان
کان چشم خواب آلوده خواب از دیده ما می برد
پای گو بر سر عاشق نه و بر دیده دوست
حیف باشد که چنین کس به زمین می گذرد
بگذشت و باز آتش در خرمن سکون زد
دریای آتشینم در دیده موج خون زد
پر نشد چون صدف از لولو لالا دهنی
که نه از حسرت او دیده ما دریا شد
از دیده من پرس که خواب شب مستی
چون خاستن و خفتن بیمار نباشد
امروز در فراق تو دیگر به شام شد
ای دیده پاس دار که خفتن حرام شد
آن نه می بود که دور از نظرت می خوردم
خون دل بود که از دیده به ساغر می شد
دوش بی روی تو آتش به سرم بر می شد
و آبی از دیده می آمد که زمین تر می شد
چون شب آمد همه را دیده بیارامد و من
گفتی اندر بن مویم سر نشتر می شد
آن را که غمی چون غم من نیست چه داند
کز شوق توام دیده چه شب می گذراند
سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس
کاندوه دل سوختگان سوخته داند
هر گه که بسوزد جگرم دیده بگرید
وین گریه نه آبیست که آتش بنشاند
داغ پنهانم نمی بینند و مهر سر به مهر
آن چه بر اجزای ظاهر دیده اند آن گفته اند
اینان مگر ز رحمت محض آفریده اند
کآرام جان و انس دل و نور دیده اند
عذرست هندوی بت سنگین پرست را
بیچارگان مگر بت سیمین ندیده اند
شاید این طلعت میمون که به فالش دارند
در دل اندیشه و در دیده خیالش دارند
تو عاشقان مسلم ندیده ای سعدی
که تیغ بر سر و سر بنده وار در پیشند
ای متقی گر اهل دلی دیده ها بدوز
کاینان به دل ربودن مردم معینند
گویی جمال دوست که بیند چنان که اوست
الا به راه دیده سعدی نظر کنند
به دیدار و گفتار جان پرورش
سراپای من دیده و گوش بود
به خوابش مگر دیده ای سعدیا
زبان درکش امروز کان دوش بود
سعدی نتوانی که دگر دیده بدوزی
کان دل بربودند که صبرش قدری بود
عجب از دیده گریان منت می آید
عجب آنست کز او خون جگر می نرود
جز دیده هیچ دوست ندیدم که سعی کرد
تا زعفران چهره من لاله گون شود
نخست خونم اگر می روی به قتل بریز
که گر نریزی از دیده ام بپالاید
ترسم نکند لیلی هرگز به وفا میلی
تا خون دل مجنون از دیده نپالاید
ز دیدنت نتوانم که دیده دربندم
و گر مقابله بینم که تیر می آید
کدام دیده به روی تو باز شد همه عمر
که آب دیده به رویش فرو نمی آید
سختم آید که به هر دیده تو را می نگرند
سعدیا غیرتت آمد نه عجب سعد غیور
نزدیک نمی شوی به صورت
وز دیده دل نمی شوی دور
می نگفتم سخن در آتش عشق
تا نگفت آب دیده غماز
جهد کردم که دل به کس ندهم
چه توان کرد با دو دیده باز
مگر از شوخی تذروان بود
که فرودوختند دیده باز
چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست
حسدگو دشمنان را دیده بردوز
مرا با دوست ای دشمن وصالست
تو را گر دل نخواهد دیده بردوز
کز زهد ندیده ام فتوحی
تا کی زنم آبگینه بر سنگ
خون شد دل من ندیده کامی
الا که برفت نام با ننگ
بدار یک نفس ای قاید این زمام جمال
که دیده سیر نمی گردد از نظر به جمال
حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری
به آب دیده خونین نبشته صورت حال
تا دل از آن تو شد دیده فرودوختم
هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام
مرا دو دیده به راه و دو گوش بر پیغام
تو مستریح و به افسوس می رود ایام
دل پیش تو و دیده به جای دگرستم
تا خصم نداند که تو را می نگرستم
نشنیده ای که فرهاد چگونه سنگ سفتی
نه چو سنگ آستانت که به آب دیده سفتم
نه عجب شب درازم که دو دیده باز باشد
به خیالت ای ستمگر عجبست اگر بخفتم
آتشی بر سرم از داغ جدایی می رفت
و آبی از دیده همی شد که زمین می سفتم
نخواستم که بگویم حدیث عشق و چه حاجت
که آب دیده سرخم بگفت و چهره زردم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
بدین دو دیده که امشب تو را همی بینم
دریغ باشد فردا که دیگری نگرم
کجا توانمت انکار دوستی کردن
که آب دیده گواهی دهد به اقرارم
در آب دو دیده از تو غرقم
و امید لب و کنار دارم
تا مگر دیده ز روی تو بیابد اثری
هر زمان صد رهت اندر سر و پا می نگرم
چون کبوتر بگرفتیم به دام سر زلف
دیده بردوختی از خلق جهان چون بازم
گلی چو روی تو گر در چمن به دست آید
کمینه دیده سعدیش پیش خار کشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم
ای رقیب این همه سودا مکن و جنگ مجوی
برکنم دیده که من دیده از او برنکنم
چشم که بر تو می کنم چشم حسود می کنم
شکر خدا که باز شد دیده بخت روشنم
امکان دیده بستنم از روی دوست نیست
اولیتر آن که گوش نصیحت بیاکنم
دلم صد بار می گوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده می افتد بر آن بالای فتانم
آن در دورسته در حدیث آمد
وز دیده بیوفتاد مرجانم
درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت
نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم
گر خانه محقرست و تاریک
بر دیده روشنت نشانم
مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده
ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی بینم
ای به حسن تو صنم چشم فلک نادیده
وی به مثل تو ولد مادر ایام عقیم
دیده نگه داشتیم تا نرود دل
با همه عیاری از کمند نجستیم
گفتم تو ما را دیده ای وز حال ما پرسیده ای
پس چون ز ما رنجیده ای ما نیز هم بد نیستیم
صفت یوسف نادیده بیان می کردند
با میان آمد و بی نام و نشان گردیدیم
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
پای گو بر سر و بر دیده ما نه چو بساط
که اگر نقش بساطت برود ما نرویم
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران
چند بشاید به صبر دیده فرودوختن
خرمن ما را نماند حیله بجز سوختن
سعدیا دیده نگه داشتن از صورت خوب
نه چنانست که دل دادن و جان پروردن
دفع زبان خصم را تا نشوند مطلع
دیده به سوی دیگری دارم و دل به سوی او
تو سرو دیده ای که کمر بست بر میان
یا مه چارده که به سر برنهد کلاه
ای هر دو دیده پای که بر خاک می نهی
آخر نه بر دو دیده من به که خاک راه
ای که ز دیده غایبی در دل ما نشسته ای
حسن تو جلوه می کند وین همه پرده بسته ای
من آدمی به لطف تو دیگر ندیده ام
این صورت و صفت که تو داری فرشته ای
تابنده تر ز روی تو ماهی ندیده چرخ
خوشتر ز ابروی تو هلالی نیافته
ای یار جفاکرده پیوندبریده
این بود وفاداری و عهد تو ندیده
روی تو مبیناد دگر دیده سعدی
گر دیده به کس بازکند روی تو دیده
چند بار آخرت ای دل به نصیحت گفتم
دیده بردوز نباید که گرفتار آیی
به سر راهت آورم هر شب
دیده ای در وداع بینایی
کم می نشود تشنگی دیده شوخم
با آن که روان کرده ام از هر مژه جویی
هزار دیده چو پروانه بر جمال تو عاشق
غلام مجلس آنم که شمع مجلس اویی
کنونم آب حیاتی به حلق تشنه فروکن
نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی
بر دیده صاحب نظران خواب ببستی
ترسی که ببینند خیال تو به خوابی
غمت چگونه بپوشم که دیده بر رویت
همی گواهی بر من دهد به کذابی
شبم به روی تو روزست و دیده ها به تو روشن
و ان هجرت سواء عشیتی غداتی
ای فتنه نوخاسته از عالم قدرت
غایب مشو از دیده که در دل بنشستی
تا من در این سرایم این در ندیده بودم
کامروز پیش چشمم در بوستان گشادی
وان که را دیده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی
دیده ای را که به دیدار تو دل می نرود
هیچ علت نتوان گفت بجز بی بصری
به فلک می رود آه سحر از سینه ما
تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری
گفتم از وی نظر بپوشانم
تا نیفتم به دیده در خطری
مه بر زمین نرفت و پری دیده برنداشت
تا ظن برم که روی تو ماست یا پری
حور بهشت خوانمت ماه تمام گویمت
کآدمیی ندیده ام چون تو پری به دلبری
دیده به روی هر کسی برنکنم ز مهر تو
در ز عوام بسته به چون تو به خانه اندری
روزی مگر به دیده سعدی قدم نهی
تا در رهت به هر قدمت می نهد سری
سرو روان ندیده ام جز تو به هیچ کشوری
هم نشنیده ام که زاد از پدری و مادری
انصاف می دهم که لطیفان و دلبران
بسیار دیده ام نه بدین لطف و دلبری
جان به دیدار تو یک روز فدا خواهم کرد
تا دگر برنکنم دیده به هر دیداری
دانم که فارغی تو از حال و درد سعدی
کو را در انتظارت خون شد دو دیده باری
همه دیده ها به سویت نگران حسن رویت
منت آن کمینه مرغم که اسیر دام داری
قدم ز خانه چو بیرون نهی به عزت نه
که خون دیده سعدی بر آستان داری
آن کو ندیده باشد گل در میان بستان
شاید که خیره ماند در ارغوان و خیری
حدیث عشق تو پیدا نکردمی بر خلق
گر آب دیده نکردی به گریه غمازی
به راستی که نه همبازی تو بودم من
تو شوخ دیده مگس بین که می کند بازی
یک زمان دیده من ره به سوی خواب برد
ای خیال ار شبی از رهگذرم برخیزی
به هر چه درنگرم نقش روی او بینم
که دیده در همه عالم بدین صفت هوسی
یار گرفته ام بسی چون تو ندیده ام کسی
شمع چنین نیامدست از در هیچ مجلسی
دیده فرودوختیم تا نه به دوزخ برد
باز نگه می کنم سخت بهشتی وشی
چنین قیامت و قامت ندیده ام همه عمر
تو سرو یا بدنی شمس یا بناگوشی
نغنویدم زان خیالش را نمی بینم به خواب
دیده گریان من یک شب غنودی کاشکی
جهانی تشنگان را دیده در توست
چنین پاکیزه پندارم زلالی
چو سعدی خاک شد سودی ندارد
اگر خاک وی اندر دیده مالی
این عشق را زوال نباشد به حکم آنک
ما پاک دیده ایم و تو پاکیزه دامنی
خواهی که دل به کس ندهی دیده ها بدوز
پیکان چرخ را سپری باشد آهنی
ای که هرگز ندیده ای به جمال
جز در آیینه مثل خویشتنی
من جسم چنین ندیده ام هرگز
چندان که قیاس می کنم جانی
بر دیده من برو که مخدومی
پروانه به خون بده که سلطانی
تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی
گر قدم بر چشم من خواهی نهاد
دیده بر ره می نهم تا می روی
دیده سعدی و دل همراه توست
تا نپنداری که تنها می روی
ای که به حسن قامتت سرو ندیده ام سهی
گر همه دشمنی کنی از همه دوستان بهی
ز دیده و سر من آن چه اختیار توست
به دیده هر چه تو گویی به سر چه می خواهی
خیام نیشابوری
«دیده» در رباعیات خیام نیشابوری
این کوزه که آبخواره مزدوری است
از دیده شاهست و دل دستوری است
ای دیده اگر کور نی گور ببین
وین عالم پر فتنه و پر شور ببین
گر کار فلک به عدل سنجیده بدی
احوال فلک جمله پسندیده بدی
مولوی
«دیده» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
در لا احب افلین پاكی ز صورتها یقین
در دیدههای غیب بین هر دم ز تو تمثالها
افغان و خون دیده بین صد پیرهن بدریده بین
خون جگر پیچیده بین بر گردن و روی و قفا
گل دیده ناگه مر تو را بدریده جان و جامه را
وان چنگ زار از چنگ تو افكنده سر پیش از حیا
ای گل تو اینها دیدهای زان بر جهان خندیدهای
زان جامهها بدریدهای ای كربز لعلین قبا
خورشید پیشت چون شفق ای برده از شاهان سبق
ای دیده بینا به حق وی سینه دانا بیا
جباروار و زفت او دامن كشان میرفت او
تسخركنان بر عاشقان بازیچه دیده عشق را
كفی چو دیدی باقیش نادیده خود میدانیش
دانیش و دانی چون شود چون بازگردد ز آسیا
كو دیدهها درخورد تو تا دررسد در گرد تو
كو گوش هوش آورد تو تا بشنود برهان ما
گوش تویی دیده تویی وز همه بگزیده تویی
یوسف دزدیده تویی بر سر بازار بیا
آینهام آینهام مرد مقالات نهام
دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما
هوش فزود هوش را حلقه نمود گوش را
جوش نمود نوش را نور فزود دیده را
وعده دهد به یار خود گل دهد از كنار خود
پر كند از خمار خود دیده خون چكیده را
گفت چگونهای از این عارضه گران بگو
كز تنكی ز دیدهها رفت تن تو در خفا
چونك شوی ز روی تو برق جهنده هر دلی
دست به چشم برنهد از پی حفظ دیدهها
تو دو دیده فروبندی و گویی روز روشن كو
زند خورشید بر چشمت كه اینك من تو در بگشا
وگر برگوید از دیده بگوید رمز و پوشیده
اگر درد طلب داری بدانی نكته و ایما
شكسته پشت شیطان را بدیده روی سلطان را
كه هر خس از بنا داند به استدلال بانی را
تعالی الله تعالی الله درون چرخ چندین مه
پر از حورست این خرگه نهان از دیده اعمی
در این دام و در این دانه مجو جز عشق جانانه
مگو از چرخ وز خانه تو دیده گیر بامی را
تویی جان من و بیجان ندانم زیست من باری
تویی چشم من و بیتو ندارم دیده بینا
گیرم قدح غیبی از دیده نهان آمد
پنهان نتوان كردن مستی و خرابی را
ای فتنه هر روحی كیسه بر هر جوحی
دزدیده رباب از كف بوبكر ربابی را
ز شمس الحق تبریز دل و جان و دو دیده
سراسیمه و آشفته سوداست خدایا
هر عاشق شاهدی گزیدست
ما جز تو ندیدهایم یارا
از سحر تو احولست دیده
در دیده نهادهای دوی را
از دور بدیده شمس دین را
فخر تبریز و رشك چین را
ای گشته چنان و آن چنانتر
هر جان كه بدیده او چنین را
بگشای دو دیده نهانی
آخر تو به اصل اصل خویش آ
تا دیده غیر برنیفتد
منمای به خلق محسنی را
در ذكر به گردش اندرآید
با آب دو دیده چرخ جانها
از دیده به دیده بادهای ده
تا خود نشود خبر دهان را
عقل بازاری بدید و تاجری آغاز كرد
عشق دیده زان سوی بازار او بازارها
همچو آبی دیده در خود آفتاب و ماه را
چون ایازی دیده در خود هستی محمود را
دیدهات را چون نظر از دیده باقی رسید
دیدهات شرمین شود از دیده فانی چرا
رنج تن دور از تو ای تو راحت جانهای ما
چشم بد دور از تو ای تو دیده بینای ما
تا بگشتی در شب تاریك ز آتش نالها
تا چو احوال قیامت دیده شد اهوالها
دیده نقصان ما را خاك تبریز صفا
كحل بادا تا بیابد زان بسی اكمالها
از پی شمس حق و دین دیده گریان ما
از پی آن آفتابست اشك چون باران ما
هر چه میبارید اكنون دیده گریان ما
سر آن پیدا كند صد گلشن خندان ما
دیده نادیده ما بوسه دیده زان بتان
تا ز حیرانی گذشته دیده حیران ما
دیده حاصل كن دلا آنگه ببین تبریز را
بی بصیرت كی توان دیدن چنین تبریز را
روح حیوانی تو را و عقل شب كوری دگر
با همین دیده دلا بینی همین تبریز را
نفس تو عجل سمین و تو مثال سامری
چون شناسد دیده عجل سمین تبریز را
دیدههای كون در رویت نیارد بنگرید
تا كه نجهد دیدهاش از شعشعه آن كبریا
چه خوشی عشق چه مستی چو قدح بر كف دستی
خنك آن جا كه نشستی خنك آن دیده جان را
بدود به چشم و دیده سوی حبس هر كی او را
ز چنین شكرستانی برسد چنین تقاضا
قبله شمس الدین تبریزی بود
نور دیده مر دل و دیدار را
هیچ كس دزدیده روی عیش دید
كو نشد آونگ بر دار قضا
از سینه پاك كردم افكار فلسفی را
در دیده جای كردم اشكال یوسفی را
دزدیده چشم مگشا بر هر بت از خیانت
تا نفكند ز چشمت آن شهریار بینا
در نورت ای گزیدهای بر فلك رسیده
من دم به دم بدیده انوار مصطفا را
ای رویت از قمر به آن رو به روی من نه
تا بنده دیده باشد صد دولت ابد را
دریای كیسه بسته تلخ و ترش نشسته
یعنی خبر ندارم كی دیدهام گهر را
جان چشم تو ببوسد و بر پات سر نهد
ای مروه را بدیده و بررفته بر صفا
شكرفروش چنین چست هیچ كس دیدهست
سخن شناس كند طوطی شكرخا را
ندیدهای تو دواوین ویسه و رامین
نخواندهای تو حكایات وامق و عذرا
چو جان زار بلادیده با خدا گوید
كه جز تو هیچ ندارم چه خوش بود به خدا
دو دیده باشد پرنم چو در ویست مقیم
فرات و كوثر آب حیات جان افزا
تو دو لب از دوی ببند بگشا دیده بقا
ز لب بسته گر سخن بگشاید گشا گشا
ز دو چشمت خیال او نشدی یك دمی نهان
كه دو صد نور میرسد به دو دیده از آن لقا
دیده قطار شترهای مست
منتظرانند كشاننده را
امشب به جمال او پرورده شود دیده
ای چشم ز بیخوابی تا غم نخوری امشب
از آن دیدار آمد نور دیده
از آن بامست اندر ناودان آب
بس كه كشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشكبارم روز و شب
بگشای دست دل را تا پای عشق كوبد
كان زار ترس دیده در مأمنست امشب
بر روی چون زر من ای بخت بوسه میده
كاین زر گازدیده در معدنست امشب
تا بیند این دو دیده صبح خدا دمیده
دام طلب دریده مطلوب گشته طالب
چون دیده پر شود ز خیالش ندا رسد
احسنت ای پیاله و شاباش ای شراب
تو عشق را چون دیدهای از عاشقان نشنیدهای
خاموش كن افسون مخوان نی جادوی نی شعبدهست
كه پیش همت او عقل دیدهست
كه همتهای عالی جمله دونست
كسی كو جوهر خود را ندیدهست
كسی كان ماه از چشمش نهانست
چو ملك و پادشاهی دیده باشی
پس شاهی گدایی مصلحت نیست
نبینی نور چون دانی تو كوری
سیه نادیده كی داند سپیدیست
نگار خوب شكربار چونست
چراغ دیده و دیدار چونست
بربست دهان و دیده بگشاد
وان نور كه دیده دید با ماست
ای دیده كرم ز شمس تبریز
مر حاتم را مگو كریمست
خاموش و تفرج چمن كن
كامروز نیابت دو دیدهست
تا نگویی در زمستان باغ را مستی نماند
مدتی پنهان شدست از دیده مكار مست
نبود جان و دلم را ز تو سیری و ملولی
نبود هیچ كسی را ز دل و دیده سمت
آتش دیده مردان حجب غیب بسوخت
تو پس پرده نشسته كه به غیب ایمان چیست
گر چه شب بازرهد خلق ز اندیشه به خواب
در رخ شمس ضحی دیده بینا چه خوشست
دیدن روی دلارام عیان سلطانی است
هم خیال صنم نادره در دیده خوش است
این سعادت ندهد دست همیشه اما
دیدن آن مه جان ناگه و دزدیده خوش است
تا بدیده است دل آن حسن پری زاد مرا
شیشه بر دست گرفته است و پری خوان شده است
پنهان ز دیدهها و همه دیدهها از اوست
آن آشكار صنعت پنهانم آرزوست
چون آرزو ز حد شد دزدیده سجده كن
بسیار هم مكوش كه بسیار نازكست
در دیده میفزاید نور از خیال او
با این همه به پیش وصالش مكدرست
دل یافت دیدهای كه مقیم هوای توست
آوه كه آن هوا چه دل و دیده پرورست
تا كار و بار عشق هوای تو دیدهام
ما را تحیریست كه با كار كار نیست
شاه گشادست رو دیده شه بین كه راست
باده گلگون شه بر گل و نسرین كه راست
ای بس مرغان آب بر لب دریای عشق
سینه صیاد كو دیده شاهین كه راست
دلو دو چشم مرا گر چه كه كم نیست آب
مردمك دیده را چاه ذقن واجبست
غمزه دزدیده را شحنه غم در پیست
روشنی دیده را خوب ختن واجبست
به پیش دیده من باش تا تو را بینم
كه سیر مینشود دیده من از آیات
هوای نفس تو همچون هوای گردانگیز
عدو دیده و بیناییست و خصم ضیاست
كسی كه شب به خرابات قاب قوسینست
درون دیده پرنور او خمار لقاست
ایا دو دیده تبریز شمس دین به حق
تو كهربای دلی دل به عاشقی كه توست
در دل و در دیده دیو و پری
دبدبه فر سلیمان ماست
جرعه آن باده بیزینهار
بر سر و بر دیده دویدن گرفت
بس كن چون دیده ببین و مگو
دیده مجو دیده بینا خوشست
سجده كنم پیشكش آن قد و بالا چه شود
دیده كنم پیشكش آن دل بینا چه شود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بیتو به سر نمیشود
دیده چرخ و چرخیان نقش كند نشان من
زانك مرا به هر نفس لطف تو همنشین كند
ندارد رنگ آن عالم ولیك از تابه دیده
چو نور از جان رنگ آمیز این سرخ و كبود آمد
یكی گولی همیخواهم كه در دلبر نظر دارد
نمیخواهم هنرمندی كه دیده در هنر دارد
آن دیده كز این ایوان ایوان دگر بیند
صاحب نظری باشد شیرین لقبی باشد
از شاه صلاح الدین چون دیده شود حق بین
دل رو به صلاح آرد جان مشعله برباید
خوبان چو رخت دیده افتاده و لغزیده
دل بر در این خانه لغزیده مبارك باد
امروز جمال تو بر دیده مبارك باد
بر ما هوس تازه پیچیده مبارك باد
گلها چون میان بندد بر جمله جهان خندد
ای پرگل و صد چون گل خندیده مبارك باد
از اشك شود ساقی این دیده من لیكن
بی نرگس مخمورش خماره نخواهد شد
هر شمع گدازیده شد روشنی دیده
كان را كه گداز آمد او محرم راز آمد
گر چشم سرش خسپد بیسر همه چشمست او
كز دیده جان خود لوح ازلی خواند
بگشای به امیدی تو دیده جاویدی
تا تابش خورشیدش از عرش فرازآید
ای جان پسندیده جوییده و كوشیده
پرهات بروییده پرهات مبارك باد
این دیده دل دیده اشكی بد و دریا شد
دریاش همیگوید دریات مبارك باد
بی زحمت دیده رخ خورشید كه بیند
بی پرده عیان طاقت دیدار كی دارد
در هاون اقبال عنایت گهری كوفت
صد دیده حق بین ز دل كور برآمد
بی دیده و بیگوش صدف رزق كجا یافت
تا حاصل در گشت و چو گنجور برآمد
ز نابینا برهنه غم ندارد
ز پیش دیده بینا گریزد
صد شعلهی آتش است در دیده
از نكته دل كه آتشین باشد
از دیده غیب شمس تبریز
این دیده غیب دان چه میشد
هر كس كه سری و دیدهای داشت
دیدند تو را سری نهادند
با دیده جان چو واپس آیی
در عالم آب و گل به ارشاد
نزدیك آمد كه دیده بخشیم
آن را كه به ما نظر ندارد
از سبزه چه كم شود كه سبزه
در دیده خیره خار باشد
وان دیده بخت جاودانی
آخر نه به روی آن پری بود
ور دیده نو در او گشادیم
آخر نه به روی آن پری بود
بی دیده جمال او كی بیند
بیرون ز جهان جهان كی دارد
پس ز نومیدی بود كان كور بر درها رود
داروی دیده نجوید جمله ذكر نان كند
در شكار بیدلان صد دیده جان دام بود
وز كمان عشق پران صد هزاران تیر بود
چشم تو در چشمها ریزد شرابی كز صفا
زان سوی هفتاد پرده دیده را ره بین كند
دل كباب و خون دیده پیشكش پیشش برم
گر تقاضای شراب و یخنی و طرغو كند
جان قبول خلق یابد خاطرش آن جا كشد
دل به مهر هر كسی دزدیده رو هر سو كند
آنك دیده هر شبش در سوختن مانند شمع
آنك هر صبحی كه آمد نالههای او شنید
آب و آتش خوشتر آمد رنج و راحت داد اوست
زین سببها ساخت تا بر دیدهها چادر كشد
سر من مست جمالت دل من دام خیالت
گهر دیده نثار كف دریای تو دارد
دو هزار جان و دیده ز فزع عنان كشیده
چو صلای وصل آید گه ترك تاز گردد
گهری لطیف كانی به مكان لامكانی
بویست اشارت دل چو دو دیده اشك بیزد
تو مبین جهان ز بیرون كه جهان درون دیدهست
چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند
به مباركی و شادی چو جمال او بدیدم
ز جمال او دو دیده ز دو كون برتر آمد
همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد
همه شب دیده من بر فلك استاره شمرد
خوابم از دیده چنان رفت كه هرگز ناید
خواب من زهر فراق تو بنوشید و بمرد
چه شود گر ز ملاقات دوایی سازی
خستهای را كه دل و دیده به دست تو سپرد
آستینم ز گهرهای نهانی پر دار
آستینی كه بسی اشك از این دیده سترد
ور دو دیده به تماشای تو روشن گردد
كوری دیده ناشسته شیطان چه شود
شمس تبریز درآمد به عیان عذر نماند
دیده روح طلب را به رخش بسپارید
تا ببینید پس پرده یكی خورشیدی
شمس تبریز كز او دیده به دیدار دهید
عاشقان نقش خیال تو چو بینند به خواب
ای بسا سیل كه از دیده گریان آرند
در دل خلقند چون دیده منیر
آن شهان كز بهر دیدار آمدند
نور ناریست در این دیده خلق
مگر آن را كه حقش سرمه كشد
ای خدایی كه عطایت دیدست
مرغ دیده به هوای تو پرد
دیده تر دار تو جان را هر دم
نگهش دار ز دام قد و خد
دیده در خواب ز تو بیداری
این چنین خواب كمالست و رشد
دیده در حق نه و نادیده مگو
تا كه در دیده دگر دیده نهد
دیده دیده بود آن دیده
هیچ غیبی و سری زو نجهد
ور دو دیده ز تو روشن گردد
كوری دیده شیطان چه شود
ور دو دیده به تو روشن گردد
كوری دیده شیطان چه شود
ای آن كه از عزیزی در دیده جات كردند
دیدی كه جمله رفتند تنها رهات كردند
آن را كه جان گزیند بر آسمان نشیند
او را دگر كی بیند جز دیدهها كه دیدند
نی دیده هر دلی را دیدار مینماید
نی هر خسیس را شه رخسار مینماید
جز حق اگر به دیدن او غمزهای كند
آن دیده را به مهر ابد بیخبر كنند
فخر جهان و دیده تبریز شمس دین
كاجزای خاك از گذرش زیب و فر كنند
آن لالهای چو راهب دل سوخته بدرد
در خون دیده غرق به كهسار میرود
ماندست چشم نرگس حیران به گرد باغ
كاین جا حدیث دیده و دیدار میرود
گفتم به آسمان كه چنین ماه دیدهای
سوگند خورد و گفت مرا نیست هیچ یاد
بسیار دیدهای كه بجوشد ز سنگ آب
از شهد شیر بین كه چه جوشنده میشود
ای سجدهها به پیش درت واجبات عید
وی دیده خویشتن ز تو قایم خرام عید
این تحفه دیدهاند كه عشاق روزگار
تا برشمار موی تو سرها همیدهند
این نور دیدهاند كه دیوانگان راه
سودا همیخرند و هنرها همیدهند
خود پر كند دو دیده ما را به حسن خویش
گر ماه آن ببیند در حال سر دهد
در دیده گدای تو آید نگار خاك
حاشا ز دیدهای كه خدایش نظر دهد
شمس حق دین تویی مالك ملك وجود
ای كه ندیده چو تو عشق دگر كیقباد
رغم حسودان دین كوری دیو لعین
كحل دل و دیده در چشم مرمد رسید
جانب تبریز در شمس حقم دیدهاند
ترك دكان خواندند چونك به كان آمدند
یارب و یارب كنان روی سوی آسمان
آب ز دیده روان بر رخ زردت چو رود
زهره من بر فلك شكل دگر میرود
در دل و در دیدهها همچو نظر میرود
عجب مدار ز كوری كه نور دیده بجوید
و یا ز چشم اسیری كه اشك غربت بارد
خنك كسی كه از این بوی كرته یوسف
دلش چو دیده یعقوب خسته واشد زود
بلندبین ز تو گشتست هر دو دیده عشق
ببین تو قوت شاگرد و حكمت استاد
اگر تو گویی دیدم ورا برای خدا
گشای دیده دیگر و این دو را بربند
اگر به دیده من غیر آن جمال آید
بكنده باد مرا هر دو دیدهها به كلند
كه تا بدیدی دیده كه پنج نوبت او
هزار ساله از آن سو كه گفته شد بزنند
چو یك سواره مه را سپر دو نیم شود
سنان دیده احمد چه دلگذار بود
و یا دو دیده كور از خدا بصر جوید
و یا گرسنه ده سالهای نوا خواهد
تو هان و هان به دل و دیده خاك این ره شو
چو خاك باشی باید علا چه سود كند
طراز خلعت آن خوش نظر چو دیده شود
هزار جامه ز درد و دریغ و غم بدرید
ز دیده موی برست از دقیقه بینیها
چرا به موی و به روی خوشش نمینگرید
بلندبین ز تو گشتست هر دو دیده عشق
ببین تو قوت شاگرد و حكمت استاد
به یك دردسر زو تو پا را كشیدی
چه ره دیدهای كان بلایی ندارد
بردار پرده از پیش دیده
كوری شیطان شیطان چه باشد
دیده خون گشت و خون نمیخسبد
دل من از جنون نمیخسبد
هین خمش كن به اصل راجع شو
دیده راجعون نمیخسبد
نور عشاق شمس تبریزی
نور در دیده شمس وار نهاد
دیدهها شب فراز باید كرد
روز شد دیده باز باید كرد
دیده را كحل شمس تبریزی
جز به معشوق لامكان نبرد
ای آفرین بر روی شه كز وی خجل شد روی مه
كوران به دیده گفته خه بشنوده لطفش گوش كر
گر چه بصر عیان بود نور در او نهان بود
دیده نمیشود نظر جز به بصیرتی دگر
چهره من رشك گل و دیده خود را
كرده پر از خون جگر در طلب خار
فرعون ز فرعونی آمنت به جان گفته
بر خرقه جان دیده ز ایمان تكلی دیگر
هر سرمه و هر دارو كز خاك درت نبود
در دیده دل آرد درد و سبلی دیگر
ای دیده مرا بر در واپس بكشیده سر
باز از طرفی پنهان بنموده رخ عبهر
یك لحظه سلف دیده كاین جایم تا دانی
بر حیرت من گاهی خندیده تو چون شكر
من در تو نظر كرده تو چشم بدزدیده
زان ناز و كرشم تو صد فتنه و شور و شر
نوریست میان شعر احمر
از دیده و وهم و روح برتر
چون به لشكرگاه عشق آیی دو دیده وام كن
وانگهان از یك نظر آن وامها را میگزار
چون نبینم من جمالت صد جهان خود دیده گیر
چون حدیث تو نباشد سر سر بشنیده گیر
ای كه در خوابت ندیده آدم و ذریتش
از كی پرسم وصف حسنت از همه پرسیده گیر
بر لب دریای چشمم دیدهای صحرای عشق
پر ز شاخ زعفران و پر ز نسرین یاد دار
دیده بینای مطلق در میان خلق و حق
از همه خلقش گزیر و بر همه فرمان گزار
بس خطاها كردهام دزدیده لیكن آرزوست
با لب ترك خطا روزی خطایی سیر سیر
دوش باغ عشق بودم آن هوس بر سر دوید
مهر او از دیده برزد تا روان شد جویبار
گر چه مست افتاده بودم از شراب
گشت یك یك موی بر من دیده ور
من زیانها كردهام من دیدهام
زخمها از چشم هر بیپا و سر
تا دیدهها گذاره شود از حجابها
تا وارهد ز خانه و مان و ز بام و در
رنگ همه رویها آب همه جویها
مفخر تبریز دان شمس حق ای دیده ور
چه مایه رنج كشیدم ز یار تا این كار
بر آب دیده و خون جگر گرفت قرار
بگو به موسی عمران كه شد همه دیده
كه نعره ارنی خیزد از دم دیدار
چو دیده سرمه كشی باز رو از این سو كن
بدین جهان پر از دود و پرغبار نگر
درون چاه ز خورشید روح روشن شد
ز نور خارش پذرفت نیز دیده كور
طریق بحث لجاجست و اعتراض و دلیل
طریق دل همه دیدهست و ذوق و شهد و شكر
چنان بكن تو به لابه كه خاك پایش را
بدیده آری كاین درد میشود ناسور
به بوی آن گل بگشاد دیده یعقوب
نسیم یوسف ما را ز كرته خوار مگیر
چو روی انور او گشت دیده دیده
مقام دیدن حق یافت دیدههای بشر
كنون كه ماه نهان شد ز ابر این هجران
ز ابرهای دو دیده فرودوید مطر
ز قطرههای دو دیده زمین شدی سرسبز
اگر نه قطره برآمیختی به خون جگر
جگر چو آلت رحمست رحم از او خیزد
از این سبب مدد دیدهها بكرد مگر
ور تو خواهی سماع را گیرا
دور دارش ز دیده انكار
شمس تبریز را بشر بینند
چون گشایند دیدهها كفار
بر دو دیده نهم غمت كاین درد
داروی خاص خسرویست به بار
حال شما دی همگان دیدهاند
كن فیكون كس نشود بخت ور
قصه درازست و اشارت بس است
دیده فزون دار و سخن مختصر
برون كشم ز خمیر تو خویش را چون موی
كه ذوق خمر تو را دیدهام خمارآمیز
كان زمردی مها دیده مار بركنی
ماه دوهفتهای شها غم نخوریم از غلس
ابتر بود عدوش وان منصبش نماند
در دیده كی بماند گر درفتد در او خس
دیده و گوش بشر دان كه همه پرگلست
از بصر پروحل گوهر منظر مپرس
یا از جهودی توبه كن از خاك پای مصطفی
بهر گشاد دیده را در دیده افكار كش
اگر چه مرغ استادم به دام خواجه افتادم
دل و دیده بدو دادم شدم مست و سبكسارش
ای دیده جهان و جان ندیده
جانست جهان تو یك نفس باش
هر كه در دیده عشاق شود مردمكی
آن نظر زود سوی گوهر انسان كشدش
دیده دیو و پری دید ز ما سروری
هدهد جان بازگشت سوی سلیمان خویش
ممن و ایمان و دین ذوق و حلاوت بود
تو به كجا دیدهای طبله حلوا ترش
صد هزار آفتاب دید احمد
چون تو را دیده بود او مازاغ
تو بر مقامه خویشی وز آنچ گفتم بیش
ولیك دیده ز هجرت نه روشنست نه صاف
به نور دیده سلف بستهام به عشق رخت
كه گوش من نگشاید به قصه اسلاف
دیرست كه خواب شب نمانده است
در دیده شرمسار عاشق
دیرست كز آبهای دیده
دریا كردی كنار عاشق
ای ناطق الهی و ای دیده حقایق
زین قلزم پرآتش ای چاره خلایق
عقل بدید آتشی گفت كه عشقست و نی
عشق ببیند مگر دیده بینای عشق
بنگر در شمس دین خسرو تبریزیان
شادی جانهای پاك دیده دلهای عشق
شمس الحق تبریزی خود آب حیاتی تو
وان آب كجا یابد جز دیده نمگینك
تو دیده بستهای در زهد میباش
به تسبیح و به ذكر چند وردك
شنیدهایم كه شاهان به جنگ بستانند
ندیدهایم كه شاهان عطا دهند به جنگ
ای كه میش خوردهای از چه تو پژمردهای
باغ رخش دیدهای باز گشا پر و بال
تو در جوال نگنجی و دام را بدری
كه دیده است كه شیری رود درون جوال
تو آن ما و من آن تو همچو دیده و روز
چرا روی ز بر من به هر غلیظ و عتل
ای پادشاه صادقان چون من منافق دیدهای
با زندگانت زندهام با مردگانت مردهام
چندانك خواهی درنگر در من كه نشناسی مرا
زیرا از آن كم دیدهای من صدصفت گردیدهام
در دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا
زیرا برون از دیدهها منزلگهی بگزیدهام
تو مست مست سرخوشی من مست بیسر سرخوشم
تو عاشق خندان لبی من بیدهان خندیدهام
امروز عقل من ز من یك بارگی بیزار شد
خواهد كه ترساند مرا پنداشت من نادیدهام
من از برای مصلحت در حبس دنیا ماندهام
حبس از كجا من از كجا مال كه را دزدیدهام
ای بیكسان ای بیكسان جاء الفرج جاء الفرج
هر خسته غمدیده را سلطان كنم سنجر كنم
دوری به تن لیك از دلم اندر دل تو روزنیست
زان روزن دزدیده من چون مه پیامت می كنم
گلشن همیگوید مرا كاین نافه چون دزدیدهای
من شیری و نافه بری ز آهوی هو آموختم
آن جوز بیمغزی بود كو پوست بگزیده بود
او ذوق كی دیده بود از لوزی پیغامبرم
خوبی جمال عالمان وان حال حال عارفان
كو دیده كو دانش بگو كو گلستان كو بوی و شم
مانند درد دیدهای بر دیده برچفسیدهای
ای خواجه برگردان ورق ور نه شكستم من قلم
بیخ دل از صفرای او می خورد زد زردی به رخ
چون دیده عشقش بر رخم زد بر رخم آن شه رقم
دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا
زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم
الحق جانا چه خوشی قوس وفا را تو كشی
در دو جهان دیده بود هیچ كسی چون تو صنم
چنگ زن ای زهره من تا كه بر این تنتن تن
گوش بر این بانگ نهم دیده به دیدار روم
گفتمش ای برون ز جا خانه تو كجاست گفت
همره آتش دلم پهلوی دیده ترم
آمدهام چو عقل و جان از همه دیدهها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
سخت لطیف می زنم دیده بدان نمیرسد
دل كه هوای ما كند همچو هواش می زنم
گر تو غلط دهی مرا رنگ تو غمز می كند
رنگ تو تا بدیدهام دنگ شدهست این سرم
سخت دلم همیطپد یك نفسی قرار كن
خون ز دو دیده می چكد تیز مرو ز منظرم
چون رخ آفتاب شد دور ز دیده زمین
جامه سیاه می كند شب ز فراق لاجرم
بتان بس دیدهام جانا ولیكن نی چنین زیبا
تویی پیوندم و خویشم كنون در خویش درجستم
بگفتم گر چه شد تقصیر دل هرگز نگردیدهست
بگفت آن را هم از من دان كه من از دل نگردیدم
بگفتم ای پسندیده چو دیدی گیر نادیده
بگفت او ناپسندت را به لطف خود پسندیدم
كدامین شوخ برد از ما كه دیده شوخ كردستی
چه خوانی دیده پیهی را كه پس فرداش بگدازم
در آن مطبخ درافتادم كه جان و دل كباب آمد
من این گندیده طزغو را نمیدانم نمیدانم
ساقی می جانان بگذر ز گران جانان
دزدیده ز رهبانان آهسته كه سرمستم
بیرون مشو از دیده ای نور پسندیده
كز دولت نور تو مطلوب طلب دارم
گرد دل من جانا دزدیده همیگردی
دانم كه چه می جویی ای دلبر عیارم
بردی دل و من قاصد دل از دگران جویم
نادیده همیآرم اما نه چنین كورم
هر رنج كه دیدهست او در رنج شدیدست او
محو است كه عید است او باقی دهل و لم لم
گفتم كه مها جانی امروز دگر سانی
گفتا كه بر او منگر از دیده انسانم
زان غمزه مست تو زان جادو و جادوخو
خیره شده هر دیده نادان هم و دانا هم
بسی بیدیده را سرمه كشیدم
بسی بیعقل را استاد كردم
عجب گویی منم روی تو دیده
منم گویی كه آوازت شنیدم
چو سرمه خدمت دیده گزینیم
چو دیده جملگی دیدار گردیم
عجب نبود اگر ما را بخایند
كه آتش دیده و پخته چو نانیم
كه خوابی دیدهام من دوش ای جان
ز تو خواهم كه تعبیرش بجویم
مگردان روی خود ای دیده رویم
به من بنگر كه تا از تو برویم
چشم تو شكار كرد جان را
ما دیده در آن شكار داریم
در عشق توام گشاد دیده
چون عشق تو باگشاد باشیم
یك حرف بپرسمت بگویی
دلسوخته دیده چنین خام
وانگه زین سر به سوی آن سر
دزدیده ره و دهانه دیدم
پرنور كن آن تك لحد را
ای دیده و ای چراغ نورم
ای ساقی تاج بخش پیش آ
تا بر سر و دیدهات نشانم
در دیده عقل بس مكینم
در دیده عشق بیمكانم
شطرنج ندیدهایم و ماتیم
یك جرعه نخوردهایم و مستیم
همچون شكن دو زلف خوبان
نادیده مصاف ما شكستیم
ای سیه دل لاله بر كشتم چرا خندیدهای
نوبهارت وانماید آنچ من كاریدهام
هر كه گوید كان چراغ دیدهها را دیدهام
پیش من نه دیدهاش را كامتحان دیدهام
گر چه او عیار و مكار است گرد خویشتن
از میان رخت او من نقدها دزدیدهام
دیده پردرد بودم دست در عیسی زدم
خام دیدم خویش را در پختهای آویختم
ای خوشا روزا كه ما معشوق را مهمان كنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان كنیم
هیچ طاعت در جهان آن روشنی ندهد تو را
چونك بهر دیده دل كوری ابدان صیام
چو همه نور و ضیایی به دل و دیده درآیی
به دم گرم بپرسی چو شنیدی دم سردم
ز فراق جان من گر ز دو دیده در فشاند
تو گمان مبر كه از وی دل پرگهر ندارم
بطپد دلم كه ناگه برود به حجره آن مه
چو نهان شد آفتابم به دو دیده چون سحابم
دیده از خلق ببستم چو جمالش دیدم
مست بخشایش او گشتم و جان بخشیدم
دل چه خوردهست عجب دوش كه من مخمورم
یا نمكدان كی دیدهست كه من در شورم
روكشان نعره زنانیم در این راه چو سیل
نه چو گردابه گندیده به خود مرتهنیم
خاك زر می شود اندر كف اخوان صفا
خاك در دیده این عالم غدار زنیم
دشمن عقل كی دیدهست كز آمیزش او
همه عقل و همه علم و همه فرهنگ شویم
خبر رشك تو می آرد اشك تر من
نه به تقلید بل از دیده دهد پیغامم
نظری كرد سوی خوبی تو دیده ما
از پیروی تو تا حشر غلام نظریم
ای كه در خوابت ندیده خسروان
این عجب بیدار چونت یافتم
راست كن لاف مرا با دیده
جز چنان راست نیاید كارم
ای دو دیده ز نظر دورم كن
من چو دیده به نظر می نروم
ای ساقی گزیده مانندت ای دو دیده
اندر عجم نیامد و اندر عرب ندیدم
ای نور دیده و دین گفتی به عقل بنشین
ای پردهها دریده كی می هلی ستیزم
ای نور هر دو دیده بیتو چگونه بینم
وی گردنم ببسته از تو كجا گریزم
تا باغ گلستان جمال تو دیدهایم
چون سرو سربلند و زبانور چو سوسنیم
ببستهست میان لطف من به تیمارت
كه دیده بركات وصال و تیمارم
وگر همای تو را هر سحر كه می آید
ز جان و دیده و دل حلقههای دام كنیم
جمال صورت غیبی ز وصف بیرون است
هزار دیده روشن به وام خواه به وام
نجار گفت پس مرگ كاشكی قومم
گشاده دیده بدندی ز ذوق اسرارم
خوشی خوشی تو ولی من هزار چندانم
به خواب دوش كه را دیدهام نمیدانم
از دو عالم دو دیده بردوزم
این من از مصطفی بیاموزم
گر شبه دزدیدهای وگر گهر
ور علم افراشتی وگر قلم
دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من
دزدیده چشمك می زدی همراز خوبان می شدی
دستك زنان می آمدی كو یك نشان ز آنها كنون
در اولین و آخرین عشقی بننمود این چنین
ابصار عبرت دیده را ای عبره الابصار من
جان گر همیلرزد از او صد لرزه را می ارزد او
كو دیدههای موج جو در قلزم زخار من
خری كه او را نیست بن می گوید ای خاك كهن
دامن گشا گوهرستان كی دیدهای امساك من
ای دل ز دیده دام كن دیده نداری وام كن
ای جان نفیر عام كن تا برجهی زین آب و طین
ای در فلك جان ملك در بحر تسبیح سمك
در هر جمال از تو نمك ای دیده و دیدار من
شارق من فارق من از نظر خالق من
شمع كشی دیده كنی در نظر و منظر من
كافرم ار در دو جهان عشق بود خوشتر از این
دیده ایمان شود ار نوش كند كافر از این
هر بن بامداد تو جانب ما كشی سبو
كای تو بدیده روی من روی به این و آن مكن
می چو خوری بگو به می بر سر من چه می زنی
در سر خود ندیدهای باده بیخمار من
نور دو دیده منی دور مشو ز چشم من
شعله سینه منی كم مكن از شرار من
ای تن من خراب تو دیده من سحاب تو
ذره آفتاب تو این دل بیقرار من
گفت ز من نه بارها دیدهای اعتبارها
بر تو یقین نشد عجب قدرت و كاربار من
سر هزارساله را مستم و فاش می كنم
خواه ببند دیده را خواه گشا و خوش ببین
گلبن روی غیبیان چون برسد بدیدهای
از گل سرخ پر شود بیچمنی كنار جان
جور كنی وفا بود درد دهی دوا بود
لایق تو كجا بود دیده جان و دید من
تند نمود عشق او تیز شدم ز تندیش
گفت برو ندیدهای تیزی ذوالفقار من
روح گریخت پیش تو از تن همچو دوزخم
شرم بریخت پیش تو دیده شرمسار من
كفر من است و دین من دیده نوربین من
آن من است و این من نیست از او گذار من
واقعهای بدیدهام لایق لطف و آفرین
خیز معبرالزمان صورت خواب من ببین
خواب بدیدهام قمر چیست قمر به خواب در
زانك به خواب حل شود آخر كار و اولین
من چو كه بینشان شدم چون قمر جهان شدم
دیده بود مگر كسی در رخ تو نشان من
از پس مرگ من اگر دیده شود خیال تو
زود روان روان شود در پی تو روان من
جانب خویش نگذرم در رخ خویش ننگرم
زانك به عیب ننگرد دیده غیب دان من
چون نگرم به غیر تو ای به دو دیده سیر تو
خاصه كه در دو دیده شد نور تو پاسبان من
ز تو ای دیده و دینم هزاران لطف می بینم
ولیكن خاطر عاشق بداندیش آمد و بدظن
مرا گوید چه می ترسی كه كوبد مر تو را محنت
كه سرمه نور دیده شد چو شد ساییده در هاون
بصر در دیده بفزاید اگر در دیده ره یابد
به جای توتیا و كحل ناگه خار شمس الدین
معذوری خود دیده در خویش ترنجیده
عذر دگران خواهد از باب هنرمندان
تابوت كسان دیده وز دور بخندیده
وان چشم تو نگشوده رو كم تركوا برخوان
در دیده عالم نه عدلی نو و عقلی نو
وان آهوی یاهو را بر كلب معلم زن
تا ره نبرد ترسا دزدیده به دیر تو
گه عاشق زناری گه قصد چلیپا كن
دانا شدهای لیكن از دانش هستانه
بی دیده هستانه رو دیده تو بینا كن
یاران بشوریده با جان بسوزیده
بگشاده دل و دیده در شاهد بیكابین
شد زنگی شب مستی دستی همگان دستی
در دیده هر هستی از دیده زنگی بین
چون دیده دل از غم پرخاك شود ای غم
تبریز كجا یابی با حضرت شمس الدین
آن كس كه تو را بیند وانگه نظرش بر تن
ز آیینه ندیدهست او الا سیهی آهن
داروی دل و دیده نبودهست و نباشد
ای یوسف خوبان بجز از روی تو دیدن
در كوچه كوران تو یكی روز گذشتی
افتاد دو صد خارش در دیده كوران
اگر دوران دلیل آرد در آن قال
تخلف دیدهای در روی او مال
شود دیده گذاره سوی بیسو
در او انوار در انوار می بین
نادیده گرفتن این جهان را
مر دیده خویش را بدیدن
آسمان چون خرقه رقصان و صوفی ناپدید
ای مسلمانان كی دیدهست خرقه رقصان بیبدن
بر سر گور بدن بین روحها رقصان شده
تا بدیده صد هزاران خویشتن بیخویشتن
روز شد ای خاكیان دزدیدهها را رد كنید
خاك را ملك از كجا حسن از كجا ای جان من
ماه رویان جهان از حسن ما دزدند حسن
ذرهای دزدیدهاند از حسن و از احسان من
عیسیی شو گر تو را خانه نباشد گو مباش
دیدهای شو گرت روپوشی نماند گو ممان
ای تو در آیینه دیده روی خود كور و كبود
تسخر و خنده زده بر آینه چون ابلهان
فخر كرده من بر او صد بار پیدا و نهان
بوده ما را از عزیزی با دو دیده مقترن
ای خود من گر همه سر خدایی محو شو
كان همه خود دیدهای پس دیده خودبین بكن
بر در مخدوم شمس الدین ز دیده آب زن
در همه هستی ز نار چهره او نار زن
دیده بگشا زین سپس با دیده مردم مرو
كان فلانت گبر گوید وان فلانت مرد دین
دیده من در فراق دولت احیای او
در میان خندان شده در قدرت مولی است آن
جان حیوان كه ندیده است بجز كاه و عطن
شد ز تبدیل خدا لایق گلزار فطن
هم بدان سو كه گه درد دوا می خواهی
وقف كن دیده و دل روی به هر سوی مكن
ز صلاح دل و دین زر برم و زر كوبم
تا مفرح شود آن را كه بود دیده جان
گوهر باقی درآ در دیدهها
سنگ بستان باقیان را برشكن
جان من جان تو جانت جان من
هیچ كس دیدهست یك جان در دو تن
گفتم سر من ای جان نعلین توست لیكن
قانع شو ای دو دیده این بار تا به گردن
آمد تو را فتوحی روحی چگونه روحی
كو چون خیال داند در دیدهها دویدن
این دم حكم بیاید تعلیم نو نماید
بیگوش سر شنیدن بیدیده ماه دیدن
دل آینه است چینی با دل چو همنشینی
صد تیغ اگر ببینی هم دیده را سپر كن
ماییم ذره ذره در آفتاب غره
از ذره خاك بستان در دیده قمر كن
ماییم و آب دیده در كنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا كن
روز است ای دو دیده در روزنم نظر كن
تو اصل آفتابی چون آمدی سحر كن
تا چند عذر گویی كورند و مینبینند
گر كورشان نخواهی در دیده شان نظر كن
خواهی كه پردههاشان در دیدهها نباشد
فرما تو پردگی را كز پردهها عبر كن
چیزی كه زیر هاون افلاك سوده شد
این سرمه نیست دیده از آن مكتحل مكن
دهلیز دیده است دل آنچ به دل رسید
در دیده اندرآید صورت شود یقین
در مرغزار غیرت چون شیر خشمگین
در خونم ای دو دیده چرا میكنی مكن
از چهرهام نشاط طرب میبری مبر
بر چهرهام ز دیده نشان میكنی مكن
از ما مدزد خویش به بیگانگان مرو
دزدیده سوی غیر نظر میكنی مكن
چون تو ندیدهست كس كس تویی ای جان و بس
نادره ای در جهان اسب وفا درجهان
پشت جهان دیدهای روی جهان را ببین
پشت به خود كن كه تا روی نماید جهان
درگذر از تنگ من ای من من ننگ من
دیده شدی آن من گر نبدی این من
مكن مكن كه روا نیست بیگنه كشتن
مرو مرو كه چراغی و دیده روشن
هزارساله ادب را به یك قدح ببری
خمار عشق تو نگذاشت دیده شرمین
چو خود سپید ندیدهست روسیه شاد است
چو پور قیصر رومی تو راه زنگ بزن
كه غرق آبم و آتش ز موج دیده و دل
مرا چه چاره نوشت او كه چاره تو همین
دیده كی از رخ تو برگردد
به كه آید به وقت گردیدن
دیده غماز بدوزد فلك
تا كه گواهی ندهد بر كیان
ز آب و گل این دیده تو پرگل است
پاك كنش در نظر پاك من
صبح چو خندید دو چشمم گریست
دید ملك دیده گریان من
شرابی چون زر سوری ولی نوری نه انگوری
برد از دیدهها كوری بپراند سوی كیوان
ای ماه رویش دیدهای خوبی از او دزدیدهای
ای شب تو زلفش دیدهای نی نی و نی یك موی او
سبلت قوی مالیدهای از شیر نقشی دیدهای
ای فربه از بایست خود باری ببین بایست او
زو برگشاید سر خود تبریز و جان بینا شود
تا كور گردد دیده نادیده حساد از او
گیر كه خود مرد سخا كشت بخیلی همه را
ای دل و ای دیده ما خلعت و ادرار تو كو
آتش آب میشود عقل خراب میشود
دشمن خواب میشود دیده من برای تو
رقص هوا ندیدهای رقص درختها نگر
یا سوی رقص جان نگر پیش و پس خدای تو
كنار وصل دربودی یكی چندی تو ای دیده
كنار از اشك پر كن تو چو از شه بركناری تو
كه مكر حق چنان تند است كز وی دیده جانت
تو را عرشی نماید او و گر باشی زمینی تو
چو شب در خانه آوردی بدیدی روش بیچادر
ز رویش دیده بگرفتی ز بویش بستی بینی تو
شمس الحق تبریزی ای مایه بینایی
نادیده مكن ما را چون دیده مایی تو
از جای نجنبیده لیك از دل و از دیده
بسیار بگردیده احوال سفر برگو
شنیدی فضل شمس الدین تبریز
نداری دیده در اقرار میرو
تو باری دزد خود را سیخ میزن
چو میدانی كه دزدیدهست جام او
آن سگان كوی او شاهان شیران گشتهاند
كان چنان آهوی فتنه دیده شد بر بام او
ای صبا خوش آمدی چون بازگردی سوی دوست
حال من دزدیده اندر گوش عیاری بگو
صد هزار انگشتها اندر اشارت دیده شد
سوی او از نور جانها كای فلان این است او
دوش خوابی دیدهام خود عاشقان را خواب كو
كاندرون كعبه میجستم كه آن محراب كو
دیده را از خاك تبریز ارمغان آراد باد
ز آنك جز آن خاك این خاكیش را آرام كو
همه عشاق كه مستند ز چه رو دیده ببستند
كه بدانند كه بیچشم توان دید به جان رو
ملك الموت به صد ناز ستاند جانی
كه بود باخبر و دیده ور از محشر او
گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو
كه مرا دیدن تو بهتر از ایشان تو مرو
هله ای دل كه ز من دیده تو تیزتر است
عجب آن كیست چو شمس و چو قمر بر سر كو
ای دیده من جمال خود اندر جمال تو
آیینه گشتهام همه بهر خیال تو
ای شده از دست من چون دل سرمست من
ای همه را دیده تو آنچ گزیدی بگو
چو شمس مفخر تبریز دیده فقر است
فقیروار مر او را در افتقار بجو
در آن دو دیده مخمور و قلزم پرنور
درآ جواهر اسرار كردگار بجو
بخورند از نخیل جان كه ندیدهست انس و جان
رطب و تمر نادری كه نگنجد در این گلو
پند نگار خود شنو از بر او برون مرو
ای دل و دیده دیدهای ای دل و دیده من او
بنشسته عقل سرمه كش با هر كی با چشمی است خوش
بنشسته زاغ دیده كش بر هر كجا آویخته
كوه است جان در معرفت تن برگ كاهی در صفت
بر برگ كی دیده است كس یك كوه را آویخته
قومی بدیده چیزكی عاشق شده لیك از حسد
از كبر و ناموس و حیا هم در خلاء پا كوفته
دل دیده آب روی خود در خاك كوی عشق او
چون آن عنایت دید دل اندر عنا پا كوفته
هر ذرهای را محرم او هر خوش دمی را همدم او
نادیده زو زاهد شده زو دیده تردامن شده
جسته برات جان از او باز چو دیده روی او
كیسه دریده پیش او جمله برات ریخته
دیده و عقل و هوش را شب به مصادره برد
صبحدمی ندا كند بازستان مصادره
شحنه عشق میكشد از دو جهان مصادره
دیده و دل گرو كنم بهر چنان مصادره
داد جگر مصادره از خود لعل پارهها
جانب دیده پارهای رفت از آن مصادره
بر آنم كز دل و دیده شوم بیزار یك باره
چو آمد آفتاب جان نخواهم شمع و استاره
صلاح دیده ره بین صلاح الدین صلاح الدین
برای او ز خود شاید كه بگریزیم مستانه
قمررویان گردونی بدیده عكس رخسارش
خجل گشته از آن خوبی پس گردن بخاریده
ابد دست ازل بگرفت سوی قصر آن مه برد
بدیده هر دو را غیرت بدین هر دو بخندیده
یكی ماهی همیبینم برون از دیده در دیده
نه او را دیدهای دیده نه او را گوش بشنیده
زبان و جان و دل را من نمیبینم مگر بیخود
از آن دم كه نظر كردم در آن رخسار دزدیده
سراندازان همیآیی ز راه سینه در دیده
فسونگرم میخوانی حكایتهای شوریده
تو را هر گوشه ایوبی به هر اطراف یعقوبی
شكسته عشق درهاشان قماش از خانه دزدیده
همان دم جمله گورستان شود چون شهر آبادان
همه رقصان همه شادان قضا از جمله گردیده
گزافه این نمیلافم خیالی بر نمیبافم
كه صد ره دیدهام این را نمیگویم ز نادیده
آخر چه كند یوسف كز چاه بپرهیزد
كو دیده ربودستش و آن چاه میان ره
ای نور پسندیده وی سرمه هر دیده
احسنت زهی منظر از مات سلام الله
اندر پی مخدومی شمس الحق تبریزی
كی باشد تن چون دل از دیده قدم كرده
ای سنگ سیه را تو كرده مدد دیده
وی از پس نومیدی بشكفته گل از ساره
در دیده قدس این دم شاخی است تر و تازه
در دیده حس این دم افسانه دیرینه
ای آنك شنیدی سخن عشق ببین عشق
كو حالت بشنیده و كو حالت دیده
بربند دهان از سخن و باده لب نوش
تا قصه كند چشم خمار از ره دیده
ای آنك ز روز و شب برونی
روز و شب مر تو راست دیده
چون دیده كوه بر حق افتاد
از هر سنگیش خاست دیده
در پرتو آفتاب رویت
در رقص چو ذرههاست دیده
زر شد همه كوه از تجلی
یعنی همه كیمیاست دیده
بد بیتو دو دیده دشمن جان
اكنون ز تو جان ماست دیده
ای دیده راست راست دیده
چون دیده تو كجاست دیده
ای دیده تان چو دل پریشان
در عین دل شماست دیده
آن قطره بیوفا چه دیدهست
بحر گهر وفاست دیده
هر دیده جدا جدا از آن است
كز دیده ما جداست دیده
اجری خور توتیا چه بیند
اجری ده توتیاست دیده
چون دیده خدای را ببیند
گویی كه مگر خداست دیده
ما غم نخوریم خود كی دیدهست
تو بار كشی و او كند عه
جان آب لطیف دیده خود را
در خویش دو چشم را گشاده
در پرده مباش ای چو دیده
خوش نیست به پیش دیده پرده
ای دوش ز دست ما رهیده
امشب نرهی به جان و دیده
در دیده هزار شمع رخشان
وین دیده چو شمعدان خیره
كفر را سرمه كشیده تا بدیده كفر نیز
شاهد دین را میان ممنان برخاسته
چو ز دیده دور گشتی رفت دیده در پیت
جان پی دیده بمانده خون چكان بگریسته
ای به میدانهای وحدت گوی شاهی باخته
جمله را عریان بدیده كس تو را نشناخته
همه حجاج برفته حرم و كعبه بدیده
تو شتر هم نخریده كه شكستهست مهاره
چو ندیدهست نشانه نبود اسپر و تیرش
چو نخوردهست دوگانه نبود مرد یگانه
صد خمار است و طرب در نظر آن دیده
كه در آن روی نظر كرده بود دزدیده
ای بدیده لعبتان دیو را
لعبتان را مردمان پنداشته
ای تو گندیده میان حرف و صوت
وی خدا را بیزبان پنداشته
من دامنش كشیده كای نوح روح دیده
از گریه عالمی بین طوفان من گرفته
چون آینه است عالم نقش كمال عشق است
ای مردمان كی دیده است جزوی ز كل زیاده
دزدیده دل ز حسنت از عشق جامه واری
تا شحنه فراقت دستان دل بریده
دیده ندیده خود را و اكنون ز آینه تو
هر دیده خویشتن را در آینه بدیده
ما را مبین چو مستان هر چه خورم می است آن
افیون شود مرا نان مخموری دو دیده
نگذاشت آن قیامت تا من كنم ریاضت
آن دیدهاش ندیده گوشیش ناشنیده
در حسن شمس تبریز دزدیده بنگریدم
زه گفتم و ز غیرت تیر از كمان بجسته
چو موج موج درآمیخت چشم با دریا
عجب عجب كه همه بحر گشت یا دیده
به پیش دیده دو عالم چو دانه پیش خروس
چنین بود نظر پاك كبریادیده
ایا دلی چو صبا ذوق صبحها دیده
ز دیده مست شدی یا ز ذوق نادیده
نه طالب است و نه مطلوب آن كه در توحید
صفات طالب و مطلوب را جدا دیده
گهی به بحر تحیر گهی به دامن كوه
كمر ببسته و در كوه كهربا دیده
اله را كی شناسد كسی كه رست ز لا
ز لا كی رست بگو عاشق بلادیده
ورای دیده و دل صد دریچه بگشاده
برون ز چرخ و زمین رفته صد سما دیده
رموز لیس و فی جبتی بدانسته
هزار بار من این جبه را قبا دیده
چو جوششی و بخاری فتاد در دریا
ز لذت نظرش رست در قفا دیده
دهان گشاد ضمیر و صلاح دین را گفت
تویی حیات من ای دیده خدادیده
چو دیده كحل نپذرفت از شه تبریز
زهی دریغ و ندم لا اله الا الله
چو چتر و سنجق آن رشك صد سلیمان دید
گشاد هدهد جان پر و بال در دیده
چو آفتاب جمالش بدیدهها درتافت
چه شعلههاست ز نور جلال در دیده
دلم چو دیده و تو چون خیال در دیده
زهی مبارك و زیبا به فال در دیده
چو عقل عقل قنق شد درون خرگه جسم
عقول هیچ ندارد مجال در دیده
به بوی وصل دو دیده خراب و مست شدهست
چگونه باشد یا رب وصال در دیده
دو دیده مست شد از جان صدر شمس الدین
چه بادههاست از او مال مال در دیده
چو دیده بیشه آن شیرمست من باشد
چه زهره دارد گرگ و شكال در دیده
دو دیده را بگشا نور ذوالجلال ببین
ز فر دولت آن خوش خصال در دیده
حیات خویش در آن لقمه گر چه پنداری
ضمیر را سبل است آن و دیده را پرده
ز لقمهای كه بشد دیده تو را پرده
مخور تو بیش كه ضایع كنی سراپرده
تو دیده گشته و ما را بكرده نادیده
بدیده گریه ما را بدین بخندیده
بخند جان و جهان چون مقام خنده تو راست
بكن كه هر چه كنی هست بس پسندیده
خوش بود فرش تن نور دیده
خوش بود مرغ جان بپریده
جان نادیده خسیس شده
جان دیده رسیده در دیده
خمره را بر زمین زن و بشكن
دیده نبود چنانك بشنیده
نقشی كه بر دل میزند بر دیده گر پیدا شدی
هر دست و رو ناشستهای چون شیخ ذاالنون آمدی
چون شمس تبریزی رود چون سایه جان در پی رود
در دیده خاكش توتیا یا كحل نور سرمدی
ای دولت و بخت همه دزدیدهای رخت همه
چالاك رهزن آمدی با كاروان آمیختی
یك دم بدین سو رای كن جان را تو شكرخای كن
در دیده ما جای كن نور عیان را ساعتی
گر ضعف و سستی نیستی در دیده خفاش تن
بر جای یك خورشید صد خورشید جان افزاستی
جمله جانهاست یكی وین همه عكس ملكی
دیده احول بگشا خوش نگر ار باخردی
لیس لهم ندیده كلهم عبیده
عز و جل و اغتنی لیس یرام بالشری
مایه صد ملامتی شورش صد قیامتی
چشمه مشك دیدهای جوشش خنب بادهای
ای دم آتشین من خیز تویی گواه دل
ای شب دوش من بیا راست بگو چه دیدهای
از چه طرف رسیدهای وز چه غذا چریدهای
سوی فنا چه دیدهای سوی فنا چه میپری
دیده همچو ابر من اشك روان نباردی
گر تو ز ابر مرحمت بر سر من بباریی
گنج جمال همچو مه جانش بدیده گفته خه
بر ره او هزار شه آه شگرف حاصلی
رو بنمودی به تو گر همگی نه جانمی
دیده شدی نشان من گر نه كه بینشانمی
ننگرد او به رنگ تو غم نخورد ز جنگ تو
خواجه مگر ندیدهای ملك و مقام ایمنی
یكی زندان غم دیده یكی باغ ارم دیده
وگر بیدار گشتی او نه زندان نی ارم بودی
طبیبی دید كوری را نمودش داروی دیده
بگفتش سرمه ساز این را برای نور بینایی
اگر الطاف شمس الدین بدیده برفتادستی
سوی افلاك روحانی دو دیده برگشادستی
گشادستی دو دیده پرقدم را نیز از مستی
ولی پرسعادت او در آن عالم نزادستی
الا ای عقل شوریده بد و نیك جهان دیده
كه امروز است دست خون اگر چه دوش از او رستی
درآمد ترك در خرگه چه جای ترك قرص مه
كی دیده است ای مسلمانان مه گردون در این پستی
اگر گوشت شود دیده گواهی ضیا بشنو
ولی چشم تو گوش آمد كه حرفش گلستانستی
ضیاوار ای حسام الدین ضیاء الحق گواهی ده
ندیدی هیچ دیده گر ضیا نه دیدبانستی
گر استفراغ میخواهی از آن طزغوی گندیده
مفرح بدهمت لیكن مكن دیگر وحل خواری
حریف من شو ای سلطان به رغم دیده شیطان
كه تا بینی رخ خوبان سر آن شاهدان خاری
كه تا الطاف مخدومی شمس الحق تبریزی
ببیند دیده دشمن نماند كفر و انكاری
پس آنگه دیده بگشایند جمال عشق را بینند
همه حكم و همه علم و همه حلم است و غفاری
ولیكن عشق كی پنهان شود با شعله سینه
خصوصا از دو دیده سیل همچون چشمه جاری
شود گوش طبیعت هم ز سر غیبها واقف
شود دیده فروبسته ز خاك پای او بازی
دلی یا دیده عقلی تو یا نور خدابینی
چراغ افروز عشاقی تو یا خورشیدآیینی
كه بیخ بیشه جان را همه رگهای شیران را
بداند یك به یك آن را بدیده نورافزایی
دل افكاری كه روی خود به خون دیده میشوید
چرا از وی نمیداری دو دست خود نمیشویی
فروپوشید لطف او نهانی كرده چشمش را
كه تا شد دیدهها محروم و كند از سیر و سیاری
چو دیده جان گشادی تو بدیدی ملك روحانی
از آن جا طفل ره باشی چو رو زین سو به شه آری
مگر خود دیده عالم غلیظ و درد و قلب آمد
نمیتاند كه دریابد ز لطف آن چهره ناری
نبیند خنده جان را مگر كه دیده جانها
نماید خدها در جسم آب و خاك اركانی
الا ای نور غایب بین در این دیده نمیتابی
الا ای ناطقه كلی بدین الكن نمیآیی
چون سرمه جادویی در دیده كشی دل را
تمییز كجا ماند در دیده انسانی
هر نیست بود هستی در دیده از آن سرمه
هر وهم برد دستی از عقل به آسانی
از خاك درت باید در دیده دل سرمه
تا سوی درت آید جوینده ربانی
گر دیده ببندی تو ور هیچ نخندی تو
فر تو همیتابد از تابش پیشانی
هر لحظه یكی صورت میبینی و زادن نی
جز دیده فزودن نی جز چشم گشودن نی
ای جان عنادیده خامش كه عنایتها
پرسند تو را هر دم كز رنج و عنا چونی
ای دیده عجایبها بنگر كه عجب این است
معشوق بر عاشق با وی نی و بیوی نی
گر مرد تماشایی چون دیده بنگشایی
بگشادن چشم ارزد تا بانی مهتابی
صورت چه كه بربودی در سر بر ما بودی
برخاستی از دیده در دلكده بنشستی
صد بار ببخشودم بر تو به تو بنمودم
ای خویش پسندیده هین بار دگر رفتی
چون كم نشود سنگت چون بد نشود رنگت
بازار مرا دیده بازار دگر رفتی
با این همه ای دیده نومید مباش از وی
چون ابر بهاری كن در عشق گهرباری
در سوخته جان زن از آهن و از سنگش
در پیه دو دیده خود بر آب بزن ناری
شاد آنك نهد پایی در لجه دریایی
با دیده بینایی ای مه تو كه را مانی
می وام كند ایمان صد دیده به دیدارش
تا مست شود ایمان زان باده یزدانی
آن رسته خویش خود دیده پس و پیش خود
ایمن بود و فارغ از روز پسین یا نی
كو گوهر جان بودن كو حرف بپیمودن
كو سینه ره بینی كو دیده شه بینی
خورشید ز تو گشته صاحب كله گردون
وز بخشش تو دیده این ماه سما ماهی
مردم ز تو شد ای جان هر مردمك دیده
بیتو چه بود دیدهای گوهر بینایی
در عین نظر بنشین چون مردمك دیده
در خویش بجو ای دل آن چیز كه میجویی
بگریز ز همسایه گر سایه نمیخواهی
در خود منگر زیرا در دیده خود مویی
تا چند در آتش روی ای دل نه حدیدی
وی دیده گرینده بس است این نه سحابی
ای گرد جهان گشته و جز نقش ندیده
بر روی زن آبی و یقین دان كه بخوابی
در خانه خمار و خرابات كی دیدهست
معراج و تجلی و مقامات افندی
آن جا بردت پای كه در سر هوسش بود
و آن جا بردت دیده كه آن جا نگریدی
خامش كن و منمای به هر كس سر دل ز آنك
در دیده هر ذره چو خورشید پدیدی
خامش كن و منمای به هر كس سر دل ز آنك
در دیده هر ذره چو خورشید پدیدی
به هر سو چاره جستی حیله كردی
ندیده چاره و ناچار رفتی
دو دیده در عدم دوز و عجب بین
زهی اومیدها در ناامیدی
چو بینی مر مرا نادیده آری
چنین باشد وفا و آشنایی
مباد آن روز كز تو بازماند
دو دیدهای چراغ و روشنایی
چو نور تو گرفت از قاف تا قاف
نهان از دیده چون عنقا چرایی
به آب دیده چون جنت توان یافت
روان شو چیز دیگر را چه پایی
به مانندش ز اول تا به آخر
بگو آخر كی دیدهست یا تو دیدی
چنینها دیدهای از لطف و حسنش
تو جانا كز پی او بیقراری
اگر دوران دلیل آرد در آن قال
تخلف دیدهای در روی او مال
ای دیده ز نم زبون نگشتی
وی دل ز فراق خون نگشتی
ای دل خواهم كه آن قدح را
بر دیده و چشم خود بمالی
از دیده برون مشو كه نوری
وز سینه جدا مشو كه جانی
گیرم كه جمال دوست دیدی
از چشم ویش ندیده استی
گر ز آنك تویی و گر نهای تو
از تو گذری دو دیده را نی
ای خرد شكسته همچو سرمه
تو سرمه دیده یقینی
نادیده مكن چو دیدهای تو
بیگانه مرو چو آشنایی
در دیده ناامید هر دم
ای دیده دل چه مینمایی
ور بگشایم بگویی منگر
در ما تو بدیده هوایی
در رخ پرزهر دونان كمترك خندیدهای
هر خسی را از ضرورت در جهان بستودهای
نقش تو نادیده و یك یك حكایت میكند
چون مسیح از نور مریم روح در گهوارهای
دیده نامحرمان گردیده بودی عشق را
خود طناب خیمههای جمله بر دریاستی
روز و شب گر دیده بودی آتش عشق مرا
گرم رو بودی زمانه دی ز من فرداستی
چشم مرده وام كرده جان ز بهر عشق او
ز آنك در دیده بدیده جان از آن سر پایهای
خون ببین در نظم شعرم شعر منگر بهر آنك
دیده و دل را به عشقش هست خون پالاییی
او همه دیدهست اندر درد و اندر رنج من
من نمیتانم كه گویم نیستش بیناییی
ای بداده دیدههای خلق را حیرانیی
وی ز لشكرهای عشقت هر طرف ویرانیی
شمس تبریزی فروكن سر از این قصر بلند
تا بقایی دیده آید در جهان فانیی
هله ای دیده و نورم گه آن شد كه بشورم
پی موسی تو طورم شدی از طور كجایی
به گلستان جمالت چو رسد دیده عاشق
به سوی باغ چه آید مگر از غفلت و خامی
بنگر به نور دیده كه زند بر آسمانها
به كسی كه نور دادش بنمای آشنایی
چو رها كنی بهانه بدهی نشان خانه
به سر و دو دیده آیم كه تو كان كیمیایی
صنما چو تیغ دشنه تو به خون بنده تشنه
ز دو دیده خون ببارم هله تا تو شاد باشی
ثمرات دل شكسته به درون خاك بسته
بگشاده دیده دیده ز بلای دی رهایی
رو بدو آر و بگو خواجه كجا میكشیم
كسمان ماه ندیدهست بدین زیبایی
خانه در دیده گرفتی و تو را یار نشد
آنك از چشمه او جوش كند دیده وری
گه خسی را بكشد سرمه جان در دیده
گه نماید دو جهان در نظرش همچو خسی
هر چه گویی تو اگر تلخ و اگر شور خوش است
گوهر دیده و دل جانی و جان افزایی
زان كه شیرین دید تلخیهای مرگ
زان چه دید آن دیده ور بگریستی
عشرت دیوانگان را دیدهای
ننگ بادت باز چون عاقل شدی
هیچ دل را بیصقال لطف او
در تجلی بیغباری دیدهای
شمس تبریزی بگیرد دست تو
گر ز چشم بد عثاری دیدهای
بی جمال خوب دلدار قدیم
جز خیالی دل فشاری دیدهای
هیچ خمری بیخماری دیدهای
هیچ گل بیزخم خاری دیدهای
از نشاط صرف ناآمیخته
شرح ده ای دل تو باری دیدهای
در گلستان جهان آب و گل
بی خزانی نوبهاری دیدهای
در جهان صاف بیدرد و دغل
بی خطر ایمن مطاری دیدهای
چونك غم پیش آیدت در حق گریز
هیچ چون حق غمگساری دیدهای
چون سگ كهف آی در غار وفا
ای شكاری چون شكاری دیدهای
كار حق كن بار حق كش جز ز حق
هیچ كس را كار و باری دیدهای
لب ببند و چشم عبرت برگشا
چونك دیده اعتباری دیدهای
هر درخت آنچ كه دارد در دل
آن بدیدهست گلی یا خاری
ای فضل خوش چو جانی وز دیدهها نهانی
اندر اثر پدیدی در ذات ناپدیدی
زین گفت حاج كوله شد در دلش گلوله
زیرا ندیده بود او مهمانیی سمایی
تبریز شمس دینی گر داردش امینی
با دیده یقینی در غیب وانمودی
ای شمس حق تبریز بستم دهان ازیرا
هر دیده برنتابد نورت چو آفتابی
ای آن كه مر مرا تو به از جان و دیدهای
در جان من هر آنچ ندیدم تو دیدهای
آنی كه دیدهای تو دلا آسمانیی
زیرا ز دلبران زمینی رمیدهای
دانم كه دیدهای تو بدین چشم یوسفی
تا تو ترنج و دست ز مستی بریدهای
دریا بدیدهایم كه در وی گهر بود
دریا درون گوهر كی كرد باوری
بر چهره نزار تو صفرای دلبری است
تا خود چه دیدهای كه ز صفراش اصفری
گاهی چو بوی گل مدد مغزها شوی
گاهی انیس دیده شوی گلستان شوی
ای آسمان چو دور ندیمانش دیدهای
در دور خویش شكل مدور گرفتهای
ای روی خویش دیده تو در روی خوب یار
آیینهای عظیم منور گرفتهای
جان را وباست هجر تو سوزان آن لطف
مهلكتر از فراق وبایی بدیدهای
دولت شفاست مر همه را وز هوای او
دولت پیش دوان كه شفایی بدیدهای
تو خاك آن جفا شدهای وین گزاف نیست
در زیر این جفا تو وفایی بدیدهای
سایه هماست فتنه شاهان و این هما
جویای شاه تا كه همایی بدیدهای
شاهی شنیدهای چو خداوند شمس دین
تبریز مثل شاه تو جایی بدیدهای
ای چرخ راست گو كه در این گردش آن چنان
خورشیدرو و ماه لقایی بدیدهای
ای دل فنا شدی تو در این عشق یا مگر
در عین این فنا تو بقایی بدیدهای
مه طلعتی و شهره قبایی بدیدهای
خوبی و آتشی و بلایی بدیدهای
هر گریه خنده جوید و امروز خندهها
با چشم لابه گر كه بكایی بدیدهای
چشمی كه مستتر كند از صد هزار می
چشمی لطیفتر ز صبایی بدیدهای
ای جان و ای دو دیده بینا چگونهای
وی رشك ماه و گنبد مینا چگونهای
رویش ندیده پس مكنیدم ملامتی
نادیده حكم كردن باشد غرامتی
نی خود اگر به محو و عدم غمزهای كند
ظاهر شود ز نیست دل و دیده پروری
نه چشم گشتهای تو كه بیآگهی ز خویش
ما را حجاب دیده و دیدار آگهی
سبز شوند از بهار زرد شوند از خزان
گر نه خزان دیدهای پس ز چه روزردهای
گنج روان در دلت بر سر گنج این گلت
گیرم بیدیدهای آخر نشنودهای
دیده جان شمس دین مفخر تبریز و جان
شاد ز عشق رخش شادتر از جان پری
هر كی بگرید به یقین دیده بود گنج دفین
هر كی بخندد بود او در حجب ستاری
از پگه ای یار زان عقار سمایی
ده به كف ما كه نور دیده مایی
تویی ز كون گزیده تویی گشایش دیده
به یك نظر تو ببخشی سعادت دوجهانی
بشر به پای دویده ملك به پر بپریده
به غیر عجز ندیده چه آفتی چه بلایی
بهای نعمت دیده سپاس و شكر خدا دان
مرم چو قلب ز كوره كه كان شكر و سپاسی
ببند از این سو دیده برو ره دزدیده
به غیب آرامیده به پر جان پریده
دو دیده را خوابی ده زمانه را تابی ده
به تشنگان آبی ده به غوره دوشابی ده
چه چاره دارم غماز من هم از خانهست
رخم چو سكه زر آب دیدهام سحبی
اگر چه این همه باشد ولی اگر روزی
خیال یار مرا دیدهای نكو یاری
به پای جانب آن كس برو كه پایت داد
بدو نگر به دو دیده كه داد دیداری
اگر نقوش مصور همه از این جنس اند
مخواه دیده بینا خنك تن اعمی
كسی كه دیده به صنع لطیف او خو داد
نترسد ار چه فتد در دهان صد افعی
كی دید خربزه زاری لطیف بیسرخر
كه من بجستم عمری ندیدهام باری
عجب به خواب چه دیدهست دوش این دل من
كه هست در سرم امروز شور و صفرایی
سبك به دامن پیراهنش زدم من دست
ز بوی پیرهنش دیده گشت بینایی
نگاهبان دو دیدهست چشم دلداری
نگاه دار نظر از رخ دگر یاری
ز آب دیده داوود سبزهها بررست
به عذر آنك به نقشی بكرد نظاری
خیال یار به حمام اشك من آمد
نشست مردمك دیدهام به ناطوری
كی دیدهست چنین روز با چنان روزی
كه واخرد همه را از شبی و شب كوری
تو نور دیده جان یا دو دیده مایی
كه شعله شعله به نور بصر درافزایی
به ذات پاك خداوند كز تو دزدیدهست
هر آنچ آب حیاتست روح افزایی
غلط ز رنگ تو پیداست ز آل یعقوبی
بدیده رخ یوسف كه كف بریدستی
برآ برآ هله ای مه كه حیف بسیارست
كه دیدهها همه گریان و تو در این گردی
دریغ دیده بختم به كحل خاك درش
ز بهر روشنی چشم یافتی نظری
به گرد خانه دل مرا غم همیگردد
بكند دیده ماران زمرد راقی
درآ در دل ما كه روشن چراغی
درآ در دو دیده كه خوش توتیایی
مگر اختران دیدهاندت ز بالا
فرو كرده سرها برای گوایی
تو در چشم بعضی مقیمی و ساكن
تو هر دیده را شیوهی مینمایی
هین خمش كه ار دیده كف نكند
نكند سیب و نار آلویی
دیدهها از غبار خسته شدست
دیده اعتبار بایستی
هر دمی صد جنازه میگذرد
دیدهها سوگوار بایستی
زین چنین دوغ زشت گندیده
این مگس را حذار بایستی
شمس تبریز سرمه دیگر
در دو دیده خرد كشیدستی
دیده را عبرت نیست زین پرده
دیده اعتبار بایستی
زین چنین دوغ زشت گندیده
پوز دل را حذار بایستی
دوش ز هجر تو جفا دیدهام
ای كه تو سلطان وفا بودهای
صیر فی نقد معانی توی
سرمه كش دیدهی هر ناظری »
در دل من پردهی نو میزنی
ای دل و ای دیده و ای روشنی
ای نقش خیال شهرهیاری
از دیدهی ما مرو تو، باری
«دیده» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
از حال ندیده تیره ایامان را
از دور ندیده دوزخ آشامان را
تا از تو جدا شده است آغوش مرا
از گریه کسی ندیده خاموش مرا
هر خون که نخوردهست آن نرگس او
از دیدهی من روان ببین آن خون را
زیرا که شب وصال زحمت باشد
از مردم دیده دیدهی مردم را
عمریست ندیدهایم گلزار ترا
وان نرگس پرخمار خمار ترا
پنهانشدهای ز خلق مانند وفا
دیریست ندیدهایم رخسار ترا
یک چند به تقلید گزیدم خود را
نادیده همی نام شنیدم خود را
ساقی در ده برای دیدار صواب
زان باده که او نه خاک دیده است و نه آب
در دیدهی عشق مینگنجد شب و روز
این دیدهی عشق دیده دوز است عجب
وانکس که ترا ز خود قیاسی گیرد
آن مسکین را چه خارها در دیده است
آنکس که ترا به چشم ظاهر دیده است
بر سبلت و ریش خویشتن خندیده است
تو هرچه بگوئی از قیاسی گوئی
او قصه ز دیده میکند فرق اینست
بیدیده اگر راه روی عین خطاست
بر دیده اگر تکیه زدی تیر بلاست
جانی که به راه عشق تو در خطر است
بس دیده ز جاهلی بر او نوحهگر است
از دیده دوست فرق کردن نه نکوست
یا دوست به جای دیده یا دیده خود اوست
چشمی دارم همه پر از صورت دوست
با دیده مرا خوشست چون دوست در اوست
در خواب مهی دوش روانم دیده است
با روی و لبی که روشنی دیده است
در دیدهی صورت ار ترا دامی هست
زان دم بگذر اگر ترا گامی هست
در کوی غم تو صبر بیفرمانست
در دیده ز اشک تو بر او حرمانست
من بر فلکم در آب و گل عکس منست
از آب کسی ستاره کی دزدیده است
در من غم شبکور چرا پیچیده است
کوراست مگر و یا که کورم دیده است
گریان گشتم گفت که اینطرفهتر است
بیمن که دو دیدهی ویم چون بگریست
دور است ز تو نظر بهانه اینست
کاین دیدهی ما هنوز صورت بین است
روزی ترش است و دیدهی ابرتر است
این گریه برای خندهی برگ و بر است
شب رو که شبت راهبر اسرار است
زیرا که نهان ز دیدهی اغیار است
دل عشقآلود و دیدهها خوابآلود
تا صبح جمال یار ما را کار است
شمعی که در اینخانه بدی خانه کجاست
در دیده بد امروز میان دلهاست
میگرییم زار و یار گوید زرقست
چون زرق بود که دیده در خون غرقست
هر کز ز دماغ بنده بوی تو نرفت
وز دیدهی من خیال روی تو نرفت
آبی که از این دیده چو خون میریزد
خونیست بیا ببین که چون میریزد
پیداست که خون من چه برداشت کند
دل میخورد و دیده برون میریزد
وز دیده نگر که دیده چون مینگرد
و آن کیست که از دیده برون مینگرد
از دیدن روئیکه ترا دیده بود
ما را به خدا نور دل و دیده بود
دادم به تو من همه دل و دیده و جان
بردی تو همه ولیک روزیت نبود
اندر ره فقر دیده نادیده کنند
هرچه آن نه حدیث تست نشنیده کنند
خاک در آن باش که شاهان جهان
خاک قدمش چو سرمه در دیده کنند
انوار صلاح دین برانگیخته باد
بر دیده و جان عاشقان ریخته باد
بییاری تو دل بسوی یار نشد
تا لطف غمت ندیده غمخوار نشد
تا تو بخودی ترا به خود ره ندهد
چون مست شدی ز دیده بیرون نجهند
در هر طرفی که بنگرد دیدهی من
بیپرده مرا ضیاء دلدار بود
جان کیست که او بدیده کار تو کند
یا دیده و دل که او شکار تو کند
چون دیده بر آن عارض چون سیم افتاد
جان در لب تو چو دیدهی میم افتاد
چون دیده برفت توتیای تو چه سود
چون دل همه گشت خون وفای تو چه سود
خواهم گردی که از هوای تو رسد
باشد که به دیده خاک پای تو رسد
بیچشمی خویش را دوا کنی ور نی
عالم همه او است دیدهای میباشد
بیدیده و دل اگر نخسبم چه عجب
خون گشته مرا دو دیده چون میخسبد
از کار تو آفتاب را شرمی باد
کو تیغ تو دیده صبحدم تیغ زند
چون صبح دمید سوی تو آمد زود
با چهرهی زرد و دیدهی خونآلود
رو دیده بدوز تا دلت دیده شود
زاندیده جهان دگرت دیده شود
گر تو ز پسند خویش بیرون آئی
کارت همه سر بسر پسندیده شود
روزی که جمال آن صنم دیده شود
از فرق سرم تا به قدم دیده شود
تا من به هزار دیده بینم او را
کارم بدو دیده کسی پسندیده شود
روزی که ز کار کمترک میآید
در دیده خیال آن بتک میآید
میید آب دیده میناید خواب
ترسد که اگر بیاید آبش ببرد
خون دل من ریخته میخواهد یار
این کار مرا به دیده میباید کرد
خون دل ز آب دیده زان میبارم
تا آن دل و دیده در کنارم افتد
ما را لب خشک و دیدهی تر بیتست
گر با تر و خشک ما بسازی چه شود
گر یوسف دیده همچو یعقوب کند
از پیرهن حسن تو بوئی نبرد
گفتم که دلم خون شد از دیده دوید
گفت اینکه تو را دوید کس را ندوید
گفتا که ز دل بدیده باید نگرید
خرد است و در او بزرگها بتوان دید
آن دشمن خورشید در آمد بر بام
دو دیده ببست و گفت خورشید بمرد
مردان رهت که سر معنی دانند
از دیدهی کوته نظران پنهانند
منگر تو بدین دیده بدیشان کایشان
بیرون ز دو کون در جهان دگرند
ای انجمنی که رد پس پرده درید
بر دیدهی پر آتش من در گذرید
بر دیده نشینی و بدل درباشی
ور آتش و آب هیچ بیمت نبود
گفتم که دلم خون شد و از دیده دوید
گفت آنکه ترا دید کس را ندوید
یاد تو کنم دلم تپیدن گیرد
خونابه ز دیدهام چکیدن گیرد
در دیده هر آنکه کرد سوی تو نظر
تاریک نماید به خدا شمس و قمر
آن کس که ترا دیده بود ای دلبر
او چون نگرد بسوی معشوق دگر
ای دل بگذر ز عشق و معشوق و دیار
گر دیده وری ز هر سه بندی زنار
با همت باز باش و یا هیبت شیر
در مخزن جان درآی با دیدهی سیر
در خاک در وفای آن سیمین بر
میکار دل و دیده میندیش ز بر
از دیده به خون نبشتهام قصهی خویش
میبیند و هیچ بر نمیخواند یار
آمیزش من با تو اگر میجوئی
دریاب ز آب دیدهی رنگآمیز
ای عشق نخسبی و نخفتی هرگز
در دیدهی خفتگان نیفتی هرگز
آنروی چو ماه را بپوش از مویش
تا دیدهی هر خسی نبیند رویش
آندیده که هست عاشق گلزارش
مشغول کجا کند سر هر خارش
آن رند و قلندر نهان آمد فاش
در دیدهی من بجو نشان کف پاش
ور زانکه برای خود نباشد دلکش
زنهار مرا ندیدهای دم درکش
بر جان و دل و دیده سواری همه خوش
واندر دل و جان هرچه بکاری همه خوش
آن نیز فراموش نگردد ما را
ای بوده عزیزتر تو از دیده و گوش
آن به که نهان شویم از دیدهی خلق
چون آب در آهن و چو آتش در سنگ
تا دیده و دل خون نشود پنجه سال
از قال کسی را نبود راه به حال
چشمم چو شکفت غیر آب تو نخورد
هم سرمهی دیدهای و هم قوت دل
هم شاهد دیدهای و هم شاهد دل
ای دیده و دل ز نور روی تو خجل
آمد شد خود به کوی تو میبینم
میل دل و دیده سوی تو میبینم
آنکس که به آب دیدهاش میجویم
در جستن او روان چو آب جویم
این نقش عجب که دیدهام بر در دل
آوازهی آن ز بام او میشنوم
از روی تو من همیشه گلشن بودم
وز دیدن تو دو دیده روشن بودم
امشب که همی رسد ز دلدار سلام
بر دیده و دل خواب حرامست حرام
عالم همه از جمال او روشن شد
تو دیده نداری که ببینی چکنم
در هر چمنی که دیدهام سروی را
بر یاد قد تو پاش بوسیدستم
تا ظن نبری که من کمت میبینم
بیزحمت دیده هر دمت میبینم
چندانکه به کار خود فرو میبینم
بیدیدهگی خویش نکو میبینم
ای دیده نمیخواب من بندهی آنک
در خواب بدانست که من در خوابم
نی خود چو تو رفتی ز پیت دیده برفت
چون دیده برفت بعد از او چون گریم
ز اول که حدیث عاشقی بشنودم
جان و دل و دیده در رهش فرسودم
گر شاد ببینمت بر این دیده نهم
ور دیده بر این رخ پسندیده نهم
در عشق که او جان و دل و دیدهی ماست
جان و دل و دیده هر سه بردوختهایم
هر جا که تو بر روی زمین پای نهی
پنهان بروم دیده بر آن خاک نهم
ای گلشن جان و دیدهی روشن من
کی بینمت آویخته بر گردن من
این دیدهی من کز نگرد دور از من
ای صحت صد دیدهی رنجور از من
از شادی من بهشت گردیده جهان
غم مسخرهی منست و میر دگران
در دیدهی ما نگر جمال حق بین
کاین عین حقیقت است و انوار یقین
رفتی و نرفت ای بت بگزیدهی من
مهرت ز دل و خیالت از دیدهی من
عید آمد و عیدانه جمال سلطان
عیدانه که دیده است چنین در دو جهان
هم خانه از آن اوست و هم جامه و نان
هم جسم از آن اوست همه دیده و جان
ای آب از این دیدهی بیخواب برو
وی آتش از این سینهی پرتاب برو
ای پردهی پندار پسندیدهی تو
وی وهم خودی در دل شوریدهی تو
هیچی تو و هیچ را چنین گوهر
به زین نتوان نهاد در دیدهی تو
اوئی و توئی ز احولی مخیزد
چون دیده شود راست تو اوئی او تو
در کوی خیال خود چه میپوئی تو
وین دیده به خون دل چه میشوئی تو
من بندهی تو بندهی تو بندهی تو
من بندهی آن رحمت خندیدهی تو
تو دیده نداری که باو درنگری
ورنی که ز سر تا قدمت اوست همه
از دیدهی کژ دلبر رعنا را چه
وز بدنامی عاشق شیدا را چه
ای پارسی و تازی تو پوشیده
جان دیده قدح شراب نانوشیده
جایی بروم ناله کن دزدیده
آنجا که نه دل بوی برد نی دیده
ای سرو ز قامت تو قد دزدیده
گل پیش رخ تو پیرهن بدریده
بردار یکی آینه از بهر خدای
تا همچو خودی شنیدهای یا دیده
از جمله خوشیهای بهارم بیتو
جز آب روان نیامد اندر دیده
سه چیز ز من ربودهای بگزیده
صبر از دل و رنگ از رخ و خواب از دیده
ای از تو مرا گوش پرودیده بهی
خوش آنکه ز گوش پای بر دیده نهی
تو مردم دیدهای نه آویزهی گوش
از گوش بدیده آ که در دیده نهی
ور زانکه ترا ز دل نباشد دلجوی
زنهار مرا ندیدهای هیچ مگوی
ور زانکه ندیدهای کرا میجوئی
ور زانکه بدیدهای چرا میجوئی
ای دیده تو از گریه زبون مینشوی
ای دل تو این واقعه خون مینشوی
شبخیزی و نور چهره و زردی روی
سوز دل و اشک دیده و بیداری
ای شاد بهر دو عالم از بیخبری
شادی غمش ندیدهاش معذوری
گر پنبهی غفلتم نبودی در گوش
بر خود به هزار دیده بگریستمی
وی نرگس اگرچه تازه و مخموری
رو چشم بتم ندیدهای معذوری
ای نور دل و دیده و جانم چونی
وی آرزوی هر دو جهانم چونی
بنمای به من رخت بکن مردمی
تا لاف زنم که دیدهام خرمی
پیش آی خیال او که شوری داری
بر دیدهی من نشین که نوری داری
تو دوش چه خواب دیدهای میدانی
نی دانش آن نیست بدین آسانی
در دل نگذارمت که افگار شوی
در دیده ندارمت که بس خار شوی
در جان کنمت جای نه در دیده و دل
تا در نفس بازپسین یار شوی
در عشق تو خون دیده بارید بسی
جان در تن من ز غم بنالید بسی
در عشق تو خون دیده بارید بسی
جان در تن من ز غم بنالید بسی
گر خار بدین دیدهی چون جوی زنی
ور تیر جفا بر دل چون موی زنی
درهم شده خانهی دل از حور و پری
وز دیده تو از گو شککی مینگری
مه کیست که او با تو نشیند یک جای
شب گرد جهان دیده و انگشت نمای
ساقی خیال شد دو دیده میگفت
مهمان منی به آب چندان که خوری
مهمان دو دیده شد خیالت گذری
در دیده وطن ساخت ز نیکو گهری
در چشم کسی تو خویش را جای کنی
تو مردمک دیدهی آن کس باشی
فردوسی
«دیده» در شاهنامه فردوسی
دو رخساره پر خون و دل سوگوار
دو دیده پر از نم چو ابر بهار
پر از درد خوالیگران را جگر
پر از خون دو دیده پر از کینه سر
ستم دیده را پیش او خواندند
بر نامدارانش بنشاندند
اگر پادشا دیده خواهد ز من
و گر دشت گردان و تخت یمن
ابا تاج و با گنج نادیده رنج
مگر زلفشان دیده رنج شکنج
بدان تا چو دیده بدارندشان
چو جان پیش دل بر نگارندشان
نبودش پسندیده بخش پدر
که داد او به کهتر پسر تخت زر
چو چشمش به روی فریدون رسید
همه دیده و دل پر از شاه دید
مگر همچنان گفتم آباد تخت
سپارم به سه دیدهی نیک بخت
از آنکو ز هر گونه دیده جهان
شده آشکارا برو بر نهان
بیآرامشان شد دل از مهر او
دل از مهر و دیده پر از چهر او
دو بیهوده را دل بدان کار گرم
که دیده بشویند هر دو ز شرم
فریدون نهاده دو دیده به راه
سپاه و کلاه آرزومند شاه
همه دیده پرآب و دل پر ز خون
نشسته به تیمار و گرم اندرون
همان کز جهان آفرین کرد یاد
ببخشود و دیده بدو باز داد
بدان کان دو بدخواه بیدادگر
پر از آب دیده ز شرم پدر
مگر کان درختی کزین کین برست
به آب دو دیده توانیم شست
یکی داستان زد جهاندیده کی
که مرد جوان چون بود نیکپی
سوی دژ فرستاد شیروی را
جهاندیده مرد جهانجوی را
تو گفتی که من دادگر داورم
به سختی ستم دیده را یاورم
ز شاهان مرا دیده بر دیدنست
ز تو داد و ز ما پسندیدنست
که تو خود مرا دیده و هم دلی
دلم بگسلد گر زمن بگسلی
نگه کرد سیمرغ با بچگان
بران خرد خون از دو دیده چکان
که ای مرد بیباک ناپاک رای
دل و دیده شسته ز شرم خدای
چنین گفت سیمرغ با پور سام
که ای دیده رنج نشیم و کنام
شب آمد پر اندیشه بنشست زال
به نادیده برگشت بیخورد و هال
ترا خود بدیده درون شرم نیست
پدر را به نزد تو آزرم نیست
مرا مهر او دل ندیده گزید
همان دوستی از شنیده گزید
چه مایه شبان دیده اندر سماک
خروشان بدم پیش یزدان پاک
چنین گفت با غمگساران خویش
بدان کار دیده سواران خویش
گنهکار گر بود مهراب بود
ز خون دلش دیده سیراب بود
شوم گفت کان پادشاهی مراست
دل و دیده با ما ندارند راست
بدان کار نظاره شد یک جهان
همه دیده پر خون و خسته روان
مران پهلوان جهاندیده را
سرافراز گرد پسندیده را
کنون روز تندی و کین جستنست
رخ از خون دیده گه شستنست
چنین گفت کای کار دیده پدر
ز ترکان به مردی برآورده سر
ورا دید نوذر فروریخت آب
ازان مژهی سیرنادیده خواب
پس آنگه سوی خان قارن شدند
همه دیده چون ابر بهمن شدند
به مهراب گفت ای هشیوار مرد
پسندیده اندر همه کارکرد
ز تور و ز سلم اندر آمد نخست
دل و دیده از شرم شاهان بشست
همانا برین سوگ با ما سپهر
ز دیده فرو باردی خون به مهر
شما نیز دیده پر از خون کنید
همه جامهی ناز بیرون کنید
سر سرکشان گشت پرگرد و خاک
همه دیده پر خون همه جامه چاک
بدیشان چنین گفت کای بخردان
جهاندیده و کارکرده ردان
نهادند سر سوی افراسیاب
همه دل پر از خون و دیده پر آب
سپهدار ترکان دو دیده پرآب
شگفتی فرو ماند ز افراسیاب
چنین گفت پس طوس با مهتران
که ای رزم دیده دلاور سران
به سختی چو یک هفته اندر کشید
به دیده ز ایرانیان کس ندید
بیابان همه سر به سر بنگرید
بجز تیرگی شب به دیده ندید
ازان تیرگی جای دیده ندید
زمانی بران جایگه آرمید
چو مژگان بمالید و دیده بشست
دران جای تاریک لختی بجست
به چشمش چو اندر کشیدند خون
شد آن دیدهی تیره خورشیدگون
چو آگه شد از رستم و کار دیو
پر از خون شدش دیده دل پرغریو
چو آن نامهی شاه یکسر بخواند
دو دیده به خون دل اندر نشاند
بش و یال بینید و اسپ و عنان
دو دیده نهاده به نوک سنان
جهان دیده باید عناندار کس
سنان و سپر بایدش یار بس
همی ریخت از دیده پالوده خون
همی خواست آمرزش رهنمون
ز مردان توران خنیده تویی
جهانجوی و هم رزمدیده تویی
نگهبان دژ رزم دیده هجیر
که با زور و دل بود و با دار و گیر
چنین گفت با رزمدیده هجیر
که تنها به جنگ آمدی خیره خیر
در دژ ببستند و غمگین شدند
پر از غم دل و دیده خونین شدند
سواران ترکان بسی دیدهام
عنان پیچ زینگونه نشنیدهام
یکی بانگ بر زد به گیو از نخست
پس آنگاه شرم از دو دیده بشست
چو سهراب زان دیده آوا شنید
به باره بیامد سپه بنگرید
نشان داده بود از پدر مادرش
همی دید و دیده نبد باورش
تو مردان جنگی کجا دیدهای
که بانگ پی اسپ نشنیدهای
به دل گفت پس کاردیده هجیر
که گر من نشان گو شیرگیر
بدو گفت سهراب کین بدتریست
به آب دو دیده نباید گریست
چو دانا پسندد پسندیده گشت
به جوی تو در آب چون دیده گشت
به رستم سپردش دل و دیده را
جهانجوی گرد پسندیده را
ز دیده فزون زان ببارید آب
که بردارد از رود نیل آفتاب
که تا من ترا دیدهام بردهام
خروشان و جوشان و آزردهام
ببارید سودابه از دیده آب
بدو گفت روشن ببین آفتاب
مرا نیز پایاب او چون بود
مگر دیده همواره پرخون بود
دو دیده پر از آب کاووس شاه
همی بود یک روز با او به راه
ز دیده همی خون فرو ریختند
به زاری خروشی برانگیختند
یکی شاهزاده به پیش اندرون
جهان دیده با وی بسی رهنمون
نزاید به هنگام در دشت گور
شود بچهی باز را دیده کور
زمانی برآمد چو آمد به هوش
جهان دیده با ناله و با خروش
کجا چون شب تیره من دیدهام
ز پیر و جوان نیز نشنیدهام
و دیگر که پیمان شکستن ز شاه
نباشد پسندیدهی نیکخواه
ز دیده ببارید خوناب زرد
لب رادمردان پر از باد سرد
چو در شهر سالار ترکان رسید
خروش آمد و دیدهبانش بدید
دبیر جهاندیده را پیش خواند
زبان برگشاد و سخن برفشاند
چو چشمش ز دیدار من گشت سیر
بر سیر دیده نباشند دیر
مرا دیده از خوب دیدار او
بماندست دل خیره از کار او
که فرزند باشد کسی را چنین
دو دیده بگرداند اندر زمین
اگر ماه را دیده بودی سیاه
از ایشان نه برداشتی چشم ماه
پراندیشه شد جان افراسیاب
چنین گفت با دیده کرده پرآب
بپیچیدم از جنگ و فرزند روی
گرامی دو دیده سپردم بدوی
سیاوش نه آنست کش دیده شاه
همی ز آسمان برگذارد کلاه
فرو ریخت از دیدگان آب زرد
به آب دو دیده همی چاره کرد
گر از شاه ترکان شدستی دژم
به دیده درآوردی از درد نم
سیاوش نگه کرد خیره بدوی
ز دیده نهاده به رخ بر دو جوی
رخش پر ز خون دل و دیده گشت
سوی آخر تازی اسپان گذشت
خود و سرکشان سوی ایران کشید
رخ از خون دیده شده ناپدید
دوان خون بران چهرهی ارغوان
چنان روز نادیده چشم جوان
بدیشان چنین پاسخ آورد شاه
کزو من ندیدم به دیده گناه
همی شد پس پشت او پیلسم
دو دیده پر از خون و دل پر ز غم
چو چشم گرامی به پیران رسید
شد از خون دیده رخش ناپدید
بیامد دمان پیش افراسیاب
دل از درد خسته دو دیده پر آب
جهانی بدو کرده دیده پرآب
ز کردار بدگوهر افراسیاب
بدو گفت کای یادگار مهان
پسندیده و ناسپرده جهان
بیامد به درگاه افراسیاب
جهانی برو دیده کرده پرآب
بدیده سپردند یک یک زمین
زبان دد و دام پرآفرین
ز بهر سیاوش دو دیده پر آب
همی کرد نفرین بر افراسیاب
همان دیدهبان بر سر کوهسار
نبیند همی لشکر شهریار
نباید که تنگ آیدش روزگار
اگر دیده و دل کند خواستار
بریشان سپرد آن دل و دیده را
جهانجوی گرد پسندیده را
به درگاه کاووس بنهاد روی
دو دیده پر از آب و دل کینه جوی
بیامد به درگاه با سوگ و درد
پر از خون دل و دیده رخساره زرد
بران تشت زرین کجا خون اوی
فرو ریخت ناکاردیده گروی
مرا دیده پرآب بد روز و شب
همیشه به نفرین گشاده دو لب
همیشه دل و جان افراسیاب
پر از درد باد و دو دیده پرآب
همه دیده پرخون و رخساره زرد
زبان از سیاوش پر از یادکرد
چو برخاست از دشت گرد سپاه
کس آمد بر رستم از دیدهگاه
ز دیده ببارید خونابه شاه
چنین گفت با مهتران سپاه
فرنگیس با رنج دیده پسر
به خواب اندر آورده بودند سر
فراوان به لشکر مرا دیدهای
نبرد مرا هم پسندیدهای
بسا رنجها کز جهان دیدهاند
ز بهر بزرگی پسندیدهاند
من آورد رستم بسی دیدهام
ز جنگ آوران نیز بشنیدهام
ز اسپ اندر آمد جهاندیده گیو
همی آفرین خواند بر شاه نیو
فرنگیس چون روی بهزاد دید
شد از آب دیده رخش ناپدید
چو آب دو دیده پراگنده کرد
سبک سر سوی گنج آگنده کرد
فرنگیس را دید دیده پرآب
زبان پر ز نفرین افراسیاب
مرا با پسر دیده گردد پرآب
برد بسته تا پیش افراسیاب
جهاندیده گیو اندر آمد به آب
چو کشتی که از باد گیرد شتاب
من آن دیدم از گیو کز پیل و شیر
نبیند جهاندیده مرد دلیر
چو بشنید گفتارش افراسیاب
بدیده ز خشم اندرآورد آب
بدو گفت طوس ای جهاندیده پیر
سخن گوی لیکن همه دلپذیر
بگشتند یک هفته گرد اندرش
بدیده ندیدند جای درش
چو پیروز برگشت شیر از نبرد
دل و دیدهی دشمنان تیره کرد
هنر کی بود تا نباشد گهر
نژاده بسی دیدهای بیهنر
از افراسیاب اندر آمد نخست
دو رخ را به خون دو دیده بشست
شب تیره تا برکشید آفتاب
خروشان همی بود دیده پرآب
همه خستگانند از افراسیاب
همه دل پر از خون و دیده پرآب
پیامی برد نزد افراسیاب
ز بیمش نیارد بدیده در آب
چو بشنید ناکار دیده جوان
دلش گشت پر درد و تیره روان
یکی دیدهبان آمد از دیدهگاه
سخن گفت با او ز ایران سپاه
سخن نرم گوی ای جهاندیده مرد
میارای لب را بگفتار سرد
چنین گفت با رزم دیده تخوار
که طوس آن سخنها گرفتست خوار
بتیر اسپ بیجان کنم گر سوار
چه گویی تو ای کار دیده تخوار
همه دل پر از درد و از بیم شاه
دو دیده پر از خون و تن پر گناه
کفن جوشن و بستر از خون و خاک
تن نازدیده بشمشیر چاک
که او ویژه پروردگار منست
جهاندیده و دوستدار منست
فراوان مرا دیدهای روز جنگ
بوردگه تیغ هندی بچنگ
بلشکر چنین گفت هومان شیر
که ای رزم دیده سران دلیر
ز دیده همی آب دادم برنج
بدو بد مرا زندگانی و گنج
ز تیره شب و دیدهام نیست شرم
که من چند جوشیدهام خون گرم
بیامد بنزدیک خاقان چو گرد
پر از خون رخ و دیده پر آب زرد
سپاه کشانی سوی چین شویم
همه دیده پر آب و باکین شویم
هم اکنون ترا همچو کاموس گرد
بدیده همی خاک باید سپرد
بگرسیوز آنگاه گفتش بدرد
پر از خون دل و دیده پر آب زرد
جهاندیدهای سوی پیران فرست
هشیوار وز یادگیران فرست
فریدون فرخ که با داغ و درد
ز گیتی بشد دیده پر آب زرد
شب تیره بنشست با بخردان
جهاندیده و رای زن موبدان
ز چندان سپه نیمه او را سپرد
جهاندیده و نامداران گرد
سپهدار خود دیده بد روزگار
نرفتی بگفتار آموزگار
بپیوستم این نامهی باستان
پسندیده از دفتر راستان
دگر نامور رستم پهلوان
پسندیده و راد و روشن روان
کجا کوه بد دیدهبان داشتی
سپه را پراگنده نگذاشتی
که امشب همه ساز رفتن کنید
دل و دیده زین بارگه برکنید
و گر گم شدت راه دارم هیون
پسندیده و مردم رهنمون
یکی نامور بود بوراب نام
پسندیده آهنگری شادکام
یکی نامور زان پسندیده ده
گذر کرد بر وی که او بود مه
چو آمد به ایوان پسندیده مرد
ز هرگونه اندیشهها یاد کرد
وزو بازگشتند هر دو به درد
پر از خون دل و دیده پر آب زرد
ازان گرگ و آن رزم دیدهسوار
بگفتم همه هرچ آمد به کار
نه از من که نر اژدها دیدهام
گر آواز آن گرگ بشنیدهام
به پیش سکوبا شدند انجمن
جهاندیده با قیصر و رای زن
سرافراز گردان بسی دیدهام
سواری بدین گونه نشنیدهام
چنین اژدها من بسی دیدهام
که از رزم او سر نپیچیدهام
به ایران فرستم فرستادهیی
جهاندیده و پاک و آزادهیی
که پیر جهاندیدهیی بر درست
همانا فرستادهی قیصرست
ز ارجاسپ سالار گردان چین
سوار جهاندیده گرد زمین
گزینان ایران و اسپهبدان
گوان جهان دیده و موبدان
بیارم ز گردان هزاران هزار
همه کار دیده همه نیزهدار
چنینم گوانند و اسپهبدان
گزین و پسندیدهی موبدان
سپه دیدهبان کردش و پیش رو
کشیدش درفش و بشد پیش گو
سپهدارشان دیدهبان برگزید
فرستاد و دیده به دیده رسید
پسر داشتی یک گرانمایه مرد
جهاندیده و دیده هر گرم و سرد
سواری جهاندیده نامش کهرم
رسیده بسی بر سرش سرد و گرم
فرستاده بد هر سوی دیدهبان
چنانچون بود رسم آزادگان
همانا چنو نیز دیده ندید
ز خوبی کجا بود چشمش رسید
دریغ آن شه پروریده به ناز
بشد روی او باب نادیده باز
کدامست مرد از شما نامدار
جهاندیده و گرد و نیزهگزار
به دین اندرون بود شاه جهان
که آمد یکی خون ز دیده چکان
جهاندیده دستور گفتا به پای
به کینه شدن مر ترا نیست رای
همی گفت کای ماه تابان من
چراغ دل و دیده و جان من
بخواند آن جهاندیده جاماسپ را
کجا بیش دیدست لهراسپ را
چو بردندش از پیش فرخ پدر
دو دیده پر از آب و رخسارهتر
شه نیمروز آنک رستمش نام
سوار جهاندیده همتای سام
جهاندیده از تیر ترکان بخست
نگونسار شد مرد یزدان پرست
جهاندیده جاماسپ را پیش خواند
ز اختر فراوان سخنها براند
ز کین یا ز دین گر نجنبی ز جای
نباشی پسندیدهی رهنمای
به کوه اندرست این زمان با سران
دو دیده پر از آب و لب ناچران
ز دیده ببارید چندان سرشک
که با درد او آشنا شد پزشک
ز خون جوانان پرخاشجوی
به رخ بر نهاد از دو دیده دو جوی
به زنهار اسفندیار آمدند
همه دیده چون جویبار آمدند
ز رویین دژ اکنون جهاندیده پیر
نگر تا چه گوید ازو یاد گیر
چنان بردمیدند ازان جایگاه
که از سهمشان دیده گم کرد راه
چو دیدند سیمرغ را بچگان
خروشان و خون از دو دیده چکان
تو بیدیدهبان و طلایه مباش
ز هر دانشی سست مایه مباش
اگر دیدهبان دود بیند به روز
شب آتش چو خورشید گیتی فروز
توانایی خویش پیدا کنم
چو فرمان دهد دیده دریا کنم
بخندید ارجاسپ گفت این سخن
نگوید جهاندیده مرد کهن
به نزدیک اسفندیار آمدند
دو دیدهتر و خاکسار آمدند
چنان داغ دل پیش او در بماند
سرشک از دو دیده به رخ برفشاند
سبک روی بگشاد و دیده پرآب
پر از خون دل و چهره چون آفتاب
چو از دیدهگه دیدهبان بنگرید
به شب آنش و روز پردود دید
غو دیده باید که از دیدگاه
کانوشه سر و تاج گشتاسپ شاه
دوان پیش اسفندیار آمدند
همه دیده چون جویبار آمدند
همه ترگ و جوشن فرو ریختند
هم از دیدهها خون برآمیختند
دبیر جهاندیده را پیش خواند
ازان چاره و چنگ چندی براند
بدو گفت کای رنج دیده پسر
ز گیتی چه جوید دل تاجور
بدو گفت شاه ای پسندیده مرد
سخن گوی وز راه دانش مگرد
همه شب ز مهر پسر مادرش
ز دیده همی ریخت خون بر برش
زواره فرامرز و دستان سام
جهاندیده رودابهی نیک نام
هماندر زمان دیدهبانش بدید
سوی زاولستان فغان برکشید
بیامد ز دیده مر او را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
ز دیده بیامد به درگاه رفت
زمانی به اندیشه بر زین بخفت
همی رفت پیش اندرون رهنمون
جهاندیدهیی نام او شیرخون
که بینم پسندیده چهر ترا
بزرگی و گردی و مهر ترا
همه دیده پیش پدر بازگفت
همان نیز نادیده اندر نهفت
بدو گفت چون رستم پیلتن
ندیده بود کس بهر انجمن
تو گردنکشان را کجا دیدهای
که آواز روباه بشنیدهای
جهاندیده گفت این نه جای منست
بجایی نشینم که رای منست
کجا دیدهای رزم جنگاوران
کجا یافتی باد گرز گران
تو یکتادلی و ندیدهجهان
جهانبان به مرگ تو کوشد نهان
زواره ز پیش برادر برفت
دو دیده سوی رخش بنهاد تفت
که کند این پسندیده دندان پیل
که آگند با موج دریای نیل
ز خانه بیامد به دشت نبرد
دو دیده پر از آب و دل پر ز درد
چه گفت آن جهاندیده دهقان پیر
که نگریزد از مرگ پیکان تیر
به گشتاسپ گفت ای پسندیده شاه
ترا کرد باید به بهمن نگاه
چو گشتاسپ روی نبیره بدید
شد از آب دیده رخش ناپدید
که ما نام او از جهان کم کنیم
دل و دیدهی زال پر نم کنیم
مهان را سراسر ز کابل بخواند
بخوان پسندیدهشان برنشاند
گوا شیرگیرا یلا مهترا
دلاور جهاندیده کنداورا
بیامد فرامرز پیش سپاه
دو دیده نبرداشت از روی شاه
شب و روز هستم ز درد پسر
پر از آب دیده پر از خاک سر
که پیش پدرم آن جهاندیده مرد
همی گفت و لبها پر از بادسرد
پدرم آن جهاندیدهی نامور
ز گفت زواره بپیچید سر
سبک دیدهبان پیش مامش دوید
ز صندوق و گازر بگفت آنچ دید
جهاندار پیروز با دیده گفت
که چیزی که دیدی بباید نهفت
چو داراب زان پیشه بگریختی
همی گازر از دیده خون ریختی
یکی مرزبان بود با سنگ و رای
بزرگ و پسندیده و رهنمای
کسی در جهان این شگفتی ندید
نه از کار دیده بزرگان شنید
وزان جایگه بازگشتند شاد
پسندیده داراب با رشنواد
برافشاند آن گوهر شاهوار
فرو ریخت از دیده خون برکنار
هرانکس که بد کار دیده سری
ببخشید بر هر سری کشوری
دبیر جهاندیده را پیش خواند
بیاورد نزدیک گاهش نشاند
یکی نامه بنوشت با داغ و درد
دو دیده پر از خون و رخ لاژورد
بکردار کشتی بیامد هیون
دل و دیدهی تاجور پر ز خون
ز فرزند و خویشان شده ناامید
سیه شد جهان و دو دیده سپید
سکندر ز دیده ببارید خون
بران شاه خسته به خاک اندرون
ز دیده ببارید چندی سرشک
تن خسته را دور دید از پزشک
ز دارا ز دیده ببارید خون
که بد ریخته زیر خاک اندرون
چو من نامه یابم ز پیران خویش
جهاندیده و رازداران خویش
چو آن موبدان پاسخ شهریار
بدیدند با رنج دیده سوار
پسندیده دانای هندوستان
نبود اندر آن کار همداستان
سکندر بدو گفت نشنیدهام
نه کس را ز شاهان چنین دیدهام
جهاندیده را پیش او خواندند
بر تخت نزدیک بنشاندند
از اخترشناسان و از موبدان
جهاندیده و نامور بخردان
بدین دوده اکنون کدامست مه
جز از تو پسندیده و روزبه
چو بشنید گفتار آن بخردان
پسندیده و پاکدل موبدان
زمین بستر و پوشش از آسمان
به ره دیدهبان تا کی آید زمان
دو رخ زرد و دیده پر از آب کرد
همان چهر خندان پر از تاب کرد
سکندر یکی تیز کشتی بجست
که آن را ببیند به دیده درست
سپاه انجمن شد هزاران هزار
وران تیره شد دیدهی شهریار
همه دیدههاشان به کردار خون
همی از دهان آتش آمد برون
همه رویهاشان چو روی هیون
زبانها سیه دیدهها پر ز خون
سکندر ز دیده ببارید خون
دلش گشت پر درد از رهنمون
بپذرفت زان شهر و لشکر براند
ز دیده همی خون دل برفشاند
بدینگونه تا سوی کوهی رسید
ز دیدار دیده سرش ناپدید
دبیر جهاندیده را پیش خواند
هرانچش به دل بود با او براند
ورا جرم خواند جهاندیده پیر
بدو اندرون بیشه و آبگیر
دگرگفت دیبا بپوشیدهای
نپوشیده را نیز رخ دیدهای
کزیشان جز از نام نشنیدهام
نه در نامهی خسروان دیدهام
بدو داد پس دختر خویش را
پسندیده و افسر خویش را
بگویم که اینک دل و دیده را
دلاور جوان پسندیده را
تگاور هیون جهاندیده پیر
بیامد دوان تا بر اردشیر
جهاندیده بیدار بابک بمرد
سرای کهن دیگری را سپرد
که در شهر جهرم بد او پادشا
جهاندیده با داد و فرمانروا
جهاندیده بیدار دل بود پیر
بدانست اندیشهی اردشیر
یکی بارهیی کرد گرداندرش
که بینا به دیده ندیدی سرش
یکی جای خرم بپیراستند
پسندیده خوانی بیاراستند
بیاورد لشکر ده و دو هزار
جهاندیده و کارکرده سوار
همان دیدهبان دار و هم پاسبان
نگهبان لشکر به روز و شبان
اگر دیدهبان دود بیند به روز
شب آتش چو خورشید گیتی فروز
دوان دیدهبان شد بر شهرگیر
که پیروزگر گشت شاه اردشیر
دو ایدر به زندان شاه اندرون
دو دیده پر از آب و دل پر ز خون
گران خوار بد نام دستور شاه
جهاندیده مردی نماینده راه
چو شاپور رفت اندر آرام خویش
ز گیتی ندیده به جز کام خویش
دگر کیست آنک از در پادشاست
جهاندیده پیرست و گر پارساست
جهاندیدگان را همه خواستار
جوان و پسندیده و بردبار
ستمدیده را اوست فریادرس
منازید با نازش او به کس
بگویم یکی تازه اندرز نیز
کجا برتر از دیده و جان و چیز
چنین گفت کای نامور بخردان
جهان گشته و کار دیده ردان
چو دانست کز مرگ نتوان گریخت
بسی آب خونین ز دیده بریخت
ازان پس چنین گفت کای بخردان
جهاندیده و پاکدل موبدان
بدو گفت کای نازدیده جوان
مبر دست سوی بدی تا توان
بدژدر هرانکس که بد مهتری
وزان جنگیان رنج دیده سری
نگه کرد قیصر به شاپور گرد
ز خوبی دل و دیده او را سپرد
جفادیده ایرانیی بد به روم
چنانچون بود مرد بیداد و شوم
دو تن دیده با نیزه و درع و خود
ز شاپور پرسید هست این درود
بگفت آنک از چرم خر دیده بود
سخنهای قیصر که بشنیده بود
بباید به هر گوشهیی دیدهبان
طلایه به روز و به شب پاسبان
فزون از دو فرسنگ پیش سپاه
همی دیدهبان بود بیراه و راه
فرستاد شاپور کارآگهان
سوی طیسفون کاردیده مهان
جفادیده چون روی شاپور دید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
برآمد یکی ابر و گردی سیاه
کزان تیرگی دیده گم کرد راه
کجا دیدهبد رنج از گنج اوی
نه هم گوشه بد گنج با رنج اوی
ببخشود و دیده پر از آب کرد
بروهای جنگی پر از تاب کرد
دبیری بزرگ و جهاندیدهیی
خردمند و دانا پسندیدهیی
چنین گفت کای نامور بخردان
جهاندیده و رایزن موبدان
بیامد ز هر کشوری موبدی
جهاندیده و نیکپی بخردی
چنین گفت بهرام کای مهتران
جهاندیده و سالخورده سران
چنین گفت بهرام کای مهتران
جهاندیده و کارکرده سران
همان موبد و موبد موبدان
پسندیده و کاردیده ردان
بر دیگر آمد بزد بر سرش
فرو ریخت از دیده خون از برش
چنین گفت بهرام کای سرکشان
ز نیک و بد روز دیده نشان
به روز چهارم چو بر تخت عاج
بسر بر نهاد آن پسندیده تاج
به هفتم چو بنشست گفت ای مهان
خردمند و بیدار و دیده جهان
خروشید کای رنجدیده سوار
برین داستان کهن گوشدار
ازان می همی کفشگر مست بود
به دیده ندید آنچ بایست بود
بگفت آن دلیری کزو دیده بود
به دیده بدید آنچ نشنیده بود
به عیب و هنر چشم تو دیدشان
بدینسان که دیدی پسندیدهشان
به دریا همانا که چندین گهر
به دیده ندیدست کس بیشتر
بدو گفت مرد این جهاندیده شاه
به گفتار من کرد باید نگاه
همه گرد بر گرد او شیر و گور
یکی دیده یاقوت و دیگر بلور
چنان دان که این دلبران منند
پسندیده و دختران منند
کند دیده تاریک و رخساره زرد
به تن سست گردد به لب لاژورد
بدو گفت آری پسندیدهام
به جان و به دل هست چون دیدهام
پرستنده گفت ای جهاندیده مرد
ترا بر زمین شاه ایران که کرد
چنین گفت کای رزم دیده سوار
ازان خواسته کس نداند شمار
برین کوهسارم دو دیده به راه
بدان تا چه فرمان دهد پیشگاه
دژم گشت و دیده پر از آب کرد
بروهای جنگی پر از تاب کرد
بیابان که من دیدهام زیر جز
شده چون بن نیزه بالای گز
طلایه نه و دیدهبان نیز نه
به مرز اندرون پهلوان نیز نه
همی کرد بازی بدان همنشان
وزو پر ز خون دیدهی سرکشان
به روز اندرون دیدهبان داشتی
به تیره شبان پاسبان داشتی
بیامد جهاندیده دانای پیر
سخنگوی و بادانش و یادگیر
فرستاده گفت ای پسندیده مرد
سخنها ز دانش توان یاد کرد
که با خاک چون جفت گردد تنم
نگیرد ستمدیدهای دامنم
همه دیده کردند پیشش پر آب
ازان شاه پردانش و زودیاب
بیامد جهاندیده دستور شاه
بگفت این به بهرام و بنمود راه
به بهرام گفت ای پسندیده مرد
برآید به دست تو این کارکرد
ز دیده گرامیترت داشتم
به سر بر همی افسرت داشتم
دبیر جهاندیده را خوشنواز
بفرمود تا شد بر او فراز
فرستاده را گفت چندین سخن
نگویم جهاندیده مرد کهن
جهاندیده از شهر شیراز بود
سپهبددل و گردنافراز بود
یکی نامه بنوشت پر داغ و درد
دو دیده پر از آب و رخسار زرد
همانگه جهاندیدهای کیقباد
بفرمود تا برنشیند چو باد
بفرمود پس تاش بیجان کنند
بروبر دل و دیده پیچان کنند
گر از تو دل مردمان خسته شد
بشوخی دل و دیدها شسته شد
بدان گه شود شاد و روشن دلم
که رنج ستم دیدهگان بگسلم
تن شهریار دلیر و جوان
دل و دیده شاه نوشینروان
نشست از بر تخت کسری دژم
ازان دیده گشته دلش پر ز غم
برفتند گویندگان سخن
جوان و جهاندیده مرد کهن
زبان راندن و دیده بیآب شرم
گزیدن خروش اندر آواز نرم
فروریخت آب از دو دیده بدرد
بسی داغ دل یاد مهبود کرد
بگفتی که چون شاه نوشینروان
بدیده نبینند پیر و جوان
سخنگوی مردی بجست از مهان
خردمند و گردیده گرد جهان
بزرگان گیتی مرا دیدهاند
کسان کم ندیدند بشنیدهاند
ز لشکر جهاندیده گان را بخواند
سخن سر به سر پیش ایشان براند
بسی دیده باشد گه کارزار
نخواهد گه رزم آموزگار
بشد غاتفر با سپاهی چو کوه
ز هیتال گرد آور دیده گروه
جهاندیده خاقان بپردخت جای
بیامد برتخت او رهنمای
چنین گفت کسری که ای بخردان
جهان گشته و کار دیده ردان
فرستاده گویا زبان برگشاد
همه دیدها پیش او کرد یاد
سزد گر ز خویشان افراسیاب
بدآموز دارد دو دیده پرآب
شتروار بار گران دو هزار
پسندیده بار از در شهریار
گر این نغز بازی به جای آورند
پسندیده و دلربای آورند
بگفتند کین کار با رنج گشت
ز دست جهاندیده اندر گذشت
چنین گفت زان پس بران بخردان
کهای کاردیده ستوده ردان
بدو گفت شاهای پسندیده مرد
کلیله روان مرا زنده کرد
چرا رفتی ای رنج دیده ز گنج
کسی را سزد گنج کو دید رنج
چرا برگذشتی ز شاهنشهان
دو دیده برای تو دارد جهان
جهاندیده مردی درشت و درست
که او رای درویش سازد نخست
همان نیز نیکی باندازه کن
ز مرد جهاندیده بشنو سخن
نداری دریغ آنچه داری ز دوست
اکر دیده خواهد اگر مغز و پوست
یکی نامه بنوشت با سوگ و درد
پر از آب دیده دو رخساره زرد
گزین کرد ز ایران فرستادهای
جهاندیده و راد آزادهای
یکی پیر بد مرزبان هری
پسندیده و دیده ازهر دی
جهاندیدهای نام او بود ماخ
سخندان و با فر و با یال و شاخ
جهاندیده بدال درپیش بود
که با گنج و با لشکر خویش بود
ندارم به دل بیم ازتازیان
که ازدیدشان دیده دارد زیان
بگفت این وز خاک برپای خاست
ستمدیده گویندهی بود راست
بدیده ندیدی مر او را بدست
کجا در جهان دشمن ایزدست
چنین گفت کای نیکدل سروران
جهاندیده و کار کرده سران
نیاکان ما را پرستیدهاید
بسی شور و تلخ جهان دیدهاید
که بهرام را دیدهام در سخن
سواریست اسپ افگن وکارکن
بیاورد گستهم وبندوی را
جهاندیده و گرد گردوی را
ببالا همیبود خسرو بدرد
دودیده پر از خون و رخ لاژورد
همیراند ناکار دیده جوان
برین گونه بر تا پل نهروان
چو خسرو چنان دید بر پل بماند
جهاندیده گستهم را پیش خواند
وزان جایگه شد به پیش پدر
دودیده پراز آب و پر خون جگر
بگفت این و از دیده آواز خاست
کهای شاه نیک اختر و داد وراست
چو خسرو برفت از بر چاره جوی
جهاندیده سوی سقف کرد روی
ببهرام گفت ای جهاندیده مرد
برانگه که برخاست از دشت گرد
تو با خسرو شوم گشتی یکی
جهاندیده یی کردی از کودکی
جهاندیده سنباد برپای جست
میان بسته وتیغ هندی بدست
شنیدند آواز فرخ جوان
جهاندیده گردان روشن روان
اگر دیده خواهی ندارم دریغ
که دیده به از گنج دینار و تیغ
دبیر جهاندیده را پیش خواند
بران پیشگاه بزرگی نشاند
تو برنایی و نوز نادیده کار
چو خواهی که بر یابی از روزگار
بدان نامهها مهر بنهاد شاه
ببرد ان پسندیدهی نیک خواه
نشستند بر کوه دوک آن سران
نهاده دو دیده بفرمانبران
نهاده بکوت و به بهرام چشم
دو دیده پر از آب و دل پر ز خشم
هم آنگه خروش آمد از دیدهگاه
به بهرام گفتند کامد سپاه
نیاطوس گفت ای جهاندیده شاه
خردمندی از مست رومی مخواه
بهرکار دستور بد بر ز مهر
دبیری جهاندیده و خوب چهر
پیاده همیرفت و دیده پر آب
به زردی دو رخساره چون آفتاب
چو از دربه نزدیک آتش رسید
شد از آب دیده رخش ناپدید
بدان کار بندوی بد کدخدای
جهاندیده و راد و فرخندهرای
برفت و غم و رنجش ایدر بماند
دل و دیدهی من به خون درنشاند
هم آنگه زدینار بردی هزار
ز گنج جهاندیده نامدار
بروی اندر آمد دو دیده پرآب
همان زین توری شدش جای خواب
وگر خود کشندت جهاندیدهای
همه نیک و بدها پسندیدهای
به ناخن رخان خسته و کنده موی
پر از خون دل و دیده پر آب روی
از آن آگهی شد دلش پر ز درد
دو دیده پر از خون و رخ لاژورد
ازان پس چنین گفت کای بخردان
پسندیده و کار دیده ردان
چنان کرد خاقان که شاهان کنند
جهاندیده و پیشگاهان کنند
فراوان فرستاده را هدیه داد
جهاندیده از مرو برگشت شاد
بدو گفت بهرام را دیدهای
سواری و رزمش پسندیده ای
یلان سینه با گردیه گفت زن
به گیتی تو را دیدهام رای زن
چوآمد بری مرد ناتندرست
دل و دیده از شرم یزدان بشست
بدیده چوقار و به رخ چون بهار
چو میخواره بد چشم او پر خمار
گزین کرد از ایران چل و هشت هزار
جهاندیده گردان و جنگی سوار
دبیر پسندیده را خواند پیش
سخن گفت با او ز اندازه بیش
صد و شست یاقوت چون ناردان
پسندیدهی مردم کاردان
کجا آن همه روز کردن به شب
دل و دیده گریان و خندان دو لب
همیگفت وز دیده خوناب زرد
همیریخت برجامهی لاژورد
کجا طالع زادنش دیده بود
ز دستور وگنجور بشنیده بود
جهاندیده آنگه ره اندر گرفت
که از بخت شاه این نباشد شگفت
فرستد تنی صد بدین بارگاه
پسندیده با موبد نیک خواه
چوشد هفت سال آمد ایوان بجای
پسندیدهی خسرو پاک رای
بر خسرو آمد جهاندیده مرد
برو کار و زخم بنایاد کرد
همه باز گشتنددیده پرآب
گرفته ز کار زمانه شتاب
تو این گوهران از که دزدیدهای
گر از بنده خفته ببریدهای
برین گونه تا کشور طیسفون
همه دیده پرآب و دل پر ز خون
گلینوش گفت ای جهاندیده مرد
به کام تو بادا همه کارکرد
بدیشان چنین گفت کای بخردان
جهاندیده و کارکرده ردان
چوآن نامه را او به من بر بخواند
پر از آب دیده همیسرفشاند
همه کار یزدان پسندیدهام
همان شور و تلخی بسی دیدهام
درستست گفتار فرزانگان
جهاندیده و پاک دانندگان
چو آن بدکنش رفت نزدیک شاه
ورا دیده پابند در پیش گاه
که جادو بدی کس به مشکوی شاه
به دیده به دیدی همان روی شاه
که باشند پیش تو دانندگان
جهاندیده و چیز خوانندگان
چنین گفت شیرین که ای مهتران
جهان گشته و کار دیده سران
نه کس موی من پیش ازین دیده بود
نه از مهتران نیز بشنیده بود
زبان برگشاد اردشیر جوان
چنین گفت کای کار دیده گوان
همه دیدهها زو شده پر سرشک
جگر پر ز خون شد بباید پزشک
چنان کرهی تیز نادیده زین
به میدان کشید آن خداوند کین
دو دیده زشاه جهان برمدار
فدی کن تن خویش در کارزار
سخن گوی مردی بر مافرست
جهاندیده و گرد و زیبافرست
به پیش آمد این ناپسندیده کار
به بیهوده این رنج و این کارزار
شما را به دیده درون شرم نیست
ز راه خرد مهر و آزرم نیست
ندیده سرنیزهات بخت را
دلت آرزو کرد مر تخت را
فرود آمد از باره بردش نماز
دو دیده پر از خون و دل پرگداز
خروشان بر شهریار آمدند
همه دیده چون جویبار آمدند
دبیر جهاندیده راپیش خواند
دل آگنده بودش همه برفشاند
که نوشین روان دیده بود این به خواب
کزین تخت به پراگند رنگ و آب
همیرفت نرم از بر خاک گرم
دو دیده پر ا زآب کرده زشرم
دهان ناچریده دودیده پرآب
همیبود تا برکشید آفتاب
سبک مهتر او را بمردی سپرد
جهان دیده را پیش ماهوی برد
دو نرگس چونر آهو اندر هراس
دو دیده چو از شب گذشته سه پاس
بشد آسیابان دو دیده پر آب
به زردی دو رخساره چون آفتاب
تو زین ناپسندیده فرمان او
هم اکنون به پیچان تن و جان او
ز درگاه ماهوی چون شد برون
دو دیده پر از آب دل پر ز خون
به دستور گفت ای جهاندیده مرد
فراز آمد آن روز ننگ و نبرد
طلایه به پیش سپاه اندرون
جهان دیدهیی نام او گرستون