عشق است دلاور و فدایی
تنهارو و فرد و یك قبایی
ای از شش و پنج مهره برده
آورده تو نرد دلربایی
یكتا شده خوش ز هر دو عالم
بربوده ز یك دلان دوتایی
آخر تو چه جوهر و چه اصلی
ای پاك ز جای از كجایی
در عالم كم زنان چه بیشی
در خطه دل چه جان فزایی
نتوان ز تو عشق صبر كردن
صبرا تو در این هوس نشایی
نادیده مكن چو دیدهای تو
بیگانه مرو چو آشنایی
تا ما ماییم جمله ابریم
بی ظلمت ما مها تو مایی
در پای غمش چه دیدی ای جان
كاین دست گشاده در دعایی
ای دل ز قضا چه رو نمودت
كز عشق تو طالب بلایی
رفتم بر عشق كاین به چند است
گفتا كه نباشد این بهایی
الا بر شاه شمس تبریز
سر پای كنی به سر بیایی