غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«صبر» در غزلستان
حافظ شیرازی
«صبر» در غزلیات حافظ شیرازی
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را
صبر است مرا چاره هجران تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت
ساقی بیا که هاتف غیبم به مژده گفت
با درد صبر کن که دوا می فرستمت
هر جا که دلیست در غم تو
بی صبر و قرار و بی سکون باد
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد
گفتم اسرار غمت هر چه بود گو می باش
صبر از این بیش ندارم چه کنم تا کی و چند
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شکر کز سخنم می ریزد
اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند
نقش می بستم که گیرم گوشه ای زان چشم مست
طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
شکر به صبر دست دهد عاقبت ولی
بدعهدی زمانه زمانم نمی دهد
گرت چو نوح نبی صبر هست در غم طوفان
بلا بگردد و کام هزارساله برآید
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوه ای زان لب شیرین شکربار بیار
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق
ببست گردن صبرم به ریسمان فراق
کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی
فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق
احادیا بجمال الحبیب قف و انزل
که نیست صبر جمیلم ز اشتیاق جمال
این که پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت
اجر صبریست که در کلبه احزان کردم
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم
صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم
عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند ز من
الصبر مر و العمر فان
یا لیت شعری حتام القاه
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
عاشقان را نبود چاره بجز مسکینی
سیل این اشک روان صبر و دل حافظ برد
بلغ الطاقه یا مقله عینی بینی
سعدی شیرازی
«صبر» در غزلیات سعدی شیرازی
کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طالب نوروز را
دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش
جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را
من همان روز دل و صبر به یغما دادم
که مقید شدم آن دلبر یغمایی را
اگر چه صبر من از روی دوست ممکن نیست
همی کنم به ضرورت چو صبر ماهی از آب
گر چشم دلم به صبر بودی
جز عشق ندیدمی مهمات
بیایمت که ببینم کدام زهره و یارا
روم که بی تو نشینم کدام صبر و جلادت
صبر قفا خورد و به راهی گریخت
عقل بلا دید و به کنجی نشست
سرانگشتان مخضوبش نبینی
که دست صبر برپیچید و بشکست
صبر و دل و دین می رود و طاقت و آرام
از زخم پدیدست که بازوش تواناست
از روی شما صبر نه صبرست که زهرست
وز دست شما زهر نه زهرست که حلواست
مایه پرهیزگار قوت صبرست و عقل
عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست
صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست
چاره عشق احتمال شرط محبت وفاست
صبر از تو کسی نیاورد تاب
چشمم ز غمت نمی برد خواب
دیدار تو حل مشکلاتست
صبر از تو خلاف ممکناتست
خیال روی تو بیخ امید بنشاندست
بلای عشق تو بنیاد صبر برکندست
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمترست
تا گل روی تو در باغ لطافت بشکفت
پرده صبر من از دامن گل چاکترست
شوق را بر صبر قوت غالبست
عقل را با عشق دعوی باطلست
با قوت بازوان عشقت
سرپنجه صبر ناتوانست
بر جور و بی مرادی و درویشی و هلاک
آن را که صبر نیست محبت نه کار اوست
چند نصیحت کنند بی خبرانم به صبر
درد مرا ای حکیم صبر نه درمان اوست
سعدی اگر طالبی راه رو و رنج بر
کعبه دیدار دوست صبر بیابان اوست
رضای دوست نگه دار و صبر کن سعدی
که دوستی نبود ناله و نفیر از دوست
صبرم ز روی دوست میسر نمی شود
دانی طریق چیست تحمل ز خوی دوست
راست گفتی که فرج یابی اگر صبر کنی
صبر نیکست کسی را که توانایی هست
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست
سعدی ز دست دوست شکایت کجا بری
هم صبر بر حبیب که صبر از حبیب نیست
همه دانند که سودازده دلشده را
چاره صبرست ولیکن چه کند قادر نیست
گر صبر دل از تو هست و گر نیست
هم صبر که چاره دگر نیست
درد عشق از تندرستی خوشترست
گر چه بیش از صبر درمانیش نیست
با فراقت چند سازم برگ تنهاییم نیست
دستگاه صبر و پایاب شکیباییم نیست
در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست
زرق نفروشم و زهدی ننمایم کان نیست
در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست
از گل و لاله گزیرست و ز گلرویان نیست
رازم از پرده برملا افتاد
چند شاید به صبر پنهان داشت
آن را که میسر نشود صبر و قناعت
باید که ببندد کمر خدمت و طاعت
عشق و سودا و هوس در سر بماند
صبر و آرام و قرار از دست رفت
بربود انده تو صبرم و نیکو بربود
بگرفت انده تو جانم و زیبا بگرفت
عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
آزمودیم زور بازوی صبر
و آبگینست پیش سندانت
طرفه می دارند یاران صبر من بر داغ و درد
داغ و دردی کز تو باشد خوشترست از باغ ورد
آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما می برد
ترک از خراسان آمدست از پارس یغما می برد
انصاف نبود آن رخ دلبند نهان کرد
زیرا که نه روییست کز او صبر توان کرد
مشتاق تو را کی بود آرام و صبوری
هرگز نشنیدم که کسی صبر ز جان کرد
تا قوت صبر بود کردیم
دیگر چه کنیم اگر نباشد
یک امروزست ما را نقد ایام
مرا کی صبر فردای تو باشد
گر نشد اشتیاق او غالب صبر و عقل من
این به چه زیردست گشت آن به چه پایمال شد
طرفه مدار اگر ز دل نعره بیخودی زنم
کآتش دل چو شعله زد صبر در او محال شد
سلطان خیالت شبی آرام نگیرد
تا بر سر صبر من مسکین ندواند
کسی که روی تو دیدست حال من داند
که هر که دل به تو پرداخت صبر نتواند
بیم آنست دمادم که برآرم فریاد
صبر پیدا و جگر خوردن پنهان تا چند
قرار عقل برفت و مجال صبر نماند
که چشم و زلف تو از حد برون دلاویزند
طریق ما سر عجزست و آستان رضا
که از تو صبر نباشد که با تو بستیزند
صبر هم سودی ندارد کآب چشم
راز پنهان آشکارا می کند
به صبر خواستم احوال عشق پوشیدن
دگر به گل نتوانستم آفتاب اندود
من بعد حکایت نکنم تلخی هجران
کان میوه که از صبر برآمد شکری بود
با غمزه خوبان که چو شمشیر کشیدست
در صبر بدیدم که نه محکم سپری بود
سعدی نتوانی که دگر دیده بدوزی
کان دل بربودند که صبرش قدری بود
نه عجب گر برود قاعده صبر و شکیب
پیش هر چشم که آن قد و شمایل برود
روی بنمای که صبر از دل صوفی ببری
پرده بردار که هوش از تن عاقل برود
صبرم از دوست مفرمای و تعنت بگذار
کاین بلاییست که از طبع بشر می نرود
صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می رود
پس از دشواری آسانیست ناچار
ولیکن آدمی را صبر باید
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
مجال صبر همین بود و منتهای شکیب
دگر مپای که عمر این همه نمی پاید
فراق یار به یک بار بیخ صبر بکند
بهار وصل ندانم که کی به بار آید
دلا اگر چه که تلخست بیخ صبر ولی
چو بر امید وصالست خوشگوار آید
دل رفت و صبر و دانش ما مانده ایم و جانی
ور زان که غم غم توست آن نیز هم برآید
هد صبری ما تولی رد عقلی ما ثنا
صاد قلبی ما تمشی زاد وجدی ما عبر
فالتنائی غصه ما ذاق الامن صبا
و التدانی فرصه ما نال الا من صبر
گفت سعدی صبر کن یا سیم و زر ده یا گریز
عشق را یا مال باید یا صبوری یا سفر
ای صبر پای دار که پیمان شکست یار
کارم ز دست رفت و نیامد به دست یار
در عشق یار نیست مرا صبر و سیم و زر
لیک آب چشم و آتش دل هر دو هست یار
یار آن بود که صبر کند بر جفای یار
ترک رضای خویش کند در رضای یار
آب و آتش خلاف یک دگرند
نشنیدیم عشق و صبر انباز
هر که بی دوست می برد خوابش
همچنان صبر هست و پایابش
یاری به دست کن که به امید راحتش
واجب کند که صبر کنی بر جراحتش
عشق پوشیده بود و صبر نماند
پرده برداشتم ز اسرارش
لاجرم عقل منهزم شد و صبر
که نبودند مرد میدانش
ما دگر بی تو صبر نتوانیم
که همین بود حد امکانش
حدیث صبر من از روی تو همان مثلست
که صبر طفل به شیر از کنار مادر خویش
صبر چون پروانه باید کردنت بر داغ عشق
ای که صحبت با یکی داری نه در مقدار خویش
اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند
شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل
عقل و صبر از من چه می جویی که عشق
کلما اسست بنیانا هدم
به گلبنی برسیدم مجال صبر ندیدم
گلی تمام نچیدم هزار خار بخوردم
مجال صبر تنگ آمد به یک بار
حدیث عشق بر صحرا فکندم
شراب وصلت اندرده که جام هجر نوشیدم
درخت دوستی بنشان که بیخ صبر برکندم
شکر خوشست ولیکن حلاوتش تو ندانی
من این معامله دانم که طعم صبر چشیدم
نه بخت و دولت آنم که با تو بنشینم
نه صبر و طاقت آنم که از تو درگذرم
رفتی و در رکابت دل رفت و صبر و دانش
بازآ که نیم جانی بهر نثار دارم
درمان درد عاشقان صبرست و من دیوانه ام
نه درد ساکن می شود نه ره به درمان می برم
ای ساربان آهسته رو با ناتوانان صبر کن
تو بار جانان می بری من بار هجران می برم
نه دست صبر که در آستین عقل برم
نه پای عقل که در دامن قرار کشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
ای که مهار می کشی صبر کن و سبک مرو
کز طرفی تو می کشی وز طرفی سلاسلم
گر نظری کنی کند کشته صبر من ورق
ور نکنی چه بر دهد بیخ امید باطلم
دستی ز غمت بر دل پایی ز پیت در گل
با این همه صبرم هست وز روی تو نتوانم
هر نصیحت که کنی بشنوم ای یار عزیز
صبرم از دوست مفرمای که من نتوانم
چنانت دوست می دارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
فراقم سخت می آید ولیکن صبر می باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم
گویند صبور باش از او سعدی
بارش بکشم که صبر نتوانم
چون دست قدرتم به تمنا نمی رسد
صبر از مراد نفس به ناچار می کنم
آن کس که از او صبر محالست و سکونم
بگذشت ده انگشت فروبرده به خونم
من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم
کسی دگر نتوانم که بر تو بگزینم
آن که صبر از جمال او نبود
به ضرورت جفای او ببریم
صبر از همه چیز و هر که عالم
کردیم و صبوری از تو نتوان
چه بویست این که عقل از من ببرد و صبر و هشیاری
ندانم باغ فردوسست یا بازار عطاران
چند بشاید به صبر دیده فرودوختن
خرمن ما را نماند حیله بجز سوختن
ولیکن صبر تنهایی محالست
که نتوان در به روی دوست بستن
آدمی را که طلب هست و توانایی نیست
صبر اگر هست و گر نیست بباید کردن
گر به رعنایی برون آیی دریغا صبر و هوش
ور به شوخی درخرامی وای عقل و دین من
ساعد دل چون نداشت قوت بازوی صبر
دست غمش درشکست پنجه نیروی من
سعدی چو صبر از اوت میسر نمی شود
اولیتر آن که صبر کنی بر گزند او
با همه تدبیر خویش ما سپر انداختیم
روی به دیوار صبر چشم به تقدیر او
سپر صبر تحمل نکند تیر فراق
با کمان ابرو اگر جنگ نیاغازی به
خود را به زیر چنگل شاهین عشق تو
عنقای صبر من پر و بالی نیافته
عقوبت هرچ از آن دشوارتر نیست
بر آنم صبر هست الا جدایی
ولیک با همه عیب از تو صبر نتوان کرد
بیا و گر همه بد کرده ای که نیکویی
گرم عذاب نمایی به داغ و درد جدایی
شکنجه صبر ندارم بریز خونم و رستی
آرام دلم بستدی و دست شکیبم
برتافتی و پنجه صبرم بشکستی
عمرها در زیر دامن برد سعدی پای صبر
سر ندیدم کز گریبان وفا برداشتی
چندان که بی تو غایت امکان صبر بود
کردیم و عشق را به پدیدست غایتی
صبر بلبل شنیده ای هرگز
چون بخندد شکوفه سحری
ای که صبر از من طمع داری و هوش
بار سنگین می نهی بر لاغری
چاره صبرست و احتمال فراق
چون کفایت نمی کند نظری
روی گشاده ای صنم طاقت خلق می بری
چون پس پرده می روی پرده صبر می دری
ای که قصد هلاک من داری
صبر کن تا ببینمت نظری
صبری که بود مایه سعدی دگر نماند
سختی مکن که کیسه بپرداخت مشتری
روی تو نه روییست کز او صبر توان کرد
لیکن چه کنم گر نکنم صبر ضروری
چه نیکبخت کسانی که با تو هم سخنند
مرا نه زهره گفت و نه صبر خاموشی
چه خوشست در فراقی همه عمر صبر کردن
به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی
از من مطلب صبر جدایی که ندارم
سنگیست فراق و دل محنت زده جامی
صبر به طاقت آمد از بار کشیدن غمت
چند مقاومت کند حبه و سنگ صدمنی
زمان رفته بازآید ولیکن صبر می باید
که مستخلص نمی گردد بهاری بی زمستانی
قصه عشق را نهایت نیست
صبر پیدا و درد پنهانی
طبیب از من به جان آمد که سعدی قصه کوته کن
که دردت را نمی دانم برون از صبر درمانی
نه گزیرست مرا از تو نه امکان گریز
چاره صبرست که هم دردی و هم درمانی
بیش از این صبر ندارم که تو هر دم بر قومی
بنشینی و مرا بر سر آتش بنشانی
چو صبرم از تو میسر نمی شود چه کنم
به خشم رفتم و بازآمدم به مسکینی
صبر دیدیم در مقابل شوق
آتش و پنبه بود و سنگ و سبوی
مولوی
«صبر» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
رقصان سوی گردون شوم زان جا سوی بیچون شوم
صبر و قرارم بردهای ای میزبان زودتر بیا
بی صبر بود و بیحیل خود را بكشت او از عجل
گر صبر كردی یك زمان رستی از او آن بدلقا
فرمود رب العالمین با صابرانم همنشین
ای همنشین صابران افرغ علینا صبرنا
یا این دل خون خواره را لطف و مراعاتی بكن
یا قوت صبرش بده در یفعل الله ما یشا
این دو ره آمد در روش یا صبر یا شكر نعم
بی شمع روی تو نتان دیدن مر این دو راه را
سرسبز و خوش هر ترهای نعره زنان هر ذرهای
كالصبر مفتاح الفرج و الشكر مفتاح الرضا
چون رعد نهای خامش چون پرده تست این هش
وز صبر و فنا میكش طوطی خطابی را
زیرا غلبات بوی آن مشك
صبری بنهشت یوسفان را
پرده صبرم فراق پای دارت خرق كرد
خرق عادت بود اندر لطف این مخراق را
شرب گل از ابر بود شرب دل از صبر بود
ابر حریف گیاه صبر حریف صبا
بیابم آن شكرستان بینهایت را
كه برد صبر و قرارم چه خوش بود به خدا
به جان پاك تو ای معدن سخا و وفا
كه صبر نیست مرا بیتو ای عزیز بیا
چه جای صبر كه گر كوه قاف بود این صبر
ز آفتاب جدایی چو برف گشت فنا
جز ز خداوندی تو كی رسد
صبر و قرار این دل دیوانه را
و زال عنك فراق امر من صبر
و محنه فتنتنا و خاب من فتنا
و اشرتم بالصبر لی متسلیا
ما هكذی عشقوا به لا تحسبوا
هیچ مگو و كف مكن سر مگشای دیگ را
نیك بجوش و صبر كن زانك همیپرانمت
آن كس كه به گردون رود و گیرد آهو
با صبر و تأنی و به هنجار مرا یافت
مرا گویی كه صبر آهستهتر ران
چه جای صبر و آهستهست هیهات
بی عدد پیش جنازه میدود خوهای تو
صبر تو و النازعات و شكر تو و الناشطات
بیخهای آن درختان می نهانی میخورند
روزكی دو صبر میكن تا شود بیدار مست
یا رسول الله ستون صبر را
استن حنانه كردی عاقبت
با داردار وعده وصلت رسید صبر
هجران دو چشم بسته و بر دارم آرزوست
عقل اگر قاضیست كو خط و منشور او
دیدن پایان كار صبر و وقار و وفاست
ذره شدی بازمرو كه مشو
صبر و وفا كن كه وفاها خوشست
صبر مرا آینه بیماریست
آینه عاشق غمخواریست
هم بجهی از ما و منی هم دیو را گردن زنی
در دست پیچی پرچمش كالصبر مفتاح الفرج
چندان فروخور آن دهان تا پیشت آید ناگهان
كرسی و عرش اعظمش كالصبر مفتاح الفرج
اقبال خویش آید تو را دولت به پیش آید تو را
فرخ شوی از مقدمش كالصبر مفتاح الفرج
خندان شو از نور جهان تا تو شوی سور جهان
ایمن شوی از ماتمش كالصبر مفتاح الفرج
دیویست در اسرار تو كز وی نگون شد كار تو
بربند این دم محكمش كالصبر مفتاح الفرج
باری دلم از مرد و زن بركند مهر خویشتن
تا عشق شد خال و عمش كالصبر مفتاح الفرج
دارد خدا خوش عالمی منگر در این عالم دمی
جز حق نباشد محرمش كالصبر مفتاح الفرج
گر سینه آیینه كنی بیكبر و بیكینه كنی
در وی ببینی هر دمش كالصبر مفتاح الفرج
خامش بیان سر مكن خامش كه سر من لدن
چون میزند اندرهمش كالصبر مفتاح الفرج
چون آسمان گر خم دهی در امر و فرمان وارهی
زین آسمان و از خمش كالصبر مفتاح الفرج
ای دل فرورو در غمش كالصبر مفتاح الفرج
تا رو نماید مرهمش كالصبر مفتاح الفرج
چون كرد بر عالم گذر سلطان مازاغ الصبر
نقشی بدید آخر كه او بر نقشها عاشق نشد
اشكی كه چشم افروختی صبری كه خرمن سوختی
عقلی كه راه آموختی در نیم شب گمراه شد
چونك سلیمان برود دیو شهنشاه شود
چون برود صبر و خرد نفس تو اماره شود
در ظلمات ابتلا صبر كن و مكن ابا
كب حیات خضر را در ظلمات میرسد
مسلمان نیستم گبرم اگر ماندست یك صبرم
چه دانی تو كه درد او چه دستان و قدم دارد
كسی كو یار صبر آمد سوار ماه و ابر آمد
مكن باور كه ابر تر گدای ناودان باشد
شهم گوید در این دشتم تو پنداری كه گم گشتم
نمیدانی كه صبر من غلاف ذوالفقار آمد
برو ای شكر كاین نعمت ز حد شكر بیرون شد
نخواهم صبر گر چه او گهی هم كار میآید
شمس الحق تبریزی هم خسرو و هم میرست
پیراهن هر صبری زان میر همیدرد
بربند لب و تن زن چون غنچه و چون سوسن
رو صبر كن از گفتن چون صبر كلید آمد
اگر منكر شوی من صبر دارم
بدان روزی كه روز داد باشد
آن دشمن صبرهای عاشق
در خون صبور میخرامد
با این همه گنج نیست بیرنج
بر صبر و وفا قدم فشارید
در صبر و ثبات كوه قافید
چون كوه حلیم و باوقارید
آتش صبر تو سوزد آتش هستیت را
آتش اندر هست زن و اندر تن هستی نژاد
قدحه و الموریاتش نیست الا سوز صبر
ضبحه و العادیاتش نیست جز جانهای راد
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر كن آن جا
ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند
یا رب ار صبر نیابد ز تو دل ز آتش عشق
تا ابد قصه كند قصه مكرر نكند
دل اگر بیادبی كرد بر این صبر مگیر
طعمش بد كه در این جنگ عوان تو بود
ای دل از سر صبر را آغاز كن
زانك دلبر جور را آغاز كرد
آرام بخش جان را زان می كه از تفش
صبر و قرار و توبه و آرام میرود
ای دل روشن ضمیر بر همه دلها امیر
صبر گزیدی و یافت جان تو جمله مراد
چند كند زیر خاك صبر روانهای پاك
هین ز لحد برجهید نصر مید رسید
صبر چو ابریست خوش حكمت بارد از او
زانك چنین ماه صبر بود كه قرآن رسید
حدیث صبر مگویید صبر را ره نیست
در آن دلی كه بدان یار ممتحن باشد
به از صبوری اندر زمانه چیزی نیست
ولی نه از تو كه صبر از تو سخت عار بود
چه صبر كردن و دامن ز فتنه بربودن
نشسته تا كه چه آید ز چرخ روزی چند
تلخی صبر اگر گلوگیر است
عاقبت خوشگوار خواهد بود
صبر با عشق بس نمیآید
عقل فریادرس نمیآید
جامه صبر من از آن چاك شد
كز ره جان جامه دران آمدند
ای عشق خونم خوردهای صبر و قرارم بردهای
از فتنه روز و شبت پنهان شدستم چون سحر
اگر مشتاق اشراقات شمس الدین تبریزی
شراب صبر و تقوا را تو بیاكراه و صفرا خور
گفتا كه تو را این عشق در صبر دهد رنگی
شایسته آن گردی هم ناظر و هم منظر
خامش كه اشارت ز شه عشق چنین است
كز صبر گلوی دل و جان گیر و بیفشار
به جان تو كه امروزم ببینی
كه صبرم نیست تا ایام دیگر
هله منشین و میاسا بهل این صبر و مواسا
بگزین جهد و مقاسا كه چو دیكم به شرر بر
آتشی كردی و گویی صبر كن
من ندانم صبر كردن در تنور
دست بر لب مینهی یعنی كه صبر
با لب لعلت كجا ماند صبور
ای نور صدرها را اومید صبرها را
بر اوج ابرها را رانی و چیز دیگر
معدن صبرست تن معدن شكر است دل
معدن خندهست شش معدن رحمت جگر
بیار جام كه جانم ز آرزومندی
ز خویش نیز برآمد چه جای صبر و قرار
كه لعل آن مه خاصیت زمرد داشت
از آن ببست از او اژدهای نفس به صبر
مطربا نام بر ز معشوقی
كز دل ما ببرد صبر و قرار
رحم كن ار زخم شوم سر به سر
مرهم صبرم ده و رنجم ببر
قلتم الصبر اجمل صبر العبد ما انصبر
نحن ابناء وقتنا رحم الله من غبر
به پیش سلطنت توبهام چو مسخره ایست
كه عشق را نبود صبر اعتبارآمیز
سخن مگوی چو گویی ز صبر و توبه مگوی
حدیث توبه مجنون بود فشارآمیز
از بیم تو گشته شیر گربه
در خاك خزیده صبر چون موش
القلب لیس یلقی نادیك كیف یصبر
الاذن لیس یلقن حادیك كیف ینعش
سوزش خورشید عشق صبر بود صبر كن
روز دو سه صبر به مذهب تو با ترش
گر تو مرا گویی رو صبر كن
باشد تكلیف بما لایطاق
نی خواب گذاشت خواجه نی صبر
نی نام گذاشت خواجه نی ننگ
توبه سفر گیرد با پای لنگ
صبر فروافتد در چاه تنگ
چنان حلمی و تمكینی چنان صبر خداوندی
كه اندر صبر ایوبش نتاند بود یار ای دل
هر آن كو صبر كرد ای دل ز شهوتها در این منزل
عوض دیدست او حاصل به جان زان سوی آب و گل
تو گویی كاین بدین خوبی زهی صبر وی ایوبی
وزین غبن اندر آشوبی كه این كاریست بیطایل
بفرما صبر یاران را به پندی حرص داران را
بمشنو نفس زاران را مباش از دست حرص آكل
حروف تخته كانی بدین تأویل میخوانی
خلاصه صبر میدانی بر آن تأویل شو عامل
صبر كن این یك دو روز با همه فر و فروز
بازرود سوی اصل بازكند اتصال
رشاء العشق حبیبی لشرود و مضل
كل قلب لهواه وجد الصبر یصل
شكری علی لذاتها صبری علی آفاتها
یا ساقیی قم هاتها تا عیش و خماری كنم
گل سر برون كرد از درج كالصبر مفتاح الفرج
هر شاخ گوید لاحرج كز صبر دربار آمدم
گفت مرا خواجه فرج صبر رهاند ز حرج
هیچ مگو كز فرج است اینك گرفتار شدم
صبر نماندهست كه من گوش سوی نسیه برم
عقل نماندهست كه من راه به هنجار روم
مولای فنی صبری لا تخرج من صدری
لا تبعد نستبری كز هجر ضرر دارم
از گفت بلی صبر نداریم ازیرا
بسرشته و بر رسته سغراق الستیم
چون صبر فرج آمد و بیصبر حرج بود
خاموش مكن ناله كه ما صبر گزیدیم
حریفا اندر آتش صبر می كن
كه آتش آب می گردد به ایام
چو از صبرم همه فریاد كردند
چنان باشد كه من فریاد كردم
مرا استاد صبر است و از این رو
خلاف مذهب استاد كردم
سرا چه بود فلك را برشكافم
ز بیصبری قیامت را نپایم
ز بیصبری بگویم شمس تبریز
چنینی و چنانی من چه دانم
پنبهای از لاابالی در دو گوش دل نهم
پند نپذیرم ز صبر و بندها را بشكنم
هر دمی حشر نوستت ز ترح تا به فرح
پس چرا صبر تو را شكر شكرخا نكنم
ساقی صبر بیا رطل گرانم درده
تا چو ریگش به یكی بار فروآشامم
عقل از او مستقینی صبر از او مستعینی
عشق از او غیب بینی خاك او نقش آدم
هم به درد این درد را درمان كنم
هم به صبر این كار را آسان كنم
تا تو رفتی قوت و صبرم برفت
تا تو رفتی من دگر خوش نیستم
در بزم چون عقار و گه رزم ذوالفقار
در شكر همچو چشمه و در صبر خارهایم
اگر تتار غمت خشم و تركیی آرد
به عشق و صبر كمربسته همچو خرگاهم
لمع العشق توالی و علی الصبر تعالی
طمس البدر هلالا خضع القلب و اسلم
تناقص صبری بازدیاد ملالكم
فیالیتنی افننی كصبری ملالكم
صبر مرا برهم زدی برهم زدی عقل مرا رهزن شدی رهزن شدی
دل را كجا پنهان كنم در دلبری تو بیحدی تو بیحدی
صبر از دل من بردهای مست و خرابم كردهای
كو علم من كو حلم من كو عقل زیركسار من
زان می حرام آمد كه جان بیصبر گردد در زمان
نحس زحل ندهد رهش در دید مه دیدار من
خواهی بگو خواهی مگو صبری ندارم من از او
ای روی او امسال من ای زلف جعدش پار من
ای زاغ بیهوده سخن سه ماه دیگر صبر كن
تا دررسد كوری تو عید جهان عید جهان
خواهی كه معنی كش شوم رو صبر كن تا خوش شوم
رنجور بسته فن بود خاصه در این باریك فن
گر تو لجوجی سخت سر من هم لجوجم ای پسر
سر می نهد هر شیر نر در صبر پاافشار من
بر هر گلی خاری بود بر گنج هم ماری بود
شیرین مراد تو بود تلخی و صبرت آن من
الصبر مفتاح الفرج الصبر معراج الدرج
الصیر تریاق الحرج ای ترك تازی خوان من
ای خون عقلم ریخته صبر از دلم بگریخته
ای جان من آمیخته با جان هر صورت شكن
هی چه گریزی چندین یك نفس این جا بنشین
صبر تو كو ای صابر ای همه صبر و تمكین
نرگس او ز خون من چون شكند خمار خود
صبر و قرار او برد صبر من و قرار من
راز تو فاش می كنم صبر نماند بیش از این
بیش فلك نمیكشد درد مرا و نی زمین
صبر نماند و خواب من اشك نماند و آب من
یا رب تا كی می كند غارت هر چهار من
عدو توبه و صبرم مرا امروز ناگاهان
میان راه پیش آمد نوازش كرد چون شاهان
بیا ای جان كه وقتت خوش چو استن بار ما می كش
كه تا صبرت بیاموزد به سقف بیستون رفتن
حلاوتهای آن مفضل قرار و صبر برد از دل
كه دیدم غیر او تا من سكون یابم در این مسكن
بر وعده مكن صبر كه گر صبر نبودی
هرگز نرسیدی مدد از نیست بهستان
در این زندان مرا كند است دندان
از این صبر و از این دندان فشردن
در آن جوشش بگو كوشش چه باشد
چه می لافند از صبر این صبوران
دل از بهر تو یك دیكی بپختهست
زمانی صبر می كن تا پزیدن
خمش كن صبر كن تمكین تو كو
كه را ماند ز دست عشق تمكین
تا تراشیده نگردی تو به تیشه صبر و شكر
لایلقیها فرو می خوان و الاالصابرون
ز اول این خواب گفتم من كه هم آهسته باش
صبر كن تا باخود آیم یك زمان تو دم مزن
صبرها كردند تا قهر خدا اندررسید
دود قهر حق برآمدشان ز سقف دودمان
ماهیان را صبر نبود یك زمان بیرون آب
عاشقان را صبر نبود در فراق دلستان
جان ماهی آب باشد صبر بیجان چون بود
چونك بیجان صبر نبود چون بود بیجان جان
صبر كن تا دررسد یك مژدهای زان مه لقا
صبر كن تا رو نماید ابر گوهردار من
صبر آن باشد دلا كز مدح آن بحر صفا
رو نگردانی بلی و بشنوی گفتار من
گر بگوید ور نگوید راز من
دل ندارد صبر از دلدار من
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر كن وفا كن
رخساره پاك كرده دراعه چاك كرده
با خار صبر كرده گلها كه همچنین كن
گویی بیا كه بر تو كنم صبر را شبان
بر بره گرگ را چه شبان میكنی مكن
صبر مرا خواب برد عقل مرا آب برد
كار مرا یار برد تا چه شود كار من
بیا بیا كه ز هجرت نه عقل ماند نه دین
قرار و صبر برفتهست زین دل مسكین
و ما ذنبی سوی انی عدیم الصبر فی فنی
فلا تعرض بذا عنی وجد بالعفو و الغفران
صبر همیگفت كه من مژده ده وصلم از او
شكر همیگفت كه من صاحب انبارم از او
صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرم
تا به كجا كشد مرا مستی بیامان تو
جامه صبر میدرد عقل ز خویش میرود
مردم و سنگ میخورد عشق چو اژدهای تو
خاموش كه خاموشی فخری من و فخری تو
در گفتن و بیصبری عاری من و عاری تو
با صبر تویی محرم روسخت تویی در غم
شمشیر زبان بركش وز صبر و سپر برگو
هین قرائت كم كن و خاموش باش و صبر كن
تا بخوانم عین قرآنت كنم نیكو شنو
چو در صبر آیم بود صدر او
چو از غم بسوزم بود مجمر او
لا تنطق فی العشق و یكفیك انین
فالمخلص للعاشق صبر و جحود
تو بگریزی و من فریاد در پی
كه یك دم صبر كن ای تیزگام
و اشرتم بالصبر لی متسلیا
ما هكذی عشقی به لا تحسبوا
صبر سوی نران رود نوحه سوی زنان رود
گردن اسب شاه را ننگ بود ز زنگله
شمس الحق تبریزی هم صبری و پرهیزی
هم عید شكرریزی هم كر و فر روزه
از برگ نمینازد وز میوه نمییازد
ای صبر درختم را تو زیر و زبر كرده
قانع نشوم با تو صبر از دل من گم شد
رو با دگری میگو من نشنوم افسانه
چون صبر بود از شه شمس الحق تبریز
ای آب حیات ابد از شاه چشیده
دلها همه لرزان شده جانها همه بیصبر
یك شمه از آن لرزه به سیماب رسیده
چو یوسف ملك مصر عشق گیرد
كسی كو صبر كرد در چاه روزه
چون صبر بدید آن هزیمت
او نیز بجست یك سواره
شد صبر و خرد بماند سودا
میگرید و میكند حراره
نام عاشق بر من و او را ز من خود صبر نیست
عشق معشوقم ز حد عشق من افزون شده
نی با تو اتفاقم نی صبر در فراقم
ز آسیب این دو حالت جان میشود فشرده
دل داده آن باشد كه او در صبر باشد سخت رو
نی چون تو گوشه گشتهای در گوشهای افتادهای
خمخانه مردان دل است وز وی چه مستی حاصل است
طفلی و پایت در گل است پس صبر كن تا غایتی
عارف گوینده اگر تا سحر صبر كنی
از جهت خسته دلان جان و نگهبان منی
زین همه خاموش كنم صبر و صبر نوش كنم
عذر گناهی كه كنون گفت زبانم كه تویی
گفته به عقل طیره شو گفته به عشق خیره شو
گفته به صبر خون گری در غم هجر دلبری
بر سر من نبشت حق در دل من چه كشت حق
صبر مرا بكشت حق صبر نماند و صابری
عقل حریف جنگیی نفس مثال زنگیی
عشق چو مست و بنگیی صبر و حیا چو داوری
خامش كن اگر سرت خارش نطق میدهد
هست برای جعد تو صبر گزیده شانهای
فراری نیست خوبان را ز عرضه كردن سیما
بتان را صبر كی باشد ز غنج و چهره آرایی
گهی از روی خود داده خرد را عشق و بیصبری
گهی از چشم خود كرده سقیمان را مسیحایی
دهان بستم خمش كردم اگر چه پرغم و دردم
خدایا صبرم افزون كن در این آتش به ستاری
دلم هر لحظه میپرد لباس صبر میدرد
از آن شادی كه با مایی كه سبحان الذی اسری
مشو تو منكر پاكان بترس از زخم بیباكان
كه صبر جان غمناكان تو را فانی كند فانی
ور از نه چرخ برتازی بسوزی هفت دریا را
بدرم چرخ و دریا را به عشق و صبر و پیشانی
ای عشق چه میخندی وی عقل چه میبندی
وی صبر چه خرسندی وی چهره چرا زردی
آن روز كه هشیارم من عربدهها دارم
و آن روز كه خمارم چه صبر و چه خاموشی
تا ماه نهم صبر كن ای دل تو در این خون
آن مه تویی ای شاه كه شمس الحق و دینی
به هجر فخر ما شمس الحق و دین
ایا صبرا نكردی هیچ یاری
مگر صبری كه رست از خاك تبریز
خورم یابم دمی زو بردباری
چون گلشن نیستی نمودی
چون صبر كنیم ما به هستی
نتوان ز تو عشق صبر كردن
صبرا تو در این هوس نشایی
طرههای مشك را دربافتی دربافتی
تارهای صبر را بگسیختی بگسیختی
صبر كردی تا كه دریا رام گشت و رام گشت
بهر كشتی بادبان افراختی افراختی
قصر شكری كه به تو هر كی رسد شكر كند
سقف صبری تو كه از بار گران میلرزی
خامشی صبر آمد و آثار صبر
هر فرج را میكشد از كان بلی
دستمزد شادمانی صبر توست
رو كه وقت امتحان بگریختی
صبر میكن در حصار غم كنون
چون ز بانگ پاسبان بگریختی
مهلتم ده خوش به خوش از سر مرو
صبر كن تا سر بخارم اندكی
نی غلط گفتم كه اندر عشق او
كافرم گر صبر دارم اندكی
بس احتراز كردم صبر دراز كردم
امروز ناز كردم با اصل نازنینی
هم پاره پاره باشم هم خصم چاره باشم
هم سنگ خاره باشم در صبر و بینوایی
در صبر و توبه عصمت اسپر سرشتهای
و اندر جفا و خشم سنانی نهادهای
ای كوه قاف صبر و سكینه چه صابری
وی عزلتی گرفته چو عنقا چگونهای
ای آنك جبرئیل ز تو راه گم كند
با صبر تو ندارد این چرخ طاقتی
صبر از آن صبر كرد شكر شكر تو دید
فقر از آن فخر شد كز تو شود او غنی
شكست كشتی صبرم هزار بار ز موجت
سری برآر ز موجی كه موج قلزم خونی
مرا چو دیك بجوشی مگو خمش چه خروشی
چه جای صبر و خموشی چه آفتی چه بلایی
نشسته خسبد عاشق كه هست صبرش لایق
بود خفیف و سابق برای عذرا وامق
اگر چه معدن رنجی به صبر گنج شوی
اگر چه خانه غیبی تو غیب دان باشی
كجاست خواب و كجا چشم و كو قرار دلی
كجا گذارد این فتنه صبر صباری
چو در دل آمد عشق تو و قرار گرفت
نماند صبر و قرارم، تو نیز میدانی
به ستیزه در این حرم ای صبر
گاه لاله و گاه لولویی
میكن تو به صبر، دار داری
یا معتمدی و یا شفایی
یا من یلمنی، مالك و مالی
صبری محال فی الاتقء
روحی مصیب، قلبی مصاف
صبری مذاب، فی حرنایی
املاالكأس لا تقل لنداماك اصبروا
نفدالصبرالتقی یا حبیبی و صاحبی
قلت الا بدلنا سلما
اسلمك الصبر قفی واصبری
قالت هل صبری الا به
هل عقدالبیع بلا مشتری
تعالی عن مدیحی، قد تعالی
ولكن لیس صبر فی لسانی
قلة الصبر و الا انا فیالمدح مسی
هل یجوز شبهالشی بلا اشیاء
یا ساقی الراح خذ و امرلاء به طاسی
فلست املك صبر نوبةالكاس
«صبر» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
بیچارهتر از عاشق بیصبر کجاست
کاین عشق گرفتاری بیهیچ دواست
درمان غم عشق نه صبر و نه ریاست
در عشق حقیقی نه وفا و نه جفاست
گفتی که به صبر آخر ایمان داری
ای بندهی ایمان بجز او ایمان چیست
هم قبله و هم روزه و صبر ما اوست
عید رمضان و شب قدر ما اوست
در کوی غم تو صبر بیفرمانست
در دیده ز اشک تو بر او حرمانست
از لشکر صبرم علمی بیش نماند
وز هرچه مرا بود غمی بیش نماند
آن لقمه که خوردهای قذر میگردد
وان صبر که کردهای نظر میگردد
گر یار کرانه کرد او معذور است
من ماندم و صبر نیز تا او چه کند
گر صبر کنم جامعهی جان میسوزد
جان من و آن جملگان میسوزد
گر صبر کنم دل از غمت تنگ آید
ور فاش کنم حسود در چنگ آید
امروز من از تشنه دهانی و خمار
نی دل دارم نه عقل و نه صبر و قرار
گر در سر و چشم عقل داری و صبر
بفروش زبان را و سر از تیغ بخر
گفتی که نهال صبر در دل کشتی
گیرم که بکاشتم بگیرد هرگز؟
گر ناله کنم گوید یعقوب مباش
ور صبر کنم گوید ایوب مباش
جانی دارم لجوج و سرمست و فضول
وانگه یاری لطیف و بیصبر و ملول
گویند مرا صبر و سکون اولیتر
این صبر و سکون را به شما بخشیدم
تا شمع تو افروخت پروانه شدم
با صبر ز دیدن تو بیگانه شدم
گر صبر کنی پردهی صبرت بدریم
ور خواب روی خواب ز چشمت ببریم
بس نوشیدم ز صبر و بس کوشیدم
نتوانستم از تو چه پنهان دارم
بازی بازی طنابها بگسستیم
تا خیمهی صبر از فلک برکندیم
نی دست که در مصاف خونریز کنم
نی پای که در صبر قدم تیز کنم
ای صبر تو پای غم نداری بگریز
ای عقل تو کودکی برو بازی کن
من صبر کنم ولیک ننگت نبود
یک روز تو از درد دل خستهی من
چون میبرود صبر و قرارش به سخن
ای عشق سخن بخش درآرش به سخن
سه چیز ز من ربودهای بگزیده
صبر از دل و رنگ از رخ و خواب از دیده
هین نوبت صبر آمد و ماه روزه
روزی دو مگو ز کاسه و از کوزه
من صبر کنم تا ز همه وامانی
آئی بر ما چو حلقه بر درمانی
از دولت دوست هیچ چیزم کم نیست
جز صبر که از صبر ندارم رنگی
فردوسی
«صبر» در شاهنامه فردوسی
که از من رمیدست صبر و خرد
بگویید کاین را چه اندر خورد
بدیها به صبر از مهان بگذرد
سر مرد باید که دارد خرد
تو را اندرین صبر بایست کرد
نبد بنده را روزگارنبرد