غزل شماره ۲۵۵۸

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
الا ای نقش روحانی چرا از ما گریزانی
تو خود از خانه آخر ز حال بنده می دانی
به حق اشك گرم من به حق روی زرد من
به پیوندی كه با تستم ورای طور انسانی
اگر عالم بود خندان مرا بی‌تو بود زندان
بس است آخر بكن رحمی بر این محروم زندانی
اگر با جمله خویشانم چو تو دوری پریشانم
مبادا ای خدا كس را بدین غایت پریشانی
بر آن پای گریزانت چه بربندم كه نگریزی
به جان بی‌وفا مانی چو یار ما گریزانی
ور از نه چرخ برتازی بسوزی هفت دریا را
بدرم چرخ و دریا را به عشق و صبر و پیشانی
وگر چو آفتابی هم روی بر طارم چارم
چو سایه در ركاب تو همی‌آیم به پنهانی

خداخندانسایهصبرعشقوفاپنهان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید