غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«خندان» در غزلستان
حافظ شیرازی
«خندان» در غزلیات حافظ شیرازی
شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد
پیش عشاق تو شب ها به غرامت برخاست
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل
مکن که آن گل خندان برای خویشتن است
آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست
چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست
چشمه چشم مرا ای گل خندان دریاب
که به امید تو خوش آب روانی دارد
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آینه صد گونه تماشا می کرد
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره خندان شمع آفت پروانه شد
تو شمع انجمنی یک زبان و یک دل شو
خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش
بگشا پسته خندان و شکرریزی کن
خلق را از دهن خویش مینداز به شک
چو غنچه با لب خندان به یاد مجلس شاه
پیاله گیرم و از شوق جامه پاره کنم
سخندانی و خوشخوانی نمی ورزند در شیراز
بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم
گر چو شمعش پیش میرم بر غمم خندان شود
ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من
سلام کردم و با من به روی خندان گفت
که ای خمارکش مفلس شراب زده
بوی جان از لب خندان قدح می شنوم
بشنو ای خواجه اگر زان که مشامی داری
چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت
کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآیی
تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد
ای شاخ گل رعنا از بهر که می رویی
سعدی شیرازی
«خندان» در غزلیات سعدی شیرازی
چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب
گفت یک بار ببوس آن دهن خندان را
بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس
حد همینست سخندانی و زیبایی را
در گلستانی کان گلبن خندان بنشست
سرو آزاد به یک پای غرامت برخاست
نه دهانیست که در وهم سخندان آید
مگر اندر سخن آیی و بداند که لب ست
ای لعبت خندان لب لعلت که مزیدست
وی باغ لطافت به رویت که گزیدست
نه تو را از من مسکین نه گل خندان را
خبر از مشغله بلبل سودایی هست
ای که مانند تو بلبل به سخندانی نیست
نتوان گفت که طوطی به شکرخایی هست
کیست آن لعبت خندان که پری وار برفت
که قرار از دل دیوانه به یک بار برفت
کی برست این گل خندان و چنین زیبا شد
آخر این غوره نوخاسته چون حلوا شد
خود هنوزت پسته خندان عقیقین نقطه ایست
باش تا گردش قضا پرگار مینایی کشد
ای گل خندان نوشکفته نگه دار
خاطر بلبل که نوبهار نماند
رفتار شاهد و لب خندان و روی خوب
چون آدمی طمع نکند در سماحتش
زینهار از دهان خندانش
و آتش لعل و آب دندانش
من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز می آید به معنی از گلستانم
ای کودک خوبروی حیران
در وصف شمایلت سخندان
چه خوشست بوی عشق از نفس نیازمندان
دل از انتظار خونین دهن از امید خندان
نفسی بیا و بنشین سخنی بگوی و بشنو
که قیامتست چندان سخن از دهان خندان
لب خندان شیرین منطقش را
نشاید گفت جز ضحاک جادو
می روی خرم و خندان و نگه می نکنی
که نگه می کند از هر طرفت غمخواری
بسیار بود سرو روان و گل خندان
لیکن نه بدین صورت و بالا که تو داری
وصفت آن نیست که در وهم سخندان گنجد
ور کسی گفت مگر هم تو زبانش باشی
خیام نیشابوری
«خندان» در رباعیات خیام نیشابوری
چون بلبل مست راه در بستان یافت
روی گل و جام باده را خندان یافت
آن جام بلورین که ز می خندان است
اشکی است که خون دل درو پنهان است
گر باده خوری تو با خردمندان خور
یا با صنمی لاله رخی خندان خور
مولوی
«خندان» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی
بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا
ای عشق خندان همچو گل وی خوش نظر چون عقل كل
خورشید را دركش به جل ای شهسوار هل اتی
امروز ما مهمان تو مست رخ خندان تو
چون نام رویت میبرم دل میرود والله ز جا
برخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیا
تا بخت ما خندان شود پیش آی خندان ساقیا
ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما
ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغها
باز از میان صرصرش درتابد آن حسن و فرش
هر ذرهای خندان شود در فر آن شمس الضحی
ای شاه جسم و جان ما خندان كن دندان ما
سرمه كش چشمان ما ای چشم جان را توتیا
این ابر را گریان نگر وان باغ را خندان نگر
كز لابه و گریه پدر رستند بیماران ما
شاد دمی كان شه من آید خندان
باز گشاید به كرم بند قباها
ای گشته ز تو خندان بستان و گل رعنا
پیوسته چنین بادا چون شیر و شكر با ما
امیر حسن خندان كن چشم را
وجودی بخش مر مشتی عدم را
سوی شورستان روان كن شاخی از آب حیات
چون گل نسرین بخندان خار غم فرسود را
سینههای عاشقان جز از شما روشن مباد
گلبن جانهای ما خندان مبادا بیشما
با خیالت جزو جزوم میشود خندان لبی
میشود با دشمن تو مو به مو دندان چرا
هر چه میبارید اكنون دیده گریان ما
سر آن پیدا كند صد گلشن خندان ما
باد بهار پویان آید ترانه گویان
خندان كند جهان را خیزان كند خزان را
گلبن خندان به دل و جان بگفت
برگ منت هست به گلشن برآ
ای باغ خوش خندان بیتو دو جهان زندان
آنی تو و صد چندان زنهار مخسب امشب
بخندد چشم مریخش مرا گوید نمیترسی
نگارا بوی خون آید اگر مریخ خندانست
ما از لب و دندان اجل هیچ نترسیم
چون زنده شدیم از بت خندان خرابات
زید خندان بمیرد نیز خندان
كه سوی بخت خندانش ایابست
عشق بیچون بین كه جان را چون قدح پر میكند
روی ساقی بین كه خندان از بقا مست آمدست
هر كی در خواب خیال لب خندان تو دید
خواب از او رفت و خیال لب خندان ننشست
ای بسا شاد گلی كز دم حق خندان است
لیك هر جان بنداند ز چه خندان شده است
حیران چرا نباشد خندان چرا نباشد
شهری كه در میانش آن صارم زمانست
به آب حسن و به تاب جمال جان پرور
كز آن گشاد دهان را انار خندانت
خندان شو از نور جهان تا تو شوی سور جهان
ایمن شوی از ماتمش كالصبر مفتاح الفرج
امروز خندانیم و خوش كان بخت خندان میرسد
سلطان سلطانان ما از سوی میدان میرسد
هان ای پسر هان ای پسر خود را ببین در من نگر
زیرا ز بوی زعفران گویند خندان میرسد
بر ذكر ایشان جان دهم جان را خوش و خندان دهم
جان چون نخندد چون ز تن در لطف جانان میرود
ای شاد و خندان ساعتی كان ابرها گرینده شد
یا رب خجسته حالتی كان برقها خندان شود
یك لحظه میلرزاندت یك لحظه میخنداندت
یك لحظه مستت میكند یك لحظه جامت میكند
دلی آمد دلی آمد كه دلها را بخنداند
میی آمد میی آمد كه دفع هر خمار آمد
همیزد چشمك آن نرگس به سوی گل كه خندانی
بدو گفتا كه خندانم كه یار اندر كنار آمد
رسید این ماجرای او به سیب لعل خندان رو
به گل گفت او نمیداند كه دلبر بردبار آمد
خنك جانی كه بر بامش همی چوبك زند امشب
شود همچون سحر خندان عطای بیعدد بیند
بیا و بزم سلطان بین ز جرعه خاك خندان بین
كه یاغی رفت و از نصرت نسیم مشك بیز آمد
از عكس ویست ای جان گر چرخ ضیا دارد
یا باغ گل خندان یا سرو و سمن دارد
زنهار نخندی تو تا اوت نخنداند
زیرا كه همه خنده زین خنده همیخیزد
آن را كه بخنداند خوش دست برافشاند
وان را كه بترساند دندان به دعا كوبد
زان چنین خندان و خوش ما جان شیرین میدهیم
كان ملك ما را به شهد و قند و حلوا میكشد
عشق تو حیران كند دیدار تو خندان كند
زانك دریا آن كند زیرا كه گوهر این كند
ز دو صد روضه رضوان ز دو صد چشمه حیوان
دو هزاران گل خندان ز دل خار برآمد
هله پیوسته سرت سبز و لبت خندان باد
هله پیوسته دل عشق ز تو شادان باد
نقشها یك دگر را جانب خویش خوانند
نقش از آن گوشه خندان سوی این دیگر آید
عشق گریان بیندم خندان شود
ای جهان از خندهاش پرخنده باد
گل خندان كه نخندد چه كند
علم از مشك نبندد چه كند
نار خندان كه دهان بگشادست
چونك در پوست نگنجد چه كند
به حكم تست بگریانی و بخندانی
همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون باد
سخن به نزد سخندان بزرگوار بود
ز آسمان سخن آمد سخن نه خوار بود
به حكم تست بخندانی و بگریانی
همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون باد
اقبال پیشت سجده كنانست
ای بخت خندان خندان چه باشد
و آنك امروز آن نظر جستند
شاد و خندان در آن نظر میرند
ای قهر بیدندان شده وی لطف صد چندان شده
جان و جهان خندان شده چون داد جانها را ظفر
از روی تو در هر جان باغ و چمنی خندان
وز جعد تو در هر دل از مشك تلی دیگر
مرا اقبال خندانید آخر
عنان این سو بگردانید آخر
زهی باغی كه خندانید از فضل
بدان ابری كه گریانید آخر
بیكراهت محو گردد جان اگر بیند كه او
چون زر سرخست خندان دل درون آن شرار
هر شكوفه كز می ما نیست خندان بر درخت
گر چه او تازهست و خندان هم كنون پژمرده گیر
هر گل خندان كه رویید از لب آن جوی مهر
رسته بود از خار هستی جسته بود از ذوالفقار
چو عجوزه گشت گریان شه روزه گشت خندان
دل نور گشت فربه تن موم گشت لاغر
همچو زر یك لحظه در آتش بخند
تا ببینی بخت خندان ای پسر
و آن كو ترش نشست به پیش تو همچو ابر
خندان دلست پیش دگر كس چو نوبهار
ملول جمله عالم تازه گردد
چو خندان اندرآید یار بییار
یتیمان فراقش را بخندان
یتیمان را تو نالیدن میاموز
بخندان جان ما را از جمالی
كه بر گلبرگ و گلنارست امروز
ای جان و بخت خندان در روی ما بخند
تا سرو و گل بخندد در موسم عجوز
ضحاك بود عیسی عباس بود یحیی
این ز اعتماد خندان وز خوف آن معبس
آن یار ترش رو را این سوی كشانیدش
زین ساغر خندان رو جامی بچشانیدش
چشم كژبین را بگفتم كژ مبین
كس كند باور گل خندان ترش
در حرم خندان بود سلطان ولیك
مینماید خویش در دیوان ترش
همچون انار خندان عالم نمود دندان
در خویش مینگنجد از خویشتن برآرش
دوش مرا گفت یار چونی از این روزگار
چون بود آن كس كه دید دولت خندان خویش
ای ز تو خندان شده هر جا حزین
وی ز تو شیرین شده هر جا ترش
آفتابا تو در حمل جانی
از تو سرسبز خاك و خندان باغ
بده ای دلبر خندان به رسم صدقه پنهان
از آن دو لعل جان افزای شكربار پنهانك
میگفتم و میپختم در سینه دو صد حیلت
میگفت مرا خندان كم تكتم احوالك
مستست چشم نرگس و خندان دهان باغ
از كر و فر و رونق و لطف و كمال گل
تو مست مست سرخوشی من مست بیسر سرخوشم
تو عاشق خندان لبی من بیدهان خندیدهام
خندان درآ تلخی بكش شاباش ای تلخی خوش
گلها دهم گر چه كه من اول همه خار آمدم
همیگفتم به گل روزی زهی خندان قلاوزی
مرا گل گفت می دانی تو باری كز چه می خندم
چو ابر نوبهاری من چه خوش گریان و خندانم
از آن میهای كاری من چه خوش بیهوش هشیارم
پیش آی دمی جانم زین بیش مرنجانم
ای دلبر خندانم آهسته كه سرمستم
شاگرد تو می باشم گر كودن و كژپوزم
تا زان لب خندانت یك خنده بیاموزم
خزان گر باغ و بستان را بسوزد
بخنداند جهان را نوبهارم
سخندانان چو مشرف بر دهانند
برون از خرگه ایشان بگوییم
زانك هر چیزی به اصلش شاد و خندان می رود
سوی اصل خویش جان را شاد و خندان می برم
همچو زر خندان خوشم اندر میان آتشش
زانك گر ز آتش برآیم همچو زر من بفسرم
گر مرا خار زند آن گل خندان بكشم
ور لبش جور كند از بن دندان بكشم
چون خزان از خبر مرگ اگر زرد شوم
چون بهار از لب خندان تو خندان میرم
نار خندان تو ما را صنما گریان كرد
تا چو نار از غم تو با دل پرخون باشیم
عشق ما را پشت داری می كند
زانك خندان روی بستان توییم
گر چه پرخارم سر تا به قدم
كوری خار چو گل خندانم
من اگر پرغم اگر خندانم
عاشق دولت آن سلطانم
ای تو امان جهان ای تو جهان را چو جان
ای شده خندان دهان از كرمت دم به دم
در دل آتش روم تازه و خندان شوم
همچو زر سرخ از آنك جمله زر كانیم
ز بامداد كسی غلملیج می كندم
گزاف نیست كه من ناشتاب خندانم
بیپا و سر كردی مرا بیخواب و خور كردی مرا
سرمست و خندان اندرآ ای یوسف كنعان من
هر سو دو صد ببریده سر در بحر خون زان كر و فر
رقصان و خندان چون شكر ز انا الیه راجعون
هم مونس زندان من هم دولت خندان من
والله كه صد چندان من بگذشته از بسیار من
آن سو مرو این سو بیا ای گلبن خندان من
ای عقل عقل عقل من ای جان جان جان من
درخت سبز صاحب دل میان باغ دین خندان
درخت خشك بیمعنی چه باشد هیزم گلخن
خیالت را نشانیها زر و گوهرفشانیها
كز او خندان شود دندان كز او گویا شود الكن
ای جانك خندانم من خوی تو می دانم
تو خوی شكر داری بالله كه بخند ای جان
ای پیش رو خوبان ای شاخ گل خندان
بنمای كه دلبندان چون بوسه دهند ای جان
گریانی و پرزهری با خلق چه باقهری
مانند سر بریان گشته كه منم خندان
زهی سال و زهی روز مبارك
زهی خاقان زهی اقبال خندان
همه شادان و دست انداز و خندان
همه شاهان عشق و تاجداران
ای یوسف یوسفان نشستی
در مسند عدل و داد خندان
آن در كه همیشه بسته بودی
وا شد ز تو با گشاد خندان
ای آب حیات چون رسیدی
شد آتش و خاك و باد خندان
ای روی مه تو شاد خندان
آن روی همیشه باد خندان
آن ماه ز هیچ كس نزادهست
ور زانك بزاد زاد خندان
ای شهر جهان خراب بیتو
ای خسرو و شهریار خندان
ای صد گل سرخ عاشق تو
بر چشمه و سبزه زار خندان
در بیشه دل خیال رویت
شیر است كند شكار خندان
ای روی تو نوبهار خندان
احسنت زهی نگار خندان
هر روز ز جانبی برآیی
چون دولت بیقرار خندان
می بینمت ای نگار در خلد
بر شاخ درخت انار خندان
بحری است صفات شمس تبریز
پر از در شاهوار خندان
یك لحظه جدا مباش از من
ای یار نكوعذار خندان
گفت چون دانستهای از سر من گفتا بدانك
می نگنجی در خود و خندان نمایی ناردان
نی تو خندانی همیشه خواه خند و خواه نی
وز تو خندان است عالم چون جنان اندر جنان
دیده من در فراق دولت احیای او
در میان خندان شده در قدرت مولی است آن
خارها خندان شده بر گل بجسته برتری
سنگها تابان شده با لعل گوید ما و من
خارها خندان شده بر گل بجسته برتری
سنگها باجان شده با لعل گوید ما و من
گر چه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم
عشق آموخت مرا شكل دگر خندیدن
گر ترش روی چو ابرم ز درون خندانم
عادت برق بود وقت مطر خندیدن
عیش ما را مرگ باشد پرده دار
پرده پوش و مرگ را خندان مكن
گفتم تو را نباید خود دفع كم نیاید
پنجه بهانه زاید از طبعت ای سخندان
این روی پرگره را خندان و شاد كن
این عمر منقطع را عمری مدام كن
ای رخ خندان تو مایه صد گلستان
باغ خدایی درآ خار بده گل ستان
كه جمله ترشیها بدان گوار شود
كه تو ترش نكنی روی ای گل خندان
گشای آن لب خندان كه آن گوارش ماست
كه تعبیهست دو صد گلشكر در آن احسان
دست فشان مست كجا میروی
پیش من آ ای گل خندان من
اگر امروز دلدارم درآید همچو دی خندان
فلك اندر سجود آید نهد سر از بن دندان
بگفتم ای دل خندان چرا دل كردهای سندان
ببین این اشك بیپایان طوافی كن بر این طوفان
دگربار آفتاب اندر حمل شد
بخندانید عالم را چو گلشن
خامش رها كن بلبلی در گلشن آی و درنگر
بلبل نهاده پر و سر پیش گل خندان گرو
به سوی باغ وحدت رو كز او شادی همیروید
كه هر جزوت شود خندان اگر در خود حزینی تو
اگر عالم شود گریان تو را چه
نظر كن در مه خندان و میرو
شد جمله جهان بهشت خندان
زان سرو روان عبهری رو
ای كه درد سخنت صافتر از طبع لطیف
گر رود صفوت این طبع سخندان تو مرو
قیصر رومی كنون زنگیكان را شكست
تا به ابد چیره باد دولت خندان تو
ای رخ تو همچو ماه ناله كنم گاه گاه
ز آنك مرا شد حجاب عشق سخندان تو
سیر نیم سیر نی از لب خندان تو
ای كه هزار آفرین بر لب و دندان تو
آن می صافی جام گزافی
درده و خندان برگو برگو
تازه و خندان نشود گوش و هوش
تا ز خرد درنرسد راز نو
خیال شه خرامان شد كلوخ و سنگ باجان شد
درخت خشك خندان شد سترون گشت زاینده
تا خود چه فسون گفتی با گل كه شد او خندان
تا خود چه جفا گفتی با خارك پژمرده
یك لحظه بخندانی یك لحظه بگریانی
ای نادره صنعتها در صنع درآورده
امروز بت خندان میبخش كند خنده
عالم همه خندان شد بگذشت ز حد خنده
شاهی نگری خندان چون ماه و دو صد چندان
بیناز خوشاوندان بیزحمت بیگانه
این كیست چنین خوان كرم باز گشاده
خندان جهت دعوت اصحاب رسیده
گر گریزد صد هزاران جان و دل من فارغم
چون درآمد مست و خندان آن ز من بگریخته
تو گلا غرقه خونی ز چیی دلخوش و خندان
مگر اسحاق خلیلی خوشی از خنجر روزه
عشق تو از بس كشش جان آمده
كشتگانت شاد و خندان آمده
روز خندان در رخ عین الیقین
كافرستان گمان را شب شده
سر در زمین چندین مكش سر را برآور شاد كش
تا تازه و خندان و خوش چون شاخ شفتالو شوی
دو خورشید از بگه دیدن یكی خورشید از مشرق
دگر خورشید بر افلاك هستی شاد و خندانی
ز بالا الصلایی زن كه خندان است این گلشن
بخندان خار محزون را كه تو ساقی اقطاری
گلستانی كنش خندان و فرمانی به دستش ده
كه ای گلشن شدی ایمن ز آفتهای پاییزی
صفاتت ای مه روشن عجایب خاصیت دارد
كه او مر ابر گریان را دراندازد به خندانی
اگر عالم بود خندان مرا بیتو بود زندان
بس است آخر بكن رحمی بر این محروم زندانی
چه آسانی كه از شادی ز عاشق هر سر مویی
در آن دریا به رقص اندرشده غلطان و خندانی
صد سال اگر جایی بگریزد و بستیزد
پرگریه و غم باشد بیدولت خندانی
می مرد یكی عاشق میگفت یكی او را
در حالت جان كندن چون است كه خندانی
هر كو نمرد خندان تو شمع مخوان او را
بو بیش دهد عنبر در وقت پریشانی
شمس الحق تبریزی صبحی كه تو خندانی
كی شب بودش در پی یا زحمت بیگاهی
چو حوران بهشتی باد خندان
ابد امروز فردا این عروسی
سال اول آن است ای سخندان
كه هم اول هم آخر جان مایی
نبیند غم مرا الا كه خندان
نخوانم درد را الا دوایی
اگر نه عشوههای باد بودی
سر شاخ گل خندان نگشتی
چنان ابری به پیش ما چه بستی
چنان خورشید خندان را چه كردی
صبایی كه بخندانی چمن را
اگر چه تشنگان را تو عذابی
تو را میگویم و تو از سر طنز
اشارت میكنی خندان كه آری
بخندانی جهان را تو نخندی
بنالانی روان را تو ننالی
عشق و عاشق را چه خوش خندان كنی رقصان كنی
عشق سازی عقل سوزی طرفهای خودرایهای
همه شاخههاش رقصان همه گوشههاش خندان
چو دو دست نوعروسان همه دستشان نگاری
به طرب هزار چندان كه بوند عیش مندان
به میان باغ خندان مثل انار باشی
ز تو است ابر گریان ز تو است برق خندان
ز تو خود هزار چندان كه تو معدن وفایی
خضر و سمن چو رندان بشكستهاند زندان
گل و لاله شاد و خندان ز سعادت عطایی
ای بهاری كه جهان از دم تو خندان است
در سمن زار شكفتی چو شجر میخندی
مست و خندان ز خرابات خدا میآیی
بر شر و خیر جهان همچو شرر میخندی
این حریفان را بخندان لحظهای
مجلس ما را بیارا ساعتی
دی بخندید آن بهار نیكوان
گشت خندان روزگارم اندكی
سر نو خواهی كه تا خندان شود
سر دو گوش سرشنو خواهد همی
ماه خندانت گواهی میدهد
كان شراب آسمانی خوردهای
تو چرا همچو گل خندانی
تو چرا تازه چو شاخ شجری
خندان و تازه رویی سرسبز و مشك بویی
همرنگ یار مایی یا رنگ از او خریدی
ای نوبهار خندان از لامكان رسیدی
چیزی بیار مانی از یار ما چه دیدی
تلخی ستان شكر ده سیلی بنوش و سر ده
خندان بمیر چون گل گر ز آنك ارجمندی
من باغ و بوستانم سوزیده خزانم
باغ مرا بخندان كخر بهار مایی
تابان شدهست كانی خندان شده جهانی
آراستهست خوانی در میرسد صلایی
رفتم نظاره كردن سوی شكار آن شه
میتاخت شاد و خندان آن ماه در غباری
چگونه خنده بپوشم انار خندانم
نبات و قند نتاند نمود سماقی
انار بودم خندان، بران عقیق لبت
كنون چو شعلهی نارم، تو نیز میدانی
باغ و چمن و فردوس منی
سرو و سمن خندان منی
روی مكن ترش ز تلخی یار
تا ز عنایت گل خندان شوی
«خندان» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
آن جان که از او دلبر ما شادانست
پیوسته سرش سبز و لبش خندان است
در وصل جمالش گل خندان منست
در هجر خیالش دل و ایمان منست
هر جان که از او دلبر ما شادانست
پیوسته سرش سبز و دلش خندانست
زین گل چو درخت سر برآرم خندان
کاب حیوان گرد گلم میگردد
آن کس که ترا بیند و خندان نشود
وز حیرت تو گشاده دندان نشود
پیوسته سرت سبز و لبت خندان باد
جان و دل عاشقان ز تو شادان باد
جانم ز جفا خرم و خندان باشد
زیرا ز جفا بوی وفای تو رسد
جانیکه بر آن زندهام و خندانم
دیوانه شدم چنانکه جان را بزدم
زین گل چو درخت سر برآرم خندان
کاب حیوان گرد گلم میگردد
عارف چو گل و جز گل خندان نبود
تلخی نکند عادت قند آن نبود
قاصد پی اینکه بنده خندان نشود
پنهان مکن از بنده که پنهان نشود
من بیخبرم خدای خود میداند
کاندر دل من مرا چه میخنداند
جانیکه بدان زندهام و خندانم
دیوانه شدم چنانکه آن را بزدم
چون بگذرد این سر که درین آب و گلست
در صبح وصال دولتش خندانیم
دلدار چو دید خسته و غمگینم
آمد خندان نشست بر بالینم
جانی که بدو زندهام و خندانم
دیوانه شدم چنانکه جان را بزدم
از زخم سر غمزهی خونخوار تو من
خندان میرم چو گل ز دیدار تو من
من کی خندم تات نبینم خندان
جان بندهی آن خندهی بیکام و دهان
ای نفس عجب که با دلم همنفسی
من بندهی آن صبح که خندان برسی
خوش خوش صنما تازه رخان آمدهای
خندان بدو لب لعل گزان آمدهای
گیرم که چو غنچه خنده پنهان داری
گل را ز جمال خود تو خندان داری
عالم سبز است و هر طرف بستانی
از عکس جمال گلرخی خندانی
مانندهی گل ز اصل خندان زادی
وز طالع و بخت خویش شادی شادی
فردوسی
«خندان» در شاهنامه فردوسی
سپهر برین کاخ و میدان اوست
بهشت برین روی خندان اوست
ز زابل به کابل رسید آن زمان
گرازان و خندان و دل شادمان
ازیشان چو برگشت خندان غلام
بپرسید از و نامور پور سام
که با تو چه گفت آن که خندان شدی
گشاده لب و سیم دندان شدی
بدین زال را شاه پاسخ دهد
چو خندان شود رای فرخ نهد
چو مهراب شد شاد و روشن روان
لبش گشت خندان و دل شادمان
سخنهای سیندخت گفتن گرفت
لبش گشت خندان نهفتن گرفت
به کابل رسیدند خندان و شاد
سخنهای دیرینه کردند یاد
رسیدند پیروز تا نیمروز
چنان شاد و خندان و گیتی فروز
همه ساله خندان لب جویبار
به هر جای باز شکاری به کار
دو یاقوت خندان دو نرگس دژم
ستون دو ابرو چو سیمین قلم
چو خندان شد و چهره شاداب کرد
ورا نام تهمینه سهراب کرد
از آتش ترا بیم چندان بود
که دریا به آرام خندان بود
ز رستم بپرسید خندان دو لب
تو گفتی که با او به هم بود شب
سراسر همه دشت بریان شدند
بران چهر خندانش گریان شدند
شبستان او گشت زندان من
غمی شد دل و بخت خندان من
که با گوی و چوگان به میدان شویم
زمانی بتازیم و خندان شویم
به شبگیر گردان به میدان شدند
گرازان و تازان و خندان شدند
کنند آفرین بر تو مردان من
شگفته شود روی خندان من
ازان گوی خندان شد افراسیاب
سر نامداران برآمد ز خواب
به زه کرد و خندان چنین گفت شاه
که اینت کمانی چو باید به راه
همی خیره بر بد شتاب آوری
سر بخت خندان به خواب آوری
نبرد دو تن جنگ و میدان بود
پر از خشم دل چهره خندان بود
دل گیو خندان شد از زور خشم
که چون چشمه بودیش دریا به چشم
برآمد یکی باد با آفرین
هوا گشت خندان و روی زمین
به پیری ورا بخت خندان شدست
پرستندهی پاک یزدان شدست
بد و نیک هر دو ز یزدان بود
لب مرد باید که خندان بود
ز تیزیش خندان شد اسفندیار
بیازید و دستش گرفت استوار
ازان پس بیابم به نزدیک شاه
گرازان و خندان و خرم به راه
مرا یار در جنگ یزدان بود
سر و کار با بخت خندان بود
به هر چیز پیش از پسر داشتش
شب و روز خندان به بر داشتش
دو رخ زرد و دیده پر از آب کرد
همان چهر خندان پر از تاب کرد
بروبر گرامیتر از جان بدی
به دیدار او شاد و خندان بدی
نگه کرد خندان لب اردشیر
جوان در دل ماه شد جایگیر
همه دختران شاد و خندان شدند
گشادهرخ و سیم دندان شدند
که شادان بدی شاه و خندان بدی
همه ساله از بیگزندان بدی
همان رشک شمشیر نادان بود
همیشه برو بخت خندان بود
اگر اهرمن جفت یزدان بدی
شب تیره چون روز خندان بدی
نخست از نیایش به یزدان کنید
دل از داد ما شاد و خندان کنید
به پیش اندر آمدش آهو دو جفت
جوانمرد خندان به آزاده گفت
کمان را بمالید خندان به چنگ
بزد بر کمر چار تیر خدنگ
به چیز تو شاگرد مهمان کند
دل مرد آزاده خندان کند
بگفت این و خندان بشد زان سرای
نشست از بر بارهی بادپای
بهین زنان جهان آن بود
کزو شوی همواره خندان بود
برین نیز گر خواست یزدان بود
دل روشن از بخت خندان بود
زبردست را گفت خندان قباد
کزین بوم هرگز نگیریم یاد
به مزدک چنین گفت خندان قباد
که از دین کسری چه داری به یاد
بیاید بدرگاه نوشین روان
لب شاه خندان و دولت جوان
سرتاجور فر یزدان بود
خردمند ازو شاد وخندان بود
چنین گفت خندان به هر دو جوان
که ای ایمن از شاه نوشینروان
که روی فلک بخت خندان تست
جهان روشن از تخت و میدان تست
یکی نامه بنبشت با آفرین
سخندان چینی چو ار تنگ چین
بدین کار پشت تو یزدان بود
هما و از توبخت خندان بود
چواین بشنود شاه خندان شود
گشاده رخ و سیم دندان شود
تو گویی که فرزند یزدان بد اوی
بران دار برگشته خندان بد اوی
همه پشت را سوی یزدان کنید
دل خویش را شاد و خندان کنید
خرامید خندان و برخوان نشست
بشد نیز بند وی برسم بدست
دو لب سرخ و بینی چو تیغ قلم
دو بی جاده خندان و نرگس دژم
شماروی راسوی یزدان کنید
همه پشت بربخت خندان کنید
که گوید که فرزند یزدان بد اوی
بران دار بر کشته خندان بد اوی
کجا آن همه روز کردن به شب
دل و دیده گریان و خندان دو لب
پر از درد شد جان خندان اوی
وز ایوان او کرد زندان اوی
هر آن گه که در بزم خندان شود
گشاده لب و سیم دندان شود
دگر گفت اگر چند خندان بود
چنان دان که از دردمندان بود