چون درشوی در باغ دل مانند گل خوش بو شوی
چون برپری سوی فلك همچون ملك مه رو شوی
گر همچو روغن سوزدت خود روشنی كردی همه
سرخیل عشرتها شوی گر چه ز غم چون مو شوی
هم ملك و هم سلطان شوی هم خلد و هم رضوان شوی
هم كفر و هم ایمان شوی هم شیر و هم آهو شوی
از جای در بیجا روی وز خویشتن تنها روی
بیمركب و بیپا روی چون آب اندر جو شوی
چون جان و دل یكتا شوی پیدای ناپیدا شوی
هم تلخ و هم حلوا شوی با طبع می همخو شوی
از طبع خشكی و تری همچون مسیحا برپری
گردابها را بردری راهی كنی یك سو شوی
شیرین كنی هر شور را حاضر كنی هر دور را
پرده نباشی نور را گر چون فلك نه تو شوی
شه باش دولت ساخته مه باش رفعت یافته
تا چند همچون فاخته جوینده و كوكو شوی
خالی كنی سر از هوس گردی تو زنده بینفس
یاهو نگویی زان سپس چون غرقه یاهو شوی
هر خانه را روزن شوی هر باغ را گلشن شوی
با من نباشی من شوی چون تو ز خود بیتو شوی
سر در زمین چندین مكش سر را برآور شاد كش
تا تازه و خندان و خوش چون شاخ شفتالو شوی
دیگر نخواهی روشنی از خویشتن گردی غنی
چون شاه مسكین پروری چون ماه ظلمت جو شوی
تو جان نخواهی جان دهی هر درد را درمان دهی
مرهم نجویی زخم را خود زخم را دارو شوی