غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«شیرین» در غزلستان
حافظ شیرازی
«شیرین» در غزلیات حافظ شیرازی
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
که توسنی چو فلک رام تازیانه توست
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شیرین سخن ترانه توست
از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر
زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است
به جانت ای بت شیرین دهن که همچون شمع
شبان تیره مرادم فنای خویشتن است
آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
یار شیرین سخن نادره گفتار من است
حافظ از حشمت پرویز دگر قصه مخوان
که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است
حکایت لب شیرین کلام فرهاد است
شکنج طره لیلی مقام مجنون است
آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست
چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست
گر چه شیرین دهنان پادشهانند ولی
او سلیمان زمان است که خاتم با اوست
از حیای لب شیرین تو ای چشمه نوش
غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست
وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت
زنهار از آن عبارت شیرین دلفریب
گویی که پسته تو سخن در شکر گرفت
ز حسرت لب شیرین هنوز می بینم
که لاله می دمد از خون دیده فرهاد
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا به لب شیرین داد
برو معالجه خود کن ای نصیحتگو
شراب و شاهد شیرین که را زیانی داد
دهان تنگ شیرینش مگر ملک سلیمان است
که نقش خاتم لعلش جهان زیر نگین دارد
بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم
که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی گیرد
سحرم دولت بیدار به بالین آمد
گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد
یا رب اندر دل آن خسرو شیرین انداز
که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند
عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند
طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی
ولی چگونه مگس از پی شکر نرود
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوه ای زان لب شیرین شکربار بیار
که نام قند مصری برد آن جا
که شیرینان ندادند انفعالش
گر آن شیرین پسر خونم بریزد
دلا چون شیر مادر کن حلالش
ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش
دلم از عشوه شیرین شکرخای تو خوش
شیوه و ناز تو شیرین خط و خال تو ملیح
چشم و ابروی تو زیبا قد و بالای تو خوش
کنار آب و پای بید و طبع شعر و یاری خوش
معاشر دلبری شیرین و ساقی گلعذاری خوش
چارده ساله بتی چابک شیرین دارم
که به جان حلقه به گوش است مه چاردهش
ساقی شکردهان و مطرب شیرین سخن
همنشینی نیک کردار و ندیمی نیک نام
نکته دانی بذله گو چون حافظ شیرین سخن
بخشش آموزی جهان افروز چون حاجی قوام
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات
کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم
جهان پیر است و بی بنیاد از این فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
شراب تلخ صوفی سوز بنیادم بخواهد برد
لبم بر لب نه ای ساقی و بستان جان شیرینم
عشوه ای از لب شیرین تو دل خواست به جان
به شکرخنده لبت گفت مزادی طلبیم
شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان
مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت
گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان
گفت حافظ من و تو محرم این راز نه ایم
از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان
گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست
بس حکایت های شیرین باز می ماند ز من
ز شور و عربده شاهدان شیرین کار
شکر شکسته سمن ریخته رباب زده
به هوای لب شیرین پسران چند کنی
جوهر روح به یاقوت مذاب آلوده
لفظی فصیح شیرین قدی بلند چابک
رویی لطیف زیبا چشمی خوش کشیده
حافظ چو طالب آمد جامی به جان شیرین
حتی یذوق منه کاسا من الکرامه
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
که در برابر چشمی و غایب از نظری
جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی
شیرینتر از آنی به شکرخنده که گویم
ای خسرو خوبان که تو شیرین زمانی
اجرها باشدت ای خسرو شیرین دهنان
گر نگاهی سوی فرهاد دل افتاده کنی
سعدی شیرازی
«شیرین» در غزلیات سعدی شیرازی
لعبت شیرین اگر ترش ننشیند
مدعیانش طمع کنند به حلوا
بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت
دیگر چه برگ باشد درویش بی نوا را
کس ندیدست آدمیزاد از تو شیرینتر سخن
شکر از پستان مادر خورده ای یا شیر را
آنک عسل اندوخته دارد مگس نحل
شهد لب شیرین تو زنبورمیان را
آفرین بر زبان شیرینت
کاین همه شور در جهان انداخت
جای خنده ست سخن گفتن شیرین پیشت
کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت
مپندار از لب شیرین عبارت
که کامی حاصل آید بی مرارت
لب شیرینت ار شیرین بدیدی در سخن گفتن
بر او شکرانه بودی گر بدادی ملک پرویزت
در وهم نگنجد که چه دلبند و چه شیرین
در وصف نیاید که چه مطبوع و چه زیباست
سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست
فرهاد را از آن چه که شیرینترش کند
این را شکیب نیست گر آن را ملالتست
رحمت نکند بر دل بیچاره فرهاد
آن کس که سخن گفتن شیرین نشنیدست
زیباتر از این صید همه عمر نکردست
شیرینتر از این خربزه هرگز نبریدست
بسیار توقف نکند میوه بر بار
چون عام بدانست که شیرین و رسیدست
جان شیرین فدای صحبت یار
شرم دارم که نیک مختصرست
شربت از دست دلارام چه شیرین و چه تلخ
بده ای دوست که مستسقی از آن تشنه ترست
زنهار از آن تبسم شیرین که می کنی
کز خنده شکوفه سیراب خوشترست
گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست
همچنانش در میان جان شیرین منزلست
شیرین به در نمی رود از خانه بی رقیب
داند شکر که دفع مگس بادبیزنست
معلوم شد این حدیث شیرین
کز منطق آن شکرفشانست
گر هزارم جواب تلخ دهی
اعتقاد من آن که شیرینست
من دگر شعر نخواهم که نویسم که مگس
زحمتم می دهد از بس که سخن شیرینست
عقل باری خسروی می کرد بر ملک وجود
باز چون فرهاد عاشق بر لب شیرین اوست
بر ماجرای خسرو و شیرین قلم کشید
شوری که در میان منست و میان دوست
توان گفتن به مه مانی ولی ماه
نپندارم چنین شیرین دهان هست
احتمال نیش کردن واجبست از بهر نوش
حمل کوه بیستون بر یاد شیرین بار نیست
سرو زیبا و به زیبایی بالای تو نه
شهد شیرین و به شیرینی گفتار تو نیست
جور تلخست ولیکن چه کنم گر نبرم
چون گریز از لب شیرین شکربار تو نیست
خسرو آنست که در صحبت او شیرینیست
در بهشتست که همخوابه حورالعینیست
ز آسمان آغاز کارم سخت شیرین می نمود
کی گمان بردم که شهدآلوده زهر ناب داشت
ز شور عشق تو در کام جان خسته من
جواب تلخ تو شیرینتر از شکر می گشت
آفرین خدای بر جانت
که چه شیرین لبست و دندانت
شیرینتر از این لب نشیندم که سخن گفت
تو خود شکری یا عسلست آب دهانت
شیرینتر از این سخن نباشد
الا دهن شکرفشانت
هان تا لب شیرین نستاند دلت از دست
کان کز غم او کوه گرفت از کمر افتاد
فرهاد را چو بر رخ شیرین نظر فتاد
دودش به سر درآمد و از پای درفتاد
مرا شکر منه و گل مریز در مجلس
میان خسرو و شیرین شکر کجا گنجد
زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین
بر دل خوشست نوشم بی او نمی گوارد
روزی اندر خاکت افتم ور به بادم می رود سر
کان که در پای تو میرد جان به شیرینی سپارد
قضا به تلخی و شیرینی ای پسر رفتست
تو گر ترش بنشینی قضا چه غم دارد
وصفش نداند کرد کس دریای شیرینست و بس
سعدی که شوخی می کند گوهر به دریا می برد
شیرینی دختران طبعت
شور از متمیزان برآورد
آخر نه منم تنها در بادیه سودا
عشق لب شیرینت بس شور برانگیزد
چو خسرو از لب شیرین نمی برد مقصود
قیاس کن که به فرهاد کوهکن چه رسد
گو ترش روی باش و تلخ سخن
زهر شیرین لبان شکر باشد
چو فرهاد از جهان بیرون به تلخی می رود سعدی
ولیکن شور شیرینش بماند تا جهان باشد
بیا تا جان شیرین در تو ریزم
که بخل و دوستی با هم نباشد
شهد ریزی چون دهانت دم به شیرینی زند
فتنه انگیزی چو زلفت سر به رعنایی کشد
از من به عشق روی تو می زاید این سخن
طوطی شکر شکست که شیرین کلام شد
هر که شیرینی فروشد مشتری بر وی بجوشد
یا مگس را پر ببندد یا عسل را سر بپوشد
شیرین ننماید به دهانش شکر وصل
آن را که فلک زهر جدایی نچشاند
آید هنوزشان ز لب لعل بوی شیر
شیرین لبان نه شیر که شکر مزیده اند
گوش در گفتن شیرین تو واله تا کی
چشم در منظر مطبوع تو حیران تا چند
عیب شیرین دهنان نیست که خون می ریزند
جرم صاحب نظرانست که دل می بندند
سعدی اندازه ندارد که چه شیرین سخنی
باغ طبعت همه مرغان شکرگفتارند
هرآینه لب شیرین جواب تلخ دهد
چنان که صاحب نوشند ضارب نیشند
تا مگس را جان شیرین در تنست
گرد آن گردد که حلوا می کند
سعدی شیرین سخن در راه عشق
از لبش بوسی گدایی می کند
هم بود شوری در این سر بی خلاف
کاین همه شیرین زبانی می کند
نگویم می لعل شیرین گوار
که زهر از کف دست او نوش بود
فرهادوارم از لب شیرین گزیر نیست
ور کوه محنتم به مثل بیستون شود
هر چه زان تلختر اندر همه عالم نبود
گو بگو از لب شیرین که لطیفست و لذیذ
نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی
پیش نطق شکرینت چو نی انگشت بخاید
من از تو سیر نگردم و گر ترش کنی ابرو
جواب تلخ ز شیرین مقابل شکر آید
ترش نباشم اگر صد جواب تلخ دهی
که از دهان تو شیرین و دلنواز آید
مرا تو جان شیرینی به تلخی رفته از اعضا
الا ای جان به تن بازآ و گر نه تن به جان آید
شیرین دهان آن بت عیار بنگرید
در در میان لعل شکربار بنگرید
باغ فردوسست گلبرگش نخوانم یا بهار
جان شیرینست خورشیدش نگویم یا قمر
تیغ جفا گر زنی ضرب تو آسایشست
روی ترش گر کنی تلخ تو شیرین گوار
من معتقدم که هر چه گویی
شیرین بود از لب شکربار
منم امروز و تو انگشت نمای زن و مرد
من به شیرین سخنی تو به نکویی مشهور
مشرب شیرین نبود بی زحام
دعوت منعم نبود بی فقیر
توبه را تلخ می کند در حلق
یار شیرین زبان شورانگیز
بوی بهار آمد بنال ای بلبل شیرین نفس
ور پایبندی همچو من فریاد می خوان از قفس
شیرین بضاعت بر مگس چندان که تندی می کند
او بادبیزن همچنان در دست و می آید مگس
ناگزیرست تلخ و شیرینش
خار و خرما و زهر و جلابش
کس ندیدست به شیرینی و لطف و نازش
کس نبیند که نخواهد که ببیند بازش
تا چه کردیم دگرباره که شیرین لب دوست
به سخن باز نمی باشد و چشم از نازش
گفتم چو طاووسی مگر عضوی ز عضوی خوبتر
می بینمت چون نیشکر شیرینی از سر تا قدم
حکایت از لب شیرین دهان سیم اندام
تفاوتی نکند گر دعاست یا دشنام
به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی
وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم
یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم
زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم
مجنون رخ لیلی چون قیس بنی عامر
فرهاد لب شیرین چون خسرو پرویزم
تا به گفتار درآمد دهن شیرینت
بیم آنست که شوری به جهان درفکنم
آن دوست که من دارم وان یار که من دانم
شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم
گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
شیرین زمان تویی به تحقیق
من بنده خسرو زمانم
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم
هنر بیار و زبان آوری مکن سعدی
چه حاجتست بگوید شکر که شیرینم
رطب شیرین و دست از نخل کوتاه
زلال اندر میان و تشنه محروم
وه کدامت زین همه شیرینترست
خنده یا رفتار یا لب یا سخن
در وصف نیاید که چه شیرین دهنست آن
اینست که دور از لب و دندان منست آن
لب شیرین لبان را خصلتی هست
که غارت می کند هوش لبیبان
اگر این شکر ببینند محدثان شیرین
همه دست ها بخایند چو نیشکر به دندان
لهجه شیرین من پیش دهان تو چیست
در نظر آفتاب مشعله افروختن
مراد خسرو از شیرین کناری بود و آغوشی
محبت کار فرهادست و کوه بیستون سفتن
که تو شیرینتری از آن شیرین
که بشاید به داستان گفتن
گر من نگویمت که تو شیرین عالمی
تو خویشتن دلیل بیاری به هر سخن
سهل باشد سخن سخت که خوبان گویند
جور شیرین دهنان تلخ نباشد بردن
از ترش رویی دشمن وز جواب تلخ دوست
کم نگردد شورش طبع سخن شیرین من
بهست آن یا زنخ یا سیب سیمین
لبست آن یا شکر یا جان شیرین
لب خندان شیرین منطقش را
نشاید گفت جز ضحاک جادو
آن بوستان میوه شیرین که دست جهد
دشوار می رسد به درخت بلند او
سعدی شیرین زبان این همه شور از کجا
شاهد ما آیتیست وین همه تفسیر او
چشمم از زاری چو فرهادست و شیرین لعل تو
عقلم از شورش چو مجنونست و لیلی روی تو
در خواب گزیده لب شیرین گل اندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده
قیمت گل برود چون تو به گلزار آیی
و آب شیرین چو تو در خنده و گفتار آیی
قیامت می کنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن
مسلم نیست طوطی را در ایامت شکرخایی
دعایی گر نمی گویی به دشنامی عزیزم کن
که گر تلخست شیرینست از آن لب هر چه فرمایی
نگارینا به هر تندی که می خواهی جوابم ده
اگر تلخ اتفاق افتد به شیرینی بیندایی
اگر فرهاد را حاصل نشد پیوند با شیرین
نه آخر جان شیرینش برآمد در تمنایی
تو از نبات گرو برده ای به شیرینی
به اتفاق ولیکن نبات خودرویی
تو بد مگوی و گر نیز خاطرت باشد
بگوی از آن لب شیرین که نیک می گویی
ای حسن خط از دفتر اخلاق تو بابی
شیرینی از اوصاف تو حرفی ز کتابی
از خنده شیرین نمکدان دهانت
خون می رود از دل چو نمک خورده کبابی
توقع دارم از شیرین زبانت
اگر تلخست و گر شیرین جوابی
به چشمانت که گر زهرم فرستی
چنان نوشم که شیرینتر شرابی
نگارین روی و شیرین خوی و عنبربوی و سیمین تن
چه خوش بودی در آغوشم اگر یارای آنستی
شکر در کام من تلخست بی دیدار شیرینش
و گر حلوا بدان ماند که زهرش در میانستی
بیار ای لعبت ساقی اگر تلخست و گر شیرین
که از دستت شکر باشد و گر خود زهر نابستی
کمال حسن رویت را مخالف نیست جز خویت
دریغا آن لب شیرین اگر شیرین جوابستی
ریش فرهاد بهترک می بود
گر نه شیرین نمک پراکندی
ترش بنشین و تیزی کن که ما را تلخ ننماید
چه می گویی چنین شیرین که شوری در من افکندی
خسرو اگر عهد تو دریافتی
دل به تو دادی که تو شیرینتری
سعدی از گرمی بخواهد سوختن
بس که تو شیرینی از حد می بری
سعدیا داروی تلخ از دست دوست
به که شیرینی ز دست دیگری
یا خلوتی برآور یا برقعی فروهل
ور نه به شکل شیرین شور از جهان برآری
به صید کردن دل ها چه شوخ و شیرینی
به خیره کشتن تن ها چه جلد و عیاری
اگر دعات ارادت بود و گر دشنام
بگوی از آن لب شیرین که شهد می باری
تو در دل من از آن خوشتری و شیرینتر
که من ترش بنشینم ز تلخ گفتاری
نه کمال حسن باشد ترشی و روی شیرین
همه بد مکن که مردم همه نیکخواه داری
سعدیا گفتار شیرین پیش آن کام و دهان
در به دریا می فرستی زر به معدن می بری
آرزوی دل خلقی تو به شیرین سخنی
اثر رحمت حقی تو به نیک اخلاقی
یا رب آن آب حیاتست بدان شیرینی
یا رب آن سرو روانست بدان چالاکی
مگر از هیئت شیرین تو می رفت حدیثی
نیشکر گفت کمر بسته ام اینک به غلامی
فتنه انگیزی و خون ریزی و خلقی نگرانت
که چه شیرین حرکاتی و چه مطبوع کلامی
خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند
سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی
ای بر در سرایت غوغای عشقبازان
همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی
عشق لب شیرینت روزی بکشد سعدی
فرهاد چنین کشته ست آن شوخ به شیرینی
تفاوتی نکند گر ترش کنی ابرو
هزار تلخ بگویی هنوز شیرینی
شبست و شاهد و شمع و شراب و شیرینی
غنیمتست چنین شب که دوستان بینی
چه شیرین لب سخنگویی که عاجز
فرو می ماند از وصفت سخنگوی
سعدیا شور عشق می گوید
سخنانت نه طبع شیرین گوی
خیام نیشابوری
«شیرین» در رباعیات خیام نیشابوری
چون عمر بسر رسد چه شیرین و چه تلخ
پیمانه که پر شود چه بغداد و چه بلخ
جز باده لعل نیست در روی زمین
تلخی که هزار جان شیرین ارزد
مولوی
«شیرین» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
دل گفت حسن روی او وان نرگس جادوی او
وان سنبل ابروی او وان لعل شیرین ماجرا
كو بام غیر بام تو كو نام غیر نام تو
كو جام غیر جام تو ای ساقی شیرین ادا
ای طوطی عیسی نفس وی بلبل شیرین نوا
هین زهره را كالیوه كن زان نغمههای جان فزا
ساقی تو ما را یاد كن صد خیك را پرباد كن
ارواح را فرهاد كن در عشق آن شیرین لقا
ای گل ز اصل شكری تو با شكر لایقتری
شكر خوش و گل هم خوش و از هر دو شیرینتر وفا
تلخ از تو شیرین میشود كفر از تو چون دین میشود
خار از تو نسرین میشود چیزی بده درویش را
ای جان شیرین تلخ وش بر عاشقان هجر كش
در فرقت آن شاه خوش بیكبر با صد كبریا
او زعفرانی كرده رو زخمی نه بر اندام او
جز غمزه غمازهای شكرلبی شیرین لقا
ای مطرب شیرین نفس هر لحظه میجنبان جرس
ای عیش زین نه بر فرس بر جان ما زن ای صبا
تو لقمه شیرین شو در خدمت قند او
لقمه نتوان كردن كان شكر ما را
آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین
با نای در افغان شد تا باد چنین بادا
زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش
عالم شكرستان شد تا باد چنین بادا
ای دل تو كه زیبایی شیرین شو از آن خسرو
ور خسرو شیرینی در عشق چو فرهاد آ
چه یاری یابد از یاران همدل
كسی كز جان شیرین گشت تنها
زهی حلوای گرم و چرب و شیرین
كه هر دم میرسد بویش ز بالا
پرده دیگر مزن جز پرده دلدار ما
آن هزاران یوسف شیرین شیرین كار ما
ای ز مقدارت هزاران فخر بیمقدار را
داد گلزار جمالت جان شیرین خار را
به ترانههای شیرین به بهانههای زرین
بكشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را
تا به شب ای عارف شیرین نوا
آن مایی آن مایی آن ما
در میان عاشقان عاقل مبا
خاصه در عشق چنین شیرین لقا
سرو علمدار رفت سوخت خزان را به تفت
وز سر كه رخ نمود لاله شیرین لقا
فاخته با كو و كو آمد كان یار كو
كردش اشارت به گل بلبل شیرین نوا
كه دردمید در آن نی كه بود زیر زمین
كه گشت مادر شیرین و خسرو حلوا
به شرق و غرب فتادست غلغلی شیرین
چنین بود چو دهد شاه خسروان حلوا
به حق آن لب شیرین كه میدمی در من
كه اختیار ندارد به ناله این سرنا
ای ز شیرینی و دلاویزی
دانه حاجت نبوده دام تو را
با همه بشنو كه بباید شنود
قصه شیرین غریبانه را
گر واقفی بر شرب ما وز ساقی شیرین لقا
الزمه و اعلم ان ذا من غیره لا یرتجی
در غم شیرین نجوشی لاجرم سركه فروشی
آب حیوان را ببستی لاجرم رفتست آبت
گر چه حلواها خوری شیرین نگردد جان تو
ذوق آن برقی بود تا در دهان آكلست
ور تو را خوف مطالب باشد از اشهادها
از خدا میخواه شیرینی اجل كان آجلست
هر لبی را كه ببوسید نشانها دارد
كه ز شیرینی آن لب بشكافید و بكفت
خسروان خاك كفش را به خدا تاج كنند
هر كه شیرین تو را دلشده چون فرهادست
من چرا گرد جهان گردم چو دوست
در میان جان شیرین منست
ستیزه كن كه ز خوبان ستیزه شیرینست
بهانه كن كه بتان را بهانه آیینست
چه رعنا رقیبی چه شیرین طبیبی
كه در سر شرابی پزیدی كه نوشت
آمین او آنست كو اندر دعا ذوقش دهد
او را برون و اندرون شیرین و خوش چون تین كند
آن كیست آن آن كیست آن كو سینه را غمگین كند
چون پیش او زاری كنی تلخ تو را شیرین كند
اول نماید مار كر آخر بود گنج گهر
شیرین شهی كاین تلخ را در دم نكوآیین كند
صفراییی كز طبع بد از نار شیرین میرمد
نار ترش خواهد ولی آن به كه نار مز خورد
ای مطرب شیرین نفس عشرت نگر از پیش و پس
كس نشنود افسون كس چون واقف اسرار شد
خسرو وداع ملك خود از بهر شیرین میكند
فرهاد هم از بهر او بر كوه میكوبد كلند
آمد شرابی رایگان زان رحمت ای همسایگان
وان ساقیان چون دایگان شیرین و مشفق بر ولد
ز شیرینی حدیثش شب شكافیدست جان را لب
عجب دارم كه میگوید حدیث حق مر باشد
هزاران مرغ شیرین پر نشسته بر سر منبر
ثنا و حمد میخواند كه وقت انتشار آمد
كسی سنگ اندر او بندد چو صادق بود میخندد
چرا شیرین نخندد خوش كش از خسرو نثار آمد
آن دیده كز این ایوان ایوان دگر بیند
صاحب نظری باشد شیرین لقبی باشد
از رنگ بلور تو شیرین شده جور تو
هر چند كه جور تو بس تند قدم دارد
ای روی ترش بنگر آن را كه ترش كردت
تا او شكری شیرین در سركه درآمیزد
كفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد
حلوا شده كلی حلوات مبارك باد
از زمزمه یوسف یعقوب به رقص آمد
وان یوسف شیرین لب پا كوبد پا كوبد
دریای دل از لطفش پرخسرو و پرشیرین
وز قطره اندیشه صد گونه گهر سازد
چون چنگ شوی از غم خم داده وانگه او
در بر كشدت شیرین بیواسطه بنوازد
مستان می ما را هم ساقی ما باید
با آن همه شیرینی گر ترش كند شاید
ای مطرب خوش لهجه شیرین دم عارف
یاری ده و برگو كه چنین یار كی دارد
شكرشیرینی گفتن رها كن
ولیكن كان قندی چون نقندد
همه جور و جفا و محنت عشق
بر او شیرین چو مهر مادری شد
شیرین و ترش مراد شاهست
دو دیگ نهاده بهر اینند
ای خوب مناز كاندر آن گور
بس شیرینست لا چو فرهاد
شیرین چو شكر تو باش شاكر
شاكر هر دم شكر ستاند
زان چنین خندان و خوش ما جان شیرین میدهیم
كان ملك ما را به شهد و قند و حلوا میكشد
از لطافت كوهها را در هوا رقصان كنند
وز حلاوت بحرها را چون شكر شیرین كنند
لیلی و مجنون به فاقه آه حسرت میخورند
خسرو و شیرین به عشرت جام راوق میزند
قند بگشا ای صنم تا عیش را شیرین كند
هین كه آمد دود غم تا خلق را غمگین كند
عاشق نوكار باشی تلخ گیر و تلخ نوش
تا تو را شیرین ز شهد خسروی دارو كند
در دل مردان شیرین جمله تلخیهای عشق
جز شراب و جز كباب و شكر و حلوا نبود
هر درخت و باغ را داده بهاران بخششی
هر درخت تلخ و شیرین آنچ میارزد شود
دخترانم چو شكر سرتاسر شیرینند
خسروان فلك اندر پیشان فرهادند
شمس تبریز تویی واقف اسرار رسول
نام شیرین تو هر گمشده را درمان باد
ناسزا گفتن از آن دلبر شیرین عجبست
ناسزا گفت كه تا جان به سزایی برسد
عشق شیرینی جانست و همه چاشنی است
چاشنی و مزه را صورت و رنگی نبود
هر چه آن خسرو كند شیرین كند
چون درخت تین كه جمله تین كند
چرب و شیرین كم ده این مردار را
زانك تن پرورد رسوا میرود
چرب و شیرین ده ز حكمت روح را
تا قوی گردد كه آن جا میرود
چرب و شیرین مینماید پاك و خوش
یك شبی بگذشت با تو شد پلید
چرب و شیرین از غذای عشق خور
تا پرت برروید و دانی پرید
ناگزیده او لب شیرین لبی
چند پشت دست در هجران گزید
دریا پیش ترش رو او ابر نوبهارست
عالم بدوست شیرین قاصد ترش نماید
ای دل مباش غمگین كاینك ز شاه شیرین
آن چنگ پرنوای خالی شكم درآید
آن گل شیرین لقا شكر كند از خدا
بلبل سرمست ما بهر خماران رسید
انار شیرین گر خود هزار باشد وگر یك
چو شد یكی به فشردن دگر شمار چه باشد
خمش كه هر كی دهانش ز عشق شیرین شد
روا نباشد كو گرد گفت و گو گردد
ترش ترش تو به خسرو مگو كه شیرین كو
پدید آید چون خواجه ناپدید شود
چو غوره رست ز خامی خویش شد شیرین
چو ماه روزه به پایان رسید عید شود
هم شما هم شما كه زیبایید
هم شما هم شما كه شیرینید
بل كه بر اسب ذوق و شیرینی
تا ابد خوش نشسته در زینید
بی خدای لطیف شیرین كار
عسلی از مگس نمیآید
هم شما هم شما كه زیبایید
هم شما هم شما كه شیرینید
بل كه بر اسب ذوق و شیرینی
تا ابد خوش نشسته در زینید
عزم رفتن كردهای چون عمر شیرین یاد دار
كردهای اسب جدایی رغم ما زین یاد دار
همچو فرهاد از هوایت كوه هجران میكنم
ای تو را خسرو غلام و صد چو شیرین یاد دار
نیشكر باید كه بندد پیش آن لبها كمر
خسروی باید كه نوشم زان لب شیرین شكر
صد هزاران سیب شیرین بشمری در دست خویش
گر یكی خواهی كه گردد جمله را در هم فشار
گر سلامی از لب شیرین او داری بگو
ور پیامی از دل سنگین او داری بیار
اندرآ در باغ بیپایان دل
میوه شیرین بسیارش نگر
جمله ثمر ز آفتاب پخته و شیرین شود
خواب و خورم را ببر تا برسم نزد خور
تو لقمه ترشی دیر دیر هضم شوی
ولیست لقمه شیرین نوش نوش گوار
چو میرخوان توام ترش بنهم و شیرین
كه هر كسی بخورد بای خود ز خوان كبار
ز تلخی و ترشی رو به سوی شیرینی
چنانك رست ز تلخی هزار گونه ثمر
ز شمس مفخر تبریز جوی شیرینی
از آنك هر ثمر از نور شمس یابد فر
دانه شیرین بود اكرام شاه
دانه دیدی آن زمان از دام ترس
زهی شیرین كه میسوزم چو از شمعش برافروزم
زهی شادی امروزم ز دولتهای فردایش
هر لحظه و هر ساعت یك شیوه نو آرد
شیرینتر و نادرتر زان شیوه پیشینش
ای یوسف مه رویان ای جاه و جمالت خوش
ای خسرو و ای شیرین ای نقش و خیالت خوش
خنك آن را كه دست او ببوسید
به وقت مرگ شیرین شد دهانش
گاه با شیرین چو خسرو خوش بخند
گه ز هجرش كوه كن فرهاد باش
اندرآمد شاه شیرینان ترش
جان شیرینم فدای آن ترش
به قاصد او ترشست و به جان شیرینش
كه نیست در همه اجزاش تای موی ترش
هزار خمره سركه عسل شدست از او
كه هست دلبر شیرین دوای خوی ترش
گرفته طبله حلوا و بنده را جویان
كه تا ز جایزه شیرین كند گلوی ترش
عجب نباشد اگر قصد او فنای منست
همیشه شیرین باشد یقین عدوی ترش
ای ز تو خندان شده هر جا حزین
وی ز تو شیرین شده هر جا ترش
دو سه گام ار ز حرص و كین به حلم آیی عسل جوشی
كه عالمها كنی شیرین نمیآیی زهی كاهل
در زخم او زاری مكن دعوی بیماری مكن
صد جان شیرین دادهام تا این بلا بخریدهام
تو پیش حلوایی جان شیرین و شیرین جان شوی
زیرا من از حلوای جان چون نیشكر بالیدهام
ور تو گواهان مرا رد می كنی ای پرجفا
ای قاضی شیرین قضا باری فروخوان محضرم
لوزینه پرجوز او پرشكر و پرلوز او
شیرین كند حلق و لبم نوری نهد در منظرم
شیرینی خویشان تویی سرمستی ایشان تویی
دریای درافشان تویی كانهای پرزر و درم
گر تو ملولستی ز من بنگر در آن شاه زمن
تا گرم و شیرینت كند آن دلبر حلواییم
تا كه رگی در تن من جنبد من سوی وطن
باشم پران و دوان ای شه شیرین ذقنم
ترش رویی و خشمینی چنین شیرین ندیدستم
ز افسونهاش مجنونم ز افسانهاش سرمستم
چو نوشیدم ز تتماجش فروكوبید چون سیرم
چو طزلق رو ترش كردم كز آن شیرین بریدستم
چه باهول است آن آبی كه این چرخ است از او گردان
چو من دولاب آن آبم چنین شیرین حنین دارم
ز كوب غم چه غم دارم كه با او پای می كوبم
چه تلخی آیدم چون من بر شیرین ذقن باشم
اسپانخ خویشم دان با ترش پز و شیرین
با هر چه شدم پخته تا با تو بپیوستم
می رفت شه شیرین گفتم نفسی بنشین
ای مستی هر جزوم ای داروی هر دردم
عقیده این چنین سازید شیرین
كه من زین خمره شكربار گشتم
چو خسرو زلف شیرینان گرفتم
اگر قصد یكی فرهاد كردم
شوم شیرین ز لطف گوهر تو
اگر چون بحر تلخ و شور باشم
خمش كن خسروا هم گو ز شیرین
ز شیرینی همیسوزد دهانم
مرا در راه دی دشنام دادی
چنین مستم ز شیرینی دشنام
مرا گویی در آن لب او چه دارد
كز او شیرین زبانی من چه دانم
دل را چو انار ترش و شیرین
خون بسته و دانه دانه دیدم
آب شیرینم ندادی تا كه خوان گستردهای
دست و پایم بستهای تا دست و پا بشناختم
زیر دندان تا نیاید قند شیرین كی بود
جان همچون قند را من زیر دندان می برم
در معانی گم شدستم همچنین شیرینتر است
سوی صورت بازنایم در دو عالم ننگرم
نخورد خسرو دل غم مگر الا غم شیرین
به چه دل غم خورم آخر دل غمخوار ندارم
بر سرم نه آن كلاه خسروی
كان چنان شیرین ذقن می آیدم
یا رب چه یار دارم شیرین شكار دارم
در سینه از نی او صد مرغزار دارم
به گوش من برسانید هجر تلخ پیام
كه خواب شیرین بر عاشقان شدهست حرام
شكرلبی لب ما را به گاه شیرین كرد
كه غرقه گشت شكر اندر آب دندانم
ای لبانت شكر گیسوانت عنبر
وی از آن شیرینتر كه همیپنداریم
تلخی نكند شیرین ذقنم
خالی نكند از می دهنم
از شیره او من شیردلم
در عربدهاش شیرین سخنم
بسم الله ای روح البقا بسم الله ای شیرین لقا
بسم الله ای شمس الضحا بسم الله ای عین الیقین
كو بلبل شیرین فنم كو فاخته كوكوزنم
طاووس خوب چون صنم كو طوطیان كو طوطیان
هر صورتی به از قمر شیرینتر از شهد و شكر
با صد هزاران كر و فر در خدمت معشوق من
بر هر گلی خاری بود بر گنج هم ماری بود
شیرین مراد تو بود تلخی و صبرت آن من
زهی مفهوم نامفهوم زهی بیگانه همدل
زهی ترشی به از شیرین زهی كفری به از ایمان
گر آب جوی شیرین است ولی كو هیبت دریا
كجا فرزین شه بودن كجا فرزانگی كردن
مرا هر دم همیگویی كه برگو قطعه شیرین
به هر بیتی یكی بوسه بده پهلوی من بنشین
كه خلقان صورت و نامند مثال میوه خامند
كی از جانشان خبر باشد كه آن تلخ است یا شیرین
وگر حال آورد قاضی سماعش آرزو آید
رباب خوب بنوازم سماعی آرمش شیرین
حرز دل یعقوبم سرچشمه ایوبم
هم چستم و هم خوبم هم خسرو و هم شیرین
دروازه هستی را جز ذوق مدان ای جان
این نكته شیرین را در جان بنشان ای جان
می گردد آن مسكین نی مهر در او نی كین
كه كندن آن فرهاد از چیست جز از شیرین
كو عاشق شیرین خد زر بدهد و جان بدهد
چون مرغ دل او پرد زین گنبد بیروزن
آن باید كو آرد او جمله گهر بارد
یا رب كه چهها دارد آن ساقی شیرین فن
چه تلخ است و چه شیرین پر از مهر و پر از كین
زهی لذت نوشین زهی لقمه دندان
ندای ارجعی آخر شنیدی
از آن سلطان و شاهنشاه شیرین
از این بحرند زشتان گشته نغزان
از این موجند شیرین گشته شوران
دوان شو سوی شیرینی چو غوره
به باطن گر نمیدانی دویدن
ای دشمن عقل و جان شیرین
نور موسی و طور سینین
پیش او مردن به هر دم از شكر شیرینتر است
مرده داند این سخن را تو مپرس از زندگان
گاه سرنا می نوازد گاه سرنا می گزد
آه از این سرنایی شیرین نوای نی شكن
خوشهها از سست پایی رو نهاده بر زمین
غورهاش شیرین شد آخر از خطاب یسجدان
همچو ابرم روترش از غیرت شیرین خویش
روی همچون آفتابت بس بود برهان من
به خدا میل ندارم نه به چرب و نه به شیرین
نه بدان كیسه پرزر نه بدین كاسه زرین
قدح اندر كف و خیره چه كنم من عجب این را
بخورم یا كه ببخشم تو بگو ای شه شیرین
بده آن مرد ترش را قدحی ای شه شیرین
صدقات تو روان است به هر بیوه و مسكین
هر كی صفرا شودش غالب از شیرینی
تلخ گردد دهنش گاه شكر خاییدن
چون جان تو میستانی چون شكر است مردن
با تو ز جان شیرین شیرینتر است مردن
گر ممنی و شیرین هم ممن است مرگت
ور كافری و تلخی هم كافر است مردن
یوسف رخان رسند ز كنعان آن جهان
شیرین لبان رسند ز دریای انگبین
شیرینیت عجایب و تلخیت خود مپرس
چون عقل كز وی است شر و خیر و كفر و دین
باز برآمد ز كوه خسرو شیرین من
باز مرا یاد كرد جان و دل و دین من
ای عجب گویم دگر باقیات این خبر
نی خمش كردم تو گوی مطرب شیرین زبان
برو باقی از ساقی من بجوی
كز او یافت شیرینی افسون من
چند بوسه وظیفه تعیین كن
به شكرخندهایم شیرین كن
ای خنك آن را كه سرش گرم شد
ز آتش روی چو تو شیرین ذقن
می تلخی كه تلخیها بدو گردد همه شیرین
بت چینی كه نگذارد كه افتد بر رخ ما چین
زبان چرب او كرد درختانی پر از زیتون
لب شیرین او خواند به افسون سوره والتین
چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو
تلخی ز تو شیرین شود كفر و ضلالت دین شود
خار خسك نسرین شود صد جان فدای جان تو
عشقا چه شیرین خوستی عشقا چه گلگون روستی
عشقا چه عشرت دوستی ای شادی اقران تو
دلها چو خسرو از لبش شیرین چو شكر تا ابد
گر یك زمان پنهان شود نالند چون فرهاد از او
چه باشد ماه یا زهره چو او بگشود آن چهره
چه دارد قند یا حلوا ز شیرینی خوی او
چو شیرینتر نمود ای جان مها شور و بلای تو
بهشتم جان شیرین را كه میسوزد برای تو
جمع شكران را بین در ما نگران را بین
شیرین نظران را بین هین شرح شكر برگو
آن دلبر عیار جگرخواره ما كو
آن خسرو شیرین شكرپاره ما كو
ز یاد دوست شیرینتر چه كار است
هلا منشین چنین بیكار برگو
لقمه شیرین كه از وی خشم انگیزان مخور
لقمه از لولاك گیر و بنده لولاك شو
خسرو شیرین بنشین بنشین
راه سپاهان برگو برگو
این كیست این این كیست این شیرین و زیبا آمده
سرمست و نعلین در بغل در خانه ما آمده
خامش كن ای شیرین لقا رو مشك بربند ای سقا
زیرا نگنجد موجها اندر سبو و بلبله
خوش آن باشد كه میراند به سوی اصل شیرینی
در آن سیران سقط كرده هزاران اسب و جمازه
ماننده عقل و دین بیرون و درون شیرین
نی سیر درآكنده اندر دل گوزینه
از خود شیرین چنانك شكر
وز خویش بجوش همچو باده
این جا كسی است پنهان مانند قند در نی
شیرین شكرفروشی دكان من گرفته
گر حبهای آید به من صد كان پرزرش كنم
دریای شیرینش كنم هر چند باشد قلهای
نك نوبهار آمد كز او سرسبز گردد عالمی
چون یار من شیرین دمی چون لعل او حلواگری
شیرین كنی هر شور را حاضر كنی هر دور را
پرده نباشی نور را گر چون فلك نه تو شوی
ای ساقی شیرین صلا جان علی و بوالعلا
بر كف بنه ساغر هلا بر رغم هر غم بارهای
در عشق تو چون دم زدم صد فتنه شد اندر عدم
ای مطرب شیرین قدم میزن نوا تا صبحدم
به پیش خلق نامش عشق و پیش من بلای جان
بلا و محنتی شیرین كه جز با وی نیاسایی
چرا تو سرد و برف آیی فنا شو تا شگرف آیی
غم هستی تو كمتر خور چه شیرین است بیخویشی
در این منگر كه در دامم كه پر گشت است این جامم
به پیری عمر نو بنگر چه شیرین است بیخویشی
چه هشیاری برادر هی ببین دریای پر از می
مسلمان شو تو ای كافر چه شیرین است بیخویشی
اگر زهر است اگر شكر چه شیرین است بیخویشی
كله جویی نیابی سر چه شیرین است بیخویشی
نمود آن زلف مشكینش كه عنبر گشت مسكینش
زهی مشك و زهی عنبر چه شیرین است بیخویشی
چو افتادی تو در دامش چو خوردی باده جامش
برون آیی نیابی در چه شیرین است بیخویشی
بیا ای یار در بستان میان حلقه مستان
به دست هر یكی ساغر چه شیرین است بیخویشی
مترس آخر نه مردی تو بجنب آخر نمردی تو
بده آن زر به سیمین بر چه شیرین است بیخویشی
یكی شه بین تو بس حاضر به جمله روحها ناظر
ز بیخویشی از آن سوتر چه شیرین است بیخویشی
وگر خسرو از این شیرین یكی انگشت لیسیدی
چرا قید كله بودی چرا قید قبایستی
نكو بنگر به روی من نه آنم من كه هر باری
ببین دریای شیرینی ببین موج گهر باری
گرفتم دانه تلخم نشاید كشت و خوردن را
تو با آن لطف شیرین كار این شوری روا داری
زهی بیخوابی شیرین بهیتر از گل و نسرین
فزون از شهد و از شكر به شیرینی خوش خواری
بیا پهلوی من بنشین به رسم و عادت پیشین
بجنبان آن لب شیرین كه مولانا اغا پوسی
چنان چون میوههای خام از آن پخته شود شیرین
كه گاهش تاب خورشید است و گاهش طره شامی
خصوصا درد این مسكین كه عالم سوز طوفان است
زهی تلخی و ناكامی كه شیرین است از او كامی
آن شمع كه میسوزد گویم ز چه میگرید
زیرا كه ز شیرینش در قهر جدا كردی
زان خنده و زان گفتن و زان شیوه شیرین
صد غلغله در سقف سماوات افندی
جوابكهای شیرینت كجا شد
خمش كردی و از گفتار رفتی
چو من سركه فروشم پس تو شكر
بیفزا چون به شیرینی تو فردی
بخور هر دم می شیرینتر از جان
به هر تلخی كه بهر ما چشیدی
منت پرسم اگر تو مینپرسی
كه ای شیرین شیرین كار چونی
سالی دارم ای خواجه خدایی
كه امروز این چنین شیرین چرایی
چراخواران چراشان هم چراخوار
ز كاسه و خوان شیرین كدخدایی
مكن یاد كسی ای جان شیرین
كه نشناسد خزان را از بهاری
چو داد آن خواجه را سركه فروشی
چه شیرین كرد بر وی سوكواری
به نور او بسوزی پر خود را
ز شیرینی نورش گردی عاری
از آن شكرستان دیدم نشانها
ندیدم از تو شیرینتر نشانی
گلوی جان بسوزید از حلاوت
چنین شیرین چنین حلوا چرایی
ای رونق رزم و جان بازار
شیرینی خانه و دكانی
مژدگانی جان شیرین میدهم او را حلال
هر كی آرد یك نشان یا نكتهای سربستهای
فارغی از چرب و شیرین در حلاوتهای خود
چرب و شیرین باش از خود ز آنك خوش پالودهای
هله خاموش كه تا او لب شیرین بگشاید
بكند هر دو جهان را خضر وقت سقایی
پی خسروان شیرین هنر است شور كردن
به چنین حیات جانها دل و جان سپار باری
بدهیم جان شیرین به شراب خسروانی
چو سر خمار ما را به كف كرم بخاری
شمس تبریز خیالت سوی من كژ نگریست
رفتم از دست و بگفتم كه چه شیرین نظری
جان شیرین تو در قبضه و در دست من است
تن بیجان چه كند گر تو ز تن بگریزی
جان ویسند و رامین سخت شیرین شیرین
مفخر آل یاسین وز خدا ارمغانی
چرب و شیرین بخوردی عیش و عشرت بكردی
سوی عشق آی یك شب هم ببین میزبانی
زان كه شیرین دید تلخیهای مرگ
زان چه دید آن دیده ور بگریستی
جان شیرین دادن از تلخی مرگ
گر شدی پیدا شكر بگریستی
با همه تلخی همین شیرین ما
چاره دیدی چون مطر بگریستی
روز تا شب مست و شب تا روز مست
سخت شیرین باشد این دوران بلی
چیست نی آن یار شیرین بوسه را
بوسه جای و بوسه جای و بوسه جای
هست ای ساقی خوب از بامداد
كان شیرینی بنامیزد بلی
جان شیرینت نشانی میدهد
كز الست اندر عسل پروردهای
چون بخسبم زیر سایه نخل او
من شوم شیرینتر از خرما بلی
تو چرا جمله نبات و شكری
تو چرا دلبر و شیرین نظری
ای حیلههات شیرین تا كی مرا فریبی
آن را كه ملك كردی دیگر چرا فریبی
ای دلبر پریرین وی فتنه تو شیرین
دل نام تو نگوید از غایت غیوری
از سایههای خرما شیرین شوی چو خرما
وز پختگی خرما تو پختگی پذیری
زان چهرههای شیرین در دل عجیب شوری
این روی همچو زر را از مهر او عیاری
بینم كه جان تلخم شیرین شده ز شهدش
بینم كه اندرافتد شوری نو از شراری
آه كه چه شیرین بتیست در تتق زركشی
اه كه چه میزیبدش بدخوی و سركشی
دانه شیرین به سنگ گفت چو من بشكنم
مغز نمایم ولیك وای چو تو بشكنی
مرغ گزینی یقین دانه شیرین بچین
كمد از سوی چین مرغ تو را چینهای
كشتن شیرین و خوش خاصیت دست توست
زانك نظرخواه را تو به نظر میكشی
خنده شیرین زد و ز شرم برافروخت
ماه غریب از چو من غریب شماری
ز باغ عشق طلب كن عقیده شیرین
كه طبع سركه فروشست و غوره افشاری
به هر دلی كه درآیی چو عشق بنشینی
بجوشد از تك دل چشمه چشمه شیرینی
بیا بیا كه پشیمان شوی از این دوری
بیا به دعوت شیرین ما چه میشوری
به شهد جذبه من آب جفا بیامیزم
كه شهد صرف گلو گیردت ز شیرینی
هرچه هستی ای امیر، سخت مستی شیرگیر
هر زبان خواهی بگو، خسروا شیرین لبی
اشكلفیس چلپی، انپا پیسوایلادو
سردهی كن لحظهی، زانك شیرین مشربی
یار لاحول گوی را چه كنم
یار شیرین عذار بایستی
گر نبدی غیرت شیرین من
فخر دو صد خسرو و فرهادمی
اذنالعشق تعالوا، لتذوقوا و تنالوا
هله ای مژده شیرین، چه نسیمی و چه بادی!
گر چنینی، گر چنانی، جان مایی جان جان
هر زبان خواهی بفرما، خسروا، شیرین لبی
خزان و بهار از تو شد تلخ و شیرین
توی قهر و لطفش، بیا تا چه داری
«شیرین» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
شیرین لب او تلخ نگفتی هرگز
این بینمکی ز شور بختی منست
هر چند دهن زدن ز شیرینی اوست
این دست که میزنی ز شوری دگر است
اهلیت روی تو ندارد لیکن
چون برکند از تو دل که جان شیرین است
عشقی که از او وجود بیجان میزیست
این عشق چنین لطیف و شیرین از چیست
جوزی که درونش مغز شیرین باشد
درجی که در او در خوش آیین باشد
شیرین سخنی در دل ما میخندد
بر خسرو شیرین سخنی میبندد
آن زلف سیاه و قد رعناش نگر
شیرینی آن لعل شکرخاش نگر
آمد بر من دوش نگاری سر تیز
شیرین سخنی شکر لبی شورانگیز
شیرین ز دهان تو دهان عاشق
جان بندهات ای جان و جهان عاشق
شیرین سخنی ز باغبان بشنیدم
گل را چه محل که باغ را بخشیدم
روز باران بگلشنت جمع شویم
شیرین باشند روز باران یاران
گفتم که بر حریف غمگین منشین
جز پهلوی خوشدلان شیرین منشین
ای جان جهان جان و جهان بندهی تو
شیرین شده عالم ز شکر خندهی تو
درویشان را به ملک خسرو کرده
وی خسرو را بردهی شیرین کرده
خم از عدم و صراحی از جام وجود
کان تلخ نه و شور نه و شیرینه
ای آنکه غلام خسرو شیرینی
با عشق بساز گر حریف دینی
ای دشمن جان و جان شیرین که توئی
نور موسی و طور سینین که توئی
با من ترش است روی یار قدری
شیرینتر از این ترش ندیدم شکری
بیزار شود شکر ز شیرینی خویش
گر زان شکر ترش بیابد خبری
چون نیشکر است این نیت ای نائی
شیرین نشود خسرو ما گر نائی
هر روز ز عاشقی و شیرین رائی
مر عاشق را پیرهنی فرمائی
فردوسی
«شیرین» در شاهنامه فردوسی
بدان خوی بد جان شیرین بداد
نبد از جوانیش یک روز شاد
چو آمد به هنگام خون ریختن
به شیرین روان اندر آویختن
همی کرد باید کزین چاره نیست
که فرزند و شیرین روانم یکیست
سپهبد پرستنده را گفت گرم
سخنهای شیرین به آوای نرم
پرستنده پرسید کای پهلوان
سخن گوی و بگشای شیرین زبان
میان سپهدار و آن سرو بن
زنی بود گوینده شیرین سخن
همیدون به دل گفت دیو سپید
که از جان شیرین شدم ناامید
چنین گفت با مرد شیرین سخن
که سر نیست این آرزو را نه بن
چنین گفت رایش به من تازه کن
بیارای مغزش به شیرین سخن
مرا در جهان این یکی دخترست
که از جان شیرین گرامیترست
من اینک به پیش تو استادهام
تن و جان شیرین ترا دادهام
بیاید به کردار دیو سپید
دل از جان شیرین شود ناامید
به پیش تو آوردم این جان خویش
سپر کردم این جان شیرینت پیش
به هنگام شیرین به دایه دهد
یکی تاج زرینش بر سر نهد
ز شیرین روان دل شده ناامید
تن از بیم لرزان چو از باد بید
مگر بازگردد به شیرین سخن
بیاد آیدش روزگار کهن
بشد مادر شاه با ترجمان
ده از فیلسوفان شیرینزبان
توانگر ببخشد همی این بران
یکی با دگر چرب و شیرینزبان
چگونه مر او را ندارم چو جان
کزو یافتم جفت و شیرینروان
بسی نیز شیرین سخنها بگفت
فرستاده خود با خرد بود جفت
یکی مرد با سنگ و شیرین سخن
گزین کرد زان چینیان کهن
گرفتار شد در میان اردوان
بداد از پی تاج شیرین روان
غنیمت بدان بخش کو جنگ جست
به مردی دل از جان شیرین بشست
چنان نامور مرد شیرینسخن
به نوی بشد زین سرای کهن
چنین داد پاسخ ورا باغبان
که ای پاکدل مرد شیرینزبان
برون آمد از بیشه مردی کهن
زبانش گشاده به شیرین سخن
فرستادهای خواند شیرینزبان
خردمند و بیدار و روشنروان
فرستاده را خواند پس پهلوان
سخن گفت با او به شیرین زبان
تنش لرز لرزان به کردار بید
دل از جان شیرین شده نا امید
به پنجم که باشد سخنگوی گرم
بشیرین سخن هم به آواز نرم
که یار زبان چرب و شیرین سخن
که از پیر نستوه گشته کهن
چه گفت آن خردمند شیرین سخن
که گر بیبنانرا نشانی ببن
خردمند باشید وروشن روان
نیوشنده و چرب و شیرین زبان
بدو گفت گستهم کای شهریار
به شیرین روانت مخور زینهار
بدو گفت خاقان به شیرین زبان
دل مردم پیر گردد جوان
بریشان رسی هیچ تندی مکن
نخستین فراز آر شیرین سخن
فرستادهیی خواست شیرین سخن
که داند همه داستان کهن
چو خورشید شیرین به پیش اندرون
خرامان به بالای سیمین ستون
چنین گفت شیرین که ای شهریار
بدشمن دهی آلت کار زار
بخنده به شیرین چنین گفت شاه
کزین زن جز از دوستداری مخواه
کنون داستان کهن نو کنیم
سخنهای شیرین و خسرو کنیم
ورا در زمین دوست شیرین بدی
برو بر چو روشن جهان بین بدی
چو بشنید شیرین که آمد سپاه
به پیش سپاه آن جهاندار شاه
زبان کرد گویا بشیرین سخن
همیگفت زان روزگار کهن
کجا آن همه مهر و خونین سرشک
که دیدار شیرین بد او را پزشک
ز مشکوی شیرین بیامد برش
ببوسید پای و زمین و برش
نبودی چو شیرین به مشکوی او
بهر جای روشن بدی روی او
ز شیرین بران تشت بد رهنمون
که آغاز چون بود و فرجام چون
چنین گفت خسرو که شیرین بشهر
چنان بد که آن بیمنش تشت زهر
ز من گشت بدنام شیرین نخست
ز پرمایگان نامداری نجست
که شیرین به مشکوی خسرو شدست
کهن بود کار جهان نوشدست
به فرجام شیرین ورا زهر داد
شد آن نامور دخت قیصرنژاد
چو سالی برآمد که مریم بمرد
شبستان زرین به شیرین سپرد
ز مریم همیبود شیرین بدرد
همیشه ز رشکش دو رخساره زرد
به شیرین چنین گفت که آمد زمان
بر افسون ما چیره شد بدگمان
بدو گفت شیرین که نوشه بدی
همیشه ز تو دور دست بدی
شب تیره شاه جهان خفته بود
چو شیرین به بالینش بر جفته بود
به شیرین چنین گفت کای ماه روی
چه داری بخواب اندرون گفت وگوی
بدو گفت شیرین که بگشای گوش
خروشیدن پاسبانان نیوش
وزان پس نهادیم مهری بر وی
به شیرین سپردیم زان گفت و گوی
به شیرین سپردم چو برخواندم
ز هر گونه اندیشهها را ندم
به پیشش همه خوان زرین نهید
خورشها بر و چرب و شیرین نهید
همه خوردش از دست شیرین بدی
که شیرین بخوردنش غمگین بدی
کنون شیرین بار بد گوش دار
سر مهتران رابه آغوش دار
کجاآن سخنها به شیرین زبان
کجا آن دل و رای و روشن روان
بزرگان که بودند در پیش شاه
ز شیرین به خوبی نمودند راه
چو بشنید شیرین پراز درد شد
بپیچید و رنگ رخش زرد شد
هم آنگه زهر هلاهل بخورد
ز شیرین روانش برآورد گرد
چنین گفت شیرین که ای مهتران
جهان گشته و کار دیده سران
وزان پس بشیرین فرستاد کس
که برخیز و پیش آی و گفتار بس
چو شیروی رخسار شیرین بدید
روان نهانش ز تن برپرید
چو شیرین شنید آن کبود و سیاه
بپوشید و آمد به نزدیک شاه
چو آوردم این روز خسرو ببن
ز شیروی و شیرین گشایم سخن
بدو گفت شیرین که هر خواسته
که بودم بدین کشور آراسته
بدو گفت شیرین که دادم نخست
بده وانگهی جان من پیش تست
به شیرین فرستاد شیروی کس
که ای نره جادوی بیدست رس
چنین گفت شیرین که این بدکنش
که چرخ بلندش کند سرزنش
چنین گفت شیرین به آزادگان
که بودند در گلشن شادگان
برآشفت شیرین ز پیغام او
وزان پرگنه زشت دشنام او
فرستاد شیرین به شیروی کس
که اکنون یکی آرزو ماند و بس
جهاندیدگان را همه گرد کن
زبان تیز گردان به شیرین سخن