غزل شماره ۱۱۲۵

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
چون سر كس نیستت فتنه مكن دل مبر
چونك ببردی دلی باز مرانش ز در
چشم تو چون رهزند ره زده را ره نما
زلفت اگر سر كشد عشوه هندو مخر
عشق بود گلستان پرورش از وی ستان
از شجره فقر شد باغ درون پرثمر
جمله ثمر ز آفتاب پخته و شیرین شود
خواب و خورم را ببر تا برسم نزد خور
طبع جهان كهنه دان عاشق او كهنه دوز
تازه و ترست عشق طالب او تازه تر
عشق برد جوبجو تا لب دریای هو
كهنه خران را بگو اسكی ببج كمده ور
هر كس یاری گزید دل سوی دلبر پرید
نحس قرین زحل شمس قرین قمر
دل خود از این عام نیست با كسش آرام نیست
گر تو قلندردلی نیست قلندر بشر
تن چو ز آب منیست آب به پستی رود
اصل دل از آتشست او نرود جز زبر
غیر دل و غیر تن هست تو را گوهری
بی‌خبری زان گهر تا نشوی بی‌خبر

آتشجهانخوابزلفشیرینعاشقعشقعشوهقرینهندوچشمگلستانگوهر


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید