غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«هندو» در غزلستان
حافظ شیرازی
«هندو» در غزلیات حافظ شیرازی
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت
ور ز هندوی شما بر ما جفایی رفت رفت
سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جان را نسخه ای باشد ز لوح خال هندویت
بجز هندوی زلفش هیچ کس نیست
که برخوردار شد از روی فرخ
غلام همت آنم که باشد
چو حافظ بنده و هندوی فرخ
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طره هندوی تو بود
زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند
سال ها رفت و بدان سیرت و سان است که بود
خورشید چو آن خال سیه دید به دل گفت
ای کاج که من بودمی آن هندوی مقبل
من کی آزاد شوم از غم دل چون هر دم
هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم
هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده ایم
هم دل بدان دو سنبل هندو نهاده ایم
زلف دل دزدش صبا را بند بر گردن نهاد
با هواداران ره رو حیله هندو ببین
مفروش عطر عقل به هندوی زلف ما
کان جا هزار نافه مشکین به نیم جو
سعدی شیرازی
«هندو» در غزلیات سعدی شیرازی
دیار هند و اقالیم ترک بسپارند
چو چشم ترک تو بینند و زلف هندو را
دوست به هندوی خود گر بپذیرد مرا
گوش من و تا به حشر حلقه هندوی دوست
عذرست هندوی بت سنگین پرست را
بیچارگان مگر بت سیمین ندیده اند
سعدی چو شد هندوی تو هل تا پرستد روی تو
کو خیمه زد پهلوی تو فردای محشر برکند
سعدی از پرده عشاق چه خوش می گوید
ترک من پرده برانداز که هندوی توام
هندوی چشم مبیناد رخ ترک تو باز
گر به چین سر زلفت به خطا می نگرم
با این همه چشم زنگی شب
چشم سیه تو راست هندو
غریبی سخت محبوب اوفتاده ست
به ترکستان رویش خال هندو
بر بام سراچه جمالت
کیوان شده پاسبان هندوی
عشق از دل سعدی به ملامت نتوان برد
گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی
مولوی
«هندو» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
جواب آنك میگوید به زر نخریدهای جان را
كه هندو قدر نشناسد متاع رایگانی را
سوفسطاییم كرد سحرت
ای ترك نموده هندوی را
فرمای به هندوان جادو
كز حد نبرند ساحری را
بلمه ایهان تا نگیری ریش كوسه در نبرد
هندوی تركی میاموز آن ملك تمغاج را
باز دست همدگر بگرفته آن هندو و ترك
هر دو در رو میفتادند پیش آن مه روی ما
یك قدح پر كرد شاه و داد ظاهر آن به ترك
وز نهان با یك قدح میگفت هندو را بیا
ترك را تاجی به سر كایمان لقب دادم تو را
بر رخ هندو نهاده داغ كاین كفرست،ها
ترك و هندو مست و بدمستی همیكردند دوش
چون دو خصم خونی ملحد دل دوزخ سزا
بر ترك ظن بد مبر و متهم مكن
مستیز همچو هندو بشتاب همرها
آن چه روی است كه تركان همه هندوی ویند
ترك تاز غم سودای وی از چند گذشت
هندوی طرهات چه رسن باز لولییست
لولی گری طره طرارم آرزوست
هندوی ساقی دل خویشم كه بزم ساخت
تا ترك غم نتازد كامروز طوی نیست
روزیست اندر شب نهان تركی میان هندوان
شب ترك تازیها بكن كان ترك در خرگاه شد
جانهای باطن روشنان شب را به دل روشن كنان
هندوی شب نعره زنان كان ترك در خرگاه شد
روزیست اندر شب نهان تركی میان هندوان
هین ترك تازیی بكن كان ترك در خرگاه شد
گردیم ما آن شب روان اندر پی ما هندوان
زیرا كه ما بردیم زر تا پاسبان آگاه شد
مشك گفتم زلف او را زین سخن بشكست زلف
هندوی زلفش شكسته رو به تركستان نهاد
گر سیه روی بود زنگی و هندوی توست
چه غمست از سیهی چونك از آن تو بود
هندوی شب سر زلفین ببرد ز طمع
زلف او گر بفشانید عبربیز كنید
هندوان خرگاه تن را روفتند
ترك خلوت دید و در خرگاه شد
زان سو كه ترك شادی و هندوی غم رسید
آمد شدیست دایم و راهیست ناپدید
چشم تو چون رهزند ره زده را ره نما
زلفت اگر سر كشد عشوه هندو مخر
چشم تو چون رهزند ره زده را ره نما
زلف تو چون سر كشد عشوه هندو مخر
چشم تو چون رهزند ره زده را ره نما
زلف تو چون سر كشد عشوه هندو مخر
ولیكن سخت میترسم از آن زلف سیه كاوش
كه بس دل در رسن بستست آن هندو ز بهتانش
كم او گیر و جمله هندوستان
خاص او را بریز بر عامش
بد هندو نمودم آینهام
حسد و كینه نیست اعلامش
نفس هندوست و خانقه دل من
از برون نیست جنگ و آرامش
شیخ هندو به خانقاه آمد
نی تو تركی درافكن از بامش
رها كن حرف هندو را ببین تركان معنی را
من آن تركم كه هندو را نمیدانم نمیدانم
گه تركم و گه هندو گه رومی و گه زنگی
از نقش تو است ای جان اقرارم و انكارم
بوی خمش خلق را در كوزه فقاع كرد
شد هزاران ترك و رومی بنده و هندوی خم
براق عشق گزیدم كه تا به دور ابد
به سوی طره هندو به ترك تاز روم
صبحا جهان پرنور كن این هندوان را دور كن
مر دهر را محرور كن افسون بخوان افسون بخوان
عمر و ذكا و زیركی داد به هندوان اگر
حسن و جمال و دلبری داد به شاهد ختن
چون مست ازل گشتی شمشیر ابد بستان
هندوبك هستی را تركانه تو یغما كن
شمعی تو برافروزی شمس الحق تبریزی
تا هندوی شب سوزی از روی چو صد پروین
شه هندوی بنگی را آن مایه شنگی را
آن خسرو زنگی را كرد حشری بر چین
تركی كند آن صبوح و گوید
با هندوی شب به خشم سن سن
هرك جان پاك او زان می درآشامد ابد
گر چه هندو باشد آن و مكی و شامی است آن
خواب جست و شورش افزودن گرفت
یاد آمد پیل را هندوستان
جان ملك سجده كند آن را كه حق را خاك شد
ترك فلك چاكر شود آن را كه شد هندوی او
خریدی هندوی زشتی قبیحی را تو در چادر
تو ساده پوستین بر بوی زهره روی چینی تو
همه شیران بده در حمله او چون سگ لنگ
همه تركان شده زیبایی او را هندو
در نطفه مینگر كه به یك رنگ و یك فن است
زنگی و هندو است و قریشی باعلو
ای زهره ز چشمهای هندو
تركانه تو تیر در كمان نه
شب به مثال هندوی روز مثال جادوی
عدل مثال مشعله ظلم چو كور یا كری
ترك تویی ز هندوان چهره ترك كم طلب
ز آنك نداد هند را صورت ترك تنگری
به ترك ترك اولیتر سیه رویان هندو را
كه تركان راست جانبازی و هندو راست لالایی
غلامان دارد او رومی غلامان دارد او زنگی
به نوبت روی بنماید به هندو و به تركاری
از آن چشم سیاه او وزان زلف سه تاه او
الا ای اهل هندستان بیاموزید هندویی
زبان وحییان را او ز ازل وجه العرب بوده
زبان هندوی گوید كه خود از هندوانستی
خمش كن كز ملامت او بدان ماند كه میگوید
زبان تو نمیدانم كه من تركم تو هندویی
خون در تن من باده صرف است از این بوی
هر موی ز من هندوی مست است شبانی
به پیر هندوی بگذشت لطفش
چو ماهی گشت پیر از خوش عذاری
تا روز رهد ز غصه روزی
وین هندوی شب رهد ز لالایی
تو كه یوسف زمانی چه میان هندوانی
برو آینه طلب كن بنگر كه روی بینی
هر كس كه در دل او باشد هوای تبریز
گردد اگر چه هندو است او گلرخ طرازی
پیش آن چشمهای تركانه
بندهای و كمینه هندویی
«هندو» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
جانا صفت قدم ز ابروت بپرس
آشفتگیم ز زلف هندوت بپرس
آن روی ترش نگر چو قندستانی
وان چشم خوشش نگر چو هندوستان
ای ترک چرا به زلف چون هندوئی
رومی رخ و زنگی خط و پر چین موئی
فردوسی
«هندو» در شاهنامه فردوسی
ببرم پی از خاک جادوستان
شوم تا سر مرز هندوستان
بگفتند کاو سوی هندوستان
بشد تا کند بند جادوستان
چنان دید در خواب کز هندوان
یکی مرد بر تازی اسپ دوان
سوی کشور هندوان کرد رای
سوی کابل و دنبر و مرغ و مای
ستوده ز هندوستان تا به چین
میان بتان در چو روشن نگین
به هندوستان آتش اندر فروز
همه کاخ مهراب و کابل بسوز
سپاهی برفتند با پهلوان
ز زابل هم از کابل و هندوان
در گنج گوپال و برگستوان
همان نیزه و خنجر هندوان
من آن دیدم از گیو کز پیل مست
نبیند به هندوستان بت پرست
بفرمود کز روم وز هندوان
سواران جنگی گزیده گوان
ره سیستان گیر و برکش بگاه
بهندوستان اندر آور سپاه
ز ترگ و ز شمشیر و برگستوان
ز خفتان، وز خنجر هندوان
چنین داد پاسخ که در هندوان
مرا شاد دارند و روشن روان
برو تیز بر سوی هندوستان
مبادا بر و بوم جادوستان
کنون افسر شاه هندوستان
بپوشی نباشیم همداستان
از اسپان تازی و برگستوان
ز خفتان وز جامهی هندوان
به روم و به هندوستان برگذشت
ز دریا و تاریکی اندر گذشت
شه روم و هندوستان و یمن
همه نام کردند بر تهمتن
پدیدست نامت به هندوستان
به روم و به چین و به جادوستان
ز برگستوان و ز تیر و کمان
ز گوپال و ز خنجر هندوان
بزرگان ایران و هندوستان
ز رستم زدندی همی داستان
ز سرشارهی هندوی برگرفت
برهنه شد و دست بر سر گرفت
بفرمود کز روم و وز هندوان
بیارند کارآزموده گوان
ازان پس ز هندوستان و ز روم
ز هر مرز باارز و آباد بوم
ز گوپال و از اسپ و برگستوان
ز خفتان وز خنجر هندوان
ز خفتان وز خنجر هندوان
ز بالا و اسپ وز برگستوان
دگر گفت کای مهتر هندوان
خردمند و دانا و روشنروان
ز خفتان و از خود و برگستوان
ز گوپال و ز خنجر هندوان
به هندوستان هرک دانا بدند
به گفتار و دانش توانا بدند
سپهدار هندوستان شاد شد
که از رنج اسکندر آزاد شد
گزین کرد پیران صد از هندوان
خردمند و گویا و روشنروان
پسندیده دانای هندوستان
نبود اندر آن کار همداستان
بزرگان و اخترشناسان همه
تو گویی به هندوستان شد رمه
که افزایش آب این جام چیست
نجومیست گر آلت هندویست
ز هندوستان نیز کارآگاهان
برفتند نزدیک شاه جهان
یکی با گهر بود نامش سورگ
ز هندوستان پهلوانی سترگ
بران هم نشان هندوان رزمجوی
به تنگی به روی اندر آورده روی
خروش آمد از روم کای دوستان
سر مایهی مرز هندوستان
برفتند گردان هندوستان
به آواز گشتند همداستان
همه هندوان را توانگر کنم
بکوشم که با تخت و افسر کنم
به رفتن چنو گشت همداستان
فرستید با او به هندوستان
به هندوستان در به زاری بمرد
ز ساسان یکی کودکی ماند خرد
برفتند گریان به هندوستان
سزد گر کنی زین سخن داستان
به هندوستان بود مهتر پسر
که بهمن بدی نام آن نامور
برادر دو داری به هندوستان
به رنج و بلا گشته همداستان
دو فرزند او شد به هندوستان
به هر نیک و بد گشته همداستان
همان تیغ و گوپال و برگستوان
همان جوشن و مغفر هندوان
همی بستر از خاک جوید تنش
همان خنجر هندوی گردنش
یکی مایهور بود با فر و هوش
سر هندوان بود نامش سروش
ز هندوستان تا در مرز چین
ز دزدان پرآشوب دارد زمین
کس از ما نبودند همداستان
که دیر آمدی باژ هندوستان
مگر نامور شنگل از هندوان
که از داد پیچیده دارد روان
بیامد بدینسان به هندوستان
گذشت از بر آب جادوستان
کسی باژ خواهد ز هندوستان
نباشم ز گوینده همداستان
گزین کن ز هندوستان صد سوار
که با یک تن از ما کند کارزار
شه هندوان باره را برنشست
به میدان خرامید چوگان به دست
نماند بر و بوم هندوستان
به ایران کشد خاک جادوستان
که جاوید در کشور هندوان
بود زنده نام تو تا جاودان
چنین داد پاسخ که یزدان پاک
مرا گر به هندوستان داد خاک
به ایران بری باژ هندوستان
همه مرز باشند همداستان
برآمد ز هندوستان آفرین
ز دادار بر بوم ایرانزمین
که هندوستان را بشویی ز بد
چنان کز ره نامداران سزد
سپاه مرا سست خواند به کار
به هندوستان نیست گوید سوار
ترا بر سپه کامگاری دهم
به هندوستان شهریاری دهم
بتو داد دختر که پیوند ماست
که هندوستان خاک او را بهاست
دگر آنک گفتی که من کردهام
به هندوستان رنجها بردهام
همی رفت خواهم ز هندوستان
تو باشی بدین کار همداستان
ز قنوج شبگیر شنگل برفت
ابا هندوان روی بنهاد تفت
تو دانی که از هندوان صدهزار
بود پیش من کمتر از یک سوار
پر از خون کنم کشور هندوان
نمانم که باشد کسی با روان
ز گفتار او ماند شنگل شگفت
ز سر شارهی هندوی برگرفت
ز هندوستان ساز رفتن گرفت
ز خویشان چینی نهفتن گرفت
به نخچیر شد شاه بهرام گرد
شهنشاه هندوستان را ببرد
سپینود را داد منشور هند
نوشته خطی هندوی بر پرند
بدان شد شهنشاه همداستان
که او بازگردد به هندوستان
نبد هم بدین هدیه همداستان
علف داد تا مرز هندوستان
به شطرنج و اندیشهی هندوان
نگه کرد و بفزود رنج روان
چنان پادشا گشته برهندوان
خردمند و بیدار و روشنروان
چو بگشاد دل رای بنواختش
یکی خلعت هندویی ساختش
من امروز دردفتر هندوان
همیبنگریدم بروشن روان
بدونیک هندوستان پیش تست
بزرگی مرا درکم وبیش تست
چنین گفت برزوی با هندوان
که ای نامداران روشن روان
بدین چاره تا نامهی هندوان
فرستاد نزدیک نوشین روان
سلیحش یکی هندوی تیغ بود
که درزخم چون آتش میغ بود
هرآنکس که او دفتر هندوان
بخواند شود شاد و روشن روان
که دانای هندوش خواند اثیر
سخنهای نعز آورد دلپذیر
گر ایدون که باشی تو همداستان
از ایدر شوم تا به هندوستان
به ایران و توران و هندوستان
همان ترک تا روم و جا دوستان
مرا نامه آمد ز هندوستان
بدم من بدان نیز همداستان
جز از باژ و دینار هندوستان
جز از کشور روم و جا دوستان