غزل شماره ۱۳۳

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
غمزه عشقت بدان آرد یكی محتاج را
كو به یك جو برنسنجد هیچ صاحب تاج را
اطلس و دیباج بافد عاشق از خون جگر
تا كشد در پای معشوق اطلس و دیباج را
در دل عاشق كجا یابی غم هر دو جهان
پیش مكی قدر كی باشد امیر حاج را
عشق معراجیست سوی بام سلطان جمال
از رخ عاشق فروخوان قصه معراج را
زندگی ز آویختن دارد چو میوه از درخت
زان همی‌بینی درآویزان دو صد حلاج را
گر نه علم حال فوق قال بودی كی بدی
بنده احبار بخارا خواجه نساج را
بلمه ای‌هان تا نگیری ریش كوسه در نبرد
هندوی تركی میاموز آن ملك تمغاج را
همچو فرزین كژروست و رخ سیه بر نطع شاه
آنك تلقین می‌كند شطرنج مر لجلاج را
ای كه میرخوان به غراقان روحانی شدی
بر چنین خوانی چه چینی خرده تتماج را
عاشق آشفته از آن گوید كه اندر شهر دل
عشق دایم می‌كند این غارت و تاراج را
بس كن ایرا بلبل عشقش نواها می‌زند
پیش بلبل چه محل باشد دم دراج را

بخارابلبلجهانسلطانشوقصاحبعاشقعشقغمزهمعشوقهندوچین


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید