غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«معشوق» در غزلستان
حافظ شیرازی
«معشوق» در غزلیات حافظ شیرازی
معشوق عیان می گذرد بر تو ولیکن
اغیار همی بیند از آن بسته نقاب است
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایام گل و یاسمن و عید صیام است
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان
نگاه دار سر رشته تا نگه دارد
به هرزه بی می و معشوق عمر می گذرد
بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد
ولی تو تا لب معشوق و جام می خواهی
طمع مدار که کار دگر توانی کرد
سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است
چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی گیرد
تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز
و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند
معشوق چون نقاب ز رخ در نمی کشد
هر کس حکایتی به تصور چرا کنند
بخت حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد
زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
کام خود آخر عمر از می و معشوق بگیر
حیف اوقات که یک سر به بطالت برود
صرف شد عمر گران مایه به معشوقه و می
تا از آنم چه به پیش آید از اینم چه شود
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
ای که در کوچه معشوقه ما می گذری
بر حذر باش که سر می شکند دیوارش
یا رب این قافله را لطف ازل بدرقه باد
که از او خصم به دام آمد و معشوقه به کام
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم
دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم
با من چه کرد دیده معشوقه باز من
از چار چیز مگذر گر عاقلی و زیرک
امن و شراب بی غش معشوق و جای خالی
سر عاشق که نه خاک در معشوق بود
کی خلاصش بود از محنت سرگردانی
ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق
نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی
خیز و جهدی کن چو حافظ تا مگر
خویشتن در پای معشوق افکنی
بر تو گر جلوه کند شاهد ما ای زاهد
از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام می ام نیست به کس پروایی
سعدی شیرازی
«معشوق» در غزلیات سعدی شیرازی
هزار دشمنی افتد به قول بدگویان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست
دست طلب داشتن ز دامن معشوق
پیش کسی گو کش اختیار به دستست
گیسوت عنبرینه گردن تمام بود
معشوق خوبروی چه محتاج زیورست
نسبت عاشق به غفلت می کنند
وان که معشوقی ندارد غافلست
غیرت نگذارد که بگویم که مرا کشت
تا خلق ندانند که معشوقه چه نامست
خاک پایش بوسه خواهم داد آبم گو ببر
آبروی مهربانان پیش معشوق آب جوست
به بنده ام گو تاج خواهی بر سرم نه یا تبر
هر چه پیش عاشقان آید ز معشوقان نکوست
هر شبی روزی و هر روز زوالی دارد
شب وصل من و معشوق مرا آخر نیست
حرام باد بر آن کس نشست با معشوق
که از سر همه برخاستن نمی یارد
دریغ پای که بر خاک می نهد معشوق
چرا نه بر سر و بر چشم ما گذر دارد
عاشقان کشتگان معشوقند
هر که زندست در خطر باشد
می خواهم و معشوق و زمینی و زمانی
کو باشد و من باشم و اغیار نباشد
هر که معشوقی ندارد عمر ضایع می گذارد
همچنان ناپخته باشد هر که بر آتش نجوشد
خرما دور وصالی و خوشا درد دلی
که به معشوق توان گفت و مجالش دارند
هر که دانست که منزلگه معشوق کجاست
مدعی باشد اگر بر سر پیکان نرود
در من این عیب قدیمست و به در می نرود
که مرا بی می و معشوق به سر می نرود
جور معشوق چنان نیست که الزام رقیب
گویی ابریست که از پیش قمر می نرود
چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند
پای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید
آن نه عشقست که از دل به دهان می آید
وان نه عاشق که ز معشوق به جان می آید
نه راه شدن نه روی بودن
معشوقه ملول و ما گرفتار
پرده چه باشد میان عاشق و معشوق
سد سکندر نه مانعست و نه حائل
چنان تصور معشوق در خیال منست
که دیگرم متصور نمی شود معقول
مرا به عاشقی و دوست را به معشوقی
چه نسبتست بگویید قاتل و مقتول
به چه کار آید این بقیت جان
که به معشوق برنیفشانم
زمین بوسیده ام بسیار و خدمت کرده تا اکنون
لب معشوق می بوسم رخ دلدار می بینم
توبه گویندم از اندیشه معشوق بکن
هرگز این توبه نباشد که گناهیست عظیم
گر به شمشیر می زند معشوق
گو بزن جان من که ما سپریم
مثال عاشق و معشوق شمع و پروانه ست
سر هلاک نداری مگرد پیرامون
گر سرش داری چو سعدی سر بنه مردانه وار
با چنین معشوق نتوان باخت عشق الا چنین
کشته معشوق را درد نباشد که خلق
زنده به جانند و ما زنده به تأثیر او
از کف ندهم دامن معشوقه زیبا
هل تا برود نام من ای یار به زشتی
چرا ما با تو ای معشوق طناز
به صلحیم و تو با ما در نبردی
آزمودم درد و داغ عشق باری صد هزار
همچو من معشوقه یک ره آزمودی کاشکی
میان عاشق و معشوق اگر باشد بیابانی
درخت ارغوان روید به جای هر مغیلانی
ای نسیم کوی معشوق این چه باد خرمست
تا کجا بودی که جانم تازه می گردد به بوی
خیام نیشابوری
«معشوق» در رباعیات خیام نیشابوری
گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک
چون عاقبت کار چنین خواهد بود
ما با می و معشوقه از آنیم مدام
باشد که به حشرمان چنان انگیزند
چون نیست مقام ما در این دهر مقیم
پس بی می و معشوق خطائیست عظیم
کس غیب چه داند که چه خواهد بودن
می باید و معشوق و به کام آسودن
مولوی
«معشوق» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی
ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسما
ببین عذرا و وامق را در آن آتش خلایق را
ببین معشوق و عاشق را ببین آن شاه و آن طغرا
ایا معشوق هر قدسی چو میدانی چه میپرسی
كه سر عرش و صد كرسی ز تو ظاهر شود پیدا
عجب بختی كه رو بنمود ناگاهان هزاران شكر
ز معشوق لطیف اوصاف خوب بوالعجب ما را
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
كفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
بنما ز می فرخ این سو اخ و آن سو اخ
بربای نقاب از رخ معشوق نقابی را
اطلس و دیباج بافد عاشق از خون جگر
تا كشد در پای معشوق اطلس و دیباج را
جان چیست فقر و حاجت جان بخش كیست جز تو
ای قبله حوایج معشوقه مطالب
كه دید ای عاشقان شهری كه شهر نیكبختانست
كه آن جا كم رسد عاشق و معشوق فراوانست
نباشد این چنین شهری ولی باری كم از شهری
كه در وی عدل و انصافست و معشوق مسلمانست
كه این سو عاشقان باری چو عود كهنه میسوزد
وان معشوق نادرتر كز او آتش فروزانست
ذره ذره عاشقانه پهلوی معشوق خویش
میزند پهلو كه وقت عقد و كابین كردنست
تا تو مشتاقی بدان كاین اشتیاق تو بتی است
چون شدی معشوق از آن پس هستیی مشتاق نیست
در ره معشوق ما ترسندگان را كار نیست
جمله شاهانند آن جا بندگان را بار نیست
پیش دلبر بنهادن سر سرمست سزا است
سر او را كف معشوق بمالیده خوش است
تنگ و لاغر گردد به مثال لب دوست
چه عجب لاغری از آتش معشوقه زفت
خامش سخن چه باید آن جا كه عشق آید
كمتر ز زر نباشی معشوق بیزبانست
چون برترست خوبی معشوقم از صفت
دردم چه فربهست و مدیحم چه لاغرست
تا كی كنار گیری معشوق مرده را
جان را كنار گیر كه او را كنار نیست
اگر عالم شكر گیرد دلش نالان چو نی باشد
وگر معشوق نی گوید گدازان چون شكر باشد
امروز دلم عشقست فردای دلم معشوق
امروز دلم در دل فردای دگر دارد
آن صبح چو صادق شد عذرای تو وامق شد
معشوق تو عاشق شد شیخ تو مرید آمد
بگذشت مه روزه عید آمد و عید آمد
بگذشت شب هجران معشوق پدید آمد
سغراق معانی را بر معده خالی زن
معشوقه خلوت را هم چشم عزب بیند
در خانه نشسته بت عیار كی دارد
معشوق قمرروی شكربار كی دارد
ای قوم به حج رفته كجایید كجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
گر صورت بیصورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم كعبه شمایید
وگر تنهاست عاشق نیست تنها
كه با معشوق پنهان یار باشد
اگر چه مست جام عشق بودم
رخ معشوق هشیارم چه خوش بود
گر میان عاشق و معشوق كاری رفت رفت
تو نه معشوقی نه عاشق مر تو را باری چه شد
همه لب بر لب معشوق چو نی نالانند
دل ندارند و عجب این كه همه دلشادند
واقف سرمد تا مدرسه عشق گشود
فرقیی مشكل چون عاشق و معشوق نبود
رنگ معشوقان و رنگ عاشقان
جمله همچون سیم و زر آمیختند
ناكشیده دامن معشوق غیب
دل هزاران محنت و ضربت كشید
طالب و مطلوب را عاشق و معشوق را
همچو گل خوش كنار وقت كناران رسید
زهی سلیم كه معشوق او به خانه اوست
به سوی خانه نیاید گزاف میپوید
شراب حاضر و معشوق مست و من عاشق
مرا قرار نباشد به بو مرا مدهید
عجایبند درختانش بكر و آبستن
چو مریمی كه نه معشوقه و نه شو دارد
اگر چه عاشقی و عشق بهترین كار است
بدانك بیرخ معشوق ما حرام بود
چرا جان نكارد به درگاه معشوق
عجب عشق خود اصطفایی ندارد
ز معشوق اعظم به هر جان خرم
به پستی چه آمد به بالا چه میشد
چونك معشوق ناز آغازید
ناز كش عاشقا مگیر نبرد
چون جدا گشت عاشق از معشوق
برد معشوق ناز و عاشق درد
رخ معشوق زرد لایق نیست
سرخی و فربهی عاشق سرد
چون جدا گشت عاشق از معشوق
نیمهای خنده بود و نیمی درد
عاشقانی كه باخبر میرند
پیش معشوق چون شكر میرند
دیده را كحل شمس تبریزی
جز به معشوق لامكان نبرد
من زاری عاشقان چه گویم
ای معشوقان ز عشق تو زار
عاشقی در خشم شد از یار خود معشوق وار
گازری در خشم گشت از آفتاب نامدار
هر مخنث از كجا و ناز معشوق از كجا
طفلك نوزاد را با باده حمرا چه كار
هر چه غیر خیال معشوقست
خار عشقست اگر بود گلزار
مطربا نام بر ز معشوقی
كز دل ما ببرد صبر و قرار
منه تحمر و جنه المعشوق
منه تصفر و جنه الاحرار
ببین در رنگ معشوقان نگر در رنگ مشتاقان
كه آمد این دو رنگ خوش از آن بیرنگ جان اینك
تویی عاشق تویی معشوق تویی جویان این هر دو
ولی تو توی بر تویی ز رشك این و آن اینك
ای عاشق و معشوق من در غیر عشق آتش بزن
چون نقطهای در جیم تن چون روشنی بر جام دل
به سودای چنان بختی كه معشوق از سر دستی
به دستم داده بود از لطف دنبال مهار ای دل
زردی رخ آینهست سرخی معشوق را
اشك رقم میكشد بر صحف خط و خال
ایها العشق ایها المعشوق
حل عن الصد و العناد تعال
زفتی عاشق را بدان از زفتی معشوق او
زیرا كه كبر عاشقان خیزد ز الله اكبرم
مرا معشوق پنهانی چو خود پنهان همیخواهد
وگر نی رغم شب كوران عیان همچون قمر باشم
چنان در نیستی غرقم كه معشوقم همیگوید
بیا با من دمی بنشین سر آن هم نمیدارم
بس بیسر و پا عشقی كه عاشق و معشوقم
هم زارم و بیمارم هم صحت بیمارم
معشوق درختی است كه ما از بر اوییم
از ما بر او دور شود هیچ نمانیم
گفتی كه جدا ماندهای از بر معشوق
ما در بر معشوق ز انده در امانیم
معشوق همیشود نهان از من
هر چند علامت نشان گویم
ای خوشا روزا كه ما معشوق را مهمان كنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان كنیم
در فراق روی آن معشوق جان
ماحضر با عشق او می ساختیم
سرمستی جان جهان معشوقه چشم و دهان
ویرانی كسب و دكان یغماجی تقوا و دین
ای سایه معشوق را معشوق خود پنداشته
ای سالها نشناخته تو خویش را از پیرهن
هر صورتی به از قمر شیرینتر از شهد و شكر
با صد هزاران كر و فر در خدمت معشوق من
چه باشد پیشه عاشق بجز دیوانگی كردن
چه باشد ناز معشوقان بجز بیگانگی كردن
شنیدم از دهان عشق می گفت
منم معشوقه زیبای مستان
دل معشوق سوزیده است بر من
وزان سوزش جهان را سوخت خرمن
معشوقه روح را بدیدن
لعل لب او به بوسه خستن
هر كش از معشوق ذوقی نیست الا در فروخت
او نباشد عاشق او باشد به معنی قلتبان
رنگ معشوق است سیب لعل را طعم ترش
زانك خوبان را ترش بودن بزیبد این بدان
شد دراز آن دست او تا بگذرید او را ختن
تا گرفت از جیب معشوقی طراز راستین
بانگ برآمد ز دل و جان من
كه ز معشوقه پنهان من
رویه المعشوق یوما فی مقام موحش
زاد طیبا من جنان فی قیان حور عین
معشوق را جویان شود دكان او ویران شود
بر رو و سر پویان شود چون آب اندر جوی او
تو جام عشق را بستان و میرو
همان معشوق را میدان و میرو
هم طالب و مطلوب او هم عاشق و معشوق او
هم یوسف و یعقوب او هم طوق و هم گردن شده
عجایب غیر و لاغیری كه معشوق است با عاشق
وصال بوالعجب دارد زدوده با زداینده
خمش كن بشنو ای ناطق غم معشوق با عاشق
كه تا طالب بود جویان بود مطلب ستیزیده
وز میان صوفیان آن صوفی محبوب را
سر معشوقی مطلق در خلاء آموخته
نام عاشق بر من و او را ز من خود صبر نیست
عشق معشوقم ز حد عشق من افزون شده
شادیا روزی كه آن معشوق جانهای لقا
آمده در بزم مست و با شما آمیخته
القوم معشوقون فی اوصافهم
و الحق عاشقهم علی افراده
ای خواجه نظاره گر تا چند باشد این نظر
ارزان بدی گر زین نظر معشوق بیرون آمدی
گر آن معشوق معشوقان بدیدستی به مكر و فن
روانها ذوفنون گشتی و هر یك فن بخندیدی
زهی مجلس زهی ساقی زهی مستان زهی باده
زهی عشاق دل داده زهی معشوق روحانی
مسلمانان مسلمانان امانت دست من گیرید
كه مستم ره نمیدانم بدان معشوق زیبایی
ای دیده عجایبها بنگر كه عجب این است
معشوق بر عاشق با وی نی و بیوی نی
بكری برمد از شو معشوق جهانش او
از جان عزیز خود بیگانه و صخابی
هم همره و همدردی هم جمعی و هم فردی
هم عاشق و معشوقی هم سرخی و هم زردی
گفتم ز كی داری این گفتا ز یكی شاهی
هم عاشق و معشوقی هم ناصر و منصوری
اندازه معشوق بود عزت عاشق
ای عاشق بیچاره ببین تا ز چه تیری
نصیحت داد شمس الدین تبریز
كه چون معشوق ای عاشق ننازی
همه میل دل معشوق گشتی
به تسلیم و رضا و مرتضایی
جفایی كز بر معشوق آید
نثارش كن به شادی مرحبایی
میافشاری مرا چو انگور
معشوق نهای مرا بلایی
دركش آن معشوقه بدمست را در بزم ما
كو ز مكر و عشوهها گوییی كه دستانیستی
من ز نور پیر واله پیر در معشوق محو
او چو آیینه یكی رو من دوسر چون شانهای
در ره معشوق جان گر پا و پر كار آمدی
ذره ذره در طریقش باپر و باپاستی
خاك باشی خواهد آن معشوق ما ور نی از او
جای هر عاشق ورای گنبد خضراستی
چون تیر عشق خستت معشوق كرد مستت
گر جان بشد ز دستت صد همچنان بیابی
نقشی كنی به صورت معشوق هر كسی
هر چند امیی تو به معنی منقشی
حلاوت غم معشوق را چه داند عاقل
چو جولهست نداند طریق جنگ و سواری
چو غیر گوهر معشوق گوهری دانی
تو را گهر نپذیرد ازانك بدگهری
فتادهاند به هم عاشقان و معشوقان
خراب و مست رهیده ز ناز مستوری
بیامدیم دگربار سوی معشوقی
كه میرسید به گوش از هواش هیهایی
به غیر ناز و جفا هر چه میكند معشوق
مباش ایمن كان فتنه است و طراری
اخلایی اخلایی، امانت دست من گیرید
كه مستم، ره نمیدانم، بدان معشوق زیبایی
معشوق غیر ما، نی، جز كه خون ما، نی
هم جان كند رئیسی، هم جان كند غلامی
«معشوق» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
هرگز نزید به کام عاشق معشوق
معشوق که بر مراد عاشق زید اوست
اندر سر ما همت کاری دگر است
معشوقه خوب ما نگاری دگر است
بر جزوم نشان معشوق منست
هر پارهی من زبان معشوق منست
چون چنگ منم در بر او تکیه زده
این نالهام از بنان معشوق منست
گر خیرهسری زنخ زند گو میزن
معشوق ازین لطیفتر امکان نیست
دستت دو و پایت دو و چشمت دو رواست
اما دل و معشوق دو باشند خطاست
معشوق بهانه است و معبود خداست
هرکس که دو پنداشت جهود و ترساست
معشوق شرابخوار و بیسامانست
خونخواره و شوخ و شنگ و نافرمانست
هر صورت کاید به از او امکان هست
چون بهتر از آن هست نه معشوق منست
معشوقهی ما خوش است بیخوش نشود
آن سر دارد که هیچ سرکش نشود
ناگاه به شربتی ترا مست کند
در گردن معشوق دگر دست کند
پس ما می و معشوق به کف میداریم
چون عاقبت کار همین خواهد بود
معشوقه چو آفتاب تابان گردد
عاشق به مثال ذره گردان گردد
معشوقه خانگی بکاری ناید
کو عشوه نماید و وفا ننماید
معشوقه کسی باید کاندر لب گور
از باغ فلک هزار در بگشاید
آن کس که ترا دیده بود ای دلبر
او چون نگرد بسوی معشوق دگر
ای دل بگذر ز عشق و معشوق و دیار
گر دیده وری ز هر سه بندی زنار
بسیار بخواندهام دستان و سمر
از عاشق و معشوق و غم و خون جگر
محرم چو شدی در حرم اجلالش
بینی به یقین جمال معشوقهی بکر
معشوقهی ما کران نگیرد هرگز
وین شمع و چراغ ما نمیرد هرگز
چون از خود و غیر خود مسلم گشتی
معشوق تو هم توئی یقین دان و مترس
میگردد این روی جهان رنگ به رنگ
وز پرده همی بیند معشوقهی شنگ
این لرزهی دلها همه از معشوقیست
کز عشق ویست نه فلک چون مادنگ
عشق دگران بگردد از حال به حال
عشق من و معشوق مرا نیست زوال
ای عشق که هستی به یقین معشوقم
تو خالق مطلقی و من مخلوقم
گفتم که مگر عاشق و معشوق دواند
خود هر دو یکی بود من احول بودم
من پیر شدم پیر نه ز ایام شدم
از نازش معشوقه خودکام شدم
مهتاب بلند گشت و ما پست شدیم
معشوق به هوش آمد و ما مست شدیم
دل تیرهگیی کرد و بگفت ای سره مرد
معشوق شگرفست برو ناز مکن
معشوق من از همه نهانست بدان
بیرون ز کمان هر گمانست بدان
یا در رخ معشوق نهان میخندی
چیزیت بدو ماند از آن میخندی
گیرم که تو معشوق جهانی باشی
آری باشی، ولی زمانی باشی