غزل شماره ۹۶۱

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
جهان را بدیدم وفایی ندارد
جهان در جهان آشنایی ندارد
در این قرص زرین بالا تو منگر
كه در اندرون بوریایی ندارد
بس ابله شتابان شده سوی دامش
چو كوری كه در كف عصایی ندارد
بر او گشته ترسان بر او گشته لرزان
زهی علتی كان دوایی ندارد
نموده جمالی ولی زیر چادر
عجوزی قبیحی لقایی ندارد
كسی سر نهد بر فسونش كه چون مار
ز عقل و ز دین دست و پایی ندارد
كسی جان دهد در رهش كز شقاوت
ز جانان ره جان فزایی ندارد
چه مردار مسی كه مرد او ز مسی
كه پنداشت كو كیمیایی ندارد
برای خیالی شده چون خیالی
بجز درد و رنج و عنایی ندارد
چرا جان نكارد به درگاه معشوق
عجب عشق خود اصطفایی ندارد
چه شاهان كه از عشق صد ملك بردند
كه آن سلطنت منتهایی ندارد
چه تقصیر كردست این عشق با تو
كه منكر شدی كو عطایی ندارد
به یك دردسر زو تو پا را كشیدی
چه ره دیده‌ای كان بلایی ندارد
خمش كن نثارست بر عاشقانش
گهرها كه هر یك بهایی ندارد

آشناجانانجهانخیالدیدهسلطنتشوقعاشقعشقعقلمعشوقوفا


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید