غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«سلطنت» در غزلستان
حافظ شیرازی
«سلطنت» در غزلیات حافظ شیرازی
گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز
که خیمه سایه ابر است و بزمگه لب کشت
گدایی در جانان به سلطنت مفروش
کسی ز سایه این در به آفتاب رود
بر من فتاد سایه خورشید سلطنت
و اکنون فراغت است ز خورشید خاورم
ما ملک عافیت نه به لشکر گرفته ایم
ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده ایم
دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار
گوشه تاج سلطنت می شکند گدای تو
حشمت مبین و سلطنت گل که بسپرد
فراش باد هر ورقش را به زیر پی
شکوه سلطنت و حسن کی ثباتی داد
ز تخت جم سخنی مانده است و افسر کی
الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور
پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی
بیا و سلطنت از ما بخر به مایه حسن
و از این معامله غافل مشو که حیف خوری
اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل
کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی
سعدی شیرازی
«سلطنت» در غزلیات سعدی شیرازی
جفا و سلطنتت می رسد ولی مپسند
که گر سوار براند پیاده درماند
ندانم ای کمر این سلطنت چه لایق توست
که با چنین صنمی دست در میان داری
هر سلطنت که خواهی می کن که دلپذیری
در دست خوبرویان دولت بود اسیری
مولوی
«سلطنت» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
ناگه قضا را شیطنت از جام عز و سلطنت
بربوده از وی مكرمت كرده به ملكش اقتضا
منم ز سایه او آفتاب عالمگیر
كه سلطنت رسد آن را كه یافت ظل هما
سلطنتست و سروری خوبی و بنده پروری
و آنچ بگفت ناید آن كز تو به جان عطا رسد
بر تخت سلطنت بنشستست چشم تو
هر جان كه دید چشم تو را گفت داد داد
صد مصر مملكت ز تعدی خراب شد
صد بحر سلطنت ز تطاول سراب شد
چه شاهان كه از عشق صد ملك بردند
كه آن سلطنت منتهایی ندارد
بر هر كه گزید خدمت تو
شد منصب سلطنت مقرر
نه مصطفی به سفر رفت جانب یثرب
بیافت سلطنت و گشت شاه صد كشور
به پیش سلطنت توبهام چو مسخره ایست
كه عشق را نبود صبر اعتبارآمیز
گوش به غوغا مكن هیچ محابا مكن
سلطنت و قهرمان نیست چنین دست باف
عجب كه كرت دیگر ببیند این چشمم
به سلطنت تو نشسته ملوك بر اطراف
به ذات پاك من و آفتاب سلطنتم
كه من تو را نگذارم به لطف بردارم
ز جاه و سلطنت و سروری نیندیشم
بس است دولت عشق تو منصب و جاهم
من از كجا و مباهات سلطنت ز كجا
فقیر فقرم و افتاده فقیرانم
دل را ز تو حالی دگر در سلطنت قالی دگر
تا پرد از بالی دگر مخدوم جانم شمس دین
چون سلطنت الا خواهی بر لالا شو
جاروب ز لا بستان فراشی اشیاء كن
چو بر براق معانی كنون سوار شود
به پیش سلطنت او كه را بود زهره
ای جان گذركرده از این گنبد ناری
در سلطنت فقر و فنا كار تو داری
بندگی و خواجگی و سلطنت خطهای توست
خط كژ و خط راست این دبیرستان تویی
چه باك دارد عاشق ز ننگ و بدنامی
كه عشق سلطنت است و كمال و خودكامی
«سلطنت» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
خاک در او باش که سلطان و فقیر
این سلطنت و فقر از او یافتهاند