غزل شماره ۲۷۷۸

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
ای خدایی كه مفرح بخش رنجوران تویی
در میان لطف و رحمت همچو جان پنهان تویی
خسته كردی بندگان را تا تو را زاری كنند
چون خریدار نفیر و لابه و افغان تویی
جمله درمان خواه و آن درمانشان خواهان توست
آنك درد و دارو از وی خاست بی‌شك آن تویی
دردهایی كدمی را بر در خلقان برد
آن حجاب از اول است و آخر و پایان تویی
هر كجا كاری فروبندد تو باشی چشم بند
هر كجا روشن شود آن شعله تابان تویی
ناله بخشی خستگان را تا بدان ساكن شوند
چون حقیقت بنگرم در درد ما نالان تویی
هم تویی آن كس كه می‌گوید تویی والله تویی
گوی و چوگان و نظاره گر در این میدان تویی
و آنك منكر می‌شود این را و علت می‌نهد
در میان وسوسه او نفس علت خوان تویی
و آنك می‌گوید تویی زین گفت ترسان می‌شود
در میان جان او در پرده ترسان تویی
كنج زندان را به یك اندیشه بستان می‌كنی
رنج هر زندان ز توست و ذوق هر بستان تویی
در یكی كار آن یكی راغب و آن دیگر نفور
تو مخالف كرده‌ای شان فتنه ایشان تویی
آن یكی محبوب این و باز او مكروه آن
چشم بندی چشم و دل را قبله و سامان تویی
صد هزاران نقش را تو بنده نقشی كنی
گویی سلطان است آن دام است خود سلطان تویی
بندگی و خواجگی و سلطنت خط‌های توست
خط كژ و خط راست این دبیرستان تویی
صورت ما خانه‌ها و روح ما مهمان در آن
نقش و جان‌ها سایه تو جان آن مهمان تویی
دست در طاعت زنیم و چشم در ایمان نهیم
بر امید آنك بنمایی كه خود ایمان تویی
دست احسان بر سر ما نه ز احسانی كه ما
چشم روشن در تو آویزیم كان احسان تویی
غفلت و بیداری ما در توی بر كار و بس
غفلت ما بی‌فضولی بر چو خود یقضان تویی
توبه با تو خود فضول است و شكستن خود بتر
نقش پیمان گر شكست ارواح آن پیمان تویی
روح‌ها می‌پروری همچون زر و مس و عقیق
چون مخالف شد جواهر ای عجب چون كان تویی
روز درپیچد صفت در ما و تابد تا به شب
شب صفات از ما به تو آید صفاتستان تویی
روز تا شب ما چنین بر همدگر رحمت كنیم
شب همه رحمت رود سوی تو چون رحمان تویی
كو سلاطین جهان گر شاه ایوان بوده‌اند
پس بدانستیم بی‌شك كاندر این ایوان تویی

امانامیداندیشهبستانتوبهجهانجواهرحجابحقیقتخدارحمتسایهسلطانسلطنتلابهلطفپنهانپیمانچشمچوگان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید