غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«چوگان» در غزلستان
حافظ شیرازی
«چوگان» در غزلیات حافظ شیرازی
ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان
مضطرب حال مگردان من سرگردان را
ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو
کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما
خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد
ساحت کون و مکان عرصه میدان تو باد
ای جوان سروقد گویی ببر
پیش از آن کز قامتت چوگان کنند
اگر نه در خم چوگان او رود سر من
ز سر نگویم و سر خود چه کار بازآید
عشقبازی کار بازی نیست ای دل سر بباز
زان که گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس
گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم
گفت آن می کشم اندر خم چوگان که مپرس
گر دست رسد در سر زلفین تو بازم
چون گوی چه سرها که به چوگان تو بازم
گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم
کو جلوه ای ز ابروی او تا چو ماه نو
گوی سپهر در خم چوگان زر کشیم
شدم فسانه به سرگشتگی و ابروی دوست
کشید در خم چوگان خویش چون گویم
خنگ چوگانی چرخت رام شد در زیر زین
شهسوارا چون به میدان آمدی گویی بزن
چوگان حکم در کف و گویی نمی زنی
باز ظفر به دست و شکاری نمی کنی
سعدی شیرازی
«چوگان» در غزلیات سعدی شیرازی
چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را
چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را
گر به سر می گردم از بیچارگی عیبم مکن
چون تو چوگان می زنی جرمی نباشد گوی را
سعدیا حال پراکنده گوی آن داند
که همه عمر به چوگان کسی افتادست
چو گوی در همه عالم به جان بگردیدم
ز دست عشقش و چوگان هنوز در پی گوست
چو در میانه خاک اوفتاده ای بینی
از آن بپرس که چوگان از او مپرس که گوست
عنبرین چوگان زلفش را گر استقصا کنی
زیر هر مویی دلی بینی که سرگردان چو گوست
آن که دل من چو گوی در خم چوگان اوست
موقف آزادگان بر سر میدان اوست
هر کسی بی خویشتن جولان عشقی می کند
تا به چوگان که در خواهد فتادن گوی دوست
دل نماندست که گوی خم چوگان تو نیست
خصم را پای گریز از سر میدان تو نیست
ای جان خردمندان گوی خم چوگانت
بیرون نرود گویی کافتاد به میدانت
چو نیست راه برون آمدن ز میدانت
ضرورتست چو گوی احتمال چوگانت
ای گوی حسن برده ز خوبان روزگار
مسکین کسی که در خم چوگان چو گو بود
چه جور کز خم چوگان زلف مشکینت
بر اوفتاده مسکین چو گو نمی آید
پستان یار در خم گیسوی تابدار
چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس
بس که در خاک می طپند چو گوی
از خم زلف همچو چوگانش
ولیکن تا به چوگان می زنندش
دهل هرگز نخواهد بود خاموش
گر به میدان محاکای تو جولان یابم
گوی دل در خم چوگان زبان اندازم
همه بر من چه زنی زخم فراق ای مه خوبان
نه منم تنها کاندر خم چوگان تو گویم
هر دل سوخته کاندر خم زلف تو فتاد
گوی از آن به نتوان در خم چوگان دیدن
با این همه میدان لطافت که تو داری
سعدی چه بود در خم چوگان تو گویی
ای خسته دلم در خم چوگان تو گویی
بی فایده ام پیش تو چون بیهده گویی
مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی
تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی
به چندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم
به چوگانم نمی افتد چنین گوی زنخدانی
به هر کویی پری رویی به چوگان می زند گویی
تو خود گوی زنخ داری بساز از زلف چوگانی
خواهم اندر پایش افتادن چو گوی
ور به چوگانم زند هیچش مگوی
سرگشته چو چوگانم و در پای سمندت
می افتم و می گردم چون گوی به پهلوی
تا گرفتار خم چوگانی
احتمالت ضرورتست چو گوی
گوی را گفتند کای بیچاره سرگردان مباش
گوی مسکین را چه تاوانست چوگان را به گوی
مولوی
«چوگان» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
ما گوی سرگردان تو اندر خم چوگان تو
گه خوانیش سوی طرب گه رانیش سوی بلا
چوگان زلف دیدی چون گوی دررسیدی
از پا و سر بریدی بیپا و سر به رقص آ
بر رخ او پرده نیست جز كه سر زلف او
گاه چو چوگان شود گاه شود گویها
مثال گویی اندر میان صد چوگان
دوانه تا سر میدان و گه ز سر تا پا
گوی منی و میدوی در چوگان حكم من
در پی تو همیدوم گر چه كه میدوانمت
مشتری در طالع است و ماه و زهره در حضور
یار چوگان زلف مه رو میر این میدان شدست
میدود چون گوی زرین آفتاب
ای عجب اندر خم چوگان كیست
میدود چون گوی زرین آفتاب
ای عجب اندر خم چوگان كیست
با خر میا به میدان زیرا كه خرسوار
از فارسان حمله و چوگان و گوی نیست
آن ملك مفخر چوگان و گوی
شكر كه امروز به میدان ماست
مه از پی چوگان تو خود را چو گویی ساخته
خورشید هم جان باخته چون گوی غلطان میرود
چراغ چرخ گردونم چو اجری خوار خورشیدم
امیر گوی و چوگانم چو دل میدان من باشد
در عشق چنان چوگان میباش به سر گردان
چون گوی در این میدان یعنی بنمی ارزد
بزن چوگان خود را بر در ما
كه خامان لطف آن چوگان چه دانند
اینك آن چوگان سلطانی كه در میدان روح
هر یكی گو را به وحدت سالك میدان كند
چون گشاید باگشادم چون ببندد بستهام
گوی میدان خود كی باشد تا ز چوگان سر كشد
بی دست و پا چو گویی سوی وییم غلطان
چوگان زلف ما را این سو همیدواند
چون این طرف دویدم چوگانش حمله آرد
سوی خودم كشاند این سر بگو كی داند
هر سو كه هست مستم چوگان او پرستم
در عین نیست هستم تا حكم خود براند
در خم چوگانش یكی گوی شو
تا كه فلك زیر تو مفرش بود
به چوگان وفا یك گوی زرین
در این میدان بغلطانید آخر
هر كجا چوگانش راند میرود
گوی را با پست و با بالا چه كار
عاشقان گویاند در چوگان یار
گوی را با دست و یا با پا چه كار
آن جا كه نظر باشد هر كار چو زر باشد
بیدست برد چوگان هر گوی ز میدانش
چون خداوند شمس دین چوگان زند یارش كجاست
ور بر اسب فضل بنشیند كجا دارد ردیف
نی نی چو چوگانیم ما در دست شه گردان شده
تا صد هزاران گوی را در پای شه غلطان كنیم
هر جا یكی گویی بود چوگان وحدت وی برد
گویی كه میدان نسپرد در زخم چوگان بشكنم
نیزه به دستم داد شه تا نیزه بازیها كنم
تا كی به دست هر خسی من رسم چوگانی كنم
اخضر شده میدان و بغلطیم چو گویی
از زلف چو چوگان كه به صحرای دمشقیم
چوگان اجل چو سوی من آمد
من گوی سعادت از میان بردم
گر سر زلف چو چوگانش مرا دور كند
همچنین سجده كنان تا بن میدان بكشم
خواه چوگان ساز ما را خواه گوی
دولت این بس كه به میدان توییم
گوی زرین فلك رقصان ماست
چون نباشد چون كه چوگان توییم
خورشید رخشان می رسد مست و خرامان می رسد
با گوی و چوگان می رسد سلطان میدانی است این
هر جا یكی گویی بود در حكم چوگان می دود
چون گوی شو بیدست و پا هنگام وحدانی است این
گویی شوی بیدست و پا چوگان او پایت شود
در پیش سلطان می دوی كاین سیر ربانی است این
گر از ایشان درگریزی در مغاره خلوتی
عشق چون چوگانت آرد همچو گوی اندر میان
نام شمس الدین چو شمعی همچو پروانه بسوز
پیش آن چوگان نامش گوی جان را درفكن
میر چوگانی ما جانب میدان آمد
پی اسپش دل و جان را هله جز گوی مكن
تا جان باسعادت غلطان همیرود
چوگان دو زلف و گوی دل و دشت لامكان
ای شب من این نوحه گری از تو ندارم باوری
چون پیش چوگان قدر هستی دوان چون گوی او
آن كس كه این چوگان خورد گوی سعادت او برد
بیپا و بیسر میدود چون دل به گرد كوی او
در گردش چوگان او چون گوی شو چون گوی شو
وز بهر نقل كركسش مردار شو مردار شو
دو چشمم خیره در رویت گهی چوگان گهی گویت
تویی حیران تویی چوگان تویی دو چشم روشن تو
در خم چوگانت میتازم چو چشمت با من است
همچنین در من نگر بیمن مران بیمن مرو
من بخفتم تو مرا انگیختی
تا چو گویم در خم چوگان تو
كی نهان گردد ز چوگان گوی دل
كاندر آن صحرا نه چاه است و نه گو
گفتم این دل را كه چوگانش ببین
گر یكی گویی در آن چوگان بدو
گفت دل كاندر خم چوگان او
كهنه گشتم صد هزاران بار و نو
سر مینهم و چون سر ننهد
چوگان تو را گوی خوش تو
در آخر چون درآمد شب بجست از خواب و دل پرغم
برآمد گوی مه تابان ز روی چرخ چوگانی
به پیش شاه خوش میدو گهی بالا و گه در گو
از او ضربت ز تو خدمت كه او چوگان و تو گویی
در زلف چو چوگانت غلطیده بسی جانها
وز بهر چنان مشكی جان عنبر حیرانی
بیا ای زلف چوگان حكم داری
كه چون گویم در این میدان فكندی
بیا ای زلف چوگان حكم داری
كه چون گویم در این میدان فكندی
هم تویی آن كس كه میگوید تویی والله تویی
گوی و چوگان و نظاره گر در این میدان تویی
بی دست و پا چو گوی به میدان حق بپوی
میدان از آن توست به چوگان تو بابتی
كله شاهان سكه ماهان
در خم چوگان گوی افندی
رو به میدان عشق سجده كنان
پیش چوگان عشق چون گویی
تا شدستی امیر چوگانی
ما شدستیم گوی میدانی
ای یكی گو شده یكی گویان
پیش حكمت كه شاه چوگانی
جز به چوگان او مغلطان سر
گر به میدان او یكی گویی
این خلق چو چوگان و، زننده ملك و بس
فاعل همه او دان، به قریبی و بعیدی
«چوگان» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
مانندهی گوی اسب چوگان ویست
آن دارد و آن دارد و آن آن ویست
شمشیر ازل بدست مردان خداست
گوی ابدی در خم چوگان خداست
کس از خم چوگان تو گوئی نبرد
وز وصل تو ره به جستجوئی نبرد
چوگان سر زلف تو گر دست دهد
از جمله جهان گوی ز میدان ببرم
مانند قلم پیش قلمران خودم
چون گوی اسیر خم چوگان خودم
امروز مراست روز میدان منشین
میتاز چو گوی پیش چوگان منشین
ای گوی زنخ زلف چو چوگان داری
ابروی کمان و تیر مژگان داری
فردوسی
«چوگان» در شاهنامه فردوسی
ز زین برگرفتش به کردار گوی
چو چوگان به زخم اندر آمد بدوی
نیاسود لشکر زمانی ز کار
ز چوگان و تیر و نبید و شکار
چو سه ساله شد زخم چوگان گرفت
به پنجم دل تیر و پیکان گرفت
ز زین برگرفتش به کردار گوی
چو چوگان به زخم اندر آید بدوی
ز چوگان او گوی شد ناپدید
تو گفتی سپهرش همی برکشید
ز هر کس شنیدم که چوگان تو
نبینند گردان به میدان تو
به لشگر چنین گفت پس نامجوی
که میدان شما را و چوگان و گوی
سیاوش بدو گفت کای شهریار
کجا باشدم دست و چوگان به کار
سیاوش بدو گفت فرمان تراست
سواران و میدان و چوگان تراست
همه یار شاهند و تنها منم
نگهبان چوگان یکتا منم
ازان پس به چوگان برو کار کرد
چنان شد که با ماه دیدار کرد
که با گوی و چوگان به میدان شویم
زمانی بتازیم و خندان شویم
چو او گوی در زخم چوگان گرفت
همآورد او خاک میدان گرفت
ز چوگان او گوی شد ناپدید
تو گفتی سپهرش همی برکشید
ازیشان یکی گوی و چوگان بخواست
میان سواران برافگند راست
سواران کجا گوی او یافتند
به چوگان زدن نیز نشتافتند
بیفگند چوگان کمان برگرفت
زه و توز ازو دست بر سر گرفت
به تیر و به چوگان و زخم سنان
بهر دانشی گرد کرده عنان
بیامد به میدان قیصر رسید
همی بود تا زخم چوگان بدید
می و رامش و زخم چوگان و کار
بزرگی و برخوردن از روزگار
به میدان چوگان و بزم و شکار
گوی بود مانند اسفندیار
همان زخم چوگان و تیر و کمان
هنرجوی دور از بد بدگمان
همه کودکان را به میدان فرست
به بازیدن گوی و چوگان فرست
یکی بنده را گفت شاه اردشیر
که رو گوی ایشان به چوگان بگیر
همی باش با کودکان تازهروی
به چوگان به پیش من انداز گوی
بزد کودکی نیز چوگان ز راه
بشد گوی گردان به نزدیک شاه
ابا کودکان چند و چوگان و گوی
به میدان شاه اندر آمد ز کوی
چو بر هفت شد رسم میدان نهاد
همآورد و هم رسم چوگان نهاد
ودیگر که چوگان و تیر و کمان
همان گردش رزم با بدگمان
جز از گوی و میدان نبودیش کار
گهی زخم چوگان و گاهی شکار
همه روز نخچیر بد کار اوی
دگر اسپ و میدان و چوگان و گوی
همی تیر و چوگان کنند آرزوی
چو فرمان دهد شاه آزادهخوی
شه هندوان باره را برنشست
به میدان خرامید چوگان به دست
به چوگان و بر دشت نخچیرگاه
بر ما شما را گشادست راه
هرآنکس که رفتی به میدان اوی
چو نزدیک گشتی بچوگان و گوی
ببندوی گفت ارث دلم نشکند
چو چوبینه امروز چوگان زند
چوشد روز بهرام چوبینه روی
به میدان نهاد و بچوگان و گوی
چو بشنید چو بینه گفتار زن
که با او همیگفت چوگان مزن
گر ای دون که قیصر به میدان شود
کمان خواهد ار نی به چوگان شود
به چوگان و مجلس به دشت شکار
نرفتی مگر کو بدی غمگسار
یکی بهره میدان چوگان و تیر
یکی نامور پیش او یادگیر