داستان سیاوش

غزلستان :: فردوسی :: شاهنامه

افزودن به مورد علاقه ها
چو خورشید تابنده بنمود پشت
هوا شد سیاه و زمین شد درشت
سیاووش لشکر به جیحون کشید
به مژگان همی از جگر خون کشید
چو آمد به ترمذ درون بام و کوی
بسان بهاران پر از رنگ و بوی
چنان بد همه شهرها تا به چاچ
تو گفتی عروسیست باطوق و تاج
به هر منزلی ساخته خوردنی
خورشهای زیبا و گستردنی
چنین تا به قچقار باشی براند
فرود آمد آنجا و چندی بماند
چو آگاهی آمد پذیره شدند
همه سرکشان با تبیره شدند
ز خویشان گزین کرد پیران هزار
پذیره شدن را برآراست کار
بیاراسته چار پیل سپید
سپه را همه داد یکسر نوید
یکی برنهاده ز پیروزه تخت
درفشنده مهدی بسان درخت
سرش ماه زرین و بومش بنفش
به زر بافته پرنیایی درفش
ابا تخت زرین سه پیل دگر
صد از ماه‌رویان زرین کمر
سپاهی بران سان که گفتی سپهر
بیاراست روی زمین را به مهر
صد اسپ گرانمایه با زین زر
به دیبا بیاراسته سر به سر
سیاووش بشنید کامد سپاه
پذیره شدن را بیاراست شاه
درفش سپهدار پیران بدید
خروشیدن پیل و اسپان شنید
بشد تیز و بگرفتش اندر کنار
بپرسیدش از نامور شهریار
بدو گفت کای پهلوان سپاه
چرا رنجه کردی روان را به راه
همه بردل اندیشه این بد نخست
که بیند دو چشمم ترا تندرست
ببوسید پیران سر و پای او
همان خوب چهر دلارای او
چنین گفت کای شهریار جوان
مراگر بخواب این نمودی روان
ستایش کنم پیش یزدان نخست
چو دیدم ترا روشن و تندرست
ترا چون پدر باشد افراسیاب
همه بنده باشیم زین روی آب
ز پیوستگان هست بیش از هزار
پرستندگانند با گوشوار
تو بی‌کام دل هیچ دم بر مزن
ترا بنده باشد همی مرد و زن
مراگر پذیری تو با پیر سر
ز بهر پرستش ببندم کمر
برفتند هر دو به شادی به هم
سخن یاد کردند بر بیش و کم
همه ره ز آوای چنگ و رباب
همی خفته را سر برآمد ز خواب
همی خاک مشکین شد از مشک و زر
همی اسپ تازی برآورد پر
سیاوش چو آن دید آب از دو چشم
ببارید و ز اندیشه آمد به خشم
که یاد آمدش بوم زابلستان
بیاراسته تا به کابلستان
همان شهر ایرانش آمد به یاد
همی برکشید از جگر سرد باد
ز ایران دلش یاد کرد و بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت
ز پیران بپیچید و پوشید روی
سپهبد بدید آن غم و درد اوی
بدانست کاو را چه آمد بیاد
غمی گشت و دندان به لب بر نهاد
به قچقار باشی فرود آمدند
نشستند و یکبار دم بر زدند
نگه کرد پیران به دیدار او
نشست و بر و یال و گفتار او
بدو در دو چشمش همی خیره ماند
همی هر زمان نام یزدان بخواند
بدو گفت کای نامور شهریار
ز شاهان گیتی توی یادگار
سه چیزست بر تو که اندر جهان
کسی را نباشد ز تخم مهان
یکی آنک از تخمه‌ی کیقباد
همی از تو گیرند گویی نژاد
و دیگر زبانی بدین راستی
به گفتار نیکو بیاراستی
سه دیگر که گویی که از چهر تو
ببارد همی بر زمین مهر تو
چنین داد پاسخ سیاووش بدوی
که ای پیر پاکیزه و راست‌گوی
خنیده به گیتی به مهر و وفا
ز آهرمنی دور و دور از جفا
گر ایدونک با من تو پیمان کنی
شناسم که پیان من مشکنی
گر از بودن ایدر مرا نیکویست
برین کرده‌ی خود نباید گریست
و گر نیست فرمای تا بگذرم
نمایی ره کشوری دیگرم
بدو گفت پیران که مندیش زین
چو اندر گذشتی ز ایران زمین
مگردان دل از مهر افراسیاب
مکن هیچ‌گونه برفتن شتاب
پراگنده نامش به گیتی بدیست
ولیکن جز اینست مرد ایزدیست
خرد دارد و رای و هوش بلند
به خیره نیاید به راه گزند
مرا نیز خویشیست با او به خون
همش پهلوانم همش رهنمون
همانا برین بوم و بر صد هزار
به فرمان من بیش باشد سوار
همم بوم و بر هست و هم گوسفند
هم اسپ و سلیح و کمان و کمند
مرا بی‌نیازیست از هر کسی
نهفته جزین نیز هستم بسی
فدای تو بادا همه هرچ هست
گر ایدونک سازی به شادی نشست
پذیرفتم از پاک یزدان ترا
به رای و دل هوشمندان ترا
که بر تو نیاید ز بدها گزند
نداند کسی راز چرخ بلند
مگر کز تو آشوب خیزد به شهر
بیامیزی از دور تریاک و زهر
سیاووش بدان گفتها رام شد
برافروخت و اندر خور جام شد
بخوردن نشستند یک با دگر
سیاوش پسر گشت و پیران پدر
برفتند با خنده و شادمان
به ره بر نجستند جایی زمان
چنین تا رسیدند در شهر گنگ
کزان بود خرم سرای درنگ
پیاده به کوی آمد افراسیاب
از ایوان میان بسته و پر شتاب
سیاوش چو او را پیاده بدید
فرود آمد از اسپ و پیشش دوید
گرفتند مر یکدگر را به بر
بسی بوس دادند بر چشم و سر
ازان پس چنین گفت افراسیاب
که گردان جهان اندر آمد به خواب
ازین پس نه آشوب خیزد نه جنگ
به آبشخور آیند میش و پلنگ
برآشفت گیتی ز تور دلیر
کنون روی گیتی شد از جنگ سیر
دو کشور سراسر پر از شور بود
جهان را دل از آشتی کور بود
به تو رام گردد زمانه کنون
برآساید از جنگ وز جوش خون
کنون شهر توران ترا بنده‌اند
همه دل به مهر تو آگنده‌اند
مرا چیز با جان همی پیش تست
سپهبد به جان و به تن خویش تست
سیاوش برو آفرین کرد سخت
که از گوهر تو مگر داد بخت
سپاس از خدای جهان آفرین
کزویست آرام و پرخاش و کین
سپهدار دست سیاوش به دست
بیامد به تخت مهی بر نشست
به روی سیاوش نگه کرد و گفت
که این را به گیتی کسی نیست جفت
نه زین‌گونه مردم بود در جهان
چنین روی و بالا و فر و مهان
ازان پس به پیران چنین گفت رد
که کاووس تندست و اندک خرد
که بشکیبد از روی چونین پسر
چنین برز بالا و چندین هنر
مرا دیده از خوب دیدار او
بماندست دل خیره از کار او
که فرزند باشد کسی را چنین
دو دیده بگرداند اندر زمین
از ایوانها پس یکی برگزید
همه کاخ زربفتها گسترید
یکی تخت زرین نهادند پیش
همه پایها چون سر گاومیش
به دیبای چینی بیاراستند
فراوان پرستندگان خواستند
بفرمود پس تا رود سوی کاخ
بباشد به کام و نشیند فراخ
سیاوش چو در پیش ایوان رسید
سر طاق ایوان به کیوان رسید
بیامد بران تخت زر بر نشست
هشیوار جان اندر اندیشه بست
چو خوان سپهبد بیاراستند
کس آمد سیاووش را خواستند
ز هر گونه‌ای رفت بر خوان سخن
همه شادمانی فگندند بن
چو از خوان سالار برخاستند
نشستنگه می بیاراستند
برفتند با رود و رامشگران
بباده نشستند یکسر سران
بدو داد جان و دل افراسیاب
همی بی سیاوش نیامدش خواب
همی خورد می تا جهان تیره شد
سرمیگساران ز می خیره شد
سیاوش به ایوان خرامید شاد
به مستی ز ایران نیامدش یاد
بدان شب هم اندر بفرمود شاه
بدان کس که بودند بر بزمگاه
چنین گفت با شیده افراسیاب
که چون سر برآرد سیاوش ز خواب
تو با پهلوانان و خویشان من
کسی کاو بود مهتر انجمن
به شبگیر با هدیه و با غلام
گرانمایه اسپان زرین ستام
ز لشکر همی هر کسی با نثار
ز دینار وز گوهر شاهوار
ازین‌گونه پیش سیاوش روند
هشیوار و بیدار و خامش روند
فراوان سپهبد فرستاد چیز
بدین گونه یک هفته بگذشت نیز
شبی با سیاوش چنین گفت شاه
که فردا بسازیم هر دو پگاه
که با گوی و چوگان به میدان شویم
زمانی بتازیم و خندان شویم
ز هر کس شنیدم که چوگان تو
نبینند گردان به میدان تو
تو فرزند مایی و زیبای گاه
تو تاج کیانی و پشت سپاه
بدو گفت شاها انوشه بدی
روان را به دیدار توشه بدی
همی از تو جویند شاهان هنر
که یابد به هرکار بر تو گذر
مرا روز روشن به دیدار تست
همی از تو خواهم بد و نیک جست
به شبگیر گردان به میدان شدند
گرازان و تازان و خندان شدند
چنین گفت پس شاه توران بدوی
که یاران گزینیم در زخم گوی
تو باشی بدان‌روی و زین‌روی من
بدو نیم هم زین نشان انجمن
سیاوش بدو گفت کای شهریار
کجا باشدم دست و چوگان به کار
برابر نیارم زدن با تو گوی
به میدان هم‌آورد دیگر بجوی
چو هستم سزاوار یار توام
برین پهن میدان سوار توام
سپهبد ز گفتار او شاد شد
سخن گفتن هر کسی باد شد
به جان و سر شاه کاووس گفت
که با من تو باشی هم‌آورد و جفت
هنر کن به پیش سواران پدید
بدان تا نگویند کاو بد گزید
کنند آفرین بر تو مردان من
شگفته شود روی خندان من
سیاوش بدو گفت فرمان تراست
سواران و میدان و چوگان تراست
سپهبد گزین کرد کلباد را
چو گرسیوز و جهن و پولاد را
چو پیران و نستیهن جنگجوی
چو هومان که بردارد از آب گوی
به نزد سیاووش فرستاد یار
چو رویین و چون شیده‌ی نامدار
دگر اندریمان سوار دلیر
چو ارجاسپ اسپ افگن نره شیر
سیاوش چنین گفت کای نامجوی
ازیشان که یارد شدن پیش‌گوی
همه یار شاهند و تنها منم
نگهبان چوگان یکتا منم
گر ایدونک فرمان دهد شهریار
بیارم به میدان ز ایران سوار
مرا یار باشند بر زخم گوی
بران سان که آیین بود بر دو روی
سپهبد چو بشنید زو داستان
بران داستان گشت هم داستان
سیاوش از ایرانیان هفت مرد
گزین کرد شایسته‌ی کارکرد
خروش تبیره ز میدان بخاست
همی خاک با آسمان گشت راست
از آوای سنج و دم کره نای
تو گفتی بجنبید میدان ز جای
سیاووش برانگیخت اسپ نبرد
چو گوی اندر آمد به پیشش به گرد
بزد هم چنان چون به میدان رسید
بران سان که از چشم شد ناپدید
بفرمود پس شهریار بلند
که گویی به نزد سیاوش برند
سیاوش بران گوی بر داد بوس
برآمد خروشیدن نای و کوس
سیاوش به اسپی دگر برنشست
بیانداخت آن گوی خسرو به دست
ازان پس به چوگان برو کار کرد
چنان شد که با ماه دیدار کرد
ز چوگان او گوی شد ناپدید
تو گفتی سپهرش همی برکشید
ازان گوی خندان شد افراسیاب
سر نامداران برآمد ز خواب
به آواز گفتند هرگز سوار
ندیدیم بر زین چنین نامدار
ز میدان به یکسو نهادند گاه
بیامد نشست از برگاه شاه
سیاووش بنشست با او به تخت
به دیدار او شاد شد شاه سخت
به لشگر چنین گفت پس نامجوی
که میدان شما را و چوگان و گوی
همی ساختند آن دو لشکر نبرد
برآمد همی تا به خورشید گرد
چو ترکان به تندی بیاراستند
همی بردن گوی را خواستند
ربودند ایرانیان گوی پیش
بماندند ترکان ز کردار خویش
سیاووش غمی گشت ز ایرانیان
سخن گفت بر پهلوانی زبان
که میدان بازیست گر کارزار
برین گردش و بخشش روزگار
چو میدان سرآید بتابید روی
بدیشان سپارید یک‌بار گوی
سواران عنانها کشیدند نرم
نکردند زان پس کسی اسپ گرم
یکی گوی ترکان بینداختند
به کردار آتش همی تاختند
سپهبد چو آواز ترکان شنود
بدانست کان پهلوانی چه بود
چنین گفت پس شاه توران سپاه
که گفتست با من یکی نیک‌خواه
که او را ز گیتی کسی نیست جفت
به تیر و کمان چون گشاید دو سفت
سیاوش چو گفتار مهتر شنید
ز قربان کمان کی برکشید
سپهبد کمان خواست تا بنگرد
یکی برگراید که فرمان برد
کمان را نگه کرد و خیره بماند
بسی آفرین کیانی بخواند
به گرسیوز تیغ زن داد مه
که خانه بمال و در آور به زه
بکوشید تا بر زه آرد کمان
نیامد برو خیره شد بدگمان
ازو شاه بستد به زانو نشست
بمالید خانه کمان را به دست
به زه کرد و خندان چنین گفت شاه
که اینت کمانی چو باید به راه
مرا نیز گاه جوانی کمان
چنین بود و اکنون دگر شد زمان
به توران و ایران کس این را به چنگ
نیارد گرفتن به هنگام جنگ
بر و یال و کتف سیاوش جزین
نخواهد کمان نیز بر دشت کین
نشانی نهادند بر اسپریس
سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس
نشست از بر بادپایی چو دیو
برافشارد ران و برآمد غریو
یکی تیر زد بر میان نشان
نهاده بدو چشم گردنکشان
خدنگی دگر باره با چارپر
بینداخت از باد و بگشاد پر
نشانه دوباره به یک تاختن
مغربل بکرد اندر انداختن
عنان را بپیچید بر دست راست
بزد بار دیگر بران سو که خواست
کمان را به زه بر بباز و فگند
بیامد بر شهریار بلند
فرود آمد و شاه برپای خاست
برو آفرین ز آفریننده خواست
وزان جایگه سوی کاخ بلند
برفتند شادان دل و ارجمند
نشستند خوان و می آراستند
کسی کاو سزا بود بنشاستند
میی چند خوردند و گشتند شاد
به نام سیاووش کردند یاد
بخوان بر یکی خلعت آراست شاه
از اسپ و ستام و ز تخت و کلاه
همان دست زر جامه‌ی نابرید
که اندر جهان پیش ازان کس ندید
ز دینار وز بدرهای درم
ز یاقوت و پیروزه و بیش و کم
پرستار بسیار و چندی غلام
یکی پر ز یاقوت رخشنده جام
بفرمود تا خواسته بشمرند
همه سوی کاخ سیاوش برند
ز هر کش به توران زمین خویش بود
ورا مهربانی برو بیش بود
به خویشان چنین گفت کاو را همه
شما خیل باشید هم چون رمه
بدان شاهزاده چنین گفت شاه
که یک روز با من به نخچیرگاه
گر آیی که دل شاد و خرم کنیم
روان را به نخچیر بی‌غم کنیم
بدو گفت هرگه که رای آیدت
بران سو که دل رهنمای آیدت
برفتند روزی به نخچیرگاه
همی رفت با یوز و با باز شاه
سپاهی ز هرگونه با او برفت
از ایران و توران بنخچیر تفت
سیاوش به دشت اندرون گور دید
چو باد از میان سپه بردمید
سبک شد عنان و گران شد رکیب
همی تاخت اندر فراز و نشیب
یکی را به شمشیر زد بدو نیم
دو دستش ترازو بد و گور سیم
به یک جو ز دیگر گرانتر نبود
نظاره شد آن لشکر شاه زود
بگفتند یکسر همه انجمن
که اینت سرافراز و شمشیرزن
به آواز گفتند یک با دگر
که ما را بد آمد ز ایران به سر
سر سروران اندر آمد به تنگ
سزد گر بسازیم با شاه جنگ
سیاوش هیمدون به نخچیر بور
همی تاخت و افگند در دشت گور
به غار و به کوه و به هامون بتاخت
بشمشیر و تیر و بنیزه بیاخت
به هر جایگه بر یکی توده کرد
سپه را ز نخچیر آسوده کرد
وزان جایگه سوی ایوان شاه
همه شاد دل برگرفتند راه
سپهبد چه شادان چه بودی دژم
بجز با سیاوش نبودی به هم
ز جهن و ز گرسیوز و هرک بود
به کس راز نگشاد و شادان نبود
مگر با سیاوش بدی روز و شب
ازو برگشادی به خنده دو لب
برین گونه یک سال بگذاشتند
غم و شادمانی بهم داشتند
سیاوش یکی روز و پیران بهم
نشستند و گفتند هر بیش و کم
بدو گفت پیران کزین بوم و بر
چنانی که باشد کسی برگذر
بدین مهربانی که بر تست شاه
به نام تو خسپد به آرامگاه
چنان دان که خرم بهارش توی
نگارش تویی غمگسارش تویی
بزرگی و فرزند کاووس شاه
سر از بس هنرها رسیده به ماه
پدر پیر سر شد تو برنا دلی
نگر سر ز تاج کیی نگسلی
به ایران و توران توی شهریار
ز شاهان یکی پرهنر یادگار
بنه دل برین بوم و جایی بساز
چنان چون بود درخور کام و ناز
نبینمت پیوسته‌ی خون کسی
کجا داردی مهر بر تو بسی
برادر نداری نه خواهر نه زن
چو شاخ گلی بر کنار چمن
یکی زن نگه کن سزاوار خویش
از ایران منه درد و تیمار پیش
پس از مرگ کاووس ایران تراست
همان تاج و تخت دلیران تراست
پس پرده‌ی شهریار جهان
سه ماهست با زیور اندر نهان
اگر ماه را دیده بودی سیاه
از ایشان نه برداشتی چشم ماه
سه اندر شبستان گرسیوزاند
که از مام وز باب با پروزاند
نبیره فریدون و فرزند شاه
که هم جاه دارند و هم تاج و گاه
ولیکن ترا آن سزاوارتر
که از دامن شاه جویی گهر
پس پرده‌ی من چهارند خرد
چو باید ترا بنده باید شمرد
ازیشان جریرست مهتر بسال
که از خوبرویان ندارد همال
یکی دختری هستی آراسته
چو ماه درخشنده با خواسته
نخواهد کسی را که آن رای نیست
بجز چهر شاهش دلارای نیست
ز خوبان جریرست انباز تو
بود روز رخشنده دمساز تو
اگر رای باشد ترا بنده‌ایست
به پیش تو اندر پرستنده‌ایست
سیاوش بدو گفت دارم سپاس
مرا خود ز فرزند برتر شناس
گر او باشدم نازش جان و تن
نخواهم جزو کس ازین انجمن
سپاسی نهی زین همی بر سرم
که تا زنده‌ام حق آن نسپرم
پس آنگاه پیران ز نزدیک اوی
سوی خانه‌ی خویش بنهاد روی
چو پیران ز پیش سیاوش برفت
به نزدیک گلشهر تازید تفت
بدو گفت کار جریره بساز
به فر سیاووش خسرو به ناز
چگونه نباشیم امروز شاد
که داماد باشد نبیره قباد
بیورد گلشهر دخترش را
نهاد از بر تارک افسرش را
به دیبا و دینار و در و درم
به بوی و به رنگ و به هر بیش و کم
بیاراست او را چو خرم بهار
فرستاد در شب بر شهریار
مراو را بپیوست با شاه نو
نشاند از بر گاه چون ماه نو
ندانست کس گنج او را شمار
ز یاقوت و ز تاج گوهرنگار
سیاوش چو روی جریره بدید
خوش آمدش خندید و شادی گزید
همی بود با او شب و روز شاد
نیامد ز کاووس و دستانش یاد
برین نیز چندی بگردید چرخ
سیاووش را بد ز نیکیش به رخ
ورا هر زمان پیش افراسیاب
فرونتر بدی حشمت و جاه و آب
یکی روز پیران به به روزگار
سیاووش را گفت کای نامدار
تو دانی که سالار توران سپاه
ز اوج فلک برفرازد کلاه
شب و روز روشن روانش توی
دل و هوش و توش و توانش توی
چو با او تو پیوسته‌ی خون شوی
ازین پایه هر دم به افزون شوی
بباشد امیدش به تو استوار
که خواهی بدن پیش او پایدار
اگر چند فرزند من خویش تست
مرا غم ز بهر کم و بیش تست
فرنگیس مهتر ز خوبان اوی
نبینی به گیتی چنان موی و روی
به بالا ز سرو سهی برترست
ز مشک سیه بر سرش افسرست
هنرها و دانش ز اندازه بیش
خرد را پرستار دارد به پیش
از افراسیاب ار بخواهی رواست
چنو بت به کشمیر و کابل کجاست
شود شاه پرمایه پیوند تو
درفشان شود فر و اورند تو
چو فرمان دهی من بگویم بدوی
بجویم بدین نزد او آبروی
سیاوش به پیران نگه کرد و گفت
که فرمان یزدان نشاید نهفت
اگر آسمانی چنین است رای
مرا با سپهر روان نیست پای
اگر من به ایران نخواهم رسید
نخواهم همی روی کاووس دید
چو دستان که پروردگار منست
تهمتن که روشن بهار منست
چو بهرام و چون زنگه‌ی شاوران
جزین نامدران کنداوران
چو از روی ایشان بباید برید
به توران همی جای باید گزید
پدر باش و این کدخدایی بساز
مگو این سخن با زمین جز به راز
اگر بخت باشد مرا نیکخواه
همانا دهد ره به پیوند شاه
همی گفت و مژگان پر از آب کرد
همی برزد اندر میان باد سرد
بدو گفت پیران که با روزگار
نسازد خرد یافته کارزار
نیابی گذر تو ز گردان سپهر
کزویست آرام و پرخاش و مهر
به ایران اگر دوستان داشتی
به یزدان سپردی و بگذاشتی
نشست و نشانت کنون ایدرست
سر تخت ایران به دست اندرست
بگفت این و برخاست از پیش او
چو آگاه گشت از کم و بیش او
به شادی بشد تا بدرگاه شاه
فرود آمد و برگشادند راه
همی بود بر پیش او یک زمان
بدو گفت سالار نیکوگمان
که چندین چه باشی به پیشم به پای
چه خواهی به گیتی چه آیدت رای
سپاه و در گنج من پیش تست
مرا سودمندی کم و بیش تست
کسی کاو به زندان و بند منست
گشادنش درد و گزند منست
ز خشم و ز بند من آزاد گشت
ز بهر تو پیگار من باد گشت
ز بسیار و اندک چه باید بخواه
ز تیغ و ز مهر و ز تخت و کلاه
خردمند پاسخ چنین داد باز
که از تو مبادا جهان بی‌نیاز
مرا خواسته هست و گنج و سپاه
به بخت تو هم تیغ و هم تاج و گاه
ز بهر سیاوش پیامی دراز
رسانم به گوش سپهبد به راز
مرا گفت با شاه ترکان بگوی
که من شاد دل گشتم و نامجوی
بپروردیم چون پدر در کنار
همه شادی آورد بخت تو بار
کنون همچنین کدخدایی بساز
به نیک و بد از تو نیم بی‌نیاز
پس پرده‌ی تو یکی دخترست
که ایوان و تخت مرا درخورست
فرنگیس خواند همی مادرش
شود شاد اگر باشم اندر خورش
پراندیشه شد جان افراسیاب
چنین گفت با دیده کرده پرآب
که من گفته‌ام پیش ازین داستان
نبودی بران گفته همداستان
چنین گفت با من یکی هوشمند
که رایش خرد بود و دانش بلند
که ای دایه‌ی بچه‌ی شیرنر
چه رنجی که جان هم نیاری به بر
و دیگر که از پیش کندآوران
ز کار ستاره شمر بخردان
شمار ستاره به پیش پدر
همی راندندی همه دربدر
کزین دو نژاده یکی شهریار
بیاید بگیرد جهان در کنار
به توران نماند برو بوم و رست
کلاه من اندازد از کین نخست
کنون باورم شد که او این بگفت
که گردون گردان چه دارد نهفت
چرا کشت باید درختی به دست
که بارش بود زهر و برگش کبست
ز کاووس وز تخم افراسیاب
چو آتش بود تیز یا موج آب
ندانم به توران گراید به مهر
وگر سوی ایران کند پاک چهر
چرا بر گمان زهر باید چشید
دم مار خیره نباید گزید
بدو گفت پیران که ای شهریار
دلت را بدین کار غمگین مدار
کسی کز نژاد سیاوش بود
خردمند و بیدار و خامش بود
بگفت ستاره‌شمر مگرو ایچ
خردگیر و کار سیاوش بسیچ

آتشآزادآسمانآفرینارجاسپافراسیابامیداندیشهایرانایزدبادهبختبزمبستانبهاربهرامتهمتنتورتورانتیغجامجفاجهانجوانجیحونخاکخداخروشخسروخندانخندهخوابخورشیددامندانشدرفشدستاندوستدیدهرخشروزگارزابلستانزمینسخنسرورسرکشسپهرسیاوشسیاووششهریارفرنگیسفریدونفلکقبادلشکرمستمشکینمنزلمژگاننخچیرنگارهامونهستیهومانوفاپلنگپهلوانپیامپیرانپیمانچشمچمنچنگچوگانچینکابلکابلستانکاووسکشمیرکلبادکمانکیقبادکیوانگردنگردونگرسیوزگمانگوهرگیتییارانیاقوتیزدان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید