غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«یاران» در غزلستان
حافظ شیرازی
«یاران» در غزلیات حافظ شیرازی
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقت میخواران خوش است
نیست در بازار عالم خوشدلی ور زان که هست
شیوه رندی و خوش باشی عیاران خوش است
دلبرم عزم سفر کرد خدا را یاران
چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست
فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت
گر چه یاران فارغند از یاد من
از من ایشان را هزاران یاد باد
از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش
که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی گیرد
نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست
گره بگشود از ابرو و بر دل های یاران زد
من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست
که چشم باده پیمایش صلا بر هوشیاران زد
نظر بر قرعه توفیق و یمن دولت شاه است
بده کام دل حافظ که فال بختیاران زد
ز راه میکده یاران عنان بگردانید
چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد
یاری اندر کس نمی بینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
کس نمی گوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
مصلحت دید من آن است که یاران همه کار
بگذارند و خم طره یاری گیرند
غلام نرگس مست تو تاجدارانند
خراب باده لعل تو هوشیارانند
من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه
هزار شکر که یاران شهر بی گنهند
خواهم اندر عقبش رفت به یاران عزیز
شخصم ار بازنیاید خبرم بازآید
عید است و آخر گل و یاران در انتظار
ساقی به روی شاه ببین ماه و می بیار
دل به رغبت می سپارد جان به چشم مست یار
گر چه هشیاران ندادند اختیار خود به کس
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آن چه ما پنداشتیم
حقوق صحبت ما را به باد داد و برفت
وفای صحبت یاران و همنشینان بین
عمریست تا دلت ز اسیران زلف ماست
غافل ز حفظ جانب یاران خود مشو
یاران همنشین همه از هم جدا شدند
ماییم و آستانه دولت پناه تو
گفت حافظ لغز و نکته به یاران مفروش
آه از این لطف به انواع عتاب آلوده
آن آهوی سیه چشم از دام ما برون شد
یاران چه چاره سازم با این دل رمیده
شهریست پرظریفان و از هر طرف نگاری
یاران صلای عشق است گر می کنید کاری
می باقی بده تا مست و خوشدل
به یاران برفشانم عمر باقی
سعدی شیرازی
«یاران» در غزلیات سعدی شیرازی
یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بی وفا یاران که بربستند بار خویش را
بلای غمزه نامهربان خون خوارت
چه خون که در دل یاران مهربان انداخت
به دل گفتم ز چشمانش بپرهیز
که هشیاران نیاویزند با مست
عیب یاران و دوستان هنرست
سخن دشمنان نه معتبرست
بدیل دوستان گیرند و یاران
ولیکن شاهد ما بی بدیلست
یارا بهشت صحبت یاران همدمست
دیدار یار نامتناسب جهنمست
خوش می روی به تنها تن ها فدای جانت
مدهوش می گذاری یاران مهربانت
هیچ کس را بر من از یاران مجلس دل نسوخت
شمع می بینم که اشکش می رود بر روی زرد
طرفه می دارند یاران صبر من بر داغ و درد
داغ و دردی کز تو باشد خوشترست از باغ ورد
قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد
درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند
مجلس یاران بی ناله سعدی خوش نیست
شمع می گرید و نظارگیان می خندند
بار یاران بکش که دامن گل
آن برد کاحتمال خار کند
مرا زمانه ز یاران به منزلی انداخت
که راضیم به نسیمی کز آن دیار آید
ای که به یاران غار مشتغلی دوستکام
غمزده ای بر درست چون سگ اصحاب غار
یاران شنیده ام که بیابان گرفته اند
بی طاقت از ملامت خلق و جفای یار
بعد از این ای یار اگر تفصیل هشیاران کنند
گر در آن جا نام من بینی قلم بر سر زنش
ناگزیرست یار عاشق را
که ملامت کنند یارانش
بلبل که به دست شاهد افتاد
یاران چمن کند فراموش
خمار در سر و دستش به خون هشیاران
خضیب و نرگس مستش به جادویی مکحول
مطرب یاران برفت ساقی مستان بخفت
شاهد ما برقرار مجلس ما بردوام
مکن رغبت به هر سویی به یاران پراکنده
که من مهر دگر یاران ز هر سویی پراکندم
با تو یاران همه در ناز و نعیم
من گنه کارم از آن می سوزم
یاران صبوحیم کجایند
تا درد دل خمار گویم
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران
دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران
دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران
گر آن ساقی که مستان راست هشیاران بدیدندی
ز توبه توبه کردندی چو من بر دست خماران
گر آن عیار شهرآشوب روزی حال من پرسد
بگو خوابش نمی گیرد به شب از دست عیاران
خلاف شرط یارانست سعدی
که برگردند روز تیرباران
فراق دوستانش باد و یاران
که ما را دور کرد از دوستداران
گفتم بنالم از تو به یاران و دوستان
باشد که دست ظلم بداری ز بی گناه
عجب دارند یارانم که دستش را همی بوسم
ندیدستند مسکینان سری افتاده در پایی
یاران همه با یار و من خسته طلبکار
هر کس به سر آبی و سعدی به سرابی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
تو قدر صحبت یاران و دوستان نشناسی
مگر شبی که چو سعدی به داغ عشق بخفتی
ز چشم مست تو واجب کند که هشیاران
حذر کنند ولی تاختن نهان آری
بگوی مطرب یاران بیار زمزمه ای
بنال بلبل مستان که بس خوش آوازی
قدح چون دور ما باشد به هشیاران مجلس ده
مرا بگذار تا حیران بماند چشم در ساقی
خیام نیشابوری
«یاران» در رباعیات خیام نیشابوری
هنگام گل و باده و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی اینست
یاران موافق همه از دست شدند
در پای اجل یکان یکان پست شدند
مولوی
«یاران» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
ای فصل باباران ما برریز بر یاران ما
چون اشك غمخواران ما در هجر دلداران ما
بربند لب همچون صدف مستی میا در پیش صف
تا بازآیند این طرف از غیب هشیاران ما
هلا یاران كه بخت آمد گه ایثار رخت آمد
سلیمانی به تخت آمد برای عزل شیطان را
یاری كه دلم خستی در بر رخ ما بستی
غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا
چه یاری یابد از یاران همدل
كسی كز جان شیرین گشت تنها
تا از جز فضل من ندانی
یاران لطیف باوفا را
خشم یاران فرع باشد اصلشان عشق نوست
از برای خشم فرعی اصل را رانی چرا
جمله یاران تو سنگند و توی مرجان چرا
آسمان با جملگان جسمست و با تو جان چرا
هوشیاران سر فكنده جمله خود از بیم و ترس
پیش او صفها كشیده بیدعا و بیثنا
گویند جمله یاران باطل شدند و مردند
باطل نگردد آن كو بر حق كند تولا
بر پردههای دنیا بسیار رقص كردیم
چابك شوید یاران مر رقص آن جهان را
زان روز ما و یاران در راه عهد كردیم
پنهان كنیم سر را پیش افكنیم سر را
یاران نو گرفتی و ما را گذاشتی
ما بیتو ناخوشیم اگر تو خوشی ز ما
وگرت رزق نباشد من و یاران بخوریم
فانصتوا و اعترفوا معشرا اخوان صفا
ای ابر خوش باران بیا وی مستی یاران بیا
وی شاه طراران بیا مستان سلامت میكنند
ببین كان لكلك گویا برآمد بر سر منبر
كه ای یاران آن كاره صلا كه وقت كار آمد
یاران سحر خیزان تا صبح كی دریابد
تا ذره صفت ما را كی زیر و زبر یابد
یك حمله دیگر همه در رقص درآییم
مستانه و یارانه كه آن یار درآمد
خیزید روان شوید یاران
تا همچو روان صفا پذیرید
چون روز شود به هوشیاران
زین باده نشانه وانمایید
رخت بربندید ای یاران كه سلطان دو كون
ایستاده بر فراز عرش سنجق میزند
هم دلم افغان كنان گوید كه راه من زدند
هم دل من راه عیاران ابله میزند
هست مستی كه كشد گوش مرا یارانه
از چنین صف نعالم سوی پیشانه برد
گر ز یاران گل آلود بریدی مگری
چون ز گل دور شود آب صفایی برسد
ور به یاری و كریمی شبكی روز آری
از برای دل پرآتش یاران چه شود
ور بیاری شبكی روز آری
از برای دل یاران چه شود
ور بیاری شبكی روز آری
از برای دل یاران چه شود
باغ ز سرما بكاست شد ز خدا دادخواست
لطف خدا یار شد دولت یاران رسید
كه آهوی متأنس بماند از یاران
به لاله زار و به مرعای ارغوان نرسد
خمش كنم كه خمش به پیش هشیاران
كه خلق خیره شدند و خیالشان افزود
كوری هشیاران ده آن جام سلطانی بده
تا جسم گردد همچو جان تا شب شود همچون سحر
او میكشدت جانب صلح و طرف جنگ
گه صحبت یاران و گهی اوج سفر بر
بر زمین و چرخ روید مر تو را یاران صاف
لیك عهدی كردهای با یار پیشین یاد دار
هر كه زین رنج مرا باز یكی یارانه
بكند در عوض آن بكنم من صد بار
هین باز پرید جمله یاران
شه باز بكوفت طبل شهباز
هر نفس آید نثار بر سر یاران كار
از بر جانان كه اوست جان و دل افزای عشق
در این پایان در این ساران چو گم گشتند هشیاران
چه سازم من كه من در ره چنان مستم كه لاتسأل
بفرما صبر یاران را به پندی حرص داران را
بمشنو نفس زاران را مباش از دست حرص آكل
سوی اصل خویش یعنی بحر جان
جمع یاران همچو باران الرحیل
یاران كه چه یاریدم تنها مگذاریدم
چون عشق ملك بردهست از چشم بشر خوابم
بستان قدح از دستم ای مست كه من مستم
كز حلقه هشیاران این ساعت وارستم
یاران به خبر بودند دروازه برون رفتند
من بیره و سرمستم دروازه نمیدانم
آوازه آن یاران چون مشك جهان پر شد
ز آواز بشد عقلم آوازه نمیدانم
اگر تو نیستی در عاشقی خام
بیا مگریز از یاران بدنام
مرا گفتی ببر از جمله یاران
بكندم از همه دل در تو بستم
منم همراز تو در حشر و در نشر
نه چون یاران دنیا میزبانم
ضمیر همدگر دانند یاران
نباشم یار صادق گر ندانم
یاران همه پیشتر نشینید
تا چهره همدگر ببینیم
چون همه یاران ما رفتند و تنها ماندیم
یار تنهاماندگان را دم به دم می خواندیم
جمله یاران چون خیال از پیش ما برخاستند
ما خیال یار خود را پیش خود بنشاندیم
ظلمتی كز اندرونش آب حیوان می زهد
هست آن ظلمت به نزد عقل هشیاران صیام
ما و یاران همدل و همدم شویم
همچو آتش بر صف رستم زنیم
خموش كی هلدم تشنگی این یاران
مگر كه از بر یاران به یار غار روم
رفتند جهان داران خون خواره و عیاران
بر خلق نبخشوده رو كم تركوا برخوان
یاران بشوریده با جان بسوزیده
بگشاده دل و دیده در شاهد بیكابین
كسی اندر سفر چندین نماند
جدا از شهر و از یاران پیشین
كلاه جمله هشیاران ربودند
در این بازارگه چه جای مستان
به باغ آییم فردا جمله یاران
همه یاران همدل همچو باران
الصلا یاران به سوی تخت شاه
گنج بیرنج است و سود بیزیان
گفتی شدم پریشان از مفلسی یاران
بگشا دو لب جهان را پردر و پرگهر كن
چو خوردی صرف خوش بو را بده یاران میجو را
رها كن حرص بدخو را مخور می جز در این میدان
كشیده گوش هشیاران به مستی
زهی اقبال و بخت مستدام او
بشنو سخن یاران بگریز ز طراران
از جمع مكش خود را استیزه مكن مسته
تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یكی دانه
یاران وفا را بین اخوان صفا را بین
در رقص كه بازآمد آن گنج به ویرانه
چو بیگاه است و باران خانه خانه
صلای جمله یاران خانه خانه
با دعا و با اجابت نقب كرده نیم شب
سوی عیاران رند و صد دغا آموخته
چون شیشه بشكنی جان بسیار پای یاران
مجروح و خسته گردد این خود بود كمینه
یاران دل شكسته بر صدر دل نشسته
مستان و میپرستان میدان من گرفته
تو تاج ما وآنگه سرهای ما شكسته
تو یار غار وآنگه یاران من گرفته
ای حسرت سرو سهی ای رونق شاهنشهی
خواهم كه یاران را دهی یك یاریی یارانهای
یا چون شراب جان فزا هر جزو را دادی طرب
یا همچو یاران كرم با خاكدان آمیختی
بگو اسرار ای مجنون ز هشیاران چه میترسی
قبا بشكاف ای گردون قیامت را چه میپایی
بسی اشكوفه و دلها كه بنهادند در گلها
همیپایند یاران را به دعوتشان بكن یاری
ازیرا ناله یاران بود تسكین بیماران
نگنجد در چنین حالت بجز ناله شما یاری
زمان رقت و رحمت بنالید از برای او
شما یاران دلدارید گرییدش ز دلداری
میبیند و میداند یك یك سر یاران را
امروز در این مجمع شاهنشه سردانی
هم پهلوی خم سر نهای خواجه هرجایی
پرهیز ز هشیاران وز مردم غوغایی
مگریز ز یاران تو چو باران و مكش سر
گر سر كشی سرگشته ایام بمانی
نگارا تو در اندیشه درازی
بیاوردی كه با یاران نسازی
بیا ای خواجه بنگر یار ما را
چو از اصحاب و از یاران مایی
چون نگه كردم چه دیدم آفت جان و دلی
ای مسلمانان ز رحمت یاریی یارانهای
چونك عقل از شمس تبریزی به حیرت درفتاد
تا شده یاران و ما دیوانه دیوانگی
پر فروشوی از این آب و گل و باش سبك
پی یاران پریده چه كنی كه نپری
خوش بود گر كاهلی یك سو نهی
وز همه یاران تو زوتر برجهی
ای همرهان و یاران گریید همچو باران
تا در چمن نگاران آرند خوش لقایی
ماند سخن در دهان و رفت دل من
جانب یاران به سوی دور دیاری
از این ملولی بگذر به سوی روزن منگر
شراب با یاران خور میان یاران خوشتر
جمله یاران ز عشق زنده شدند
تو چنین ماندهای چه میمانی
در فراقند زین سفر یاران
این سفر را قرار بایستی
نشاید عاشقان را یار هشیار
ز هشیاران نیاید هیچ یاری
دلا معنی بیقراری بگویم
بنه گوش، یارانه بشنو، كه یاری
«یاران» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
یاران غریب را نگهدار مخسب
امشب شب بخشش است زنهار مخسب
آن را که بود کار نه زین یارانست
کاین پیشهی ما پیشهی بیکارانست
این راه که راه دزد و عیارانست
چه جای توانگران و زردارانست
از سنبل تر رونق عطاران برد
وز نرگس مست خون هشیاران ریخت
باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت
یار آمد و می در قدح یاران ریخت
آن روز که روز ابر و باران باشد
شرط است که جمعیت یاران باشد
من غرقهی آن سینهی دریا صفتم
یاران مرا بگو که پرهیز کنند
یاریکه از او کار شود یاران را
در صورت آدمی به عالم آمد
یاران یاران ز هم جدائی مکنید
در سر هوس گریز پائی نکنید
هرچند ملولی نفسی با ما باش
مگریز ز یاران و درین غوغا باش
عیاران را ز آتش آمد مفرش
عیار نهای ز عاشقان پا درکش
خورشید تو خواهم که بیاران برسد
چون ابر ز پیش تو از آن برخیزم
آن کس که نساخت با لقای یاران
افتاد به مکر دزد و تهدید عوان
ای رفته ز یاران تو به یک گوشه کران
فریاد تو از خوی بد و بار گران
روز باران بگلشنت جمع شویم
شیرین باشند روز باران یاران
اندر دل من مها دلافروز توئی
یاران هستند لیک دلسوز توئی
با بیخبران اگر نشستی بردی
با هشیاران اگر نشستی مردی
پران باشی چو در صف یارانی
پری باشی سقط چو بی ایشانی
ور رشک نبودی همه هشیاران را
بیخویش و خراب و مست و حیران کنمی
فردوسی
«یاران» در شاهنامه فردوسی
ز کشمیر تا پیش دریای چین
برو شهریاران کنند آفرین
ببستند یارانش یکسر کمر
همیدون به دریا نهادند سر
به یارانش گفت آنکه بر تیره خاک
برآرد چنین بر ز جای از مغاک
به نیکی ببست از همه دست بد
چنانک از ره هوشیاران سزد
سوی شهریاران سر انجمن
شوم خام گفتار و پیمان شکن
کمر بستهی شهریاران بود
به ایران پناه سواران بود
به شاخی زدی دست کاندر زمین
برو شهریاران کنند آفرین
همی باش و دل را مکن هیچ بد
که از شهریاران دلیری سزد
هم از رزمزن نامداران خویش
وزان پهلوانان و یاران خویش
همه جای جنگی سواران بدی
نشستنگه شهریاران بدی
که رستم به مصر و به بربر چه کرد
بران شهریاران به روز نبرد
گر از گوهر شهریاران بدی
ازین زیجها جستن آسان بدی
چنین گفت پس شاه توران بدوی
که یاران گزینیم در زخم گوی
ز یاران یکی شیر جنگی بخوان
برین تیزتگ بارگی برنشان
به یاران چنین گفت کای سرکشان
که خواهد که گردد به گیتی نشان
که تاج سر شهریاران توی
که گوید که پور شبانان توی
رسیدند یاران لشکر بدوی
غمی یافتندش پر از آب روی
کنون گر به رزماند یاران من
به بزم اندرون غمگساران من
به یاران چنین گفت کاینت شگفت
کزین برتر اندیشه نتوان گرفت
دل شهریاران پر از بیم اوست
بلا بر زمین تخت و دیهیم اوست
چو کین سر شهریاران بود
سر و کار با تیرباران بود
می آورد با میگساران نو
نشستی نو آیین و یاران نو
به یاران چنین گفت کان زخم گرگ
نبد جز به شمشیر مردی سترگ
ز دریا به زین اندر آورد پای
برفتند یارانش با او ز جای
که این نامهی شهریاران پیش
بپویندم از خوب گفتار خویش
چو شه نامهی شهریاران بخواند
نشست از برگاه و یاران بخواند
سر شهریاران تهی کرد جای
فریبنده را گفت نزد من آی
سر شهریارانش گفت ای پسر
ندانم گناهی به جای پدر
به هرجا کجا شهریاران بدند
ازان کار گشتاسپ آگه شدند
ستایندهی شهریاران بدی
به کاخ افسر نامداران بدی
که باران او در بهاران بود
نه چون همت شهریاران بود
چو جنگ آیدش پیش جنگ آورد
سر شهریاران به چنگ آورد
چو دیدش فرو ریخت دینار و گفت
که با شهریاران خرد باد جفت
تن شهریاران گرامی بود
که از کوشش سخت نامی بود
ز گاه منوچهر تا کیقباد
دل شهریاران بدو بود شاد
به یاران چنین گفت کز رای شاه
نپیچیدم و دور گشتم ز راه
به گیتی هرانکس که نیکی شناخت
بکوشید و با شهریاران بساخت
پرستیدن شهریاران همان
از امروز تا روز پیشی همان
همه گفتم اکنون بهی برگزین
دل شهریاران نیازد به کین
بدین نامهی شهریاران پیش
بزرگان و جنگی سواران پیش
همه شهریاران ایران بدند
به رزم اندرون نره شیران بدند
تو آن کن که از شهریاران سزاست
پدر شاه بود و پسر پادشاست
زن و کودک شهریاران اسیر
وگر کشته خسته به ژوپین و تیر
از ایشان چو بشنید فرمان گزید
چنان کز دل شهریاران سزید
چو پروردهی شهریاران بود
به بزم افسر نامداران بود
نشستنگه شهریاران خویش
بسازید زین پس به آیین پیش
ببخشید یارانش را سیم و زر
کرا در خور آمد کلاه و کمر
که پیروز گشتی بریشان همه
شبان بودی و شهریاران رمه
دگر شهریاران که روز نبرد
سرانشان ز باد اندر آمد به گرد
وزو بر روان محمد درود
بیارانش بر هر یکی برفزود
چو جنگ آیدش پیش جنگ آورد
سر شهریاران به چنگ آورد
هم افراسیاب آن بداندیش مرد
کزو بد دل شهریاران به درد
چنین داد پاسخ که هرگز دروغ
بر شهریاران نگیرد فروغ
سرانجمن بد ز یاران علی
که خوانند او را علی ولی
ازو بر روان محمد درود
بیارانش بر هریکی برفزود
شما هرک دارید دانش بزرگ
مباشید با شهریاران سترگ
به شادی در بخشش اندر گشاد
بر اندازه یارانش را هدیه داد
به یاران همی گفت یزدان سپاس
که رفتیم و ایمن شدیم از هراس
ز شاپور بهرام تا اردشیر
همه شهریاران برنا و پیر
که گر شاه پیروز گردد برین
برو شهریاران کنند آفرین
مکافات سازم بدان را به بد
چنان کز ره شهریاران سزد
به یاران چنین گفت کای سرکشان
شنیده ز تخت بزرگی نشان
نیابی تو داماد بهتر ز من
گو شهریاران سر انجمن
بدو گفت کاین را چه گویی همی
پی شهریاران چه جویی همی
کجا ناجوانمرد بود و درشت
چو سی و شش از شهریاران بکشت
به یاران چنین گفت بهرام گرد
که تیر و کمان دارم و دست برد
خرد افسر شهریاران بود
همان زیور نامداران بود
بران کرسی زرش بنشاندند
ز درگاه یارانش را خواندند
چنین گفت شنگل به یاران خویش
بدان تیزهش رازداران خویش
بیاورد یاران بهرام را
سواران بازیب و با نام را
فرستادهی شهریاران کشی
به غمری برد راه و بیدانشی
به اندازه یارانش را هم چنین
بیاراست اسپان به دیبای چین
خروشی برآمد ز کشور بدرد
ازان شهر یاران آزادمرد
بدو داد وچند آفرین کرد نیز
بیارانش بخشید بسیار چیز
وزان پس فرستیم یک یک پیام
مگر شهریاران بیابند کام
بپرسید کز شهریاران که بیش
بهوش و به آیین و با رای و کیش
بهشتم که دشمن بداند ز دوست
بیآزاری از شهریاران نکوست
ز یاران بسی ماند و چندی گذشت
تو با جام همراه مانده به دشت
که از شهریاران توخوردهام
تو را نیز در بر بپروردهام
دگر آنک داننده مرد کهن
که از شهریاران گزارد سخن
چنین است یارانت را گفت و گوی
که ما را بدین تاختن نیست روی
به یاران چنین گفت کاکنون چه سود
اگر من برآرم ز بندوی دود
چو بشنید بندوی آنجا بماند
وزان دشت یاران خود رابخواند
بر آتش پراگند چندی کباب
بخوردن گرفتند یاران شتاب
ازان پس به یاران چنین گفت شاه
که هرکس که او بیش دارد گناه
گرفتند یاران برو آفرین
که ای پاک دل خسرو پاک دین
بدیدند یاران خسروهمه
شد او گرگ و آن نامداران رمه
بدان خیمهها در ندیدند کس
جز از ویژه یاران بهرام و بس
به یاران چنین گفت کاکنون گریز
به آید ز آرام با رستخیز
بیارانش بر خلعت افگند نیز
درم داد و دینار و هرگونه چیز
چهل خوان زرین پایه بسد
چنان کز در شهر یاران سزد
مرا بود شاهی سی و هشت سال
کس از شهر یاران نبودم همال
شده مست یاران شاه اردشیر
نماند ایچ رامشگر و یادگیر
بد اندیش یاران او را براند
جز از شاه و پیروز خسرو نماند
چو از تخمهی شهریاران کسی
بیاید نمانی تو ایدر بسی
چو هشتاد در پیش و هشتاد پس
پس شمع یاران فریادرس
که یزدانش تاج کیان برنهاد
همه شهریارانش فرخ نژاد
به یاران چنین گفت که اکنون شتاب
مدارید تا او بدین روی آب
همانگه رسیدند یاران اوی
همه دشت ازو شد پر از گفت و گوی