چه دلشادم به دلدار خدایی
خدایا تو نگهدار از جدایی
بیا ای خواجه بنگر یار ما را
چو از اصحاب و از یاران مایی
بدان شرطی كه با ما كژ نبازی
وگر بازی تو با ما برنیایی
دغایانی كه با جسم چو پیلند
سوار اسب فرهنگ و كیانی
پیاده گشته و رخ زرد ماندند
ز فرزین بند شاهان بقایی
چه بودی گر بدانستی مهی را
شكسته اختری در بیوفایی
وگر مه را نداند ماه ماه است
چگونه مه نه ارضی نی سمایی
كه ارضی و سمایی را غروب است
فتد بیاختیارش اختفایی
ظهور و اختفای ماه جانی
به دست او است در قدرت نمایی
بسوز ای تن كه جان را چون سپندی
به دفع چشم بد چون كیمیایی
كه چشم بد بجز بر جسم ناید
به معنی كی رسد چشم هوایی
كناری گیرمش در جامه تن
كه جان را زو است هر دم جان فزایی
خیالت هر دمی این جاست با ما
الا ای شمس تبریزی كجایی