غزل شماره ۲۹۴۴

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
ای مبدعی كه سگ را بر شیر می‌فزایی
سنگ سیه بگیری آموزیش سقایی
بس شاه و بس فریدون كز تیغشان چكد خون
زان روی همچو لاله لولی است و لالكایی
ناموسیان سركش جبارتر ز آتش
در كوی عشق گردان امروز در گدایی
قهر است كار آتش گریه‌ست پیشه شمع
از ما وفا و خدمت وز یار بی‌وفایی
آتش كه او نخندد خاكستر است و دودی
شمعی كه او نگرید چوبی بود عصایی
آن خر بود كه آید در بوستان دنیا
خاونده را نجوید افتد به ژاژخایی
خاوند بوستان را اول بجوی ای خر
تا از خری رهی تو زان لطف و كبریایی
آمد غریبی از ره مهمان مهتری شد
مهمانیی بكردش باكار و باكیایی
بریانه‌های فاخر سنبوسه‌های نادر
شمع و شراب و شاهد بس خلعت عطایی
ماهیش كرد مهمان هر روز به ز روزی
چون حسن دلبر ما در دلبری فزایی
هر شب غریب گفتی نیكو است این ولیكن
مهمانیت نمایم چون شهر ما بیایی
آن مهتر از تحیر گفت ای عجب چه باشد
بهتر از این تنعم وین خلعت بهایی
زین گفت حاج كوله شد در دلش گلوله
زیرا ندیده بود او مهمانیی سمایی
این میوه‌های دنیا گل پاره‌هاست رنگین
چه بود نعیم دنیا جز نان و نان ربایی
می‌گفت ای خدایا ما را به شهر او بر
تا حاصل آید آن جا دل را گره گشایی
بگذشت چند سالی در انتظار این دم
بی انتظار ندهد هرگز دوا دوایی
می‌گفت ای مسبب برساز یك بهانه
زیرا سبب تو سازی در دام ابتلایی
بسیار شد دعایش آمد ز حق اجابت
تا مرد ای خدا گو دید از خدا خدایی
شه جست یك رسولی تا آن طرف فرستد
تا آن طرف رساند پیغام كدخدایی
این میرداد رشوت پنهان و آشكارا
تا میر را فرستد شاه از كرم نمایی
شه هم قبول كردش گفتا تو بر بدان جا
پیغام ما ازیرا طوطی خوش نوایی
پس ساز كرد ره را همراه شد سپه را
در پیش كرد مه را از بهر روشنایی
منزل به منزل آن سو می‌شد چو سیل در جو
سجده كنان و جویان اسرار اولیایی
چون موسی پیمبر از بهر خضر انور
كرده سفر به صد پر چون هدهد هوایی
چون پر جبرئیلی كو پیك عرش آمد
تا زان سفر دهد او احكام را روایی
مه كو منور آمد دایم مسافر آمد
ای ماه رو سفر كن چون شمع این سرایی
هر حالتت چو برجی در وی دری و درجی
غم آتشی و برقی شادی تو ضیایی
كوته كنم بیان را رفت آن رسول آن جا
چون برگ كه كشیدش دلبر به كهربایی
ما چون قطار پویان دست كشنده پنهان
دستی نهان كه نبود كس را از او رهایی
این را به چپ كشاند و آن را به راست آرد
این را به وصل آرد و آن را سوی جدایی
وصلش نماید آن سو تا مست و گرم گردد
و آن سوی هجر باشد مكری است این دغایی
دررفت آن معلا در شهر همچو دریا
از كو به كو همی‌شد كای مقصدم كجایی
جوینده چون شتابد مطلوب را بیابد
ما آگهیم كه تو در جست و جوی مایی
شد ناگهان به كویی سرمست شد ز بویی
عقلش پرید از سر پا را نماند پایی
پیغام كیقبادش جمله بشد ز یادش
كو دانش رسولی تا محفل اندرآیی
چل روز بر سر كو سرمست ماند از آن بو
حیران شده رعیت با میرهای‌هایی
نی حكم و نی امارت نی غسل و نی طهارت
نی گفت و نی اشارت نی میل اغتذایی
زو هر كی جست كاری می‌گفت خیره آری
آری و نی یكی دان در وقت خیره رایی
كو خیمه و طویله كو كار و حال و حیله
كو دمنه و كلیله كو كد كدخدایی
سیلاب عشق آمد نی دام ماند نی دد
چون سیل شد به بحری بی‌بدو و منتهایی
گفت ای رفیق جفتی كردی هر آنچ گفتی
بردی مرا از اسفل تا مصعد علایی
این درس كه شنودم هرگز نخوانده بودم
درسی است نی وسیطی نی نیز منتقایی
دعویت به ز معنی معنیت به ز دعوی
جان روی در تو دارد كه قبله دعایی
این جمله بد بدایت كو باقی حكایت
واپرس از او كه دادت در گوش اشنوایی
یا رب ظلمت نفسی بردر حجاب حسی
گر مس نمود مسی آخر تو كیمیایی
صدر الرجال حقا فی مصدر البلا
والله ما علونا الا باعتنا
یا سادتی و قومی یوفون بالعهود
ما خاب من تحلی بالصدق و الوفا

آتشاسرارباقیبهانهبوستانبوسهتیغحجابحیرانخدادانشدعادیدهرفیقشاهدشرابشمعطوطیعرشعشقعقلغریبفریدونقبوللالهلطفمستمنزلنگینهدهدوصلوفاپنهانپیغام


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید