غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«تیغ» در غزلستان
حافظ شیرازی
«تیغ» در غزلیات حافظ شیرازی
مگر به تیغ اجل خیمه برکنم ور نی
رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است
عدو چو تیغ کشد من سپر بیندازم
که تیغ ما بجز از ناله ای و آهی نیست
مژگان تو تا تیغ جهان گیر برآورد
بس کشته دل زنده که بر یک دگر افتاد
چو خامه در ره فرمان او سر طاعت
نهاده ایم مگر او به تیغ بردارد
کسی به وصل تو چون شمع یافت پروانه
که زیر تیغ تو هر دم سری دگر دارد
جانا کدام سنگ دل بی کفایتیست
کو پیش زخم تیغ تو جان را سپر نکرد
مشوی ای دیده نقش غم ز لوح سینه حافظ
که زخم تیغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد
کشته غمزه تو شد حافظ ناشنیده پند
تیغ سزاست هر که را درد سخن نمی کند
از خطا گفتم شبی زلف تو را مشک ختن
می زند هر لحظه تیغی مو بر اندامم هنوز
دگر به صید حرم تیغ برمکش زنهار
و از آن که با دل ما کرده ای پشیمان باش
زبان کشیده چو تیغی به سرزنش سوسن
دهان گشاده شقایق چو مردم ایغاغ
برو به هر چه تو داری بخور دریغ مخور
که بی دریغ زند روزگار تیغ هلاک
من شکسته بدحال زندگی یابم
در آن زمان که به تیغ غمت شوم مقتول
غمزه ساقی به یغمای خرد آهخته تیغ
زلف جانان از برای صید دل گسترده دام
شعرم به یمن مدح تو صد ملک دل گشاد
گویی که تیغ توست زبان سخنورم
به تیغم گر کشد دستش نگیرم
وگر تیرم زند منت پذیرم
ماجرای دل خون گشته نگویم با کس
زان که جز تیغ غمت نیست کسی دمسازم
آن که بی جرم برنجید و به تیغم زد و رفت
بازش آرید خدا را که صفایی بکنیم
شوکت پور پشنگ و تیغ عالمگیر او
در همه شهنامه ها شد داستان انجمن
گر تیغ بارد در کوی آن ماه
گردن نهادیم الحکم لله
سخنت رمز دهان گفت و کمر سر میان
و از میان تیغ به ما آخته ای یعنی چه
خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی
تیغی که آسمانش از فیض خود دهد آب
تنها جهان بگیرد بی منت سپاهی
گر پرتوی ز تیغت بر کان و معدن افتد
یاقوت سرخ رو را بخشند رنگ کاهی
در آن مقام که خوبان ز غمزه تیغ زنند
عجب مدار سری اوفتاده در پایی
سعدی شیرازی
«تیغ» در غزلیات سعدی شیرازی
گر بزنندم به تیغ در نظرش بی دریغ
دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست
تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام
کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست
این یکی از دوستان به تیغ تو کشتست
وان دگر از عاشقان به تیر تو خستست
ور به تیغم بزنی با تو مرا خصمی نیست
خصم آنم که میان من و تیغت سپرست
اگر جهان همه دشمن شود ز دامن تو
به تیغ مرگ شود دست من رها ای دوست
دست در خون عاشقان داری
حاجت تیغ برکشیدن نیست
به تیغ غمزه خون خوار لشکری بزنی
بزن که با تو در او هیچ مرد جنگی نیست
چشمت چو تیغ غمزه خون خوار برگرفت
با عقل و هوش خلق به پیکار برگرفت
در رویت آن که تیغ نظر می کشد به جهل
مانند من به تیر بلا محکم اوفتد
به آب تیغ اجل تشنست مرغ دلم
که نیم کشته به خون چند بار برگردد
درست ناید از آن مدعی حقیقت عشق
که در مواجهه تیغش زنند و سر خارد
تیغ قهر ار تو زنی قوت روحم گردد
جام زهر ار تو دهی قوت روانم باشد
به دوستی گله کردم ز چشم شوخش گفت
عجب نباشد اگر مست تیغ زن بکشد
به تیغ اگر بزنی بی دریغ و برگردی
چو روی باز کنی دوستی ز سر گیرند
تو عاشقان مسلم ندیده ای سعدی
که تیغ بر سر و سر بنده وار در پیشند
در این روش که تویی پیش هر که بازآیی
گرش به تیغ زنی روی بازپس نکند
به تیغ اگر بزنی بی دریغ و برگردی
چو روی باز کنی بازت احترام کنند
چو هر چه می رسد از دست اوست فرقی نیست
میان شربت نوشین و تیغ زهرآلود
ما سر نهاده ایم تو دانی و تیغ و تاج
تیغی که ماه روی زند تاج سر بود
مجروح تیر عشق اگرش تیغ بر قفاست
چون می رود ز پیش تو چشم از قفا رود
چشمش به تیغ غمزه خون خوار خیره کش
شهری گرفت قوت بیمار بنگرید
تیغ جفا گر زنی ضرب تو آسایشست
روی ترش گر کنی تلخ تو شیرین گوار
گر بر وجود عاشق صادق نهند تیغ
بیند خطای خویش و نبیند خطای یار
راحت جان باشد از آن قبضه تیغ
مرهم دل باشد از آن جعبه تیر
هر که طلبکار توست روی نتابد ز تیغ
وان که هوادار توست بازنگردد به تیر
من در وفا و عهد چنان کند نیستم
کز دامن تو دست بدارم به تیغ تیز
گر تیغ می زنی سپر اینک وجود من
عیار مدعی کند از دشمن احتراز
گر دوست می آید برم یا تیغ دشمن بر سرم
من با کسی افتاده ام کز وی نپردازم به کس
جنگ نمی کنم اگر دست به تیغ می برد
بلکه به خون مطالبت هم نکنم قیامتش
به تیغ هندی دشمن قتال می نکند
چنان که دوست به شمشیر غمزه قتال
نه زور بازوی سعدی که دست قوت شیر
سپر بیفکند از تیغ غمزه مسلول
رها نمی کند این نظم چون زره درهم
که خصم تیغ تعنت برآورد ز نیام
تو مپندار کز این در به ملامت بروم
که گرم تیغ زنی بنده بازوی توام
من از کمند تو اول چو وحش می برمیدم
کنون که انس گرفتم به تیغ بازنگردم
به تیغ هجر بکشتی مرا و برگشتی
بیا و زنده جاوید کن دگربارم
شهری اگر به قصد من جمع شوند و متفق
با همه تیغ برکشم وز تو سپر بیفکنم
گر تیغ برکشد که محبان همی زنم
اول کسی که لاف محبت زند منم
گر تیغ برکشند عزیزان به خون من
من همچنان تأمل دیدار می کنم
گر نوازی ور کشی فرمان تو راست
بنده ایم اینک سر و تیغ و کفن
تیغ به خفیه می خورم آه نهفته می کنم
گوش کجا که بشنود ناله زار خامشان
ما سپر انداختیم با تو که در جنگ دوست
زخم توان خورد و تیغ بر نتوان آختن
به ناز وصل پروردن یکی را
خطا کردی به تیغ هجر خستن
گر تیغ زند به دست سیمین
تا خون چکد از مفاصل من
شد سپر از دست عقل تا ز کمین عتاب
تیغ جفا برکشید ترک زره موی من
سپر از تیغ تو در روی کشیدن نهیست
من خصومت نکنم گر تو به پیکار آیی
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتی
به تیغ می زد و می رفت و باز می نگریست
که ترک عشق نگفتی سزای خود دیدی
به هر سلاح که خون مرا بخواهی ریخت
حلال کردمت الا به تیغ بیزاری
نظری به لشکری کن که هزار خون بریزی
به خلاف تیغ هندی که تو در نیام داری
آسوده خاطرم که تو در خاطر منی
گر تاج می فرستی و گر تیغ می زنی
شهری به تیغ غمزه خون خوار و لعل لب
مجروح می کنی و نمک می پراکنی
گر تیغ می زنی سپر اینک وجود من
صلحست از این طرف که تو پیکار می کنی
مولوی
«تیغ» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
گر تیغ خواهی تو ز خور از بدر برسازی سپر
گر قیصری اندرگذر از زنگ ما از زنگ ما
زد تیغ قهر و قاهری بر گردن دیو و پری
كو را ز عشق آن سری مشغول كردند از قضا
جمله ره چكیده خون از سر تیغ عشق او
جمله كو گرفته بو از جگر كباب ما
چو از تیغ حیات انگیز زد مر مرگ را گردن
فروآمد ز اسپ اقبال و میبوسید دستش را
برم تیغ و كفن پیشش چو قربانی نهم گردن
كه از من دردسر داری مرا گردن بزن عمدا
خورشید همه روز بدان تیغ گزارد
تا زخم زند هر طرفی بیسپری را
عاقبت از مشرق جان تیغ زد چون آفتاب
آن كه جان میجست او را در خلاء و در م
مفروشید كمان و زره و تیغ زنان را
كه سزا نیست سلحها بجز از تیغ زنان را
آنك خورشید بلا بر سر او تیغ زدست
گستران بر سر او سایه احسان و رضا
تیغی به دست خونی آمد مرا كه چونی
گفتم بیا كه خیر است گفتا نه شر به رقص آ
از شام ذات جحفه و از بصره ذات عرق
باتیغ و باكفن شده این جا كه ربنا
ز بامداد چرا قصد خون عاشق كرد
چرا كشید چنین تیغ ذوالفقار چرا
تیغ برآور هله ای آفتاب
نور ده این گوشه ویرانه را
بیارید به یك بار همه جان و جهان را
به خورشید سپارید كه خوش تیغ كشیدهست
حسین كربلایی آب بگذار
كه آب امروز تیغ آبدارست
شمس تبریزی تو خورشیدی چه گویم مدح تو
صد زبان دارم چو تیغ اما به وصفت الكنست
بر مثل گلستان رنگرزم خم اوست
بر مثل آفتاب تیغ گهردارم اوست
ز بیم باد جهان همچو برگ میلرزد
درون باد ندانی كه تیغ پولادست
تیغ زدی بر سرم ای آفتاب
تا شدم از تیغ تو من گرم پشت
تیغ حجابست رها كن حجاب
بر رخ من گرم بزن یك دو مشت
هر كی درآمد به صفش یافت امان از تلفش
تیغ بدیدم به كفش سوختم آن اسپر خود
صنوبر گفت راه سخت آسان شد به فضل حق
كه هر برگی به ره بری چو تیغ آبدار آمد
ورای پرده جانت دلا خلقان پنهانند
ز زخم تیغ فردیت همه جانند و بیجانند
سپاه گلشن و ریحان بحمدالله مظفر شد
كه تیغ و خنجر سوسن در این پیكار تیز آمد
پا كوفت خلیل الله در آتش نمرودی
تا حلق ذبیح الله بر تیغ بلا كوبد
شمس الحق تبریزی چون شمس دل ما را
در فعل كند تیغی در ذات سپر سازد
گر دیو و پری حارس باتیغ و سپر باشد
چون حكم خدا آید آن زیر و زبر باشد
از حال گدا نیست عجب گر شود او پست
تیغ غم تو از سر صد شاه سر افكند
مه با سپر و تیغ شبی حمله او دید
بفكند سپر را سبك و بر سپر افتاد
جان ابراهیم مجنون گشت اندر شوق او
تیغ را بر حلق اسماعیل و اسحق میزند
رستم و حمزه فكنده تیغ و اسپر پیش او
او چو حیدر گردن هشام و اربق میزند
از میان دل صبوحی كفتابت تیغ زد
گردن جان را بزن گر چرخ را تمكین كند
گرمی شیر غران تیزی تیغ بران
نری جمله نران با عشق كند آید
هرگز چنین سری را تیغ اجل نبرد
كاین سر ز سربلندی بر ساق عرش ساید
این عشق جمله عاقل و بیدار میكشد
بی تیغ میبرد سر و بیدار میكشد
ما چون شبیم ظل زمین و وی آفتاب
شب را به تیغ صبح گهردار میكشد
آن جان به شیشهای كه ز سوزن همیگریخت
جان را به تیغ عشق فروشنده میشود
كه جان عاشق چون تیغ عشق برباید
هزار جان مقدس به شكر آن بنهند
هزار گونه كجا خستتان به زیر سجود
كجا نظر كه بدانید تیغ یا سپرید
گرم خوش رو به پیش تیغ اجل
بانگ برزن كه پهلوان آمد
ز انتظار رسول تیغ علی
در غزا خویش ذوالفقار كند
سوسن با تیغ و سمن با سپر
هر یك تكبیر غزا میكند
تا در شراب آغشتهام بیشرم و بیدل گشتهام
اسپر سلامت نیستم در پیش تیغم چون سپر
كس دید دلی كه دل ندارد
با جان فنا به تیغ جان دار
تا نبرد تیغ شمس الحق زنار تو را
جان تو باشد از آن لطف و چلیپا دور دور
خمش این طبل مزن تیغ بزن وقت غزاست
طبل اگر پشت سپاهست غزا اولیتر
كف مریخ كه پرخون بود از قبضه تیغ
گشت جان بخش چو خورشید مشرف آثار
تیغ تا او بیش زد سر بیش شد
تا برست از گردنم سر صد هزار
از تو زدن تیغ تیز وز دل و جان صد رضا
یك سخنم چون قضا نی اگرم نی مگر
جان بسپارم به تیغ هیچ نگویم دریغ
از جهت زخم تیغ ساخت حقم چون سپر
تیغ زن ای آفتاب گردن شب را به تاب
ظلمت شبها ز چیست كوره خاك كدر
وگر نه غمزه او زد به تیغ عشق مرا
چراست این دل من خون و چشم من خونبار
صحابیان كه برهنه به پیش تیغ شدند
خراب و مست بدند از محمد مختار
چو زخم تیغ نباشد به جنگ و نیزه و تیر
چه فرق حیز و مخنث ز رستم و جاندار
به پیش رستم آن تیغ خوشتر از شكرست
نثار تیر بر او لذیذتر ز نثار
تیغ هندی هجر برانست
لیك هندی عشق برانتر
سوسن با تیغ و سمن با سپر
سبزه پیادست و گل تر سوار
ای خواجه من آغشتهام بیشرم و بیدل گشتهام
اسپر سلامت نیستم در پیش تیغم چون سپر
سر به سر راضی نهای كه سر بری از تیغ حق
كی دهد بو همچو عنبر چونك سیری و پیاز
كشته شوم هر دمی پیش تو جرجیس وار
سر بنهادن ز من وز تو زدن تیغ تیز
شمس حق و دین كشید تیغ برون از نیام
ای خرد دوك سار تار خیالی بریس
خورشید به تیغ خود آن را كه كشد ای جان
از تابش خود سازد تجهیزش و تكفینش
شاه خورشید كه بر زنگی شب تیغ كشید
گر پی هیبتش افكند سپر میرسدش
از زخم تیغ آن سپه در كشتن خصمان شه
پرخون شده صحرا و ره ره گشته خون آشام دل
تیغ كشید آفتاب خون شفق را بریخت
خون هزاران شفق طلعت او را حلال
میان لشكر هجران كه تیغ در تیغست
سپاه وصل برآرد علم زهی اقبال
گفتم شیشه مرا بر سر سنگ می زنی
گفت چو لاف عشق زد تیغ بلاش می زنم
ما عاشق مستیم به صد تیغ نگردیم
شیریم كه خون دل فغفور چشیدیم
خورشید رخ خوب تو چون تیغ كشیدهست
شاید كه به پیش تو چو مه شب سپر آییم
برآمد شمس تبریزی بزد تیغ
زبان از تیغ او پولاد كردم
كز روی تو چشم برندارم
گر تیغ زنی ز تو نگردم
لوح و قلمیم نی حروفیم
تیغ و علمیم نی سپاهیم
نفس ماده كیست تا ما تیغ خود بر وی زنیم
زخم بر رستم زنیم و زخم از رستم خوریم
مرد غم در فرحش كه جبر الله عزاك
آن چنان تیغ چگونه نزند گردن غم
زخم تیغ و تیر من منصور شد
چون كه از زخم سنان نگریختم
بر گلویت تیغها را دست نیست
گر چو اسماعیل قربانت كنم
پس تو خود این گو كه از تیغ جفا
عاشقی را قصد و بیسر می كنم
گر چو خورشید مرا تیغ زند
من ز تیغش به سپر می نروم
تیغ عرب بركنیم بر سر تركان زنیم
چون لطفت بركشد بر خط لولی رقم
شمس حق این عشق تو تشنه خون من است
تیغ و كفن در بغل بهر همان آمدیم
شمس حقی كه نور او از تبریز تیغ زد
غرقه نور او شد این شعشعه ضیای من
ملك نصیب مهتران عشق نصیب كهتران
قهر نصیب تیغ شد لطف نصیبه مجن
رو به میان روشنی چند تتار و ارمنی
تیغ و كفن بپوش و رو چند ز جیب و آستین
چونك راه ایمن شد از داد بهاران آمدند
سبزه را تیغ برهنه غنچه را در كف سنان
هر كی استهزا كند بر خاصگان عشق حق
تیغ قهرش بر سر آید از جلاد قهرمان
شمس تبریز برآ تیغ بزن چون خورشید
تیغ خورشید دهد نور به جان چو مجن
شیرمردا تو چه ترسی ز سگ لاغرشان
بركش آن تیغ چو پولاد و بزن بر سرشان
در آتشم در آبم چون محرمینیابم
كنجی روم كه یا رب این تیغ را سپر كن
دل آینه است چینی با دل چو همنشینی
صد تیغ اگر ببینی هم دیده را سپر كن
بیدست میكشی تو و بیتیغ میكشی
شاگرد چشم تو نظر بیگنه كشان
چو تشنهای دود استاخ بر لب دریا
نه موج تیغ برآرد ببردش گردن
گردن غم را بزند تیغ می
كاین بكشد كان حلاوت ز كین
به سوی خرمن او رو كه سرسبزت كند ای جان
به زیر دامن او رو كه دفع تیغ و تیر است او
چو فتوی داد عشق تو به خون من نمیدانم
چه جوهردار تیغی تو چه سنگین دل نگاری تو
بر گلویت تیغها را دست نی و زخم نی
گر چو اسماعیل قربانت كنم نیكو شنو
میدوید از هر طرف در جست و جو
چشم پرخون تیغ در كف عشق او
سوسن تیغی كشید خون سمن را بریخت
تیغ به سوسن كی داد نرگس خون خوار تو
دریغ شرح نگشت و ز شرح میترسم
كه تیغ شرع برهنهست در شریعت او
همه روز آفتاب اگر ز ضیا تیغ میزند
به كم از ذره میشود ز نهیب سنان تو
به دهان تو چنین تیغ نهادهست نهنده
مثل كارد كه گیرد بر تیغی به دهانه
هم تیغ و هم كشنده هم كشته هم كشنده
هم جمله عقل گشته هم عقل باده داده
آن كو جهان گیری كند چون آفتاب از بهر تو
او را هم از اجزای او صد تیغ و لشكر ساختی
به پیش زخم تیغ من ملرزان دل بنه گردن
اگر خواهی سفر كردن ز دانایی به بینایی
ای حمزه آهنگی وی رستم هر جنگی
گر تیغ و سپر خواهی نك تیغ و سپر باری
رو ای دل بیچاره با تیغ و كفن پیشش
كی پیش رود با او بدفعلی و طراری
ای از تو خجل هزار رحمت
آن دم كه چو تیغ پر ز كینی
تو چو تیغ ذوالفقاری تن تو غلاف چوبین
اگر این غلاف بشكست تو شكسته دل چرایی
ز غلاف خود برون آ كه تو تیغ آبداری
ز كمین كان برون آ كه تو نقد بس روایی
صنما چو تیغ دشنه تو به خون بنده تشنه
ز دو دیده خون ببارم هله تا تو شاد باشی
تیغ جانی تو برآور ز نیام بدنت
كه دو نیمه كند او قرص قمر از تیزی
تیغ در دست درآ در سر میدان ابد
از شب و روز برون تاز چو بر شبدیزی
صورت حشو خیالات ره ما بستند
تیغ خورشید رخش خفیه شده در خودی
آفتاب رخ او را حشم تیغ زنیم
كه نخواهیم بجز دیدن او ادراری
تیغ را گر تو چو خورشید دمی رنده زنی
بر سر و سبلت این خنده زنان خنده زنی
بزنی گردن انجم تو به تیغ خورشید
بازشان هم تو فروز رخ عناب كنی
مه ز آغاز چو خورشید بسی تیغ كشد
كه ببرم سر تو گر تو از این جا نروی
زخم تیغ و تیر چون خواهی كشید
چون تو از زخم زبان بگریختی
پاك كن رگهای خود در عشق او
تا نبرد تیغ او پایت ز پی
بس شاه و بس فریدون كز تیغشان چكد خون
زان روی همچو لاله لولی است و لالكایی
حقا به ذات پاك خداوند هر كی هست
از تیغ غیب سر نبرد گر برد سری
در لطف و در نوازش آن شه نگاه كن
ای تیغ هجر چند زنی زخم خنجری
هر دم دفعی دگر پیش كنی چون سپر
تیغ رها كردهای تو به سپر میكشی
چو آفتاب جمال قدیم تیغ زند
چو كان لعل چرا جان و دل سپر نكنی
فكند ایمن و ساكن حذركنان بلا
سلاحها بفراغت ز تیغ یا سپری
«تیغ» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
ای عشق توم ان عذابی لشدید
ای عاشق تو به زخم تیغ تو شهید
هرجان که چو کارد با تو در بند زر است
گر تیغ زنی از بن دندان بکشد
از کار تو آفتاب را شرمی باد
کو تیغ تو دیده صبحدم تیغ زند
دست تو به جود طعنه بر میغ زند
در معرکه تیغ گوهر آمیغ زند
در کشتن ما چه میزنی تیغ جفا
ما را سر تازیانهای بس باشد
گر در سر و چشم عقل داری و صبر
بفروش زبان را و سر از تیغ بخر
گر خصم تو صد تیغ برآرد ز غلاف
چون هیچ نبیند نزند زخم گزاف
روزیکه به تیغ نیستی بکشندم
گریندهی من کیست بر او میخندم
شاخ گل تر بر سر عنبر میزن
وز تیغ مسلمان سر کافر میزن
گر تیغ اجل مرا کند بیسر و جان
در حسن برآیم ز زمین صد چندان
دادی همه را به وعده خواب خرگوشی
وز تیغ فراق گردن خواب زدی
گفتم که به تیغ حجتم چند زنی
گفتا که هنوز عاشق خویشتنی
فردوسی
«تیغ» در شاهنامه فردوسی
چو خفتان و تیغ و چو برگستوان
همه کرد پیدا به روشن روان
بیاورد فرزند را چون نوند
چو مرغان بران تیغ کوه بلند
ز دیوارها خشت و ز بام سنگ
به کوی اندرون تیغ و تیر و خدنگ
همان جوشن و خود و زوپین و تیغ
کلاه و کمر هم نبودش دریغ
گرایندهی تیغ و گرز گران
فروزندهی نامدار افسران
درفشیدن تیغهای بنفش
چو بینید باکاویانی درفش
به پیش اندرون کاویانی درفش
به چنگ اندرون تیغهای بنفش
اگر دختر آمد ز ایرج نژاد
ترا تیغ و کوپال و جوشن که داد
منوچهر برخاست از قلبگاه
ابا جوشن و تیغ و رومی کلاه
ز گرد سواران هوا بست میغ
چو برق درخشنده پولاد تیغ
چو خورشید بر تیغ گنبد رسید
نه آیین دژ بد نه دژبان پدید
چو در دژ شوم برفرازم درفش
درفشان کنم تیغهای بنفش
به یک دست قارن به یک دست شیر
به سر گرز و تیغ آتش و آب زیر
یکی تیغ زد زود بر گردنش
بدو نیمه شد خسروانی تنش
فروزندهی میغ و برنده تیغ
بجنگ اندرون جان ندارم دریغ
چو زد بر سر کوه بر تیغ شید
چو یاقوت شد روی گیتی سپید
بپرسید کز من چه خواهی بخواه
ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه
سپهدار بگشاد از نامه بند
فرود آمد از تیغ کوه بلند
جهان زیرپای اندر آرد به تیغ
نهد تخت شاه از بر پشت میغ
چو از دخت مهراب و از پور سام
برآید یکی تیغ تیز از نیام
نگه کردم از گرد چون پیل مست
برآمد یکی تیغ هندی به دست
ز تیغ تو الماس بریان شود
زمین روز جنگ از تو گریان شود
به زرین و سیمین دوصد تیغ هند
جزان سی به زهراب داده پرند
مرا رفت باید به نزدیک سام
زبان برگشایم چو تیغ از نیام
بپیچید هر یک به چیزی عنان
به گرز و به تیغ و به تیر و سنان
من و رستم و اسب شبدیز و تیغ
نیارد برو سایه گسترد میغ
زبانش به کردار برنده تیغ
چو دریا دل و کف چو بارنده میغ
بفرمود تا برکشد تیغ جنگ
به ایران شود با سپاه پشنگ
تو دانی که با سلم و تور سترگ
چه آمد ازان تیغ زن پیر گرگ
اگر زادشم تیغ برداشتی
جهان را به گرشاسپ نگذاشتی
گشادنش بر تیغ تیز منست
گه شورش و رستخیز منست
پر از نالهی کوس شد مغز میغ
پر از آب شنگرف شد جان تیغ
هنوز آن کمربند نگشادهام
همان تیغ پولاد ننهادهام
تنش کرگس و شیر درنده راست
سرش نیزه و تیغ برنده راست
درخشیدن تیغ الماس گون
شده لعل و آهار داده به خون
همه شب همی لشکر آراستند
همی تیغ و ژوپین بپیراستند
دل تیغ گفتی ببالد همی
زمین زیر اسپان بنالد همی
خزروان ابا تیغزن سی هزار
ز ترکان بزرگان خنجرگزار
برفتند بیدار تا هیرمند
ابا تیغ و با گرز و بخت بلند
همه تیغ زهرآبگون برکشید
به کین جستن آیید و دشمن کشید
زبان داد دستان که تا رستخیز
نبیند نیام مرا تیغ تیز
بدو روی ننمود هرگز پشنگ
شد آن تیغ روشن پر از تیره زنگ
که گفتی زمین شد سپهر روان
همی بارد از تیغ هندی روان
سواری چو من پای بر زین نگاشت
کسی تیغ و گرز مرا برنداشت
سپر در سپر بافته دشت و راغ
درفشیدن تیغها چون چراغ
به گرز و به تیغ و سنان دراز
همی کشت از ایشان گو سرفراز
بیامد دمان تا بر او رسید
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بزد بر سرش تیغ زهر آبدار
بگفتا منم قارن نامدار
جهان آفریننده یار منست
دل و تیغ و بازو حصار منست
همی تاخت اندر فراز و نشیب
همی زد به گرز و به تیغ و رکیب
همان تازی اسپان زرین لگام
همان تیغ هندی به زرین نیام
درم داد و دینار و تیغ و سپر
کرا در خور آمد کلاه و کمر
و گر آز گیرد سرت را به دام
برآری یکی تیغ تیز از نیام
که ماند که از تیغ او در جهان
بلرزند یکسر کهان و مهان
زن و کودک و مرد با دستوار
نیافت از سر تیغ او زینهار
بدو گفت گر دشمن آید پدید
ترا تیغ کینه بباید کشید
کنون کرد باید ترا رخش زین
بخواهی به تیغ جهان بخش کین
بشد بر پی میش و تیغش به چنگ
گرفته به دست دگر پالهنگ
برآن تیرگی رستم او را بدید
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بزد تیغ و بنداخت از بر سرش
فرو ریخت چون رود خون از برش
نشست از بر رخش و رخشنده تیغ
کشید و بیامد چو غرنده میغ
همه نیزه و تیغ بار آورد
سران را سر اندر کنار آورد
ترا با چنین یال و دست و عنان
گذارندهی گرز و تیغ و سنان
تو اکنون ره خانهی دیو گیر
به رنج اندرآور تن و تیغ و تیر
برآشفت برسان پیل ژیان
یکی تیغ تیزش بزد بر میان
بدو گفت اولاد کای نره شیر
جهانی به تیغ آوریدی به زیر
زمانی همی بود در چنگ تیغ
نبد جای دیدار و راه گریغ
بخواند آن زمان شاه فرهاد را
گرایندهی تیغ پولاد را
مرا برد باید بر او پیام
سخن برگشایم چو تیغ از نیام
یکی نامه باید چو برنده تیغ
پیامی به کردار غرنده میغ
چو برق درخشنده از تیره میغ
همی آتش افروخت از گرز و تیغ
وگرنه به گرز و به تیغ و تبر
ببرم همه سنگ را سر به سر
به دژخیم فرمود تا تیغ تیز
بگیرد کند تنش را ریز ریز
همی جوشن اندر تنش برفروخت
همی تف تیغش زمین را بسوخت
تو گفتی زمین شد سپهر روان
همی بارد از تیغ هندی روان
یکی گشت چندان یل تیغزن
به بربرستان در شدند انجمن
جهان گفتی از تیغ وز جوشن است
ستاره ز نوک سنان روشن است
تو هرگه که آیی به بربرستان
نبینی مگر تیغ و گرز گران
به شمشیر بستانم از کوه تیغ
عقاب اندر آرم ز تاریک میغ
به گیتی جز از پاک یزدان نماند
که منشور تیغ ترا برنخواند
چو برزین گردنکش تیغ زن
گرازه کجا بد سر انجمن
که گر نام مردی بجویی همی
رخ تیغ هندی بشویی همی
چنین لشکری سرفرازان جنگ
همه نیزه و تیغ هندی به چنگ
سپر بر سر و تیغ هندی به مشت
ازان نامداران دو بهره بکشت
بزد دست و تیغ از میان برکشید
ز گرد سران شد زمین ناپدید
ز کینآوران تیغ بر هم شکست
سوی گرز بردند چون باد دست
زواره به درد از بر زین نشست
پر از خون تن و تیغ مانده به دست
برهنه چو تیغ تو بیند عقاب
نیارد به نخچیر کردن شتاب
ز هر سو سپه شد برو انجمن
که هم باگهر بود هم تیغ زن
چو بر زین بپیچید گرد آفرید
یکی تیغ تیز از میان برکشید
چو آواز او رعد غرنده نیست
چو بازوی او تیغ برنده نیست
ز گرز تو خورشید گریان شود
ز تیغ تو ناهید بریان شود
شب تیره از تیغ رخشان کنم
به آورد گه بر سرافشان کنم
سر نیزه و تیغ یار مناند
دو بازو و دل شهریار مناند
همی یک به یک خواندند آفرین
بران برز و بالا و تیغ و نگین
یکی تیغ هندی به چنگ اندرش
یکی مغفر خسروی بر سرش
سر تیرگی اندر آید به خواب
چو تیغ از میان برکشد آفتاب
به زخم اندرون تیغ شد ریز ریز
چه زخمی که پیدا کند رستخیز
بدو گفت رستم که شد تیرهروز
چه پیدا کند تیغ گیتی فروز
برین دشت هم دار و هم منبرست
که روشن جهان زیر تیغاندرست
بگردیم شبگیر با تیغ کین
برو تا چه خواهد جهان آفرین
به گرز و به تیغ و به تیر و کمند
ز هرگونهای آزمودیم بند
چو رستم ز دست وی آزاد شد
بسان یکی تیغ پولاد شد
کمندی به فتراک بر بست شست
یکی تیغ هندی گرفته بدست
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بر شیر بیدار دل بردرید
بران روی بالا ز من بستدند
نیام یکی تیغ بر من زدند
سپهدار ایران به فرزانه گفت
که چون برکشد تیغ هور از نهفت
دمیدی به کردار غرنده میغ
میانم بدو نیم کردی به تیغ
یکی اسپ تازی به زرین ستام
یکی تیغ هندی به زرین نیام
نشسته به سغد اندرون شهریار
پر از کینه با تیغ زن صدهزار
دو کشور بدین آشتی شاد گشت
دل شاه چون تیغ پولاد گشت
مرا خواسته هست و گنج و سپاه
به بخت تو هم تیغ و هم تاج و گاه
به گرسیوز تیغ زن داد مه
که خانه بمال و در آور به زه
ز بسیار و اندک چه باید بخواه
ز تیغ و ز مهر و ز تخت و کلاه
سیاوش بران آلت و فر و برز
بدان ایزدی شاخ و آن تیغ و گرز
چنین داد پاسخ که با یاد اوی
نگردانم از تیغ پولاد روی
سپه دید با خود و تیغ و زره
سیاوش زده بر زره بر گره
به چنگال هر یک یکی تیغ تیز
ز درگاه برخواسته رستخیز
ز دینار و دیبا و تیغ و گهر
ز اسب و سلیح و کلاه و کمر
چو آمد به نزدیک سر تیغ شست
مده می که از سال شد مرد مست
دریغ آن گل و مشک و خوشاب سی
همان تیغ برندهی پارسی
بدان گیتیم نیز خواهشگرست
که با تیغ تیزست و با افسرست
سیاوش بر شمع تیغی به دست
به آواز گفتی نشاید نشست
درخشیدن تیغ الماس گون
سنانهای آهار داده به خون
پس اندر فرامرز با تیغ تیز
همی تاخت و انگیخته رستخیز
بزد مهره بر پشت پیلان به جام
یلان بر کشیدند تیغ از نیام
به ابر اندر آمد سنان و درفش
درفشیدن تیغهای بنفش
یکی تیغ بر نیزهی پیلسم
بزد نیزه از تیغ او شد قلم
گر ایدونک از من نداری دریغ
یکی باره و جوشن و گرز و تیغ
دگر باره زد بر سر ترگ اوی
شکسته شد آن تیغ پرخاشجوی
به پیش تو آرم سر و رخش او
همان خود و تیغ جهان بخش او
ز تیغ دلیران هوا شد بنفش
برفتند با کاویانی درفش
به توران چو تو کس نباشد به جاه
به گنج و به تیغ و به تخت و کلاه
سوی میسره کهرم تیغزن
به قلب اندرون شاه با انجمن
بدو داد با تیغ و بر گستوان
همان نیزه و درع و خود گوان
وزین روی رستم سپه برکشید
هوا شد ز تیغ یلان ناپدید
چو بشنید گیو این سخن بردمید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
همه یک به یک دل پر از کین کنید
سپر بستر و تیغ بالین کنید
یکی تیغ هندی گرفته به چنگ
هر آنکس که پیش آمدی بیدرنگ
چو خورشید بر تیغ گنبد شود
گه خواب و خورد سپهبد شود
همان گنج گوپال و برگستوان
همان خنجر و تیغ و گرز گران
چو از دور گرد سپه را بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
چو پاسخ چنین یافت از رهنمون
بزد تیغ و انداختش سرنگون
چنین تا برآمد برین هفت سال
میان سوده از تیغ و بند دوال
همانا که باران نبارد ز میغ
فزون زانک بارید بر سرش تیغ
نبیره منوچهر شاه دلیر
که گیتی به تیغ اندر آورد زیر
بنه تیغ و بگشای ز آهن میان
نباید کزین سود دارد زیان
اگر تیغ تو هست سندان شکاف
سنانم به درد دل کوه قاف
ازیشان یکی کان بگیرد به تیغ
ندارم ازو تخت شاهی دریغ
به گرز گران و به تیغ و کمند
بکوشد که آرد به چیزی گزند
که بی تیغ تو تاج روشن مباد
چنین باد و بی بت برهمن مباد
بگویی به دادار خورشید و ماه
به تیغ و به مهر و به تخت و کلاه
ز تیغ و ز گرز و ز کوس و ز گرد
سیه شد زمین آسمان لاژورد
میانجی نخواهی جز از تیغ و گرز
منش برز داری و بالای برز
به خورشید و ماه و به تخت و کلاه
به مهر و به تیغ و به دیهیم شاه
سر و تیغ و اسپش بیارد چو گرد
به لشکر گه ما بروز نبرد
نباید زدن چون بیابدش تیغ
که از تیغ باشد چنان رخ دریغ
چو خورشید تیغ از میان برکشید
شب تیره گشت از جهان ناپدید
بدو گفت کان پیل پیکر درفش
سواران و آن تیغهای بنفش
که جوشان شود زین میان گروه
برد اسپ تا بر سر تیغ کوه
چو بهرام بر شد ببالای تیغ
بغرید برسان غرنده میغ
گزیدند تیغ یکی برز کوه
که دیدار بد یکسر ایران گروه
بدان آمدستم بدین تیغکوه
که از نامداران ایران گروه
سواران رسیدند بر تیغ کوه
سپاه اندر آمد گروها گروه
چو از تیغ بالا فرودش بدید
ز قربان کمان کیان برکشید
سوار و پیاده بزرین کمر
همه تیغ دار و همه نیزهور
سپهبد ترکش آورد چنگ
کمان را بزه کرد و تیغ خدنگ
درخشیدن تیغ و ژوپین و خشت
تو گفتی شب اندر هوا لاله کشت
چو هومان بران زین توزی نشست
یکی تیغ بگرفت هندی بدست
چو از دور طوس سپهبد بدید
بغرید و تیغ از میان برکشید
کشیده همه تیغ و گرز و سنان
همه جنگ را گرد کرده عنان
فراوان مرا دیدهای روز جنگ
بوردگه تیغ هندی بچنگ
شما یک بیک تیغها برکشید
سپرهای چینی بسر در کشید
کس از تخم کشواد جنگی نماند
که منشور تیغ مرا برنخواند
ز نیروی گردنکشان تیغ تیز
خم آورد و در زخم شد ریز ریز
دریغ آن فرود سیاوش دریغ
که با زور و دل بود و با گرز و تیغ
چو بینیش با او سخن نرم گوی
برهنه مکن تیغ و منمای روی
گر ایدونک این تیغ زن رستمست
بدین دشت ما را گه ماتمست
بروشن روان سیاوش که مرگ
مرا خوشتر از جوشن و تیغ و ترگ
ببینی که من زین نجستم دروغ
همی گیرد آتش ز تیغش فروغ
همی بفگند نام مردی ز ما
بتیغ او براند ز خون آسیا
بریشان ببارید چو ژاله میغ
چه تیر از کمان و چه پولاد تیغ
نیابد گذر شیر بر تیغ اوی
همان دیو و هم مردم کینهجوی
جز اکوان دیو این نشاید بدن
ببایستش از باد تیغی زدن
همان کز هوا سوی دریا رسید
سبک تیغ تیز از میان برکشید
چو رستم شتابندگان را بدید
سبک تیغ تیز از میان برکشید
ببرد سران گرازان بتیغ
ندارم ازو گنج گوهر دریغ
چو روبه شدند آن ددان دلیر
تن از تیغ پر خون دل از جنگ سیر
ستاره سنان بود و خروشید تیغ
از آهن زمین بود وز گرز میغ
سرافراز گردان گیرنده شهر
همه تیغ کین آب داده به زهر
درخشیدن تیغهای بنفش
ازان سایهی کاویانی درفش
ابا ترگ زرین و کوپال و تیغ
خروشان بکردار غرنده میغ
بر و بوم و خویشانت آباد گشت
ز تیغ منت گردن آزاد گشت
پشیمانی آنگه نداردت سود
که تیغ زمانه سرت را درود
برفتند بسته کمرها بجنگ
همه نیزه و تیغ هندی بچنگ
دمادم بشد برتهی تیغ زن
ابا کوهیار اندر آن انجمن
بیاراست لشکر گهی شاهوار
بقلب اندرون تیغ زن سی هزار
بدان تیغزن دست گوهرفشان
ز گیتی نجوید همی جز نشان
سه تن را گزین کرد زان انجمن
سخن گو و روشن دل و تیغ زن
بزرگان که از تخم پورست تیغ
زدندی شب تیره بر باد میغ
بزرگان که از کوه قاف آمدند
ابا نیزه و تیغ لاف آمدند
چنین گفت شایستهای تاج را
و یا جوشن و تیغ و تاراج را
ز من هرچ خواهی ندارم دریغ
ازین افسر و مهر و دینار و تیغ
همان مایهور تیغ الماس گون
که سلم آب دادش به زهر و به خون
چو گشتاسپ آن هدیهها بنگرید
همان اسپ و تیغ از میان برگزید
بدو گفت گشتاسپ کان تیغ سلم
بیارید و اسپس سرافراز گرم
بگفت این و بر بارگی برنشست
خروشان و جوشان و تیغی به دست
که از خایه تا ناف او بردرید
جهانجوی تیغ از میان برکشید
مرا هدیه این جوشن و تیغ و خود
بدادند و چندی ز خویشان درود
ز میرین به هر گوهری بگذرم
به تیغ و به گنج درم برترم
یکی اژدها بر سر تیغ کوه
شده مردم روم زو در ستوه
بزد تیز دندان بدان خنجرش
همه تیغها شد به کام اندرش
یکی تیغ برداشت و یک باره جنگ
کمانی و سه چوبه تیر خدنگ
هرانکس که بود او ز تخم بزرگ
وگر تیغ زن نامداری سترگ
باستد بران راه چون پیل مست
یکی تیغ زهر آب داده به دست
فروغ سر نیزه و تیر و تیغ
بتابد چنان چون ستاره ز میغ
همان تیغ زهر آب داده به دست
همی تازد او باره چون پیل مست
مر او را یکی تیغ هندی زند
ز بر نیمهی تنش زیر افگند
پس آنگاه مر تیغ را برکشد
بتازد بسی اسپ و دشمن کشد
گرفت از گرامی نبرده دریغ
گرامی کفش بود برنده تیغ
مترسید از نیزه و گرز و تیغ
که از بخشمان نیست روی گریغ
گرفته همان تیغ زهر آبدار
که افگنده بد آن زریر سوار
نیامد برو تیغ زهر آبدار
گرفتش همان تیغ شاه استوار
همیدون ببستند پیمان برین
که گر تیغ دشمن بدرد زمین
چو ترکان بدیدند کارجاسپ رفت
همی آید از هر سوی تیغ تفت
یل تیغزن گفت فرمان تراست
که تو شهریاری و گیهان تراست
بشد تیغ زن گردکش پور شاه
بگردید بر کشورش با سپاه
جهان ویژه کردم به برنده تیغ
چرا داد از من دل شاه میغ
همه موبدان را به کرسی نشاند
پس آن خسرو تیغزن را بخواند
گه بزم زر و گه رزم تیغ
ز خواهنده هرگز ندارد دریغ
همه شهر ایران به کام تو گشت
تو تیغی و دشمن نیام تو گشت
چو خورشید تیغ از میان برکشید
سپاه شب تیره شد ناپدید
بفرمود تا کهرم تیغزن
بود پیش سالار آن انجمن
ابا کهرم تیغزن در نبرد
برآویخت ناگاه فرشیدورد
چو هر دو سپه برکشیدند صف
همه نیزه و تیغ و ژوپین به کف
سوی میسره کهرم تیغزن
به قلب اندر ارجاسپ با انجمن
درفشیدن تیغ و باران تیر
خروش یلان بود با دار و گیر
بران بارهی پهلوی برنشست
یکی تیغ هندی گرفته به دست
بزرگان برو خواندند آفرین
که ما را توی افسر و تیغ کین
همه دشت پا و بر و پشت بود
بریده سر و تیغ در مشت بود
همه شب همی لشکر آراستند
همی جوشن و تیغ پیراستند
کسی را که بد باره بگریختند
دگر تیغ و جوشن فرو ریختند
ز بس نیزه و تیغهای بنفش
هوا گشته پر پرنیانی درفش
ازین پس چو من تیغ را برکشم
وزین کوهپایه سراندر کشم
خود و لشکر آمد به نزدیک شاه
پر از خون بر و تیغ و رومی کلاه
یکی تیغ الماس گون برکشید
همی خواست از تن سرش را برید
برفتند یکسر گروها گروه
به پیش جهاندار بر تیغ کوه
همان تیغزن کندر شیرگیر
که بگذاشتی نیزه بر کوه و تیر
همه تیغ زهرآبگون برکشید
یکایک درآیید و دشمن کشید
ز تیغ دلیران هوا شد بنفش
نه پیداست آن گرگ پیکر درفش
یکی تیغ زهرآبگون برکشید
عنان را گران کرد و سر درکشید
که این گرگ خوانیم گر پیل مست
که جاوید باد این دل و تیغ و دست
چو نر اندرآمد یکی تیغ زد
ببد ریگ زیرش بسان بسد
چو جفتش برآشفت و آمد فراز
یکی تیغ زد بر سرش رزمساز
ز گردون و آن تیغها شد غمی
به زور اندر آورد لختی کمی
یکی نغز گردون چوبین بساخت
به گرد اندرش تیغها در نشاخت
به کامش چو تیغ اندرآمد بماند
چو دریای خون از دهان برفشاند
نه بیرون توانست کردن ز کام
چو شمشیر بد تیغ و کامش نیام
بران تیغها زد دو پا و دو پر
نماند ایچ سیمرغ را زیب و فر
چو سیمرغ زان تیغها گشت سست
به خوناب صندوق و گردون بشست
زره در بر و تیغ هندی به چنگ
چه زود آورد مرغ پیش نهنگ
همی زد برو تیغ تا پاره گشت
چنان چاره گر مرغ بیچاره گشت
نه گرز و کمان یاد آید نه تیغ
نه بیند ره جنگ و راه گریغ
بفرمود تا جوشن و خود و گبر
ببردند با تیغ پیش هژبر
یکی تیغ هندی بزد بر سرش
ز تارک به دو نیم شد تا برش
بدو اندرون تیغزن سیهزار
سواران گردنکش و نامدار
چو گفتند او تیغ هندی به مشت
دو گردنکش سادهدل را بکشت
چو نوشآذر او را به هامون بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
بشد پیش نوشآذر تیغزن
همی جست پرخاش زان انجمن
بیامد یکی تیغ هندی به مشت
کسی را که دید از دلیران بکشت
بدو گفت کز مرد بازارگان
بیابی کنون تیغ و دینارگان
پیاپی بسی تیغ و خنجر زدند
گهی بر میان گاه بر سر زدند
بیامد سوی آخر و برنشست
یکی تیغ هندی گرفته به دست
همه تیغها برکشیم از نیام
به خنجر فرستاد باید پیام
سر از تیغ پران چو برگ از درخت
یکی ریخت خون و یکی یافت تخت
بدیدی همی تیغ ارجاسپ را
فگندی به خون پیر لهراسپ را
برهنه کنی تیغ و گوپال را
به بند آوری رستم زال را
ندارم ازو گنج و گوهر دریغ
نه برگستوان و نه گوپال و تیغ
دو پتیاره زین گونه پیچان شدند
ز تیغ یلی هر دو بیجان شدند
غو کوس خواهیم از آوای رود
به تیغ و به گوپال باشد درود
که تیغ دلیران بر اسفندیار
به آوردگه بر، نیاید به کار
بدو گفت رو تیغ هندی بیار
یکی جوشن و مغفری نامدار
ازو نیستی گنج و گوهر دریغ
نه برگستوان و نه گوپال و تیغ
ز نیروی اسپان و زخم سران
شکسته شد آن تیغهای گران
بزد تیغ بر گردن اسپ خویش
سر بادپای اندرافگند پیش
ببینید پیکار جنگاوران
به تیغ و سنان و به گرز گران
سمند سرافراز را بر نشست
بیامد یکی تیغ هندی به دست
چو از دور نوشآذر او را بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
یکی تیغ زد بر سر و گردنش
بدو نیمه شد پیلپیکر تنش
وزان سو فرامرز چون پیل مست
بیامد یکی تیغ هندی به دست
تو آنی که دیو از تو گریان شدی
دد از تف تیغ تو بریان شدی
کمان بفگن از دست و ببر بیان
برآهنج و بگشای تیغ از میان
همان تیغ من گر بدیدی پلنگ
نهان داشتی خویشتن زیر سنگ
فسونگر چو بر تیغ بالا رسید
ز دیبا یکی پر بیرون کشید
بدو گفت کز گفت تو نگذرم
وگر تیغ بارد هوا بر سرم
بیالود تیغ و بپالود کیش
مهان را همی داشت بر جای خویش
ز بیشی هرآنچت بباید بخواه
ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه
براندازهی رستم و رخش ساز
به بن در نشان تیغهای دراز
بن چاه پر حربه و تیغ تیز
نبد جای مردی و راه گریز
کجات آن بزرگ اژدهافش درفش
کجا تیر و گوپال و تیغ بنفش
ازان دودمان کس به کابل نماند
که منشور تیغ ورا برنخواند
همی گرز بارید و پولاد تیغ
ز گرد سپاه آسمان گشت میغ
همی شد پس گرد با تیغ تیز
برآورد زان انجمن رستخیز
یکی اسپ با زین و زرین ستام
کمندی و تیغی به زرین نیام
زمین شد ز رومی چو دریای خون
جهانجوی را تیغ شد رهنمون
تو چندان نوازش بیابی ز شاه
ز اسپ و ز مهر و ز تیغ و کلاه
ازان لشکر روم چندان بکشت
که گفتی فلک تیغ دارد به مشت
یکی آتش افروخت از تیغ کوه
پرستندهی آذر آمد گروه
بسی اسپ تازی به زین خدنگ
هم از نیزه و تیغ و خفتان جنگ
ببخشید چیزی که بد بر سپاه
ز اسپ و ز رمح و ز تیغ و کلاه
درم داد و دینار و برگستوان
همان جوشن و تیغ و گرز گران
یکی مرد بر تیز و برنا و تند
شده با زبان و دلش تیغ کند
کمرهای زرین و زرین ستام
همان تیغ هندی به زرین نیام
ببردند بالای زرین ستام
به زین اندرون تیغ زرین نیام
همه جنگ را تیغها برکشید
وزین دشت هامون سر اندرکشید
بباید زدن دشنهیی بر برش
وگر تیغ هندی یکی بر سرش
نشاید که داریم چیزی دریغ
ز دارندهی لشکر و تاج و تیغ
دگر روز چون آسمان گشت زرد
برآهیخت خورشید تیغ نبرد
سکندر بیامد میان دو صف
یکی تیغ رومی گرفته به کف
سکندر چو باد اندر آمد ز گرد
بزد تیغ تیزی بران شیر مرد
همان تیغ هندی و رومی هزار
بفرمود با جوشن کارزار
نه اسپ و نه جوشن نه تیغ و نه گرز
ازان هر یکی چون یکی سرو برز
به تیر و به تیغ اندر آمد سپاه
تو گفتی که شد روز روشن سیاه
بلندیش بینا همی دیر دید
سر کوه چون تیغ و شمشیر دید
یکی تخت زرین بران تیغ کوه
ز انبوه یکسو و دور از گروه
به قیصر بفرمود تا بیگروه
پیاده شود بر سر تیغ کوه
سکندر چو بشنید شد سوی کوه
به دیدار بر تیغ شد بیگروه
ز بن تا سر تیغ بالای اوی
چو صد شاهرش کرده پهنای اوی
همی ریخت هر گوهری یک رده
چو از خاک تا تیغ شد آژده
چو خورشید بر تیغ گنبد رسید
سکندر ز بالا خروشی شنید
ز چیزی که باشد طرایف به چین
ز زرینه و اسپ و تیغ و نگین
زبانش به کردار برنده تیغ
به چربی عقاب اندر آرد ز میغ
که ساسان به پیل ژیان برنشست
یکی تیغ هندی گرفته به دست
ز زرین ستام و ز گوپال و تیغ
ز فرزند چیزش نیامد دریغ
بپوشید خفتان و خود بر نشست
یکی تیغ زهر آب داده به دست
به فرمان تو کوه هامون کنیم
به تیغ آب دریا همه خون کنیم
چو برزد سر از تیغ کوه آفتاب
به سوی صطخر آمد از پیش آب
سپاه از دو رویه کشیدند صف
همه نیزه و تیغ هندی به کف
خروشان سپاه و درفشان درفش
سرافشان دل از تیغهای بنفش
ز شهر کجاران برآمد نفیر
برفتند با نیزه و تیغ و تیر
یکی دژ بکرد از بر تیغ کوه
شد آن شهر با او همه همگروه
پسر هفت با تیغزن ده هزار
همان گنج با آلت کارزار
یکی جای دارند بر تیغ کوه
بدو اندرون کرم و گنج و گروه
پرستندگان را که بودند مست
یکی زنده از تیغ ایشان نجست
درم دادن و تیغ پیراستن
ز هر پادشاهی سپه خواستن
چو قیصر به نزدیک ایران رسید
سپه یک به یک تیغ کین برکشید
همان تیغ و گوپال و برگستوان
همان جوشن و مغفر هندوان
تو گفتی هوا تیغ بارد همی
جهان یکسره میغ دارد همی
درفشیدن کاویانی درفش
شب تیره و تیغهای بنفش
زن و کودکانش اسیر تواند
جگر خسته از تیغ و تیر تواند
چو او گور و شیر دلاور بکشت
به ایوان خرامید تیغی به مشت
ز برد یمانی و تیغ یمن
گر هرچ معدنش بد در عدن
بیاورد نعمان سپاهی گران
همه تیغداران و نیزهوران
چو خورشید برزد سر از تیغ کوه
ردان و بزرگان ایران گروه
ز یک دست بهرام منذر نشست
دگر دست نعمان و تیغی به دست
فرود آمد و اسپ را با لگام
ببست و برآهخت تیغ از نیام
یکی تیغ زد بر میانش سوار
فروماند جنگی دران کارزار
ابا هر یکی تیغزن صد غلام
به زرین کمرها و زرین ستام
به زر تیغ داری به زربر رکیب
نباید که آید ز دزدت نهیب
یکی تیغ زد بر میانش سوار
بدونیم شد گور ناپایدار
وگر گیری از تیغ و جوشن شمار
ستاره شود پیش چشم تو خوار
یکی تیغ زهرآبگون برکشید
به تندی دل اژدها بردرید
به تیغ و تبرزین بزد گردنش
به خاک اندر افگند بیجان تنش
ز دینار و ز گوهر شاهوار
ز تیغ و ز خود و کمر بیشمار
بجست از کف تیغزن خوشنواز
به شیب اندر انداخت اسب از فراز
فراز آمدش تیغزن صد هزار
همه جنگجوی از در کارزار
به شاه آنک تو کردی ای بیوفا
ببینی کنون زور تیغ جفا
به مهتر چنین گفت مرد دبیر
که این نامه پر گرز و تیغست و تیر
وزان روی با تیغ کین خوشنواز
بپیچید و آمد به تنگی فراز
یکی تیغ زد بر سرش سوفزای
سپاه اندر آمد به تندی ز جای
که دستم نبیند مگر دست تیغ
به جنگ آفتاب اندر آرم بمیغ
بیاراست جایی فراخ و بلند
سرش برتر از تیغ کوه پرند
بسی انجمن کرد بر خویشتن
سواران گردنکش و تیغزن
درخشیدن تیغ و ژوپین وخشت
توگویی که زر اندر آهن سرشت
چو بگذشت خاقان برود برک
توگفتی همی تیغ بارد فلک
به کوپال و تیغ و بتیر و کمان
بگشتند گردنکشان یک زمان
ز بس نیزه وتیغهای بنفش
درفشیدن گونه گونه درفش
درخشیدن تیغهای سران
گراییدن گرزهای گران
ز بس نیزه و گرز و کوپال و تیغ
توگفتی همی سنگ بارد ز میغ
ز اسبان چینی و دیبای چین
ز تخت وز تاج وز تیغ و نگین
ز ژوپین وز نیزه و گرز و تیغ
توگفتی ندانند راه گریغ
گذر مرد را سوی هیتال بود
همه ره پر از تیغ و کوپال بود
ز یاقوت والماس وز تیغ هند
همه تیغ هندی سراسر پرند
دگر سوی گر رفت با گرز و تیغ
که از شاه جان را ندارم دریغ
که بر پای دارید یکسر درفش
کشیده همه تیغهای بنفش
هم از شارهی هندی و تیغ هند
همه روی آهن سراسر پرند
و گرنه که دژخیم با تیغ تیز
نماید تو را گردش رستخیز
مجوی آنک چون مشتری روشنست
جهانجوی و با تیغ و با جوشنست
نساید سرتیغ ما رانیام
حلال جهان باد بر من حرام
برو راه این لشکر آباد کن
علف سازو از تیغ ما یادکن
سلیحش یکی هندوی تیغ بود
که درزخم چون آتش میغ بود
کس آنرا نبرد مگر تیغ مرگ
شود موم ازان زخم پولاد ترگ
یکی تیغ گستهم زد برکمند
سرشاه را زان نیامد گزند
خروش آمد از گرز و گوپال و تیغ
از آهن زمین بود وز گرد میغ
بزیر سپر تیغ زهر آبگون
بزد تیغ و انداختش سرنگون
چنین تا بنزد رباطی رسید
سر تیغ دیوار او ناپدید
جهاندیده سنباد برپای جست
میان بسته وتیغ هندی بدست
سرجنگیان کاین سخنها شنید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
یکی خفته بر تیغ دندان پیل
یکی ایمن از موج دریای نیل
بابر اندر آورد برنده تیغ
جهانجوی شد سوی راه وریغ
اگر دیده خواهی ندارم دریغ
که دیده به از گنج دینار و تیغ
بهر جای بیداد لشکر کشید
ز آسودگی تیغها برکشید
همیرفت لشکر به راه وریغ
نیا طوس در پیش با گرز وتیغ
چو آواز تیغش به خسرو رسید
بخندید کان زخم بهرام دید
جهان را تو بیلشکر روم دان
همان تیغ پولاد را موم دان
که گفتی زمین گشت گردان سپهر
گر از تیغها تیره شد روی مهر
رخ شید تابان چوکام هژبر
همی تیغ بارید گفتی ز ابر
چو بهرام بشنید تیغ از نیام
برآهخت چون باد و برگفت نام
یکی تیغ زد بر سر و گردنش
که تاسینه ببرید تیره تنش
چو ایرانیان برکشیدند صف
همه نیزه و تیغ هندی بکف
بدست چپش نامدار ارمنی
ابا جوشن وتیغ آهرمنی
جهان جوی بیدار دل برنشست
کمندی به فتراک و تیغی بدست
چو بشکست نیزه بر آشفت شاه
بزد تیغ بر مغفر کینه خواه
سراسر همه تیغ برهم شکست
بدان پیکر مغفر اندر نشست
مقاتوره پوشید خفتان جنگ
بیامد یکی تیغ توری به چنگ
دو لب سرخ و بینی چو تیغ قلم
دو بی جاده خندان و نرگس دژم
برافگند پر مایه بر گستوان
ابا جوشن و تیغ و ترگ گوان
که پیچیده بد رستم از شهریار
بجایی خود و تیغ زن ده هزار
نشست از برنرگس و زعفران
یکی تیغ در زیر زانو گران
همه لشکرش یک سر آراسته
کشیده همه تیغ و پیراسته
پیامیست کان تیغ بار آورد
سر سرکشان در کنار آورد
جز از جوشن و خود و گوپال و تیغ
ز ما این نبودی کسی را دریغ
یکی تیغ هندی و پیل سپید
جزین هرچ بودم به گیتی امید
ابا تیغ دیبای زربفت پنج
ز هر گونهیی اندرو برده رنج
کجا افسر و کاویانی درفش
کجا آن همه تیغهای بنفش
کجا آن سواران زرین ستام
که دشمن بدی تیغشان رانیام
سپه تیغها بر کشیدند پاک
برآمد شب تیره از دشت خاک
همان تیغ کز گردن پیل و شیر
نگشتی به آورد زان زخم سیر
ردا زیر پیروز بفگند و گفت
که ما نیزه و تیغ داریم جفت
یکی تیغ باریک بر گردنش
پدید آمده چاک پیراهنش
دگر تیغ زد بربر و گردنش
به خاک اندر افگند جنگی تنش
خروشی برآمد ز رستم چو رعد
یکی تیغ زد بر سر اسپ سعد
بر آهیخت رستم یکی تیغ تیز
بدان تا نماید به دو رستخیز
یکی تیغ زد بر سر ترگ اوی
که خون اندر آمد ز تارک بروی
چو نیروی پرخاش ترکان بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
شهنشاه در جنگ شد ناشکیب
همیزد به تیغ و به پای و رکیب
ز ترکان بسی بود در پشت اوی
یکی کابلی تیغ در مشت اوی