غزل شماره ۱۸۳۸

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چند گریزی ای قمر هر طرفی ز كوی من
صید توایم و ملك تو گر صنمیم وگر شمن
هر نفس از كرانه‌ای ساز كنی بهانه‌ای
هر نفسی برون كشی از عدمی هزار فن
گر چه كثیف منزلم شد وطن تو این دلم
رحمت ممنی بود میل و محبت وطن
دشمن جاه تو نیم گر چه كه بس مقصرم
هیچ كسی بود شها دشمن جان خویشتن
مطرب جمع عاشقان برجه و كاهلی مكن
قصه حسن او بگو پرده عاشقان بزن
همچو چهی است هجر او چون رسنی است ذكر او
در تك چاه یوسفی دست زنان در آن رسن
ذوق ز نیشكر بجو آن نی خشك را مخا
چاره ز حسن او طلب چاره مجو ز بوالحسن
گر تو مرید و طالبی هست مراد مطلق او
ور تو ادیم طایفی هست سهیل در یمن
آن دم كفتاب او روزی و نور می دهد
ذره به ذره را نگر نور گرفته در دهن
گر چه كه گل لطیفتر رزق گرفت بیشتر
لیك رسید اندكی هم به دهان یاسمن
عمر و ذكا و زیركی داد به هندوان اگر
حسن و جمال و دلبری داد به شاهد ختن
ملك نصیب مهتران عشق نصیب كهتران
قهر نصیب تیغ شد لطف نصیبه مجن
شهد خدای هر شبی هست نصیبه لبی
همچو كسی كه باشدش بسته به عقد چار زن
تا كه بود حیات من عشق بود نبات من
چونك بر آن جهان روم عشق بود مرا كفن
مدمن خمرم و مرا مستی باده كم مكن
نازك و شیرخواره‌ام دوره مكن ز من لبن
چونك حزین غم شوم عشق ندیمیم كند
عشق زمردی بود باشد اژدها حزن
گفتم من به دل اگر بست رهت خمار غم
باده و نقل آرمت شمع و ندیم خوش ذقن
گفت دلم اگر جز او سازی شمع و ساقیم
بر سر مام و باب زن جام و كباب بابزن
گفتم ساقی او است و بس لیك به صورت دگر
نیك ببین غلط مكن ای دل مست ممتحن
بس كن از این بهانه‌ها وام هوای او بده
تا نبود قماش جان پیش فراق مرتهن

اژدهابادهبهانهتیغجامجهانحیاتخداخماردهانرحمتساقیسمنشاهدشمعصنمطربعاشقعشقفراقلطفمستمطربمنزلندیمهندویاسمن


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید