غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«اژدها» در غزلستان
مولوی
«اژدها» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
آن كو ز شیران شیر خورد او شیر باشد نیست مرد
بسیار نقش آدمی دیدم كه بود آن اژدها
غم جمله را نالان كند تا مرد و زن افغان كند
كه داد ده ما را ز غم كو گشت در ظلم اژدها
فرعون و شدادی شده خیكی پر از بادی شده
موری بده ماری شده وان مار گشته اژدها
عشق از سر قدوسیی همچون عصای موسیی
كو اژدها را میخورد چون افكند موسی عصا
از آن سو كه عصایی اژدها شد
به دوزخ برد او فرعونیان را
افكند و عصاش اژدها شد
بگریخت چو دید اژدها را
پاره چوبی بدم و از كفت
گشتهام ای موسی جان اژدها
آن مار زشت را تو كنون شیر میدهی
نك اژدها شود كه به طبع آدمی خوریست
عاشق چو اژدها و تو یك كرم نیستی
عاشق چو گنجها و تو را یك تسوی نیست
ما موسییم و تو مها گاهی عصا گه اژدها
ای شاهدان ارزان بها چون غارت بلغار شد
هر كه حدیث جان كند با رخ تو نمایمش
عشق تو چون زمردی گر چه كه اژدها بود
جام چو عصاش اژدها شد
بر قبطی عقل میگمارد
آهوی میتاخت آن جا بر مثال اژدها
بر شمار خاك شیران پیش او نخجیر بود
منكر مباش بنگر اندر عصای موسی
یك لحظه آن عصا بد یك لحظه اژدها شد
دو جوی نور نگر از دو پیه پاره روان
عجب مدار عصا را كه اژدها سازد
كان زمردیم ما آفت چشم اژدها
آنك لدیغ غم بود حصه اوست وااسف
دهان اژدها را بردریدم
طریق عشق را آباد كردم
چونك حزین غم شوم عشق ندیمیم كند
عشق زمردی بود باشد اژدها حزن
گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد هی دفع اژدها كن
عاقلان از مور مرده دركشند از احتیاط
عاشقان از لاابالی اژدها را كوفته
ای خداوند شمس دین فریاد از این حرف رهی
ز آنك هر حرفی از این با اژدها آمیخته
از فرعونی چو احولی دادت
آن بود عصا و اژدها دیدی
صورت او چون عصا و باطن او اژدها
چون نهای موسی مرو بر اژدهای قاهری
كف موسی كو كه تا گردد عصا آن اژدها
گردن آن اژدها را گیرد او چون لمتری
عشق را گفتم فروخوردی مرا
این مگر از اژدها آموختی
فردوسی
«اژدها» در شاهنامه فردوسی
شنودند کانجا یکی مهترست
پر از هول شاه اژدها پیکرست
نهان گشته بود از بد اژدها
نیامد به فرجام هم زو رها
بکشتی و مغزش بپرداختی
مران اژدها را خورش ساختی
به جای سرش زان سری بیبها
خورش ساختند از پی اژدها
سر بابت از مغز پرداختند
همان اژدها را خورش ساختند
بر آن محضر اژدها ناگزیر
گواهی نوشتند برنا و پیر
تو شاهی و گر اژدها پیکری
بباید بدین داستان داوری
که گر اژدها را کنم زیر خاک
بشویم شما را سر از گرد پاک
ببرم پی اژدها را ز خاک
بشویم جهان را ز ناپاک پاک
برو خوب رویان گشادند راز
مگر که اژدها را سرآید به گاز
بدان تا جهان از بد اژدها
بفرمان گرز من آید رها
یکی را دم اژدها ساختی
یکی را به ابر اندار افراختی
بترسم که در چنگ این اژدها
روان یابد از کالبدتان رها
ولیکن چو جانی شود بیبها
نهد پر خرد در دم اژدها
هژبر جهانسوز و نر اژدها
ز دام قضا هم نیابد رها
بینداختم چون یکی اژدها
بریدم سرش از تن بیبها
همان کن کجا با خرد درخورد
دل اژدها را خرد بشکرد
نباید که او یابد از بد رها
که او ماند از بچهی اژدها
چنان اژدها کو ز رود کشف
برون آمد و کرد گیتی چو کف
مرا کرد پدرود هرکو شنید
که بر اژدها گرز خواهم کشید
جهانی بران جنگ نظاره بود
که آن اژدها زشت پتیاره بود
یکی روی آن بچهی اژدها
مرا نیز بنمای و بستان بها
مگر زنده از چنگ این اژدها
تن یک جهان مردم آید رها
ز چوپان بپرسید کاین اژدها
به چندست و این را که خواهد بها
ز ترکان بپرسید کین اژدها
بدین گونه از بند گشته رها
چو زور تن اژدها دید رخش
کزان سان برآویخت با تاجبخش
چنان ساخت روشن جهانآفرین
که پنهان نکرد اژدها را زمین
بمالید گوش اندر آمد شگفت
بلند اژدها را به دندان گرفت
بدان اژدها گفت بر گوی نام
کزین پس تو گیتی نبینی به کام
ز دشت اندر آمد یکی اژدها
کزو پیل گفتی نیابد رها
چنین گفت دژخیم نر اژدها
که از چنگ من کس نیابد رها
همان نیز کامد نیابد رها
ز چنگ بداندیش نر اژدها
بدو اژدها گفت نام تو چیست
که زاینده را بر تو باید گریست
دگر باره چون شد به خواب اندرون
ز تاریکی آن اژدها شد برون
برآویخت با او به جنگ اژدها
نیامد به فرجام هم زو رها
دلش زان شگفتی به دو نیم بود
کش از رستم و اژدها بیم بود
همه جنگ با شیر و نر اژدهاست
کجا اژدها از کفش نا رهاست
همه دشت سرتاسر آهرمنست
وگر اژدها خفته بر جوشنست
گر ایدونک از چنگ این اژدها
بریده پی و پوست یابم رها
اگر شاه کاووس یابد رها
تو رستی ز چنگ و دم اژدها
سپهبد عنان اژدها را سپرد
به خشم از جهان روشنایی ببرد
درفشی بدید اژدها پیکرست
بران نیزه بر شیر زرین سرست
بدان چاره از چنگ آن اژدها
همی خواست کاید ز کشتن رها
ز شادی مبادا دل او رها
شدم من ز غم در دم اژدها
کسی کاو دم اژدها بسپرد
ز رای جهان آفرین نگذرد
کسی سوی دوزخ نپوید به پا
و گر خیره سوی دم اژدها
چو خواهی که یابی ز تنگی رها
وزین نامور ترک نر اژدها
ز دام بلا یافتم من رها
تو چندین مشو در دم اژدها
چنین گفت کاین بددل و بیوفا
گرفتار شد در دم اژدها
سزد گر من از چنگ این اژدها
به بخت و به فر تو یابم رها
به روز جوانی تو کردی رها
مرا بیسپاه از دم اژدها
که اینت بهای سر بیبها
پلاشان دژخیم نر اژدها
سبک بیژن گیو بر پای جست
میان کشتن اژدها را ببست
بفرمان گرسیوز کم خرد
سر اژدها را کسی نسپرد
نه دیو و نه شیر و نه نر اژدها
ز شمشیر تیزم نیابد رها
همی اژدها خوانم این را نه گرگ
تو گرگی مدان از هیونی بزرگ
یکی گرگ بیند به کردار نیل
تن اژدها دارد و زور پیل
به گشتاسپ بنمود به انگشت راست
که آن اژدها را نشیمن کجاست
چو گشتاسپ آن اژدها را بدید
کمان را به زه کرد و اندر کشید
همی اژدها دام اهرن کند
بکوشد کزان بدنشان تن کند
کنون چون کند رزم نر اژدها
به چاره نیابد مگر زو رها
یکی اژدها بر سر تیغ کوه
شده مردم روم زو در ستوه
اگر کم کنی اژدها را ز روم
سپارم ترا دختر و گنج و بوم
بگفتیم و پاسخ چنین داد باز
که در کوه با اژدها رزم ساز
چنین اژدها من بسی دیدهام
که از رزم او سر نپیچیدهام
نه از من که نر اژدها دیدهام
گر آواز آن گرگ بشنیدهام
بشد اهرن و گاو گردون ببرد
تن اژدها کهتران را سپرد
بران اژدها بر یکی جشن کرد
ز شبگیر تا شد جهان لاژورد
چو تنگ اندر آمد بران اژدها
همی جست مرد جوان زو رها
که نر اژدها با سرافراز گرگ
تبه شد به دست دو مرد سترگ
به اهرن چنین گفت کان اژدها
بدین خنجر تیز شد بیبها
یکی آنک نر اژدها را بکشت
فراوان بلا دید و ننمود پشت
فرستاد میرین به قیصر پیام
که این اژدها نیست کاید به دام
چو بر در چنین اژدها باشدش
ازیرا منش بابها باشدش
نشانی شدست او به روم اندرون
چو نر اژدها شد به چنگش زبون
بگوی این همه سر بسر پیش من
نهان چیست زان اژدها کیش من
به مردی شوی در دم اژدها
کنی خواهران را ز ترکان رها
پر از شیر و گرگست و پر اژدها
که از چنگشان کس نیابد رها
ز دور اژدها بانگ گردون شنید
خرامیدن اسپ جنگی بدید
همی جست اسپ از گزندش رها
به دم درکشید اسپ را اژدها
یکی اژدها پیشت آید دژم
که ماهی برآرد ز دریا به دم
همی گفت کین اژدها را که کشت
مگر آنک بودش جهاندار پشت
ببینی که از چنگ من اژدها
ز شمشیر تیزم نیابد رها
چو شد جنگ آن اژدها ساخته
جهانجوی زین رنج پرداخته
دو اسپ گرانمایه بسته بر اوی
سوی اژدها تیز بنهاد روی
نبیند جز از شیر و نر اژدها
ز چنگ بلاها نیابد رها
می خسروانی سه جامش بداد
بخندید و زان اژدها کرد یاد
بدو گفت کای بد تن بیبها
ببین این دمهنج نر اژدها
به پیروزی اژدها باز گرد
نباید که نام اندرآری به گرد
به مردی شدم در دم اژدها
کنون زور کردن نیارد بها
هرانکس که شد در دم اژدها
بکوشید و هم زو نیامد رها
جهان از بداندیش بیبیم کرد
تن اژدها را به دو نیم کرد
ازین بر شده تیز چنگ اژدها
به مردی و دانش که آمد رها
بکشتش به طوس اندرون اژدها
که از چنگ او کس نیابد رها
به رستم من از چنگ آن اژدها
ندانم کزین خسته آیم رها
به بیشه درون شیر و نر اژدها
ز چنگ زمانه نیابد رها
کسی کو ز فرمان ما بگذرد
همی گردن اژدها بشکرد
برین راه من بیشما بگذرم
دل اژدها را به پی بسپرم
کجا آورد دانش تو بها
چو آیی چنین در دم اژدها
سر پایها چون سر اژدها
ندانست کس گوهرش را بها
چه پرهیزی از تیز چنگ اژدها
که گرزآهنی زو نیابی رها
بیاگند چرمش به زهر و به نفت
سوی اژدها روی بنهاد تفت
چو نزدیکی اژدها رفت شاه
بسان یکی ابر دیدش سپاه
چو گاو از سر کوه بنداختند
بران اژدها دل بپرداختند
چو گاه خورش درگذشت اژدها
بیامد چو آتش بران تند جا
فرو برد چون باد گاو اژدها
چو آمد ز چنگ دلیران رها
چو کوه از تبیره پرآواز گشت
بترسید ازان اژدها بازگشت
وزان جایگه تیز لشکر براند
تن اژدها را همانجا بماند
چو آن اژدها را خورش بود گاه
ز مردان لشکر گزین کرد شاه
که رستی ز کام و دم اژدها
کنون آب خوردن نیارد بها
چه دانست راز جهاندار شاه
که آوردی این اژدها را به راه
چو شیر اژدها دید بر پای خاست
ز بالا دو دست اندر آورد راست
که مرغی خریدی فزون از بها
نهادی مرا در دم اژدها
کمان را به زه کرد و تیر خدنگ
بزد بر بر اژدها بیدرنگ
فرود آمد و خنجری برکشید
سراسر بر اژدها بردرید
بشد شاه بهرام و رخ را بشست
کزان اژدها بود ناتن درست
به نخچیر شد شهریار دلیر
یکی اژدها دید چون نره شیر
همان شیر درنده را بشکرد
به خواری تن اژدها بسپرد
بران اژدها تیرباران گرفت
چپ و راست جنگ سواران گرفت
نباشم نکوهیدهی کار اوی
چو با اژدها خود شود جنگجوی
تن اژدها گشت زان تیر سست
همی خاک را خون زهرش بشست
به فرمان دارنده یزدان پاک
پی اژدها را ببرم ز خاک
یکی تیغ زهرآبگون برکشید
به تندی دل اژدها بردرید
فرستاد شنگل یکی راهجوی
که آن اژدها را نماید بدوی
به گردون سرش سوی شنگل کشید
چو شاه آن سر اژدها را بدید
همی تاخت تا پیش دریا رسید
به تاریکی آن اژدها را بدید
یکی اژدها بود بر خشک و آب
به دریا بدی گاه بر آفتاب
که زاید برآن خاک چونین سوار
که با اژدها سازد او کارزار
بزرگان ایران خروشان شدند
وزان اژدها نیز جوشان شدند
فرستمش فردا بر اژدها
کزو بیگمانی نیابد رها
رهانیدهی ماست از اژدها
نه کشتن بود رنج او را بها
بدین بوم ما اژدها کشت و کرگ
به تن زندگانی فزایش نه مرگ
کجا کرگ و آن نامور اژدها
ز شمشیر تیزت نیامد رها
از آواز گردان پرخاشخر
بدرید مر اژدها را جگر
دم اژدها دارد و چنگ شیر
بخاید کسی را که آرد بزیر
چو آن اژدها شورش او شنید
بران شاخ باریک شد ناپدید
همه چهرهی اژدها داشتند
همه نیزه بر ابر بگذاشتند
چو بهرام بر دشمن اسپ افکند
بدریا دل اژدها بشکند
هرآنکس که گیرد بدست اژدها
شد او کشته و اژدها زو رها
کنون این سخنها نیارد بها
که باشد سراندر دم اژدها
بخواهد مگر ز اژدها کین من
برو بشنود درد و نفرین من
بپردازم از اژدها جشنگاه
چو بشگیر ما را نمایند راه
همی چاره جستند زان اژدها
که تا چین کی آید ز چنگش رها
چو بر اژدها برشدی مویتر
نبودی برو تیر کس کارگر
وزان پس بشمشیر یازید مرد
تن اژدها را به دونیم کرد
کنون من شنیدم که کردی رها
مرد آن را که بد بتر از اژدها
خردمند گوید نیارد بها
هر آنکس که ایمن شد از اژدها