غزل شماره ۷۳۲

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دی میان عاشقان ساقی و مطرب میر بود
در هم افتادیم زیرا زور گیراگیر بود
عقل باتدبیر آمد در میان جوش ما
در چنان آتش چه جای عقل یا تدبیر بود
در شكار بی‌دلان صد دیده جان دام بود
وز كمان عشق پران صد هزاران تیر بود
آهوی می‌تاخت آن جا بر مثال اژدها
بر شمار خاك شیران پیش او نخجیر بود
دیدم آن جا پیرمردی طرفه‌ای روحانیی
چشم او چون طشت خون و موی او چون شیر بود
دیدم آن آهو به ناگه جانب آن پیر تاخت
چرخ‌ها از هم جدا شد گوییا تزویر بود
كاسه خورشید و مه از عربده درهم شكست
چونك ساغرهای مستان نیك باتوفیر بود
روح قدسی را بپرسیدم از آن احوال گفت
بیخودم من می‌ندانم فتنه آن پیر بود
شمس تبریزی تو دانی حالت مستان خویش
بی دل و دستم خداوندا اگر تقصیر بود

آتشاژدهاتبریزتدبیرتزویرخداخورشیددیدهساغرساقیطربعاشقعشقعقلمستمطربچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید