غزل شماره ۹۸۶

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
عشق را جان بی‌قرار بود
یاد جان پیش عشق عار بود
سر و جان پیش او حقیر بود
هر كه را در سر این خمار بود
همه بر قلب می‌زند عاشق
اندر آن صف كه كارزار بود
نكند جانب گریز نظر
گر چه شمشیر صد هزار بود
عشق خود مرغزار شیرانست
كی سگی شیر مرغزار بود
عشق جان‌ها در آستین دارد
در ره عشق جان نثار بود
نام و ناموس و شرم و اندیشه
پیش جاروبشان غبار بود
همه كس را شكار كرد بلا
عاشقان را بلا شكار بود
مر بلا را چنان به جان بخرند
كان بلا نیز شرمسار بود
جان عشق است شه صلاح الدین
كو ز اسرار كردگار بود

آستیناسراراندیشهخمارصلاحعاشقعشقغبار


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید