غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«آستین» در غزلستان
حافظ شیرازی
«آستین» در غزلیات حافظ شیرازی
در آستین مرقع پیاله پنهان کن
که همچو چشم صراحی زمانه خون ریز است
خواهم شدن به کوی مغان آستین فشان
زین فتنه ها که دامن آخرزمان گرفت
حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد
گو برو و آستین به خون جگر شوی
هر که در این آستانه راه ندارد
ای دل بیا که ما به پناه خدا رویم
زان چه آستین کوته و دست دراز کرد
ز آستین طبیبان هزار خون بچکد
گرم به تجربه دستی نهند بر دل ریش
گنج در آستین و کیسه تهی
جام گیتی نما و خاک رهیم
به زیر دلق ملمع کمندها دارند
درازدستی این کوته آستینان بین
صوفی پیاله پیما حافظ قرابه پرهیز
ای کوته آستینان تا کی درازدستی
در آستین جان تو صد نافه مدرج است
وان را فدای طره یاری نمی کنی
ترسم کز این چمن نبری آستین گل
کز گلشنش تحمل خاری نمی کنی
خدا زان خرقه بیزار است صد بار
که صد بت باشدش در آستینی
سعدی شیرازی
«آستین» در غزلیات سعدی شیرازی
گر تو شکرخنده آستین نفشانی
هر مگسی طوطیی شوند شکرخا
گر آستین دوست بیفتد به دست من
چندان که زنده ام سر من و آستان دوست
دیده در می فشاند در دامن
گوییا آستین مرجان داشت
عشقش حرام بادا بر یار سروبالا
تردامنی که جانش در آستین نباشد
دشمن گر آستین گل افشاندت به روی
از تیر چرخ و سنگ فلاخن بتر بود
آستین از چنگ مسکینان گرفتم درکشد
چون تواند رفت و چندین دست دل در دامنش
گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من
بگیرند آستین من که دست از دامنش بگسل
تمام فهم نکردم که ارغوان و گلست
در آستینش یا دست و ساعد گلفام
من آن نیم که به جور از مراد بگریزم
به آستین نرود مرغ پای بسته به دام
نه دست صبر که در آستین عقل برم
نه پای عقل که در دامن قرار کشم
چند فشانی آستین بر من و روزگار من
دست رها نمی کند مهر گرفته دامنم
دردیست در دلم که گر از پیش آب چشم
برگیرم آستین برود تا به دامنم
ای کاش که جان در آستین بودی
تا بر سر مونس دل افشانم
شاید که آستینت بر سر زنند سعدی
تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان
شکرفروش مصری حال مگس چه داند
این دست شوق بر سر وان آستین فشانان
آستین بر دست پوشید از بهار برگ شاخ
میوه پنهان کرده از خورشید و مه در آستین
تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش
مگس جایی نخواهد رفتن از دکان حلوایی
قلمست این به دست سعدی در
یا هزار آستین در دری
دانمت آستین چرا پیش جمال می بری
رسم بود کز آدمی روی نهان کند پری
عودست زیر دامن یا گل در آستینت
یا مشک در گریبان بنمای تا چه داری
باغ و لالستان چه باشد آستینی برفشان
باغبان را گو بیا گر گل به دامن می بری
بر آستان وصالت نهاده سر سعدی
بر آستین خیالت نبوده دسترسی
رقص وقتی مسلمت باشد
کآستین بر دو عالم افشانی
طمع مدار که از دامنت بدارم دست
به آستین ملالی که بر من افشانی
مولوی
«آستین» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
در دامن اوست عین مقصود
بر ما بفشاند آستین را
به كهگل چون بپوشم آفتابی
جهانی كی درون آستین شد
شكر از شكرست آستین پر
تا بر سر شاكران فشاند
آستینم ز گهرهای نهانی پر دار
آستینی كه بسی اشك از این دیده سترد
آستین كرم ار افشانی
تا ندریم گریبان چه شود
ای دست تو منور چون موسی پیمبر
خواهم كه دست موسی در آستین نباشد
ندای فاعتبروا بشنوید اولوالابصار
نه كودكیت سر آستین چه میخایید
ای خدا آستین فضل فشان
چونك بنده بر آستان آمد
عشق جانها در آستین دارد
در ره عشق جان نثار بود
بگیر دامن اقبال شمس تبریزی
كه تا كمال تو یابد ز آستینش طراز
بجز چیزی كه دادی من چه دارم
چه می جویی ز جیب و آستینم
این دم كه نشستهایم با هم
می بر كف و گل در آستینیم
ای شهسوار امر قل ای پیش عقلت نفس كل
چون كودكی كز كودكی وز جهل خاید آستین
رو به میان روشنی چند تتار و ارمنی
تیغ و كفن بپوش و رو چند ز جیب و آستین
از تبریز شمس دین تا كه فشاند آستین
خشك نشد ز اشك و خون یك نفس آستان من
بازآمد آستین فشانان
آن دشمن جان و عقل و ایمان
می گزید او آستین را شرمگین در آمدن
بر سر كویی كه پوشد جانها حله بدن
هست ما را هر زمانی از نگار راستین
لقمهای اندر دهان و دیگری در آستین
سر فروكرد از فلك آن ماه روی سیمتن
آستین را می فشاند در اشارت سوی من
از میان صد بلا من سوی تو بگریختم
دست رحمت بر سرم نه یا بجنبان آستین
بید پیاده بر لب جو اندر آینه
حیران كه شاخ تر ز چه افشاند آستین
ای خضر راستین گوهر دریاست این
از تو در این آستین همچو فراویز من
دركشد اندیشه گری دست خود
چونك برافشاند یار آستین
هر سحری چو ابر دی بارم اشك بر درت
پاك كنم به آستین اشك ز آستان تو
در پنجه ماست دامن تو
ای دست در آستین كشیده
فلك هم خرقه ازرق بدرد زود تا دامن
اگر تو آستین زان سان برافشانی كه هر باری
چو بهشت جمله خوبان شب و روز پای كوبان
سر و آستین فشانان ز نشاط بیقراری
الله الله كز نثار آستین
نفس بد را پاكدامن كردهای
آستین شه صلاح الدین بگیر
ور نگیری باطل باطل شدی
تو راست چرخ چو چاكر تو مه نباشی و اختر
هزار ماه منور ز آستین بفشانی
«آستین» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
زلف تو به حسن ذوفنونها برزد
در مالش عنبر آستینها برزد
شاد آنکه ز دور ما یار ما بنماید
چون بچهی خرد آستین برخاید
عشق تو گرفته آستین میکشدم
واندر پی یار راستین میکشدم
من بر سر کویت آستین گردانم
تو پنداری که من ترا میخوانم
فردوسی
«آستین» در شاهنامه فردوسی
نخستین کسی کو پی افگند کین
بخون ریختن برنوشت آستین
جهان سربسر گفتی آهرمنست
بدامن بر از آستین دشمنست
که بر تافتش ساعد و آستین
یکی اسپ و دو جامه دیبای چین
همان کارد در آستین برهنه
همیدار تا خواندت یک تنه
همان درد بندوی او رابگفت
همی به آستین خون مژگان برفت
به پیکر یکی کفش زرین بپای
ز خوشاب و زر آستین قبای