جهان چون بزاری برآید همی
بدو نیک روزی سرآید همی
چو بستی کمر بر در راه آز
شود کار گیتیت یکسر دراز
بیک روی جستن بلندی سزاست
اگر در میان دم اژدهاست
و دیگر که گیتی ندارد درنگ
سرای سپنجی چه پهن و چه تنگ
پرستنده آز و جویای کین
بگیتی ز کس نشنود آفرین
چو سرو سهی گوژ گردد بباغ
بدو بر شود تیره روشن چراغ
کند برگ پژمرده و بیخ سست
سرش سوی پستی گراید نخست
بروید ز خاک و شود باز خاک
همه جای ترسست و تیمار و باک
سر مایهی مرد سنگ و خرد
ز گیتی بیآزاری اندر خورد
در دانش و آنگهی راستی
گرین دو نیابی روان کاستی
اگر خود بمانی بگیتی دراز
ز رنج تن آید برفتن نیاز
یکی ژرف دریاست بن ناپدید
در گنج رازش ندارد کلید
اگر چند یابی فزون بایدت
همان خورده یک روز بگزایدت
سه چیزت بباید کزان چاره نیست
وزو بر سرت نیز پیغاره نیست
خوری گر بپوشی و گر گستری
سزد گرد بدیگر سخن ننگری
چو زین سه گذشتی همه رنج و آز
چه در آز پیچی چه اندر نیاز
چو دانی که بر تو نماند جهان
چه پیچی تو زان جای نوشین روان
بخور آنچ داری و بیشی مجوی
که از آز کاهد همی آبروی
دل شاه ترکان چنان کم شنود
همیشه برنج از پی آز بود
ازان پس که برگشت زان رزمگاه
که رستم برو کرد گیتی سیاه
بشد تازیان تا بخلخ رسید
بننگ از کیان شد سرش ناپدید
بکاخ اندر آمد پرآزار دل
ابا کاردانان هشیاردل
چو پیران و گرسیوز رهنمون
قراخان و چون شیده و گرسیون
برایشان همه داستان برگشاد
گذشته سخنها همه کرد یاد
که تا برنهادم بشاهی کلاه
مرا گشت خورشید و تابنده ماه
مرا بود بر مهتران دسترس
عنان مرا برنتابید کس
ز هنگام رزم منوچهر باز
نبد دست ایران بتوران دراز
شبیخون کند تا در خان من
از ایران بیازند بر جان من
دلاور شد آن مردم نادلیر
گوزن اندر آمد ببالین شیر
برین کینه گر کار سازیم زود
وگرنه برآرند زین مرز دود
سزد گر کنون گرد این کشورم
سراسر فرستادگان گسترم
ز ترکان وز چین هزاران هزار
کمربستگان از در کارزار
بیاریم بر گرد ایران سپاه
بسازیم هر سو یکی رزمگاه
همه موبدان رای هشیار خویش
نهادند با گفت سالار خویش
که ما را ز جیحون بباید گذشت
زدن کوس شاهی بران پهن دشت
بموی لشکر گهی ساختن
شب و روز نسودن از تاختن
که آن جای جنگست و خون ریختن
چه با گیو و با رستم آویختن
سرافراز گردان گیرنده شهر
همه تیغ کین آب داده به زهر
چو افراسیاب آن سخنها شنود
برافروخت از بخت و شادی نمود
ابر پهلوانان و بر موبدان
بکرد آفرینی برسم ردان
نویسندهی نامه را پیش خواند
سخنهای بایسته چندی براند
فرستادگان خواست از انجمن
بنزدیک فغفور و شاه ختن
فرستاد نامه به هر کشوری
بهر نامداری و هر مهتری
سپه خواست کاندیشهی جنگ داشت
ز بیژن بدان گونه دل تنگ داشت
دو هفته برآمد ز چین و ختن
ز هر کشوری شد سپاه انجمن
چو دریای جوشان زمین بردمید
چنان شد که کس روز روشن ندید
گله هرچ بودش ز اسبان یله
بشهر اندر آورد یکسر گله
همان گنجها کز گه تور باز
پدر بر پسر بر همی داشت راز
سر بدرهها را گشادن گرفت
شب و روز دینار دادن گرفت
چو لشکر سراسر شد آراسته
بدان بینیازی شد از خواسته
ز گردان گزین کرد پنجه هزار
همه رزمجویان سازنده کار
بشیده که بودش نبرده پسر
ز گردان جنگی برآورده سر
بدو گفت کین لشکر سرفراز
سپردم ترا راه خوارزم ساز
نگهبان آن مرز خوارزم باش
همیشه کمربستهی رزم باش
دگر پنجه از نامداران چین
بفرمود تا کرد پیران گزین
بدو گفت تا شهر ایران برو
ممان رخت و مه تخت سالار نو
در آشتی هیچ گونه مجوی
سخن جز بجنگ و بکینه مگوی
کسی کو برد آب و آتش بهم
ابر هر دوان کرده باشد ستم
دو پر مایه بیدار و دو پهلوان
یکی پیر و باهوش و دیگر جوان
برفتند با پند افراسیاب
برام پیر و جوان بر شتاب
ابا ترگ زرین و کوپال و تیغ
خروشان بکردار غرنده میغ
پس آگاهی آمد به پیروز شاه
که آمد ز توران بایران سپاه
جفاپیشه بدگوهر افراسیاب
ز کینه نیاید شب و روز خواب
برآورد خواهد همی سر ز ننگ
ز هر سو فرستاد لشکر بجنگ
همی زهر ساید بنوک سنان
که تابد مگر سوی ایران عنان
سواران جنگی چو سیصد هزار
بجیحون همی کرد خواهد گذار
سپاهی که هنگام ننگ و نبرد
ز جیحون بگردون برآورد گرد
دلیران بدرگاه افراسیاب
ز بانگ تبیره نیابند خواب
ز آوای شیپور و زخم درای
تو گویی برآید همی دل ز جای
گر آید بایران بجنگ آن سپاه
هژبر دلاور نیاید براه
سر مرز توران به پیران سپرد
سپاهی فرستاد با او نه خرد
سوی مرز خوارزم پنجه هزار
کمربسته رفت از در کارزار
سپهدارشان شیدهی شیر دل
کز آتش ستاند بشمشیر دل
سپاهی بکردار پیلان مست
که با جنگ ایشان شود کوه پست
چو بشنید گفتار کاراگهان
پراندیشه بنشست شاه جهان
بکاراگهان گفت کای بخردان
من ایدون شنیدستم از موبدان
که چون ماه ترکان برآید بلند
ز خورشید ایرانش آید گزند
سیه مارکورا سر آید بکوب
ز سوراخ پیچان شود سوی چوب
چو خسرو به بیداد کارد درخت
بگردد برو پادشاهی و تخت
همه موبدان را بر خویش خواند
شنیده سخن پیش ایشان براند
نشستند با شاه ایران براز
بزرگان فرزانه و رزم ساز
چو دستان سام و چو گودرز و گیو
چو شیدوش و فرهاد و رهام نیو
چو طوس و چو رستم یل پهلوان
فریبرز و شاپور شیر دمان
دگر بیژن گیو با گستهم
چو گرگین چون زنگه و گژدهم
جزین نامداران لشکر همه
که بودند شاه جهان را رمه
ابا پهلوانان چنین گفت شاه
که ترکان همی رزم جویند و گاه
چو دشمن سپه کرد و شد تیز چنگ
بباید بسیچید ما را بجنگ
بفرمود تا بوق با گاودم
دمیدند و بستند رویینه خم
از ایوان به میدان خرامید شاه
بیاراستند از بر پیل گاه
بزد مهره در جام بر پشت پیل
زمین را تو گفتی براندود نیل
هوا نیلگون شد زمین رنگ رنگ
دلیران لشکر بسان پلنگ
بچنگ اندرون گرز و دل پر ز کین
ز گردان چو دریای جوشان زمین
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که ای پهلوانان ایران سپاه
کسی کو بساید عنان و رکیب
نباید که یابد بخانه شکیب
بفرمود کز روم وز هندوان
سواران جنگی گزیده گوان
دلیران گردنکش از تازیان
بسیچیدهی جنگ شیر ژیان
کمربسته خواهند سیصد هزار
ز دشت سواران نیزه گزار
هر آنکو چهل روزه را نزد شاه
نیاید نبیند بسر بر کلاه
پراگنده بر گرد کشور سوار
فرستاده با نامه شهریار
دو هفته برآمد بفرمان شاه
بجنبید در پادشاهی سپاه
ز لشکر همه کشور آمد بجوش
زگیتی بر آمد سراسر خروش
بشبگیر گاه خروش خروس
ز هر سوی برخاست آوای کوس
بزرگان هر کشوری با سپاه
نهادند سر سوی درگاه شاه
در گنجهای کهن باز کرد
سپه را درم دادن آغاز کرد
همه لشکر از گنج و دینار شاه
بسر بر نهادند گوهر کلاه
به بر گستوان و بجوشن چو کوه
شدند انجمن لشکری همگروه
چو شد کار لشکر همه ساخته
وزیشان دل شاه پرداخته
نخستین ازان لشکر نامدار
سواران شمشیر زن سی هزار
گزین کرد خسرو برستم سپرد
بدو گفت کای نامبردار گرد
ره سیستان گیر و برکش بگاه
بهندوستان اندر آور سپاه
ز غزنین برو تا براه برین
چو گردد ترا تاج و تخت و نگین
چو آن پادشاهی شود یکسره
ببشخور آید پلنگ و بره
فرامرز را ده کلاه و نگین
کسی کو بخواهد ز لشکر گزین
بزن کوس رویین و شیپور و نای
بکشمیر و کابل فزون زین مپای
که ما را سر از جنگ افراسیاب
نیابد همی خورد و آرام و خواب
الانان و غزدژ بلهراسب داد
بدو گفت کای گرد خسرو نژاد
برو با سپاهی بکردار کوه
گزین کن ز گردان لشکر گروه
سواران شایستهی کارزار
ببر تا برآری ز دشمن دمار
باشکش بفرمود تا سی هزار
دمنده هژبران نیزه گزار
برد سوی خوارزم کوس بزرگ
سپاهی بکردار درنده گرگ
زند بر در شهر خوارزم گاه
ابا شیدهی رزم زن کینه خواه
سپاه چهارم بگودرز داد
چه مایه ورا پند و اندرز داد
که رو با بزرگان ایران بهم
چو گرگین و چون زنگه و گستهم
زواره فریبرز و فرهاد و گیو
گرازه سپهدار و رهام نیو
بفرمود بستن کمرشان بجنگ
سوی رزم توران شدن بی درنگ
سپهدار گودرز کشوادگان
همه پهلوانان و آزادگان
نشستند بر زین بفرمان شاه
سپهدار گودرز پیش سپاه
بگودرز فرمود پس شهریار
چو رفتی کمر بستهی کارزار
نگر تا نیازی به بیداد دست
نگردانی ایوان آباد پست
کسی کو بجنگت نبندد میان
چنان ساز کش از تو ناید زیان
که نپسندد از ما بدی دادگر
سپنجست گیتی و ما برگذر
چو لشکر سوی مرز توران بری
من تیز دل را بتش سری
نگر تا نجوشی بکردار طوس
نبندی بهر کار بر پیل کوس
جهاندیدهای سوی پیران فرست
هشیوار وز یادگیران فرست
بپند فراوانش بگشای گوش
برو چادر مهربانی بپوش
بهر کار با هر کسی دادکن
ز یزدان نیکی دهش یاد کن
چنین گفت سالار لشکر بشاه
که فرمان تو برتر از شید و ماه
بدان سان شوم کم تو فرمان دهی
تو شاه جهانداری و من رهی
برآمد خروش از در پهلوان
ز بانگ تبیره زمین شد نوان
بلشکر گه آمد دمادم سپاه
جهان شد ز گرد سواران سیاه
به پیش سپاه اندرون پیل شست
جهان پست گشته ز پیلان مست
وزان ژنده پیلان جنگی چهار
بیاراسته از در شهریار
نهادند بر پشتشان تخت زر
نشستنگه شاه با زیب و فر
بگودرز فرمود تا بر نشست
بران تخت زر از بر پیل مست
برانگیخت پیلان و برخاست گرد
مر آن را بنیک اختری یاد کرد
که از جان پیران برآریم دود
بران سان که گرد پی پیل بود
بی آزار لشکر بفرمان شاه
همی رفت منزل بمنزل سپاه
چو گودرز نزدیک زیبد رسید
سران را ز لشکر همی برگزید
هزاران دلیران خنجر گزار
ز گردان لشکر دلاور سوار
از ایرانیان نامور دههزار
سخن گوی و اندر خور کارزار
سپهدار پس گیو را پیش خواند
همه گفتهی شاه با او براند
بدو گفت کای پور سالار سر
برافراخته سر ز بسیار سر
گزین کردم اندر خورت لشکری
که هستند سالار هر کشوری
بدان تا بنزدیک پیران شوی
بگویی و گفتار او بشنوی
بگویی به پیران که من با سپاه
بزیبد رسیدم بفرمان شاه
شناسی تو گفتار و کردار خویش
بی آزاری و رنج و تیمار خویش
همه شهر توران بدی را میان
ببستند با نامدار کیان
فریدون فرخ که با داغ و درد
ز گیتی بشد دیده پر آب زرد
پر از درد ایران پر از داغ شاه
که با سوک ایرج نتابید ماه
ز ترکان تو تنها ازان انجمن
شناسی بمهر و وفا خویشتن
دروغست بر تو همین نام مهر
نبینم بدلت اندر آرام مهر
همانست کن شاه آزرمجوی
مرا گفت با او همه نرم گوی
ازان کو بکارسیاوش رد
بیفگند یک روز بنیاد بد
بنزد منش دستگاهست نیز
ز خون پدر بیگناهست نیز
گناهی که تا این زمان کردهای
ز شاهان گیتی که آزردهای
همی شاه بگذارد از تو همه
بدی نیکی انگارد از تو همه
نباید که بر دست ما بر تباه
شوی بر گذشته فراوان گناه
دگر کز پی جنگ افراسیاب
زمانه همی بر تو گیرد شتاب
بزرگان ایران و فرزند من
بخوانند بر تو همه پند من
سخن هرچ دانی بدیشان بگوی
وزیشان همیدون سخن بازجوی
اگر راست باشد دلت با زبان
گذشتی ز تیمار و رستی بجان
بر و بوم و خویشانت آباد گشت
ز تیغ منت گردن آزاد گشت
ور از تو پدیدار آید گناه
نماند بتو مهر و تخت و کلاه
نجویم برین کینه آرام و خواب
من و گرز و میدان افراسیاب
کزو شاه ما را بکین خواستن
نباید بسی لشکر آراستن
مگر پند من سربسر بشنوی
بگفتار هشیار من بگروی
نخستین کسی کو پی افگند کین
بخون ریختن برنوشت آستین
بخون سیاوش یازید دست
جهانی به بیداد بر کرد پست
بسان سگانش ازان انجمن
ببندی فرستی بنزدیک من
بدان تا فرستم بنزدیک شاه
چه شان سر ستاند چه بخشد کلاه
تو نشنیدی آن داستان بزرگ
که شیر ژیان آورد پیش گرگ
که هر کو بخون کیان دست آخت
زمانه بجز خاک جایش نساخت
دگر هرچ از گنج نزدیک تست
همه دشمن جان تاریک تست
ز اسپان پرمایه و گوهران
ز دیبا و دینار وز افسران
ز ترگ و ز شمشیر و برگستوان
ز خفتان، وز خنجر هندوان
همه آلت لشکر و سیم و زر
فرستی بنزدیک ما سربسر
به بیداد کز مردمان بستدی
فراز آوریدی ز دست بدی
بدان باز خری مگر جان خویش
ازین درکنی زود درمان خویش
چه اندر خور شهریارست ازان
فرستم بنزدیک شاه جهان
ببخشیم دیگر همه بر سپاه
بجای مکافات کرده گناه
و دیگر که پور گزین ترا
نگهبان گاه و نگین ترا
برادرت هر دو سران سپاه
که همزمان برآرند گردن بماه
چو هر سه بدین نامدار انجمن
گروگان فرستی بنزدیک من
بدان تا شوم ایمن از کار تو
برآرد درخت وفا بار تو
تو نیز آنگهی برگزینی دو راه
یکی راهجویی بنزدیک شاه
ابا دودمان نزد خسرو شوی
بدان سایهی مهر او بغنوی
کنم با تو پیمان که خسرو ترا
بخورشید تابان برآرد سرا
ز مهر دل او تو آگه تری
کزو هیچ ناید چز از بهتری
بشویی دل از مهر افراسیاب
نبینی شب تیره او را بخواب
گر از شاه ترکان بترسی ز بد
نخواهی که آیی بایران سزد
بپرداز توران و بنشین بچاج
ببر تخت ساج و بر افراز تاج
ورت سوی افراسیابست رای
برو سوی او جنگ ما را مپای
اگر تو بخواهی بسیچید جنگ
مرا زور شیرست و چنگ پلنگ
بترکان نمانم من از تخت بهر
کمان من ابرست و بارانش زهر
بسیچیدهی جنگ خیز اندرآی
گرت هست با شیر درنده پای
چو صف برکشید از دو رویه سپاه
گنهکار پیدا شد از بیگناه
گرین گفتههای مرا نشنوی
بفرجام کارت پشیمان شوی
پشیمانی آنگه نداردت سود
که تیغ زمانه سرت را درود
بگفت این سخن پهلوان با پسر
که بر خوان بپیران همه دربدر
ز پیش پدر گیو شد تا ببلخ
گرفته بیاد آن سخنهای تلخ
فرود آمد و کس فرستاد زود
بران سان که گودرز فرموده بود
همان شب سپاه اندر آورد گرد
برفت از در بلخ تا ویسه گرد
که پیران بدان شهر بد با سپاه
که دیهیم ایران همی جست و گاه
فرستاده چون سوی پیران رسید
سپدار ایران سپه را بدید
بگفتند کمد سوی بلخ گیو
ابا ویژگان سپهدار نیو
چو بشنید پیران برافراخت کوس
شد از سم اسبان زمین آبنوس
ده و دو هزارش ز لشکر سوار
فراز آمد اندر خور کارزار
ازیشان دو بهره هم آنجا بماند
برفت و جهاندیدگانرا بخواند
بیامد چو نزدیک جیحون رسید
بگرد لب آب لشکر کشید
بجیحون پر از نیزه دیوار کرد
چو با گیو گودرز دیدار کرد
دو هفته شد اندر سخنشان درنگ
بدان تا نباشد به بیداد جنگ
ز هر گونه گفتند و پیران شنید
گنهکاری آمد ز ترکان پدید
بزرگان ایران زمان یافتند
بریشان بگفتار بشتافتند
برافگند یپران هم اندر شتاب
نوندی بنزدیک افراسیاب
که گودرز کشوادگان با سپاه
نهاد از بر تخت گردان کلاه
فرستاده آمد بنزدیک من
گزین پور او مهتر انجمن
مار گوش و دل سوی فرمان تست
بپیمان روانم گروگان تست
سخن چون بسالار ترکان رسید
سپاهی ز جنگ آوران برگزید
فرستاد نزدیک پیران سوار
ز گردان شمشیر زن سی هزار
بدو گفت بردار شمشیر کین
وزیشان بپرداز روی زمین
نه گودرز باید که ماند نه گیو
نه فرهاد و گرگین نه رهام نیو
که بر ما سپه آمد از چار سوی
همی گاه توران کنند آرزوی
جفا پیشه گشتم ازین پس بجنگ
نجویم بخون ریختن بر درنگ
برای هشیوار و مردان مرد
برآرم ز کیخسرو این بار گرد
چو پیران بدید آن سپاه بزرگ
بخون تشنه هر یک بکردار گرگ
بر آشفت ازان پس که نیرو گرفت
هنرها بشست از دل آهو گرفت
جفا پیشه گشت آن دل نیکخوی
پر اندیشه شد رزم کرد آرزوی
بگیو آنگهی گفت برخیز و رو
سوی پهلوان سپه باز شو
بگویش که از من تو چیزی مجوی
که فرزانگان آن نبینند روی
یکی آنکه از نامدارگوان
گروگان همی خواهی این کی توان
و دیگر که گفتی سلیح و سپاه
گرانمایه اسبان و تخت و کلاه
برادرکه روشن جهان منست
گزیده پسر پهلوان منست
همی گویی از خویشتن دور کن
ز بخرد چنین خام باشد سخن
مرا مرگ بهتر ازان زندگی
که سالار باشم کنم بندگی
یکی داستان زد برین بر پلنگ
چو با شیر جنگ آورش خاست جنگ
بنام ار بریزی مرا گفت خون
به از زندگانی بننگ اندرون
و دیگر که پیغام شاه آمدست
بفرمان جنگم سپاه آمدست
چو پاسخ چنین یافت برگشت گیو
ابا لشکری نامبردار و نیو
سپهدار چون گیو برگشت از وی
خروشان سوی جنگ بنهاد روی
دمان از پس گیو پیران دلیر
سپه را همی راند برسان شیر
بیامد چو پیش کنابد رسید
بران دامن کوه لشکر کشید
چو گیو اندر آمد بپیش پدر
همی گفت پاسخ همه دربدر
بگودرز گفت اندرآور سپاه
بجایی که سازی همی رزمگاه
که او را همی آشتی رای نیست
بدلش اندرون داد را جای نیست
ز هر گونه با او سخن راندم
همه هرچ گفتی برو خواندم
چو آمد پدیدار ازیشان گناه
هیونی برافگند نزدیک شاه
که گودرز و گیو اندر آمد بجنگ
سپه باید ایدر مرا بی درنگ
سپاه آمد از نزدافراسیاب
چو ما بازگشتیم بگذاشت آب
کنون کینه را کوس بر پیل بست
همی جنگ ما را کند پیشدست
چنین گفت با گیو پس پهلوان
که پیران بسیری رسید از روان
همین داشتم چشم زان بد نهان
ولیکن بفرمان شاه جهان
بایست رفتن که چاره نبود
دلش را کنون شهریار آزمود
یکی داستان گفته بودم بشاه
چو فرمود لشکر کشیدن براه
که دل را ز مهر کسی برگسل
کجا نیستش با زبان راست دل
همه مهر پیران بترکان برست
بشوید همی شاه ازو پاک دست
چو پیران سپاه از کنابد براند
بروز اندرون روشنایی نماند
سواران جوشن وران صد هزار
ز ترکان کمربستهی کارزار
برفتند بسته کمرها بجنگ
همه نیزه و تیغ هندی بچنگ
چو دانست گودرز کمد سپاه
بزد کوس و آمد ز زیبد براه
ز کوه اندر آمد بهامون گذشت
کشیدند لشکر بران پهن دشت
بکردار کوه از دو رویه سپاه
ز آهن بسر بر نهاده کلاه
برآمد خروشیدن کرنای
بجنبد همی کوه گفتی ز جای
ز زیبد همی تاکنابد سپاه
در و دشت ازیشان کبود و سیاه
ز گرد سپه روز روشن نماند
ز نیزه هوا جز بجوشن نماند
وز آواز اسبان و گرد سپاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
ستاره سنان بود و خروشید تیغ
از آهن زمین بود وز گرز میغ
بتوفید ز آواز گردان زمین
ز ترگ و سنان آسمان آهنین
چو گودرز توران سپه را بدید
که برسان دریا زمین بردمید
درفش از درفش و گروه از گروه
گسسته نشد شب برآمد ز کوه
چو شب تیره شد پیل پیش سپاه
فرازآوریدند و بستند راه
برافروختند آتش از هردو روی
از آواز گردان پرخاشجوی
جهان سربسر گفتی آهرمنست
بدامن بر از آستین دشمنست
ز بانگ تبیره بسنگ اندرون
بدرد دل اندر شب قیر گون
سپیده برآمد ز کوه سیاه
سپهدار ایران به پیش سپاه
بسوده اسب اندر آورد پای
یلان را بهر سو همی ساخت جای
سپه را سوی میمنه کوه بود
ز جنگ دلیران بیاندوه بود
سوی میسره رود آب روان
چنان در خور آمد چو تن را روان
پیاده که اندر خور کارزار
بفرمود تا پیش روی سوار
صفی بر کشیدند نیزهوران
ابا گرزداران و کنداوران
همیدون پیاده بسی نیزهدار
چه با ترکش و تیر و جوشنگذار
کمانها فگنده بباز و درون
همی از جگرشان بجوشید خون
پس پشت ایشان سواران جنگ
کز آتش بخنجر ببردند رنگ
پس پشت لشکر ز پیلان گروه
زمین از پی پیل گشته ستوه
درفش خجسته میان سپاه
ز گوهر درفشان بکردار ماه
ز پیلان زمین سربسر پیلگون
ز گرد سواران هوا نیلگون
درخشیدن تیغهای بنفش
ازان سایهی کاویانی درفش
تو گفتی که اندرشب تیرهچهر
ستاره همی برفشاند سپهر
بیاراست لشکر بسان بهشت
بباغ وفا سرو کینه بکشت
فریبزر را داد پس میمنه
پس پشت لشکر حصار و بنه
گرازه سر تخمهی گیوگان
زواره نگهدار تخت کیان