غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«گیتی» در غزلستان
حافظ شیرازی
«گیتی» در غزلیات حافظ شیرازی
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
برکشد آینه از جیب افق چرخ و در آن
بنماید رخ گیتی به هزاران انواع
گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
غم گیتی گر از پایم درآرد
بجز ساغر که باشد دستگیرم
گنج در آستین و کیسه تهی
جام گیتی نما و خاک رهیم
حافظ نگشتی شیدای گیتی
گر می شنیدی پند ادیبان
سعدی شیرازی
«گیتی» در غزلیات سعدی شیرازی
بوی بهشت می گذرد یا نسیم دوست
یا کاروان صبح که گیتی منورست
مرا و عشق تو گیتی به یک شکم زادست
دو روح در بدنی چون دو مغز در یک پوست
چنین پسر که تویی راحت روان پدر
سزد که مادر گیتی به روی او نازد
باد آسایش گیتی نزند بر دل ریش
صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
تا چه خواهد کرد با من دور گیتی زین دو کار
دست او در گردنم یا خون من در گردنش
چو دست مهربان بر سینه ریش
به گیتی در ندارم هیچ مرهم
در همه گیتی نگاه کردم و بازآمدم
صورت کس خوب نیست پیش تصاویر او
به از تو مادر گیتی به عمر خود فرزند
نیاورد که همین بود حد زیبایی
مولوی
«گیتی» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
برآمد عالم از صیقل چو جندرخانه شد گیتی
كه بشنیدند كو خواهد ملیحان را فریبیدن
شكفته گلبن جوزا برای عشرت تست
تو سر به گلخن گیتی چرا فرود آری
فردوسی
«گیتی» در شاهنامه فردوسی
به گفتار دانندگان راه جوی
به گیتی بپوی و به هر کس بگوی
ترا از دو گیتی برآوردهاند
به چندین میانچی بپروردهاند
چو سی روز گردش بپیمایدا
شود تیره گیتی بدو روشنا
عمر کرد اسلام را آشکار
بیاراست گیتی چو باغ بهار
کزین نامور نامهی شهریار
به گیتی بمانم یکی یادگار
که گیتی به آغاز چون داشتند
که ایدون به ما خوار بگذاشتند
همه روی گیتی شب لاژورد
از آن شمع گشتی چو یاقوت زرد
ز گیتی پرستندهی فر و نصر
زید شاد در سایهی شاه عصر
به گیتی نبودش کسی دشمنا
مگر بدکنش ریمن آهرمنا
چو آگه شد از مرگ فرزند شاه
ز تیمار گیتی برو شد سیاه
سخن گوی دهقان چه گوید نخست
که نامی بزرگی به گیتی که جست
بتابید ازآن سان ز برج بره
که گیتی جوان گشت ازآن یکسره
به گیتی درون سال سی شاه بود
به خوبی چو خورشید بر گاه بود
دد و دام و هر جانور کش بدید
ز گیتی به نزدیک او آرمید
وزان پس جهان یکسر آباد کرد
همه روی گیتی پر از داد کرد
زمان تا زمان زینش برساختی
همی گرد گیتیش برتاختی
یکایک به تخت مهی بنگرید
به گیتی جز از خویشتن را ندید
جهان را به خوبی من آراستم
چنانست گیتی کجا خواستم
به جمشید بر تیرهگون گشت روز
همی کاست آن فر گیتیفروز
تن آزاد و آباد گیتی بروی
بر آسوده از داور و گفتگوی
بدو گفت گر سوی من تافتی
ز گیتی همه کام دل یافتی
چه باید همه زندگانی دراز
چو گیتی نخواهد گشادنت راز
یکایک چو گیتی که گسترد مهر
نخواهد نمودن به بد نیز چهر
سوی تخت جمشید بنهاد روی
چو انگشتری کرد گیتی بروی
نشد سیر ضحاک از آن جست جوی
شد از گاو گیتی پر از گفتگوی
یکی مرد دینی بران کوه بود
که از کار گیتی بیاندوه بود
که هر کاو نبید جوانی چشید
به گیتی جز از خویشتن را ندید
فریدون چو گیتی برآن گونه دید
جهان پیش ضحاک وارونه دید
ز گیتی جهان آفرین را پرست
ازو دان بهر نیکی زور دست
بگردان ز جانش بد جاودان
بپرداز گیتی ز نابخردان
مگر کز شمار تو آید پدید
که نوبت ز گیتی به من چون رسید
برون رفت خرم به خرداد روز
به نیک اختر و فال گیتی فروز
گشادند بر آفریدون سخن
که نو باش تا هست گیتی کهن
چو شد رام گیتی دوان کندرو
برون آمد از پیش سالار نو
بیاراست گیتی بسان بهشت
به جای گیا سرو گلبن بکشت
که ما را به گیتی ز پیوند خویش
سه شمعست روشن به دیدار پیش
چو بشنید از آن نامداران سخن
نه سردید آن را به گیتی نه بن
مرا خود ز گیتی گه رفتن است
نه هنگام تندی و آشفتن است
چو آباد دادند گیتی به من
نجستم پراگندن انجمن
نباید ز گیتی ترا یار کس
بیآزاری و راستی یار بس
به گیتی مدارید چندین امید
نگر تا چه بد کرد با جمشید
به فرجام هم شد ز گیتی بدر
نماندش همان تاج و تخت و کمر
یکی پند گویم ترا من درست
دل از مهر گیتی ببایدت شست
همه چیزگی با منوچهر بود
کزو مغز گیتی پر از مهر بود
سه جنگ گران کرده شد در سه روز
چه در شب چه در هور گیتی فروز
شوم گرد گیتی برآیم یکی
ز دشمن ببند آورم اندکی
خرامید و شد سوی آرامگاه
همی کرد گیتی به آیین و راه
ز مادر جدا شد بران چند روز
نگاری چو خورشید گیتی فروز
همه گنج گیتی به چشم تو خوار
مبادا ز تو نام تو یادگار
چو آمد به نزدیکی نیمروز
خبر شد ز سالار گیتی فروز
هر آنجا که بد مهتری نامجوی
ز گیتی سوی سام بنهاد روی
سرانجام گیتی ز سیمرغ و زال
پر از داستان شد به بسیار سال
چو زد بر سر کوه بر تیغ شید
چو یاقوت شد روی گیتی سپید
به گیتی در از پهلوانان گرد
پی زال زر کس نیارد سپرد
ز چرخ بلند اندر آمد سخن
سراسر همین است گیتی ز بن
به گیتی بماند ز فرزند نام
که این پور زالست و آن پور سام
شود شاه گیتی بدین خشمناک
ز کابل برآرد به خورشید خاک
فریدون ز ضحاک گیتی بشست
بترسم که آید ازان تخم رست
زمان تا زمان زو برآید خروش
شود رام گیتی پر از جنگ و جوش
هوا پاک دیدم ز پرندگان
همان روی گیتی ز درندگان
یکی مرغ پروردهام خاک خورد
به گیتی مرا نیست با کس نبرد
به رزم اندرون زهر تریاک سوز
به بزم اندرون ماه گیتی فروز
عنان پیچ و اسپ افگن و گرزدار
چو من کس ندیدی به گیتی سوار
ز من گر نبودی به گیتی نشان
برآورده گردن ز گردن کشان
چنان اژدها کو ز رود کشف
برون آمد و کرد گیتی چو کف
همی گفت اگر اژدهای دژم
بیاید که گیتی بسوزد به دم
بدو گفت کاکنون جزین رای نیست
که با شاه گیتی مرا پای نیست
بدین نیز همداستانم که زال
ز گیتی چو رودابه جوید همال
چنین است گیتی وزین ننگ نیست
ابا کردگار جهان جنگ نیست
به شادی یکی انجمن برشگفت
شهنشاه گیتی زهازه گرفت
خنک سام یل کش چنین یادگار
بماند به گیتی دلیر و سوار
برآید یکی باد با زلزله
ز گیتی برآید خروش و خله
رسیدند پیروز تا نیمروز
چنان شاد و خندان و گیتی فروز
نیاید به گیتی ز راه زهش
به فرمان دادار نیکی دهش
که گیتی سپنجست پر آی و رو
کهن شد یکی دیگر آرند نو
همی خورد مهراب چندان نبید
که چون خویشتن کس به گیتی ندید
منوچهر را سال شد بر دو شست
ز گیتی همی بار رفتن ببست
ندیدند روزش کشیدن دراز
ز گیتی همی گشت بایست باز
شد آن نامور پرهنر شهریار
به گیتی سخن ماند زو یادگار
که گیتی بداد و دهش داشتند
به بیداد بر چشم نگماشتند
ز گیتی برآمد به هر جای غو
جهان را کهن شد سر از شاه نو
بدین گیتی اندر بود خشم شاه
به برگشتن آتش بود جایگاه
همانا شماساس در نیمروز
نشستست با تاج گیتی فروز
چنین گفت مر بارمان را قباد
که یکچند گیتی مرا داد داد
ازان پس بیاسود لشکر دو روز
سه دیگر چو بفروخت گیتی فروز
ستوران تازی سوی نیمروز
فرستاد و خود رفت گیتی فروز
به گیتی به گفتار تو زندهایم
همه یک به یک مر ترا بندهایم
طلایه شب و روز در جنگ بود
تو گفتی که گیتی برو تنگ بود
ببخشند گیتی به رسم و به داد
ز کار گذشته نیارند یاد
ز دریای پیکند تا مرز تور
ازان بخش گیتی ز نزدیک و دور
بیامد به خوار ری افراسیاب
ببخشید گیتی و بگذاشت آب
بگفتند با زال چندی درشت
که گیتی بس آسان گرفتی به مشت
چو بر تخت بنشست فرخنده زو
ز گیتی یکی آفرین خاست نو
سر تخت با افسر نیمروز
بدار و همی باش گیتی فروز
ز یک روی گیتی مرو را سپرد
ببوسید روی زمین مرد گرد
وزان رفته نامآوران یاد کرد
به داد و دهش گیتی آباد کرد
چهارم کجا آرشش بود نام
سپردند گیتی به آرام و کام
چنین گفت با نامور مهتران
که گیتی مرا از کران تا کران
نخواهم به گیتی جز از راستی
که خشم خدا آورد کاستی
همی گفت کاووس خودکامه مرد
نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد
ز پند و خرد گر بگردد سرش
پشیمانی آید ز گیتی برش
چو رسم بدش بازداند کسی
نخواهد که ماند به گیتی بسی
همان تازی اسپان آگنده یال
به گیتی ندانست کس را همال
رونده همی تاخت تا نیمروز
چو آمد بر زال گیتی فروز
چو بردانشی شد گشاده جهان
به آهن چه داریم گیتی نهان
به گوش تو آید خود این آگهی
کزیشان شود روی گیتی تهی
هران روز بد کز تو اندر گذشت
بر آنی کزو گیتی آباد گشت
برون رفت پس پهلو نیمروز
ز پیش پدر گرد گیتی فروز
گرایدونک خشنودی از رنج من
بدان گیتی آگنده کن گنج من
بدان اژدها گفت بر گوی نام
کزین پس تو گیتی نبینی به کام
چو برگشت پیروز گیتیفروز
بیامد دمان تا به کوه اسپروز
چو آید به دیو سپید آگهی
کز ارژنگ شد روی گیتی تهی
نخست آفرین کرد بر دادگر
کزو دید پیدا به گیتی هنر
سپرد این به سالار گیتی فروز
به نوی همه کشور نیمروز
زمین گشت پر سبزه و آب و نم
بیاراست گیتی چو باغ ارم
به گیتی خبر شد که کاووس شاه
ز مازندران بستد آن تاج و گاه
بزد کوس و برداشت از نیمروز
سپه شاد دل شاه گیتیفروز
همی راند تا در میان سه شهر
ز گیتی برینگونه جویند بهر
چو گودرز گیتی بران گونه دید
عمود گران از میان برکشید
چو شد کار گیتی بران راستی
پدید آمد از تازیان کاستی
از ایران برآمد ز هر سو خروش
شد آرام گیتی پر از جنگوجوش
همه در گرفتند ز ایران پناه
به ایرانیان گشت گیتی سیاه
به لشکرگه آورد لشکر ز شهر
ز گیتی برین گونه جویند بهر
گمانش چنان شد که گردان سپهر
به گیتی مراو را نمودست چهر
به کام تو شد روی گیتی همه
شبانی و گردنکشان چون رمه
به گیتی جز از پاک یزدان نماند
که منشور تیغ ترا برنخواند
بدید آنک شد روی گیتی سیاه
درفش سپهدار توران سپاه
به گیتی دران کوش چون بگذری
سرانجام نیکی بر خود بری
بگیر و بگیسوی او بر بدوز
به نیک اختر و فال گیتی فروز
به گیتی ز خوبان مرا جفت نیست
چو من زیر چرخ کبود اندکیست
چو سام نریمان به گیتی نبود
سرش را نیارست گردون بسود
چو رستم پدر باشد و من پسر
نباید به گیتی کسی تاجور
سراپرده و خیمه زد بر دو میل
بپوشید گیتی به نعل و به پیل
تو گیتی چه سازی که خود ساختست
جهاندار ازین کار پرداختست
بدو گفت رستم که شد تیرهروز
چه پیدا کند تیغ گیتی فروز
چو خرسند گردد به دستان بگوی
که از شاه گیتی مبرتاب روی
همه مرگ راییم پیر و جوان
به گیتی نماند کسی جاودان
گمانی برم من که او رستمست
که چون او بگیتی نبرده کمست
وگر زین جهان این جوان رفتنیست
به گیتی نگه کن که جاوید کیست
بدو گفت گودرز کاکنون چه سود
که از روی گیتی برآری تو دود
اگر ماند او را به گیتی زمان
بماند تو بیرنج با او بمان
به گیتی که کشتست فرزند را
دلیر و جوان و خردمند را
چو دارندگان ترا مایه نیست
مر او را بگیتی چو من دایه نیست
ازین هر چه در گنج رستم نبود
ز گیتی فرستاد و آورد زود
همه نیکویها به گیتی ز تست
نیایش ز فرزند گیرم نخست
نمانی مگر نیمهی ماه را
نشایی به گیتی بجز شاه را
سخن گر گرفتی چنین سرسری
بدان گیتی افگندم این داوری
ز گیتی هنرمند و خامش توی
که پروردگار سیاوش توی
بدین سان به شادی گذر کرد روز
چو از چشم شد دور گیتی فروز
چنان چون به گاه فریدون گرد
که گیتی ببخشش به گردان سپرد
اگر با سیاوش کند شاه جنگ
چو دیبه شود روی گیتی به رنگ
ز گیتی نبیند مگر کاستی
بدو باشد افزونی و راستی
اگر طوس جنگیتر از رستم است
چنان دان که رستم ز گیتی کم است
سپاسی بود نزد شاه زمین
بزرگان گیتی کنند آفرین
ولیکن به گیتی بجز تاج و تخت
چه جوید خردمند بیدار بخت
بدارمت بیرنج فرزندوار
به گیتی تو مانی زمن یادگار
دو گیتی همی برد خواهد ز من
بمانم به کام دل اهرمن
که چندین بلاها بباید کشید
ز گیتی همی زهر باید چشید
قباد آمد و رفت و گیتی سپرد
ورا نیز هم رفته باید شمرد
که چندین چه باشی به پیشم به پای
چه خواهی به گیتی چه آیدت رای
پراگنده نامش به گیتی بدیست
ولیکن جز اینست مرد ایزدیست
برآشفت گیتی ز تور دلیر
کنون روی گیتی شد از جنگ سیر
به روی سیاوش نگه کرد و گفت
که این را به گیتی کسی نیست جفت
که او را ز گیتی کسی نیست جفت
به تیر و کمان چون گشاید دو سفت
بدو گفت کای نامور شهریار
ز شاهان گیتی توی یادگار
فرنگیس مهتر ز خوبان اوی
نبینی به گیتی چنان موی و روی
خنیده به گیتی به مهر و وفا
ز آهرمنی دور و دور از جفا
که گیتی سپنج است پر درد و رنج
بد آن را که با غم بود در سپنج
ز گیتی برادر توی شاه را
همی زیر نعل آوری ماه را
به یاران چنین گفت کای سرکشان
که خواهد که گردد به گیتی نشان
اگر تور را دل نگشتی دژم
ز گیتی به ایرج نکردی ستم
بدو گفت کای یادگار پشنگ
چه دارم به گیتی جز از تو به چنگ
گر ایدونک من بدسگالم بدوی
ز گیتی برآید یکی گفت و گوی
ورا بارگی باش و گیتی بکوب
چنان چون سر مار افعی به چوب
مکن بیگنه بر تن من ستم
که گیتی سپنج است با باد و دم
بخفت و مرا پیش بالین ببست
میان دو گیتیش بینم نشست
درودی ز من سوی پیران رسان
بگویش که گیتی دگر شد بسان
ز گیتی کراگیری اکنون پناه
پناهت خداوند خورشید و ماه
گر ایوان من سر به کیوان کشید
همان زهر گیتی بباید چشید
ز گیتی برآرد سراسر خروش
زمانه ز کیخسرو آید به جوش
برین نیز بگذشت یک چند روز
گران شد فرنگیس گیتی فروز
چپ و راست هر سو بتابم همی
سر و پای گیتی نیابم همی
مدار ایچ تیمار با او به هم
به گیتی مکن جان و دل را دژم
کزین خواب نوشین سر آزاد کن
ز فرجام گیتی یکی یاد کن
بدید و به شادی سبک بازگشت
همانگاه گیتی پرآواز گشت
کزین نامور نامهی باستان
بمانم به گیتی یکی داستان
بدان گیتیم نیز خواهشگرست
که با تیغ تیزست و با افسرست
خروش سواران و گرد سپاه
چو شب کرد گیتی نهان گشت ماه
تو گفتی که برشد به گیتی بخار
برافروختند آتش کارزار
پس آگاهی آمد سوی نیمروز
به نزدیک سالار گیتی فروز
تو گفتی نه شب بود پیدا نه روز
نهان گشت خورشید گیتیفروز
که گیتی سپنجست و جاوید نیست
فری برتر از فر جمشید نیست
بدو گفت فرخ پی و روز تو
همان اختر گیتی افروز تو
که داند به گیتی که من زندهام
به خاکم و گر بتش افگندهام
همی گفت با شاه یکسر سخن
که دادار گیتی چه افگند بن
ورا بارگی باش و گیتی بکوب
ز دشمن زمین را به نعلت بروب
نبیره منوچهر شاه دلیر
که گیتی به تیغ اندر آورد زیر
به گرد اندرش ژندهپیلان دویست
تو گفتی به گیتی جز آن جای نیست
به گیتی کسی چون سیاوش نبود
چنو راد و آزاد و خامش نبود
خبر شد به گیتی که فرزند شاه
جهانجوی کیخسرو آمد ز راه
چنین پاسخ آورد کان کم خرد
به بد روی گیتی همی بسپرد
بسان درفشی برآورد راست
به گیتی بجز فر یزدان نخواست
کسی را که پیشه بجز داد نیست
چنو در دو گیتی دگر شاد نیست
به گیتی خردمند و خامش تویی
که پروردگار سیاوش تویی
همه بدره و جام و می خواستی
به دینار گیتی بیاراستی
بسی آفرین کرد و بنشست شاد
که گیتی به کیخسرو آباد باد
که هر کس که در شاهی او داد داد
شود در دو گیتی ز کردار شاد
پس آگاهی آمد سوی نیمروز
بنزد سپهدار گیتیفروز
به گیتی بماند از او نام بد
همان پیش یزدان سرانجام بد
که اویست پروردگار پدر
وزویست پیدا به گیتی هنر
ز چاک سلیح و ز آوای پیل
تو گفتی بیاگند گیتی به نیل
روان سیاوش چو خورشید باد
بدان گیتیش جای امید باد
ز گیتی برادر ترا گنج بس
همان کین و آیین به بیگانه کس
بگیتی نباشد کم از طوس کس
که او از در بند چاهست و بس
چو شد روی گیتی ز خورشید زرد
بخم اندر آمد شب لاژورد
ز بس جوشن و کاویانی درفش
شده روی گیتی سراسر بنفش
نه گیتی شود پاک ویران ز من
سخن راند باید بدین انجمن
تو گفتی شب آمد بریشان بروز
نهان گشت خورشید گیتی فروز
شگفتی بگیتی ز رستم بس است
کزو داستان بر دل هرکس است
چو روشن شود تیره شب روز ماست
که این اختر گیتی افروز ماست
بگیتی چنو نامداری نبود
وزو پیلتن تر سواری نبود
بگیتی چو کاموس جنگی نبود
چنو رزمخواه و درنگی نبود
چنو کینهور باشد و رهنمای
سواران گیتی ندارند پای
بران کو چنان پهلوان آفرید
کسی این شگفتی بگیتی ندید
نبودی بگیتی چنین کهترم
که هزمان بدو دیو و پیل اشکرم
جهان پاک بر مهر او گشت راست
همی داشت گیتی بر انسان که خواست
بجایی بخواهم فگندنت گفت
که اندر دو گیتی بمانی نهفت
چه گویی تو ای خواجهی سالخورد
چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد
ز دندان همی آتش افروختند
تو گفتی که گیتی همی سوختند
چنین داد پاسخ که ای شیرخوی
بگیتی ندیدم چو تو جنگجوی
ز گیتی نبینم همی یار کس
بجز ایزدم نیست فریادرس
چو بهری ز گیتی برو گشت راست
که کین سیاوش همی باز خواست
که خرم بمینو بود جان تو
بگیتی پراگنده فرمان تو
فریدون فرخ که با داغ و درد
ز گیتی بشد دیده پر آب زرد
سر مایهی مرد سنگ و خرد
ز گیتی بیآزاری اندر خورد
گناهی که تا این زمان کردهای
ز شاهان گیتی که آزردهای
اگر خود بمانی بگیتی دراز
ز رنج تن آید برفتن نیاز
ازان پس که برگشت زان رزمگاه
که رستم برو کرد گیتی سیاه
چو بستی کمر بر در راه آز
شود کار گیتیت یکسر دراز
ز لشکر همه کشور آمد بجوش
زگیتی بر آمد سراسر خروش
و دیگر که گیتی ندارد درنگ
سرای سپنجی چه پهن و چه تنگ
که نپسندد از ما بدی دادگر
سپنجست گیتی و ما برگذر
پرستنده آز و جویای کین
بگیتی ز کس نشنود آفرین
همان نیزه بخشندهی دادگر
کزویست پیدا بگیتی هنر
یکی تخت پیروزه بر پشت پیل
نهادند و شد روی گیتی چو نیل
که پیروز کیخسرو از پشت پیل
بزد مهره و گشت گیتی چو نیل
زگیتی بکان اندرون زر نماند
که منشور جود ورا بر نخواند
ز گردان گیتی برآمد خروش
زمین همچو دریا برآمد بجوش
بدان تیغزن دست گوهرفشان
ز گیتی نجوید همی جز نشان
بخواهم ز کیخسرو شومزاد
که تخم سیاوش بگیتی مباد
که در بزم گیتی بدو روشنست
برزم اندرون کوه در جوشنست
به خوان بر یکی جام میخواستند
دل شاه گیتی بیاراستند
چو بفروخت از کوه گیتی فروز
برفتند ازآن بیشه با باز و یوز
جز از پهلوان رستم نامدار
به گیتی نبینیم چون او سوار
نیامد ز گیتیش جز زهر بهر
یکی روستا دید نزدیک شهر
چو میرین بدیدش به هیشوی گفت
که این را به گیتی کسی نیست جفت
ز گیتی گزین کن یکی بهرهیی
تو باشی بران بهره در شهرهیی
ز گیتی یکی کنج ما را بس است
که تخت مهی را جز از من کس است
که گیتی نماند همی بر کسی
چو ماند به تن رنج ماند بسی
همی خواهم از دادگر یک خدای
که چندان بمانم به گیتی به جای
که شاهی ز گیتی گزیدی که بخت
بدو نازد و لشگر و تاج و تخت
سوی راه یزدان بیازیم چنگ
بر آزاده گیتی نداریم تنگ
فرستاد هرسو به کشور پیام
که چون سرو کشمر به گیتی کدام
برافگندی آیین شاهان خویش
بزرگان گیتی که بودند پیش
زگیتی ترا برگزیده خدای
مهانت همه پیش بوده به پای
پس شاه لهراسپ گشتاسپ شاه
نگهبان گیتی سزاوار گاه
ز بهر جهانگیر شاه کیان
ببستند گردان گیتی میان
که داد خدایست وزین چاره نیست
خداوند گیتی ستمگاره نیست
صف دشمنان سر بسر بردرد
ز گیتی سوی هیچ کس ننگرد
کنون کت به گیتی برافروخت نام
شدی کشته و نارسیده به کام
بدین سان ببوده سراسر جهان
به گیتی شده گم بد بدگمان
چو گیتی همه راست شد بر پدرش
گشاد از میان باز زرین کمرش
کسی را بنیز از کسی بیم نه
به گیتی کسی بیزر و سیم نه
فروزندهی گیتی بسان بهشت
جهان گشته آباد و هر جای کشت
به گیتی کسی را که باشد پسر
بدو شاد باشد دل تاجور
همآنگه سرش را ز تن بازکن
وزین روی گیتی پرآواز کن
بدرد من اکنون تو خرسند باش
به گیتی درخت برومند باش
چو رفتم ز گیتی مرا یاددار
به ببخش روان مرا شاددار
بدین رزم خونی که شد ریخته
تو باشی بدان گیتی آویخته
گر ایدونک پیروز گردم به جنگ
کنم روی گیتی بر ارجاسپ تنگ
به گیتی صد آتشکده نو کنم
جهان از ستمگاره بیخو کنم
همی گفتم آن دیو را گر به بند
بیابیم گیتی شود بیگزند
که شاه جهان جاودان زنده باد
بزرگان گیتی ورا بنده باد
بدو گفت ما را جزین راه نیست
به گیتی به از راه کوتاه نیست
چو پیراهن زرد پوشید روز
سوی باختر گشت گیتی فروز
به گیتی بماناد یل سرفراز
جهان را به مهر تو بادا نیاز
همی آفرین خواند بر یک خدای
که گیتی به فرمان او شد به پای
بهاری یکی خوشمنش روز بود
دلافروز یا گیتیافروز بود
همانجا ببودند گردان سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
اگر دیدهبان دود بیند به روز
شب آتش چو خورشید گیتی فروز
که اسفندیار از بنه خود مباد
نه آن کس به گیتی کزو کرد یاد
زمین بوسه دادند هر سه پسر
که چون تو که باشد به گیتی پدر
همان خواهران را بیاری ز بند
کنی نام ما را به گیتی بلند
بدو گفت کای رنج دیده پسر
ز گیتی چه جوید دل تاجور
به گیتی نداری کسی را همال
مگر بیخرد نامور پور زال
به گیتی مرا نیست کس هم نبرد
ز رومی و توری و آزاد مرد
به دادار گیتی که او داد زور
فروزندهی اختر و ماه و هور
ز گیتی همی پند مادر نیوش
به بد تیز مشتاب و چندین مکوش
به کین سیاوش ز افراسیاب
ز خون کرد گیتی چو دریای آب
مرا خاکسار دو گیتی مکن
ازین مهربان مام بشنو سخن
چنین گفت کانکس که پیروز گشت
سر بخت او گیتی افروز گشت
اگر بر شمارد کسی رنج تو
به گیتی فزون آید از گنج تو
چو دوری گزیند ز کردار زشت
بیابد بدان گیتی اندر بهشت
به گیتی هرانکس که نیکی شناخت
بکوشید و با شهریاران بساخت
که بگذاشتی سالیان بیشمار
به گیتی بدیدی بسی شهریار
نرفتی به درگاه او بندهوار
نخواهی به گیتی کسی شهریار
به گیتی کسی مرد ازین سان ندید
نه از نامداران پیشی شنید
به گیتی بران سان که اکنون تویی
نباید که داری سر بدخویی
همان به که گیتی نبیند کسی
چو بیند بدو در نماند بسی
بیابم بگویم همه راز خویش
ز گیتی برافرازم آواز خویش
ندانم به گیتی چو اسفندیار
برای و به مردی یکی نامدار
خنک زال کش بگذرد روزگار
به گیتی بماند ترا یادگار
وگر سربپیچم ز فرمان شاه
بدان گیتی آتش بود جایگاه
چنو پهلوانی ز گردنکشان
ندادست دانا به گیتی نشان
بدین گیتیاندر نکوهش بود
همان پیش یزدان پژوهش بود
دو گیتی به رستم نخواهم فروخت
کسی چشم دین را به سوزن ندوخت
کسی مرد ازین سان به گیتی ندید
نه از نامداران پیشین شنید
به گیتی چنان دان که رستم منم
فروزندهی تخم نیرم منم
به گیتی منم زو کنون یادگار
دگر شاهزاده یل اسفندیار
که دستان بدگوهر دیوزاد
به گیتی فزونی ندارد نژاد
که ضحاک بودیش پنجم پدر
ز شاهان گیتی برآورده سر
بزرگست و گرشاسپ بودش پدر
به گیتی بدی خسرو تاجور
کس از جنگجویان گیتی ندید
که از کشتگان خاک شد ناپدید
خنک آنک چون تو پسر زاید او
همی فر گیتی بیفزاید او
بماند به گیتی ز من نام بد
به گشتاسپ بادا سرانجام بد
تو فردا ببینی به آوردگاه
که گیتی شود پیش چشمت سیاه
به دیگر پشوتن گو نیک مرد
چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد
کسی بیزمانه به گیتی نمرد
نمرد آنک نام بزرگی ببرد
چو مهمان من بوده باشد سه روز
چهارم چو از چرخ گیتی فروز
گذشت از لب رود و بالا گرفت
همی ماند از کار گیتی شگفت
بدین گیتیش شوربختی بود
وگر بگذرد رنج و سختی بود
جهان یادگارست و ما رفتنی
به گیتی نماند بجز مردمی
بدی را کزو هست گیتی به درد
پرآزار ازو جان آزاد مرد
که تا من به گیتی کمر بستهام
بسی رزم گردنکشان جستهام
بدین گیتیش شوربختی بود
وگر بگذرد رنج و سختی بود
چنین گفت جاماسپ گم بوده نام
که هرگز به گیتی مبیناد کام
کنون نیک نامت به بد بازگشت
ز من روی گیتی پرآواز گشت
بدین گیتیت در نکوهش بود
به روز شمارت پژوهش بود
ز گیتی ندانی سخن جز دروغ
به کژی گرفتی ز هرکس فروغ
که داری به گیتی جز او یادگار
گسارندهی درد اسفندیار
بدو گفت اسفندیاری تو بس
نمانی به گیتی جز او را به کس
سرآرم من این نامهی باستان
به گیتی بمانم یکی داستان
شود تلخ ازو روز بر هر کسی
ازان پس به گیتی نماند بسی
غمی گشت زان کار دستان سام
ز دادار گیتی همی برد نام
به گیتی به دیدار او بود شاد
بدو داد دختر ز بهر نژاد
بسازیم و او را به دام آوریم
به گیتی بدین کار نام آوریم
نماندی به گیتی و رفتی به خاک
که بادا سر دشمنت در مغاک
بدان گیتیش جای ده در بهشت
برش ده ز تخمی که ایدر بکشت
همانا که تا هست گیتی فروز
ازین تیرهتر کس ندیدست روز
نشستم به شاهی صد و بیست سال
ندیدم به گیتی کسی را همال
چو کیخسرو آمد از افراسیاب
ز خون کرد گیتی چو دریای آب
به گیتی همان کن که کام آیدت
وگر زان سخن فر و نام آیدت
بشست آسمان روی گیتی به قیر
ببارید چون ژاله از ابر تیر
همی خواندندی ورا چهرزاد
ز گیتی به دیدار او بود شاد
چنین گفت کاین پاکتن چهرزاد
به گیتی فراوان نبودست شاد
نژادش به گیتی کسی را نگفت
همی داشت آن راستی در نهفت
به رای و به داد از پدر برگذشت
همی گیتی از دادش آباد گشت
به گیتی بجز داد و نیکی نخواست
جهان را سراسر همی داشت راست
ز من جای مهرت بیاندیشه کن
ز گیتی سواری مرا پیشه کن
همی داشتش مرزبان ارجمند
ز گیتی نیامد بروبر گزند
ابوالقاسم آن شاه خورشید چهر
بیاراست گیتی به داد و به مهر
که گیتی نجستم به رنج و به داد
مرا تاج یزدان به سر بر نهاد
به هر سو فرستاد بیمر سپاه
ز دشمن همی داشت گیتی نگاه
دو رزم گران کرده شد در سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
ز گیتی خور و بخش و پیمان مراست
بزرگی و شاهی و فرمان مراست
هرانگه که گویی رسیدم به جای
نباید به گیتی مرا رهنمای
به نیکی بود شاه را دسترس
به بد روز گیتی نجستست کس
مرا روی گیتی بباید سپرد
بد و نیک چندی بباید شمرد
همی بود تا تیرهتر گشت روز
سوی باختر گشت گیتیفروز
سکندر چنین گفت کای نیکنام
به گیتی بهرجای گسترده کام
مدارید ازین پس به گیتی امید
که شد روم ضحاک و ما جمشید
خروشی برآمد ز ایران به زار
که گیتی نخواهیم بیشهریار
برین گونه خسته به خاک اندرم
ز گیتی به دام هلاک اندرم
جز از نیکنامی و فرهنگ و داد
ز کردار گیتی مگیرید یاد
دو گیتی پدید آمد از کاف و نون
چرانی به فرمان او در نه چون
چو خون خداوند ریزد کسی
به گیتی درنگش نباشد بسی
مبادا به گیتی به جز کام تو
همیشه بر ایوانها نام تو
همه روی گیتی پر از داد شد
به هر جای ویرانی آباد شد
یکی نامدارست مهران به نام
ز گیتی به دانش رسیده به کام
ز چیزی به گیتی نیابد گزند
پرستنده مردی و بختی بلند
تو آن خانه را همچو گیتی شناس
همان پیل شاهی بود ناسپاس
چنین گفت با کید کاین چار چیز
که کس را به گیتی نبودست نیز
بیامد چو پیش سکندر بگفت
دل شاه گیتی چو گل بر شگفت
که بگذشت بر چشم ما چار چیز
که کس را به گیتی نبودست نیز
گر آری تو این نغز دارو به جای
تو باشی به گیتی مرا رهنمای
وزان پس ز داننده دل کرد شاد
ورا گفت بیهند گیتی مباد
نگردد پراگنده مویت سپید
ز گیتی سپیدی کند ناامید
به گیتی همه تخم زفتی مکار
بترس از گزند و بد روزگار
نباید که پیچد ز راه گزند
که بد دل به گیتی نگردد بلند
کنون شاد و ایمن به ایوان خرام
ز تیمار گیتی مبر هیچ نام
تو گویی به دانش که گیتی مراست
نبینم همی گفت و گوی تو راست
همی رنج ما جوید از بهر گنج
همه گنج گیتی نیرزد به رنج
بسی دشمن و دوست کردی تباه
ز گیتی کنون بازگشتست گاه
یکی ننگ باشد ترا زین سخن
که تا هست گیتی نگردد کهن
پس چشمهدر تیره گردد جهان
شود آشکارای گیتی نهان
بسی آفرین یابد از هرکسی
ازان پس به گیتی بماند بسی
ز گیتی به پیش سکندر شدند
بدان کار بایسته یاور شدند
ز یاجوج و ماجوج گیتی برست
زمین گشت جای خرام و نشست
سوی باختر شد چو خاور بدید
ز گیتی همی رای رفتن گزید
که فرجام هم روز تو بگذرد
خنک آنک گیتی به بد نسپرد
سوی نیمروز آمد از راه بست
همه روی گیتی ز دشمن بشست
بپرهیز و جان را به یزدان سپار
به گیتی جز از تخم نیکی مکار
ز گیتی مرا بهره این بد که بود
زمان چون نکاهد نشاید فزود
خنک آنکسی کز بزرگان بمرد
ز گیتی جز از نیکنامی نبرد
جهاندار دارای دارا کجاست
کزو داشت گیتی همی پشت راست
چو او سی و شش پادشا را بکشت
نگر تا چه دارد ز گیتی به مشت
گسسته شود در جهان کام اوی
نخواند به گیتی کسی نام اوی
ز گیتی مبیناد جز کام خویش
نوشته بر ایوانها نام خویش
به گیتی به هر گوشهیی بر یکی
گرفته ز هر کشوری اندکی
چنین داد پاسخ که من بندهام
ز گیتی به دیدار تو زندهام
چو شد روی گیتی ز خورشید زرد
به خم اندر آمد شب لاژورد
بدانگه که بگذشت نیمی ز روز
فلک را بپیمود گیتی فروز
نیاکان ما را یکایک بکشت
به بیدادی آورد گیتی به مشت
ز گیتی چو برخاست آواز شاه
ز هر سو بپیوست بیمر سپاه
چه سازیم با کرم و با هفتواد
که نام و نژادش به گیتی مباد
اگر دیدهبان دود بیند به روز
شب آتش چو خورشید گیتی فروز
شما می گسارید با من سه روز
چهارم چو خورشید گیتی فروز
بدانگه که شاه اردوان را بکشت
ز خون وی آورد گیتی به مشت
چو خواهی که بانوی ایران شوی
به گیتی پسند دلیران شوی
ز گیتی همه کام دل یافتی
سر دشمن از تخت برتافتی
فروماند زان کار گیتی شگفت
بخندید و اندیشه اندر گرفت
چو شاپور رفت اندر آرام خویش
ز گیتی ندیده به جز کام خویش
به لشکر بیاراست گیتی همه
شبان گشت و پرخاشجویان رمه
به گیتی ممانید جز نام نیک
هرانکس که خواهد سرانجام نیک
غم پادشاهی جهانجوی راست
ز گیتی فزونی سگالد نه کاست
دل زیردستان ما شاد باد
هم از داد ماگیتی آباد باد
چو من حق فرزند بگزاردم
کسی را ز گیتی نیازاردم
به گیتی مرا شارستانست شش
هوا خوشگوار و به زیر آب خوش
سپهر و زمان و زمین کرده است
کم و بیش گیتی برآورده است
ازو دیدم اندر جهان نام نیک
ز گیتی ورا باد فرجام نیک
چو باشد خداوند رای و خرد
دو گیتی همی مرد دینی برد
سخن را تو آگنده دانی همی
ز گیتی پراگنده خوانی همی
کسی کش ستایش بیاید به کار
تو او را ز گیتی به مردم مدار
بپرهیز تا بد نگرددت نام
که بدنام گیتی نبیند به کام
ز دهقان وز مرد خسروپرست
به گیتی سوی بد میازید دست
به داد و دهش گیتی آباد دار
دل زیردستان خود شاد دار
به سه سال و سه ماه و بر سر سه روز
تهی ماند زو تخت گیتی فروز
چو بهرام گیتی به بهرام داد
پسر مر ورا دخمه آرام داد
چو یک چند بگذشت بر شاه روز
فروزنده شد تاج گیتی فروز
به شیر اندر آغارم این چرم خر
که این چرم گردد به گیتی سمر
بدو میزان گفت کایدر سه روز
بباشی بود خانه گیتی فروز
چو گیتی چنان دید شاپور گرد
عنان کیی بارگی را سپرد
مکافات بد گر کنی نیکوی
به گیتی درون داستانی شوی
همان تاج ایران بدو در سپرد
ز گیتی بجز نام زشتی نبرد
پسر گویی آنرا کش انباز نیست
ز گیتیش فرجام و آغاز نیست
برین و بران روز هم بگذرد
خنگ آنک گیتی به بد نسپرد
چو آشوب و آرام گیتی به دوست
بباید کشیدن سراپاش پوست
مر او را به هر بوم دشمن نماند
بدی را به گیتی نشیمن نماند
چو ده سال گیتی همی داشت راست
بخورد و ببخشید چیزی که خواست
دو گیتی بیابد دل مرد راد
نباشد دل سفله یک روز شاد
بدین گیتی او را بود نام زشت
بدان گیتیاندر نیابد بهشت
دو گیتی نیابد دل مرد لاف
که بپراگند خواسته بر گزاف
جهاندار برنا ز گیتی برفت
برو سالیان برگذشته دو هفت
وگر برگزینی ز گیتی هوا
بمانی به چنگ هوا بینوا
جهاندار پیروز دارد مرا
همان گیتی افروز دارد مرا
یکی کودک آمدش هرمزد روز
به نیک اختر و فال گیتی فروز
به پیکان سر و پای و گوشش بدوز
چو خواهی که خوانمت گیتی فروز
بدو نامهی شاه گیتی بداد
ببوسید منذر به سر بر نهاد
جهاندار گیتی چنین آفرید
چنان کو چماند بباید چمید
اگر خود بگیرد سر گاه خویش
به گیتی که باشد ز بهرام بیش
بدین برز بالا و این شاخ و یال
به گیتی کسی نیست او را همال
ز گیتی برآمد سراسر خروش
در آذر بد این جشن روز سروش
خداوند داد و خداوند رای
کزویست گیتی سراسر به پای
چو فرمانش آمد ز گیتی به جای
منادیگری کرد بر در به پای
ز گیتی به یزدان پناهید و بس
که دارنده اویست و فریادرس
سه روز اندرین خانه بودیم شاد
که شاهان گیتی گرفتیم یاد
به گیتی هرانکس که دارد خورد
سوی مردم بینوا ننگرد
بدو گفت بهرام کاین بس شگفت
به گیتی مرین یاد باید گرفت
سوی شهر شد شاددل با سپاه
شب آمد به ره گشت گیتی سیاه
گهر هرک بستاند از جمشید
به گیتی مبادش به نیکی امید
پس بازداران صد و شست یوز
ببردند با شاه گیتی فرزو
شهنشاه گیتی بران آبگیر
فرود آمد و شادمان گشت پیر
بدو گفت شاه ای سرافراز مرد
چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد
بدو سرشبان گفت کای شهریار
ز گیتی من آیم بدین مرغزار
شهنشاه گیتی نکوشد به زر
همان موبدش نیست بیدادگر
بیامد پرستنده هنگام روز
که پیدا نبد هور گیتی فروز
دلافروز بد گیتی افروز شد
چو آمد به درگاه پیروز شد
همه دشت و کوه و بیابان کنام
کس او را به گیتی ندانست نام
همه کار گیتی به اندازه به
دل شاه ز اندیشهها تازه به
به خرگاه شد چون سپه بازگشت
ز دادنش گیتی پرآواز گشت
به رزم و به بزم و به رای و به خوان
جز او را جهاندار گیتی مخوان
لب خسروان پر ز نفرین اوست
همه روی گیتی پر از کین اوست
ز گیتی ستایش به مابر بس است
که گنج درم بهر دیگر کس است
کنون میگساریم تا چاک روز
چو رخشان شود هور گیتی فروز
برینگونه یک چند گیتی بخورد
به بزم و به رزم و به ننگ و نبرد
چنین گفت با شوی کای کدخدای
دل شاه گیتی دگر شد بران
برینگونه یک چند گیتی بخورد
به رزم و به بزم و به ننگ و نبرد
که بهرام را دل به بازیست بس
کسی را ز گیتی ندارد به کس
به کشمیهن آمد به هنگام روز
که برزد سر از کوه گیتی فروز
ز گیتی دگر هرکه درویش بود
وگر نانش از کوشش خویش بود
به عنوان برش شاه گیتی نوشت
دل داد و دانندهی خوب و زشت
که گیتی فراوان نماند به کس
بیآزاری و داد جویید و بس
بدین گیتی اندر نشانه منم
سر راستی را بهانه منم
مرا رزم خاقان ز تو باز داشت
به گیتی مرا همچو انباز داشت
که گیتی سراسر به فرمان تست
سر سرکشان زیر پیمان تست
درفشی بزد چشمهی آفتاب
سر شاه گیتی سبک شد ز خواب
ز سیمین و زرین و اسپ و ستام
ز دینار گیتی که بردند نام
ز گیتی زیانکارتر کار چیست
که بر کردهی او بباید گریست
ز گیتی هرانکو بیآزارتر
چنان دان که مرگش زیانکارتر
کجا آن سواران گردنکشان
کزیشان نبینم به گیتی نشان
چنین گفت کز شاه خسرونژاد
که چون او به گیتی ز مادر نزاد
بیاسود بهرام تا نیمروز
چو بر اوج شد تاج گیتی فروز
خداوند گیتی فریدون کجاست
که پشت زمانه بدو بود راست
چو بهرام با دخت شنگل بساخت
زن او همی شاه گیتی شناخت
ز امروز بشکیب تا نیم روز
چو پیدا شود تاج گیتی فروز
به خشکی رسیدند چون روز گشت
جهان پهلوان گیتی افروز گشت
بزرگی و هم دانش و هم نژاد
چو تو شاه گیتی ندارد به یاد
بیاسود چون گشت گیتی سیاه
به کردار سیمین سپر گشت ماه
چو پیراهن شب بدرید روز
پدید آمد آن شمع گیتی فروز
همی گفت شادی کنم بیست سال
که دارم به رفتن به گیتی همال
بدو گفت کوتاه شد داوری
که گیتی سه روزست چون بنگری
چو بخشیدنی باشد و تاج و تخت
نخواهم ز گیتی ازین بیش رخت
چنین داد پاسخ که تا نیمروز
که بالا کند تاج گیتی فروز
گرفتش ز کردار گیتی شتاب
چو شب تیره شد کرد آهنگ خواب
همیداشت یک چند گیتی بداد
زمانه بدو شاد و او نیز شاد
به هر سو فرستاد بیمر سپاه
همیداشت گیتی ز دشمن نگاه
که انبارها برگشایند باز
به گیتی برآنکس که هستش نیاز
ز گیتی تو خوشنودی شاهجوی
مشو پیش تختش مگر تازهروی
شهنشاه گیتی ببخشید راست
مرا ترک و چین است و ایران تو راست
به گیتی هر آنکس که نیکی کند
بکوشد که تا رای ما نشکند
ابا او یک انگشتری بود و بس
که ارزش به گیتی ندانست کس
بدو گفت مزدک زمان چندروز
همیخواهی از شاه گیتیفروز
سخن گفتن مزدک آید به جای
نباید به گیتی جزو رهنمای
به گیتی سخن پرسم از تو یکی
گر ای دون که پاسخ دهی اندکی
چو بشنید در دین او شد قباد
ز گیتی به گفتار او بود شاد
فراوان ز گیتی سران بردرند
فرود آوری گر ز در بگذرند
کسی آن سپه را نداند شمار
به گیتی مگر نامور شهریار
نهادیم بر روی گیتی خراج
درخت گزیت از پی تخت عاج
همه با دل شاد و با ساز جنگ
همه گیتی افروز با نام و ننگ
اگر دادگر باشدی شهریار
بماند به گیتی بسی پایدار
به گیتی نباید که از شهریار
بماند جز از راستی یادگار
بزرگان گیتی شدند انجمن
چو بنشست سالار با رایزن
کنون لاجرم روی گیتی بمرد
بیاراستم تا کی آید نبرد
شهنشاه دانندگان را بخواند
سخنهای گیتی سراسر براند
ز گیتی ندیدی کسی را دژم
ز ابر اندر آمد به هنگام نم
همه روی گیتی پر از داد کرد
بهرجای ویرانی آباد کرد
مرا بهره اینست زین تیره روز
دلم چون بدی شاد و گیتیفروز
چنین روز اگر چشم دارد کسی
سزد گر نماند به گیتی بسی
یکی ارجمندی بود کشته خوار
چو با شاه گیتی کند کارزار
جوانی دل شاه کسری مسوز
مکن تیره این آب گیتیفروز
به گیتی همه تخم زفتی مکار
ستیزه نه خوب آید از شهریار
بپرسید دیگر که دانش کدام
به گیتی که باشیم زو شادکام
سپردن به فرهنگ فرزند خرد
که گیتی بنادان نشاید سپرد
هنرجوی و تیمار بیشی مخور
که گیتی سپنجست و ما بر گذر
دگر گفت مردم توانگر بچیست
به گیتی پر از رنج و درویش کیست
دل از کار گیتی به یکسو کشید
کجا خواست گفتار دانا شنید
دگرگفت کز ما چه نیکوترست
ز گیتی کرانیکویی درخورست
کجا در دو گیتیش بارآورد
بسالی دو بارش بهارآورد
اگر پیشه دارد دلت راستی
چنان دان که گیتی بیاراستی
ازان پس که گیتی بدوگشت راست
جز از آفرین در بزرگی نخواست
ز ایران وز کشور نیمروز
همه کارداران گیتیفروز
دلی پرخرد داشت و رای درست
ز گیتی به جز نیکنامی نجست
ز گیتی ندارد کسی رابکس
تو گویی که نوشین روانست و بس
چنین داد پاسخ که یزدان سپاس
کزو دارم اندر دو گیتی هراس
بزرگان گیتی مرا دیدهاند
کسان کم ندیدند بشنیدهاند
کس آیین او رانداند شمار
به گیتی جز از دادگر شهریار
چگونه فراز آمدش رای این
به گیتی نگیرد کسی جای این
دوموبد گزین کرد پاکیزهرای
هنرمند و گیتی سپرده به پای
بر آیین شاهان گیتی رویم
ز فرزانگان نیک و بد بشنویم
که هر خون که باشد برین ریخته
تو باشی بدان گیتی آویخته
بدین گیتی اندر نکوهش بود
همین رابدان سر پژوهش بود
چوبرزد سر از کوه رخشنده روز
پدید آمد آن شمع گیتی فروز
نه این پای دارد بگیتی نه آن
سرآید همی نیک و بد بیگمان
به ماه خجسته به خرداد روز
به نیک اختر و فال گیتی فروز
خداوند گیتی پناه تو باد
زمان و زمین نیکخواه تو باد
به گیتی نگر کین هنرها کراست
چو دیدی ستایش مر او را سزاست
بپرسد که گیتی تن آسان کراست
ز کردار نیکو پشیمان چراست
ز گیتی زبونتر مر آن را شناس
که نیکی سگالید با ناسپاس
چه بیمست اگر بیم اندوه نیست
بگیتی جز اندوه نستوه نیست
چنین داد پاسخ که زنرا که شرم
نباشد بگیتی نه آواز نرم
از اندازه بر نگذرانی سخن
که تو نو به کاری گیتی کهن
که از شاه گیتی مبادا تهی
همیباد بر تخت شاهنشهی
که در پادشاهی یکی موزه دوز
برین گونه شادست و گیتی فروز
بدان گیتی ار چندشان برگ نیست
همان به که آویزش مرگ نیست
ز گیتی کجا بهتر آید گریز
که خیزد از آرام او رستخیز
ز گیتی زیانکارتر کارچیست
که بر کرده خود بباید گریست
تباهی بگیتی ز گفتار کیست
دل دوستانرا پر آزار کیست
همه کوس بر کوههی ژنده پیل
ببستند و شد روی گیتی چونیل
اگر خود نزادی خردمند مرد
ندیدی ز گیتی چنین گرم و سرد
اگر ما بگستهم یازیم دست
بگیتی نیابیم جای نشست
نوشتی همان نام من بر درم
زگیتی مرا خواستی کرد کم
هران خون که شد درجهان ریخته
توباشی بران گیتی آویخته
بدین گیتی اندر بزی شادمان
تن آسان و دور از بد بدگمان
چو بر شاه گیتی شود بدگمان
ببایدش کشتن هم اندر زمان
زگیتی یکی گوشه اورا دهم
سپاسی ز دادن بدو برنهم
توبا چهرهی دیو و با رنگ وخاک
مبادی بگیتی جزاندر مغاک
مکن رای ویرانی شهر خویش
ز گیتی چو برداشتی بهرخویش
هم آنگه یکی اژدهافش درفش
پدید آمد و گشت گیتی بنفش
که هرکو کند بر درشاه کشت
بیابد بدان گیتی اندر بهشت
ز گیتی بمردی تو بستی میان
که آن رنج بگذشت ز ایرانیان
که جمشید برتر منش را بکشت
به بیداد بگرفت گیتی بمشت
به ایران مباشید بیش از سه روز
چهارم چو از چرخ گیتی فروز
جهان آفرین برتن کیقباد
ببخشید و گیتی بدو باز داد
فروماند زان شاه گیتی فروز
به بیرون بماندند لشکر سه روز
ببود اندر آن شهر خسرو سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
اگر بر سر آید ده وپنج روز
تو گردی شهنشاه گیتی فروز
به موبد چنین گفت کای دادخواه
ز گیتی گرفتست ما را پناه
نیاکان ما نامداران بدند
به گیتی درون کامگاران بدند
نخستین کیومرث با جمشید
کزو بود گیتی ببیم وامید
چوخراد برزین نبیند کسی
اگر چند ماند بگیتی بسی
به جنبید قیصر به بهرام روز
به نیک اختر و فال گیتی فروز
سخن گفت و بنشست بااوسه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
چو آگاه شد لشکر نیمروز
که آمد ز ره شاه گیتی فروز
درم برد و با نامهها هدیه برد
سخنهاش برشاه گیتی شمرد
چو برزد سر از کوه گیتی فروز
زمین را به ملحم بیاراست روز
به گیتی رونده بود کام او
به منشورها بر بود نام او
جوان را چو شد سال برسی و هفت
نه بر آرزو یافت گیتی برفت
به فرمان یزدان چوشد هفت روز
شد آن دخت چون ماهگیتی فروز
ز گیتی یکی دخمه شان بود بهر
چشیدند بر جای تریاک زهر
ندانست کس در جهان نام اوی
ز گیتی بر آمد همه کام اوی
نگه دار از آن ماه بهرام روز
برو تا در مرو گیتی فروز
نبد خسروی برتر از جمشید
کزو بود گیتی به بیم وامید
نبودم بگیتی جزین نیز بهر
سرآمد کنون رفتنیام ز دهر
نگه کن بدین خواهرپاک تن
زگیتی بس اومرتو رارای زن
مباد ایچ گیتی ز خاقان تهی
بدو شاد بادا کلاه مهی
یلان سینه با گردیه گفت زن
به گیتی تو را دیدهام رای زن
چو بر پادشاهیش شد پنجسال
به گیتی نبودش سراسر همال
که سالار او بود بر نیمروز
گرانمایه گردی و گیتی فروز
ز گیتی برو بر کنند آفرین
که بی تو مبادا زمان و زمین
بما بر ز دین کهن ننگ نیست
به گیتی به از دین هوشنگ نیست
چنین شهریاری و بخشندهیی
به گیتی ز شاهان درخشندهیی
نرفتند نزدیک خسرو سه روز
چهارم چوب فروخت گیتی فروز
بهی آن فزاید که تو به کنی
مه آن شد بگیتی که تومه کنی
هر آنکس که او دفتر شاه خواند
ز گیتیش دامن بباید فشاند
شما را چرا بیم باشد ز شاه
به گیتی پراگنده دارد سپاه
همانا سرآمد کنون روز من
کجا اختر گیتی افروز من
بماناد گیتی به فرزند تو
چنین هم به خویشان و پیوند تو
دگر آنک گیتی پر از گنج تست
رسیده بهر کشوری رنج تست
یکی تیغ هندی و پیل سپید
جزین هرچ بودم به گیتی امید
چو دشمن ز گیتی پراگنده شد
همه گنج ما یک سر آگنده شد
همیداد خواهند تختت بباد
بدان تا نباشی به گیتی تو شاد
هر آنکس که گیتی ببد نسپرد
به مغز اندرون باشد او را خرد
به یزدان مرا کار پیراستست
نهاده بران گیتیام خواستست
که از آبگینه همی خانه کرد
وزان خانه گیتی پر افسانه کرد
چو گستهم شد در جهان ناپدید
ز گیتی یکی گوشهیی برگزید
هر آنکس که او کار خسرو شنود
به گیتی نبایدش گستاخ بود
به مردم نماند همیچهراو
به گیتی نجوید کسی مهر او
به دیوار پشتش نهاد و بمرد
بمرد و ز گیتی نشانش ببرد
به گیتی بهی بهتر از گاه نیست
بدی بتر از عمر کوتاه نیست
من از روم چندان سپاه آورم
که گیتی به چشمت سیاه آورم
وزان پس چنین گفت کهتر پسر
که اکنون به گیتی توی تاجور
نهانی بدو گفت مهتر پسر
که اکنون به گیتی توی تا جور
مبادا ز گیتی کسی مستمند
که از درد او بر من آید گزند
از آزرم گیتی بیآزرم گشت
پی اختر رفتنش نرم گشت
ز گیتی هرآنکس که جوید گزند
چو من شاه باشم نگردد بلند
به یارای خوان و به پیمای جام
ز تیمار گیتی مبر هیچ نام
برین سالیان چار صد بگذرد
کزین تخمهی گیتی کسی نشمرد
درودش ده ازما و بسیار پند
بدان تا نباشد به گیتی نژند
چو گیتی شود تنگ بر شهریار
تو گنج و تن و جان گرامی مدار
ز کوشش مکن هیچ سستی به کار
به گیتی جزو نیستمان یادگار
به گیتی کسی رانماند وفا
روان و زبانها شود پر جفا
نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد
همیداد خواهند گیتی بباد
چو رستم سواری به گیتی نبود
نه گوش خردمند هرگز شنود
بر آشفت و جوشن بپوشید شاه
شد از گرد گیتی سراسر سیاه
بهر سو فرستاد ماهوی کس
ز گیتی همی شاه را جست و بس
به آتش نهال دلت را مسوز
مکن تیره این تاج گیتی فروز
کزین بدنشان دو گیتی شوی
چو گفتار دانندگان نشنوی
همان به که گیتی نبینی به چشم
نداری ز کردار او مهر و خشم
که گیتی همی بر تو بر بگذرد
زمانه دم ما همیبشمرد
بدو رای زن گفت که اکنون گذشت
ازین کار گیتی پر آواز گشت
مرا گفت چون خاست باد نبرد
که داند به گیتی که برکیست گرد
به مرو اندرون رزم کردم سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز