غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«بنیاد» در غزلستان
حافظ شیرازی
«بنیاد» در غزلیات حافظ شیرازی
حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح
ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
شراب و عیش نهان چیست کار بی بنیاد
زدیم بر صف رندان و هر چه بادا باد
اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد
نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد
صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد
بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد
باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند
موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد
حالیا عشوه ناز تو ز بنیادم برد
تا دگرباره حکیمانه چه بنیاد کند
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند
چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم
جهان پیر است و بی بنیاد از این فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
شراب تلخ صوفی سوز بنیادم بخواهد برد
لبم بر لب نه ای ساقی و بستان جان شیرینم
تا سحر چشم یار چه بازی کند که باز
بنیاد بر کرشمه جادو نهاده ایم
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم
بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود
در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی
سعدی شیرازی
«بنیاد» در غزلیات سعدی شیرازی
بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع
چنان بکند که صوفی قلندری آموخت
خیال روی تو بیخ امید بنشاندست
بلای عشق تو بنیاد صبر برکندست
با آن همه بیداد او وین عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می رود
منه دل بر سرای عمر سعدی
که بنیادش نه بنیادیست محکم
می نماید که جفای فلک از دامن من
دست کوته نکند تا نکند بنیادم
خیام نیشابوری
«بنیاد» در رباعیات خیام نیشابوری
گر می نخوری طعنه مزن مستانرا
بنیاد مکن تو حیله و دستانرا
برنامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
مولوی
«بنیاد» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
وگر عقلست آن پرفن چرا عقلی بود دشمن
كه مكر عقل بد در تن كند بنیاد صورت را
گر ندید آن شادجان این گلستان را شاد چیست
گر نه لطف او بود پس عیش را بنیاد چیست
به باد و بود محمد نگر كه چون باقیست
ز بعد ششصد و پنجاه سخت بنیادست
این ریگ روان چو بیقرارست
شكل دگر افكنند بنیاد
من عمارت نپذیرم كه خرابم كردی
ای خراب از می تو هر كی در این بنیادند
ز صورت تو حكایت كنند یا ز صفت
كه هر یكی ز یكی خوبتر زهی بنیاد
كه ای خدای اگر عفوشان كنی كردی
وگر نه درفكنم صد فغان در این بنیاد
فراغتی دهدم عشق تو ز خویشاوند
از آنك عشق تو بنیاد عافیت بركند
ز صورت تو حكایت كنند یا ز صفت
كه هر یكی ز یكی خوشترست زهی بنیاد
تابشش چون بتافت بیشترك
جانها را بخورد از بنیاد
حاصل اینست ای برادر چون فلك
در جهان كهنه نوبنیاد باش
بر دف نی بر نی نی یك لحظه بیگارم
بر خم نی بر می نی پیوسته بنیادم
زهی باغی كه من ترتیب كردم
زهی شهری كه من بنیاد كردم
منم آن جان كه دی زادم ز عالم
جهان كهنه را بنیاد كردم
در این تیزاب كه چون برگ كاه است
به مشتی گل در او بنیاد كردم
از برون خسته یاریم و درون رسته یار
لاجرم مست و طربناك و قوی بنیادیم
گر یك جهان ویرانه شد از لشكر سلطان عشق
خود صد جهان جان جان شد در عوض بنیاد از او
بلك بنیادش ز نوری كز شعاع جان تو
نور گیرد جمله عالم لیك جان را تاب كو
نمیفریبمت این یك بیار و دیگر بس
كی با تو حیله كند حیله را تو بنیادی
كه اوست اصل بصیرت پناه عالم كشف
كز او بیابد بنیاد دید بنیادی
كرمكی در درخت پیدا شد
تا بخوردش ز اصل و بنیادی
هرچه كند چرخ مطوق بود
جز تو كه بنیاد بقا میكنی
«بنیاد» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
عشق تو چنین حکیم و استاد چراست
مهر تو چنین لطیف بنیاد چراست
اسباب و علل پیش من آمد همه باد
بر بحر کجا بود ز کهگل بنیاد
هر روز یکی شور بر این جمع زنی
بنیاد هزار عاقبت را بکنی
خوبی و کرم را چو نکو بنیادی
ای دنیا را ز تو هزار آزادی
فردوسی
«بنیاد» در شاهنامه فردوسی
ورا بد جهان سالیان پانصد
نیفکند یک روز بنیاد بد
زمین نسپرد شیر با داد تو
روان و خرد کشته بنیاد تو
مرا کاخ و ایوان آباد هست
همان گنج و خویشان و بنیاد هست
که ای پهلوان جهان شاد باش
ز شاخ توام من تو بنیاد باش
جهان گردد آباد با داد او
برویست ایران و بنیاد او
دل مهتران را بدو نرم کرد
همه داد و بنیاد آزرم کرد
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
که بگسست بنیاد و پیوند اوی
بدو گفت شاه ای پسر شاد باش
همیشه خرد را تو بنیاد باش
بگویم که بنیاد سوگند چیست
خرد را و جان ترا پند چیست
نخست از جهان آفرین یاد کن
پرستش برین یاد بنیاد کن
ازان کو بکارسیاوش رد
بیفگند یک روز بنیاد بد
تو گفتی نشاید مگر داد را
وگر تخت شاهی و بنیاد را
کسی را که درویش بد داد داد
به خواهندگان گنج و بنیاد داد
که داند صفت کردن از داد تو
که داد و بزرگیست بنیاد تو
مرا خوبی و گنج آباد هست
دلیری و مردی و بنیاد هست
نسازیم ازان رنج بنیاد گنج
نبندیم دل در سرای سپنج
نژادیست این ساخته داد را
همه راستی را و بنیاد را
بگفتش خرد راکه بنیاد چیست
بشاخ و ببرگ خرد شاد کیست
سراسر همه پرسشم یادگیر
به پاسخ همه داد بنیاد گیر
ز دارندهی دادگر یادکن
خرد را بدین یاد بنیاد کن
فرو برد بنیاد ده شاه رش
همان شاه رش پنج کرده برش
ز سنگ و ز گچ بود بنیاد کار
چنین باید آن کو دهد داد کار