غزل شماره ۳۷۱

غزلستان :: سعدی شیرازی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
من از آن روز که دربند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
همه غم های جهان هیچ اثر می نکند
در من از بس که به دیدار عزیزت شادم
خرم آن روز که جان می رود اندر طلبت
تا بیایند عزیزان به مبارک بادم
من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم
دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ
یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم
به وفای تو کز آن روز که دلبند منی
دل نبستم به وفای کس و در نگشادم
تا خیال قد و بالای تو در فکر منست
گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم
به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی
وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم
دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک
حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم
می نماید که جفای فلک از دامن من
دست کوته نکند تا نکند بنیادم
ظاهر آنست که با سابقه حکم ازل
جهد سودی نکند تن به قضا دردادم
ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم
داوری نیست که از وی بستاند دادم
دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت
وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم
هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسد
عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم
سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح
نتوان مرد به سختی که من این جا زادم

آزاداسیربستانبنیادجفاجهانحدیثخاکخیالدامندولتسخنسعدیشیرازشیرینصاحبصحبتفرهادفریادفلکمبارکمصلحتوصلوفا


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید