غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«سعدی» در غزلستان
سعدی شیرازی
«سعدی» در غزلیات سعدی شیرازی
سعدی از آن جا که فهم اوست سخن گفت
ور نه کمال تو وهم کی رسد آن جا
گر برسد ناله سعدی به کوه
کوه بنالد به زبان صدا
مرد تماشای باغ حسن تو سعدیست
دست فرومایگان برند به یغما
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را
در این روش که تویی بر هزار چون سعدی
جفا و جور توانی ولی مکن یارا
مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند
به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را
سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی
پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را
سعدی چو جورش می بری نزدیک او دیگر مرو
ای بی بصر من می روم او می کشد قلاب را
سعدی نگفتمت که مرو در کمند عشق
تیر نظر بیفکند افراسیاب را
سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی
همچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را
سعدی تو مرغ زیرکی خوبت به دام آورده ام
مشکل به دست آرد کسی مانند تو شهباز را
سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن فرصت شمار امروز را
دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
تا میان خلق کم کردی وقار خویش را
سعدی علم شد در جهان صوفی و عامی گو بدان
ما بت پرستی می کنیم آن گه چنین اصنام را
سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر می رود
صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را
سعدی اندر کف جلاد غمت می گوید
بنده ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا
سعدی از سرزنش خلق نترسد هیهات
غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را
سعدی ز فراق تو نه آن رنج کشیدست
کز شادی وصل تو فرامش کند آن را
به عشق روی نکو دل کسی دهد سعدی
که احتمال کند خوی زشت نیکو را
سعدیا نوبتی امشب دهل صبح نکوفت
یا مگر روز نباشد شب تنهایی را
دعای سعدی اگر بشنوی زیان نکنی
که یحتمل که اجابت بود دعایی را
سعدیا گر بوسه بر دستش نمی یاری نهاد
چاره آن دانم که در پایش بمالی روی را
سعدی نگفتمت که به سرو بلند او
مشکل توان رسید به بالای پست ما
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
می گویم و بعد از من گویند به دوران ها
تو باز دعوی پرهیز می کنی سعدی
که دل به کس ندهم کل مدع کذاب
سعدی نتوان به هیچ کشتن
الا به فراق روی احباب
سعدیا گر در برش خواهی چو چنگ
گوشمالت خورد باید چون رباب
صافی چو بشد به دور سعدی
زین پس من و دردی خرابات
تو خود ای شب جدایی چه شبی بدین درازی
بگذر که جان سعدی بگداخت از نهیبت
سعدیا خوشتر از حدیث تو نیست
تحفه روزگار اهل شناخت
همین حکایت روزی به دوستان برسد
که سعدی از پی جانان برفت و جان انداخت
چنین بگریم از این پس که مرد بتواند
در آب دیده سعدی شناوری آموخت
اگر جنازه سعدی به کوی دوست برآرند
زهی حیات نکونام و رفتنی به شهادت
تو نه مرد عشق بودی خود از این حساب سعدی
که نه قوت گریزست و نه طاقت گزندت
غم آن نیست که بر خاک نشیند سعدی
زحمت خویش نمی خواهد بر رهگذرت
چشم سعدی به خواب بیند خواب
که ببستی به چشم سحارت
جمال دوست چندان سایه انداخت
که سعدی ناپدیدست از حقارت
دمادم درکش ای سعدی شراب صرف و دم درکش
که با مستان مجلس درنگیرد زهد و پرهیزت
مستی خمرش نکند آرزو
هر که چو سعدی شود از عشق مست
حذر کنید ز باران دیده سعدی
که قطره سیل شود چون به یک دگر پیوست
سعدی ز کمند خوبرویان
تا جان داری نمی توان جست
دلی از دست بیرون رفته سعدی
نیاید باز تیر رفته از شست
خوشست با غم هجران دوست سعدی را
که گر چه رنج به جان می رسد امید دواست
نالیدن بی حساب سعدی
گویند خلاف رای داناست
جان در قدم تو ریخت سعدی
وین منزلت از خدای می خواست
تسلیم تو سعدی نتواند که نباشد
گر سر بنهد ور ننهد دست تو بالاست
سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست
سعدی اگر عاشقی میل وصالت چراست
هر که دل دوست جست مصلحت خود نخواست
سعدی این منزل ویران چه کنی جای تو نیست
رخت بربند که منزلگه احرار آن جاست
دی زمانی به تکلف بر سعدی بنشست
فتنه بنشست چو برخاست قیامت برخاست
لیکن این حال محالست که پنهان ماند
تو زره می دری و پرده سعدی قصب ست
سعدی تو نه مرد وصل اویی
تا لاف زنی و قرب جویی
سعدی غم نیستی ندارد
جان دادن عاشقان نجاتست
منکر سعدی که ذوق عشق ندارد
نیشکرش در دهان تلخ کبستست
سعدی بشوی لوح دل از نقش غیر او
علمی که ره به حق ننماید جهالتست
سعدی به قدر خویش تمنای وصل کن
سیمرغ ما چه لایق زاغ آشیان توست
گفتند میهمانی عشاق می کنی
سعدی به بوسه ای ز لبت میهمان توست
سعدیا حال پراکنده گوی آن داند
که همه عمر به چوگان کسی افتادست
سعدیا گر همتی داری منال از جور یار
تا جهان بودست جور یار بر یار آمدست
ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند که سعدی ز دوست خرسندست
با این همه باران بلا بر سر سعدی
نشگفت اگرش خانه چشم آب چکیدست
سعدی در بستان هوای دگری زن
وین کشته رها کن که در او گله چریدست
سعدی خیال بیهده بستی امید وصل
هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست
همچون درخت بادیه سعدی به برق شوق
سوزان و میوه سخنش همچنان ترست
سعدی از بارگاه قربت دوست
تا خبر یافتست بی خبرست
دست سعدی به جفا نگسلد از دامن دوست
ترک لؤلؤ نتوان گفت که دریا خطرست
سعدی چه کنی شکایت از دوست
چون شادی و غم نه برقرارست
سعدی دگر به گوشه وحدت نمی رود
خلوت خوشست و صحبت اصحاب خوشترست
سعدی جفا نبرده چه دانی تو قدر یار
تحصیل کام دل به تکاپوی خوشترست
پای بر دیده سعدی نه اگر بخرامی
که به صد منزلت از خاک درت خاکترست
ملامت از دل سعدی فرونشوید عشق
سیاهی از حبشی چون رود که خودرنگست
سعدیا نزدیک رای عاشقان
خلق مجنونند و مجنون عاقلست
سعدی آسانست با هر کس گرفتن دوستی
لیک چون پیوند شد خو باز کردن مشکلست
سخن بیرون مگوی از عشق سعدی
سخن عشقست و دیگر قال و قیلست
ممسک برای مال همه ساله تنگ دل
سعدی به روی دوست همه روزه خرمست
سعدی مبر اندیشه که در کام نهنگان
چون در نظر دوست نشینی همه کامست
بازان شاه را حسد آید بدین شکار
کان شاهباز را دل سعدی نشیمنست
نالیدن دردناک سعدی
بر دعوی دوستی بیانست
روزی برود روان سعدی
کاین عیش نه عیش جاودانست
وفا کردیم و با ما غدر کردند
بر سعدی که این پاداش آنست
گمان برند که در باغ عشق سعدی را
نظر به سیب زنخدان و نار پستانست
ستمگرا دل سعدی بسوخت در طلبت
دلت نسوخت که مسکین امیدوار منست
کنار سعدی از آن روز کز تو دور افتاد
از آب دیده تو گویی کنار جیحونست
سعدیا تن به نیستی درده
چاره با سخت بازوان اینست
سعدی از این پس که راه پیش تو دانست
گر ره دیگر رود ضلال مبینست
آن چه سرپنجه سیمین تو با سعدی کرد
با کبوتر نکند پنجه که با شاهینست
چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن
عاشقی و نیک نامی سعدیا سنگ و سبوست
ز دوست هر که تو بینی مراد خود خواهد
مراد خاطر سعدی مراد خاطر اوست
بشنو نفسی دعای سعدی
گر چه همه عالمت دعاگوست
هزار دشمن اگر بر سرند سعدی را
به دوستی که نگوید بجز حکایت دوست
سعدیا چندان که خواهی گفت وصف روی یار
حسن گل بیش از قیاس بلبل بسیارگوست
سعدی رضای دوست طلب کن نه حظ خویش
عبد آن کند که رای خداوندگار اوست
هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود
تا خود غلام کیست که سعدی غلام اوست
سعدی اگر طالبی راه رو و رنج بر
کعبه دیدار دوست صبر بیابان اوست
رضای دوست نگه دار و صبر کن سعدی
که دوستی نبود ناله و نفیر از دوست
سعدی حجاب نیست تو آیینه پاک دار
زنگارخورده چون بنماید جمال دوست
ای خواب گرد دیده سعدی دگر مگرد
یا دیده جای خواب بود یا خیال دوست
هر کسی را غم خویشست و دل سعدی را
همه وقتی غم آن تا چه کند با غم دوست
گر کام دوست کشتن سعدیست باک نیست
اینم حیات بس که بمیرم به کام دوست
بعد از تو هیچ در دل سعدی گذر نکرد
وان کیست در جهان که بگیرد مکان دوست
فریاد مردمان همه از دست دشمنست
فریاد سعدی از دل نامهربان دوست
حدیث سعدی اگر نشنوی چه چاره کند
به دشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست
که گفت سعدی از آسیب عشق بگریزد
به دوستی که غلط می برد گمان ای دوست
لاف مزن سعدیا شعر تو خود سحرگیر
سحر نخواهد خرید غمزه جادوی دوست
سعدی چراغ می نکند در شب فراق
ترسد که دیده باز کند جز به روی دوست
کاش باری باغ و بستان را که تحسین می کنند
بلبلی بودی چو سعدی یا گلی چون روی دوست
برو سعدی که کوی وصل جانان
نه بازاریست کان جا قدر جان هست
به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست
که در جهان بجز از کوی دوست جایی هست
گفته بودی همه زرقند و فریبند و فسوس
سعدی آن نیست ولیکن چو تو فرمایی هست
عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند
داستانیست که بر هر سر بازاری هست
ولیک عذر توان گفت پای سعدی را
در این لجم چو فروشد نه اولین پاییست
تو را ملامت سعدی حلال کی باشد
که بر کناری و او در میان دریاییست
سعدی ز دست دوست شکایت کجا بری
هم صبر بر حبیب که صبر از حبیب نیست
التفات از همه عالم به تو دارد سعدی
همتی کان به تو مصروف بود قاصر نیست
سعدی چو امید وصل باقیست
اندیشه جان و بیم سر نیست
دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن
من گلی را دوست می دارم که در گلزار نیست
خانه زندانست و تنهایی ضلال
هر که چون سعدی گلستانیش نیست
سعدیا نامت به رندی در جهان افسانه شد
از چه می ترسی دگر بعد از سیاهی رنگ نیست
سعدیا نامتناسب حیوانی باشد
هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست
سعدی آتش زبانم در غمت سوزان چو شمع
با همه آتش زبانی در تو گیراییم نیست
سعدیا عمر گران مایه به پایان آمد
همچنان قصه سودای تو را پایان نیست
عیب سعدی مکن ای خواجه اگر آدمیی
کآدمی نیست که میلش به پری رویان نیست
گفت سعدی خیال خیره مبند
سیب سیمین برای چیدن نیست
سعدیا گر نتوانی که کم خود گیری
سر خود گیر که صاحب نظری کار تو نیست
همه عالم به عشقبازی رفت
نام سعدی که در ضمیر تو نیست
سعدی از بند تو هرگز به درآید هیهات
بلکه حیفست بر آن کس که به زندان تو نیست
دوم به لطف ندارد عجب که چون سعدی
غلام سعد ابوبکر سعد زنگی نیست
نام سعدی همه جا رفت به شاهدبازی
وین نه عیبست که در ملت ما تحسینیست
سعدی این ره مشکل افتادست در دریای عشق
اول آخر در صبوری اندکی پایاب داشت
سعدیا ترک جان بباید گفت
که به یک دل دو دوست نتوان داشت
صبور باش و بدین روز دل بنه سعدی
که روز اولم این روز در نظر می گشت
دل در هوست خون شد و جان در طلبت سوخت
با این همه سعدی خجل از ننگ بضاعت
سعدی چو گرفتار شدی تن به قضا ده
دریا در و مرجان بود و هول و مخافت
تو نه مرد گل بستان امیدی سعدی
که به پهلو نتوانی به سر خار برفت
سعدیا با یار عشق آسان بود
عشق باز اکنون که یار از دست رفت
دل سعدی همه ز ایام بلا پرهیزد
سر زلف تو ندانم به چه یارا بگرفت
سعدی به خفیه خون جگر خورد بارها
این بار پرده از سر اسرار برگرفت
همت سعدی به عشق میل نکردی ولی
می چو فروشد به کام عقل به ناکام رفت
چندان که جفا خواهی می کن که نمی گردد
غم گرد دل سعدی با یاد طربناکت
این همه سختی و نامرادی سعدی
چون تو پسندی سعادتست و سلامت
گفتم آتش درزنم آفاق را
گفت سعدی درنگیرد با منت
سعدیا زنده عارفی باشی
گر برآید در این طلب جانت
شاید که در این دنیا مرگش نبود هرگز
سعدی که تو جان دارد بل دوستتر از جانت
دشنام کرم کردی و گفتی و شنیدم
خرم تن سعدی که برآمد به زبانت
به خاک پات که گر سر فدا کند سعدی
مقصرست هنوز از ادای احسانت
سعدیا چاره ثباتست و مدارا و تحمل
من که محتاج تو باشم ببرم بار گرانت
سعدی چو دوست داری آزاد باش و ایمن
ور دشمنی بباشد با هر که در جهانت
گویی بدن ضعیف سعدی
نقشیست گرفته از میانت
فراقنامه سعدی به هیچ گوش نیامد
که دردی از سخنانش در او نکرد سرایت
دوش در واقعه دیدم که نگارین می گفت
سعدیا گوش مکن بر سخن اعدایت
همه از دست غیر ناله کنند
سعدی از دست خویشتن فریاد
سعدی نه حریف غم او بود ولیکن
با رستم دستان بزند هر که درافتاد
سعدی ز خلق چند نهان راز دل کنی
چون ماجرای عشق تو یک یک به درفتاد
ناوک غمزه بر دل سعدی
مزن ای جان چو بر نمی تابد
سعدی صبور باش بر این ریش دردناک
باشد که اتفاق یکی مرهم اوفتد
نماند در سر سعدی ز بانگ رود و سرود
مجال آن که دگر پند پارسا گنجد
ز دوستان که تو را هست جای سعدی نیست
گدا میان خریدار در نمی گنجد
گر از دیار به وحشت ملول شد سعدی
گمان مبر که به معنی ز یار برگردد
هر که را دردی چو سعدی می گدازد گو منال
چون دلارامش طبیبی می کند داروست درد
سعدیا صاف وصل اگر ندهند
ما و دردی کشان مجلس درد
دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت
کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد
حکایت شب هجران که بازداند گفت
مگر کسی که چو سعدی ستاره بشمارد
آن چه رفتارست و قامت وان چه گفتار و قیامت
چند خواهی گفت سعدی طیبات آخر ندارد
یکی به سمع رضا گوش دل به سعدی دار
که سوز عشق سخن های دلنواز آرد
عوام عیب کنندم که عاشقی همه عمر
کدام عیب که سعدی خود این هنر دارد
جفا و هر چه توانی بکن که سعدی را
که ترک خویش گرفت از جفا چه غم دارد
چو سعدی عشق تنها باز و راحت بین و آسایش
به تنها ملک می راند که منظوری نهان دارد
به زیر بار تو سعدی چو خر به گل درماند
دلت نسوزد که بیچاره بار من دارد
ولیکن چون عسل بشناخت سعدی
فغان از دست زنبوری ندارد
عاقبت سر به بیابان بنهد چون سعدی
هر که در سر هوس چون تو غزالی دارد
سعدیا کشتی از این موج به در نتوان برد
که نه بحریست محبت که کرانی دارد
سعدی نه مرد بازی شطرنج عشق توست
دستی به کام دل ز سپهر دغا که برد
وصفش نداند کرد کس دریای شیرینست و بس
سعدی که شوخی می کند گوهر به دریا می برد
سعدی به خویشتن نتوان رفت سوی دوست
کان جا طریق نیست که اغیار بگذرد
آتشی در دل سعدی به محبت زده ای
دود آنست که وقتی به زبان می گذرد
سعدیا گوشه نشینی کن و شاهدبازی
شاهد آنست که بر گوشه نشین می گذرد
شاید که زمین حله بپوشد که چو سعدی
پیرانه سرش دولت روی تو جوان کرد
سعدی دل روشنت صدف وار
هر قطره که خورد گوهر آورد
صورت سنگین دلی کشنده سعدیست
هر که بدین صورتش کشند نمیرد
مکن که روز جمالت سر آید ار سعدی
شبی به دست دعا دامن سحر گیرد
بسوخت سعدی در دوزخ فراق و هنوز
طمع از وعده دیدار بر نمی گیرد
خلاف عهد تو هرگز نیاید از سعدی
دلی که از تو بپرداخت با که پردازد
سعدی ز خود برون شو گر مرد راه عشقی
کان کس رسید در وی کز خود قدم برون زد
سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز
ور روی بگردانی در دامنت آویزد
دررست لفظ سعدی ز فراز بحر معنی
چه کند به دامنی در که به دوست برنریزد
سعدیا کنگره وصل بلندست و هر آنک
پای بر سر ننهد دست وی آن جا نرسد
رسید ناله سعدی به هر که در آفاق
و گر عبیر نسوزد به انجمن چه رسد
سعدیا غنچه سیراب نگنجد در پوست
وقت خوش دید و بخندید و گلی رعنا شد
چنین غزال که وصفش همی رود سعدی
گمان مبر که به تنها شکار ما باشد
پای رفتن نماند سعدی را
مرغ عاشق بریده پر باشد
دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد
جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی
سر این دارم اگر طالع آنم باشد
چو فرهاد از جهان بیرون به تلخی می رود سعدی
ولیکن شور شیرینش بماند تا جهان باشد
تو گمان مبر که سعدی ز جفا ملول گردد
که گرش تو بی جنایت بکشی جفا نباشد
دل می برد به دعوی فریاد شوق سعدی
الا بهیمه ای را کز دل خبر نباشد
گر حکم کنی به جان سعدی
جان از تو عزیزتر نباشد
عجبست پیش بعضی که ترست شعر سعدی
ورق درخت طوبیست چگونه تر نباشد
مردم همه دانند که در نامه سعدی
مشکیست که در کلبه عطار نباشد
جان در سر کار تو کند سعدی و غم نیست
کان یار نباشد که وفادار نباشد
سعدی حیوان را که سر از خواب گران شد
دربند نسیم خوش اسحار نباشد
نظر گویند سعدی با که داری
که غم با یار گفتن غم نباشد
سعدی به هیچ علت روی از تو برنپیچد
الا گرش برانی علت جز این نباشد
سر سعدی چو خواهد رفتن از دست
همان بهتر که در پای تو باشد
کس بر الم ریشت واقف نشود سعدی
الا به کسی گویی کو را المی باشد
همه شب می پزم سودا به بوی وعده فردا
شب سودای سعدی را مگر فردا نمی باشد
به خنده گفت که من شمع جمعم ای سعدی
مرا از آن چه که پروانه خویشتن بکشد
سعدیا دم درکش ار دیوانه خوانندت که عشق
گر چه از صاحب دلی خیزد به شیدایی کشد
سعدی اگر نظر کند تا نه غلط گمان بری
کو نه به رسم دیگران بنده زلف و خال شد
ابنای روزگار غلامان به زر خرند
سعدی تو را به طوع و ارادت غلام شد
تا غمی پنهان نباشد رقتی پیدا نگردد
هم گلی دیدست سعدی تا چو بلبل می خروشد
سعدیا عقد ثریا مگر امشب بگسیخت
ور نه هر شب به گریبان افق بر می شد
سعدی چمن آن روز به تاراج خزان داد
کز باغ دلش بوی گل یار برآمد
عشق روی تو حرامست مگر سعدی را
که به سودای تو از هر که جهان بازآمد
سعدی اگر عاقلی عشق طریق تو نیست
با کف زورآزمای پنجه نشاید فکند
زنهار که خون می چکد از گفته سعدی
هرک این همه نشتر بخورد خون بچکاند
سعدی تو در این بند بمیری و نداند
فریاد بکن یا بکشد یا برهاند
پیام اهل دلست این خبر که سعدی داد
نه هر که گوش کند معنی سخن داند
به حال سعدی بیچاره قهقهه چه زنی
که چاره در غم تو های های می داند
طعنه بر حیرت سعدی نه به انصاف زدی
کس چنین روی نبیند که نه حیران ماند
سعدی شوریده بی قرار چرایی
در پی چیزی که برقرار نماند
پیش از این گویند سعدی دوست می دارد تو را
بیش از آنت دوست می دارم که ایشان گفته اند
عاشقان را کشته می بینند خلق
بشنو از سعدی که جان پرورده اند
بر خاک ره نشستن سعدی عجب مدار
مردان چه جای خاک که بر خون طپیده اند
به راه عقل برفتند سعدیا بسیار
که ره به عالم دیوانگان ندانستند
سعدی از دست تو از پای درآید روزی
طاقت بار ستم تا کی و هجران تا چند
مجلس یاران بی ناله سعدی خوش نیست
شمع می گرید و نظارگیان می خندند
سعدی اندازه ندارد که چه شیرین سخنی
باغ طبعت همه مرغان شکرگفتارند
حال سعدی تو ندانی که تو را دردی نیست
دردمندان خبر از صورت حالش دارند
وصال کعبه میسر نمی شود سعدی
مگر که راه بیابان پرخطر گیرند
رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی
که شرط نیست که با زورمند بستیزند
سعدیا دیگر قلم پولاد دار
کاین سخن آتش به نی در می زند
دود از آتش می رود خون از قتیل
سعدی این دم هم ز جایی می زند
تو عاشقان مسلم ندیده ای سعدی
که تیغ بر سر و سر بنده وار در پیشند
سر سعدی سرای سلطانست
نادر آن جا کسی گذار کند
سعدی چو شد هندوی تو هل تا پرستد روی تو
کو خیمه زد پهلوی تو فردای محشر برکند
بنال سعدی اگر عشق دوستان داری
که هیچ بلبل از این ناله در قفس نکند
هر که با دوست چو سعدی نفسی خوش دریافت
چیز و کس در نظرش باز تخیل نکند
سعدیا بعد از تحمل چاره نیست
هر ستم کان دوست با ما می کند
سعدی نگفتمت که خم زلف شاهدان
دربند او مشو که گرفتار می کند
سعدی شیرین سخن در راه عشق
از لبش بوسی گدایی می کند
چشم سعدی در امید روی یار
چون دهانش درفشانی می کند
سعدیا عاشق صادق ز بلا نگریزد
سست عهدان ارادت ز ملامت برمند
گویی جمال دوست که بیند چنان که اوست
الا به راه دیده سعدی نظر کنند
سعدی به جفا ترک محبت نتوان گفت
بر در بنشینم اگر از خانه برانند
سعدیا گر نکند یاد تو آن ماه مرنج
ما که باشیم که اندیشه ما نیز کنند
به جان مضایقه با دوستان مکن سعدی
که دوستی نبود هر چه ناتمام کنند
نه سعدی در این گل فرورفت و بس
که آنان که بر روی دریا روند
مثال سعدی عودست تا نسوزانی
جماعت از نفسش دم به دم نیاسایند
آه سعدی جگر گوشه نشینان خون کرد
خرم آن روز که از خانه به صحرا آیند
شبی نرفت که سعدی به داغ عشق نگفت
دگر شب آمد و کی بی تو روز خواهد بود
دل سعدی و جهانی به دمی غارت کرد
همچو نوروز که بر خوان ملک یغما بود
جانا دل شکسته سعدی نگاه دار
دانی که آه سوختگان را اثر بود
به خوابش مگر دیده ای سعدیا
زبان درکش امروز کان دوش بود
سعدی سپاس دار و جفا بین و دم مزن
کز دست نیکوان همه چیزی نکو بود
ملک دنیا همه با همت سعدی هیچست
پادشاهیش همین بس که گدای تو بود
سعدی نتوانی که دگر دیده بدوزی
کان دل بربودند که صبرش قدری بود
سعدی به در نمی کنی از سر هوای دوست
در پات لازمست که خار جفا رود
سعدی ار عشق نبازد چه کند ملک وجود
حیف باشد که همه عمر به باطل برود
سعدیا بار کش و یار فراموش مکن
مهر وامق به جفا کردن عذرا نرود
سعدیا گر همه شب شرح غمش خواهی گفت
شب به پایان رود و شرح به پایان نرود
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان سعدی
چند گویی مگس از پیش شکر می نرود
سعدیا دل در سرش کردی و رفت
بلکه جانش نیز در پا می رود
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی وفا
طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می رود
هر که به گوش قبول دفتر سعدی شنید
دفتر وعظش به گوش همچو دف تر شود
چون دور عارض تو برانداخت رسم عقل
ترسم که عشق در سر سعدی جنون شود
سعدی در این کمند به دیوانگی فتاد
گر دیگرش خلاص بود زیرکی شود
آب شوق از چشم سعدی می رود بر دست و خط
لاجرم چون شعر می آید سخن تر می شود
سخن سعدی بشنو که تو خود زیبایی
خاصه آن وقت که در گوش کنی مروارید
نشاید خون سعدی بی سبب ریخت
ولیکن چون مراد اوست شاید
که شعر اندر چنین مجلس نگنجد
بلی گر گفته سعدیست شاید
نگفتمت که به ترکان نظر مکن سعدی
چو ترک ترک نگفتی تحملت باید
سعدیا دیدن زیبا نه حرامست ولیکن
نظری گر بربایی دلت از کف برباید
گویند چرا سعدی از عشق نپرهیزد
من مستم از این معنی هشیار سری باید
به خون سعدی اگر تشنه ای حلالت باد
تو دیر زی که مرا عمر خود نمی پاید
گر آه سینه سعدی رسد به حضرت دوست
چه جای دوست که دشمن بر او ببخشاید
ضرورتست که روزی به کوه رفته ز دستت
چنان بگرید سعدی که آب تا کمر آید
بجز غلامی دلدار خویش سعدی را
ز کار و بار جهان گر شهیست عار آید
هر دم ز سوز عشقت سعدی چنان بنالد
کز شعر سوزناکش دود از قلم برآید
به جای خاک قدم بر دو چشم سعدی نه
که هر که چون تو گرامی بود به ناز آید
گر تو بازآیی و بر ناظر سعدی بروی
هیچ غم نیست که منظور به اعزاز آید
سعدیا هر که ندارد سر جان افشانی
مرد آن نیست که در حلقه عشاق آید
گرت خونابه گردد دل ز دست دوستان سعدی
نه شرط دوستی باشد که از دل بر دهان آید
رسید ناله سعدی به هر که در آفاق
هم آتشی زده ای تا نفیر می آید
سعدیا این همه فریاد تو بی دردی نیست
آتشی هست که دود از سر آن می آید
بشیر بود مگر شور عشق سعدی را
که پیر گشت و تغیر در او نمی آید
سعدیا لشکر سلطان غمش ملک وجود
هم بگیرد که دمادم یزکی می آید
آتشکدست باطن سعدی ز سوز عشق
سوزی که در دلست در اشعار بنگرید
دی گفت سعدیا من از آن توام به طنز
این عشوه دروغ دگربار بنگرید
گفت سعدی صبر کن یا سیم و زر ده یا گریز
عشق را یا مال باید یا صبوری یا سفر
سعدی اگر داغ عشق در تو مؤثر شود
فخر بود بنده را داغ خداوندگار
دفتر فکرت بشوی گفته سعدی بگوی
دامن گوهر بیار بر سر مجلس ببار
سعدی اگر زخم خوری غم مخور
فخر بود داغ خداوندگار
سعدی نرود به سختی از پیش
با قید کجا رود گرفتار
سعدی به بندگیش کمر بسته ای ولیک
منت منه که طرفی از این برنبست یار
هر کس میان جمعی و سعدی و گوشه ای
بیگانه باشد از همه خلق آشنای یار
بازگویم نه که دوران حیات این همه نیست
سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر
سختم آید که به هر دیده تو را می نگرند
سعدیا غیرتت آمد نه عجب سعد غیور
سعدی چو مرادت انگبینست
واجب بود احتمال زنبور
سعدی چو اسیر عشق ماندی
تدبیر تو چیست ترک تدبیر
ناله سعدی به چه دانی خوشست
بوی خوش آید چو بسوزد عبیر
سعدی اگر خون و مال صرف شود در وصال
آنت مقامی بزرگ اینت بهایی حقیر
سعدی نه بارها به تو برداشت دست عجز
یک بارش از سر کرم ای دوست دست گیر
آه دردآلود سعدی گر ز گردون بگذرد
در تو کافردل نگیرد ای مسلمانان نفیر
سعدیا پیکر مطبوع برای نظرست
گر نبینی چه بود فایده چشم بصیر
سعدیا زنده عاشقی باشد
که بمیرد بر آستان نیاز
هر متاعی ز معدنی خیزد
شکر از مصر و سعدی از شیراز
گرت چو سعدی از این در نواله ای بخشند
برو که خو نکنی هرگز از گدایی باز
منه دل بر سرای عمر سعدی
که بر گنبد نخواهد ماند این گوز
گر آن شب های باوحشت نمی بود
نمی دانست سعدی قدر این روز
سعدی به دام عشق تو در پای بند ماند
قیدی نکرده ای که میسر شود گریز
سعدیا هر دمت که دست دهد
به سر زلف دوستان آویز
فریاد سعدی در جهان افکندی ای آرام جان
چندین به فریاد آوری باری به فریادش برس
سعدیا گوسفند قربانی
به که نالد ز دست قصابش
سعدی که داد وصف همه نیکوان به داد
عاجز بماند در تو زبان فصاحتش
هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل
گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش
شکرین حدیث سعدی بر او چه قدر دارد
که چنو هزار طوطی مگسست پیش قندش
سعدیا گر به جان خطاب کند
ترک جان گوی و دل به دست آرش
سعدیا روی دوست نادیدن
به که دیدن میان اغیارش
خون سعدی کم از آنست که دست آلایی
ملخ آن قدر ندارد که بگیرد بازش
عشق تو گفته بود هان سعدی و آرزوی من
بس نکند ز عاشقی تا ز جهان جهانمش
لایق سعدی نبود این خرقه تقوا و زهد
ساقیا جامی بده وین جامه از سر برکنش
نماند فتنه در ایام شاه جز سعدی
که بر جمال تو فتنه ست و خلق بر سخنش
گلی چو روی تو گر ممکنست در آفاق
نه ممکنست چو سعدی هزاردستانش
از ملامت چه غم خورد سعدی
مرده از نیشتر مترسانش
سعدیا گر به یک دمت بی دوست
هر دو عالم دهند مستانش
نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش
خردمندان نصیحت می کنندم
که سعدی چون دهل بیهوده مخروش
حدیث حسن خویش از دیگری پرس
که سعدی در تو حیرانست و مدهوش
نه یاری سست پیمانست سعدی
که در سختی کند یاری فراموش
سعدی همه ساله پند مردم
می گوید و خود نمی کند گوش
سعدی اگر خاک شود همچنان
ناله زاریدنش آید به گوش
دگر به یار جفاکار دل منه سعدی
نمی دهیم و به شوخی همی برند از پیش
سعدی ار نوش وصال تو بیابد چه عجب
سال ها خورده ز زنبور سخن های تو نیش
تو به آرام دل خویش رسیدی سعدی
می خور و غم مخور از شنعت بیگانه و خویش
تو سر به صحبت سعدی درآوری هیهات
زهی خیال که من کرده ام مصور خویش
سعدیا در کوی عشق از پارسایی دم مزن
هر متاعی را خریداریست در بازار خویش
دلیل روی تو هم روی توست سعدی را
چراغ را نتوان دید جز به نور چراغ
سعدی همه روز عشق می باز
تا در دو جهان شوی به یک رنگ
در این معنی سخن باید که جز سعدی نیاراید
که هرچ از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل
تو خود تأمل سعدی نمی کنی که ببینی
که هیچ بار ندیدت که سیر شد ز تأمل
به ناله کار میسر نمی شود سعدی
ولیک ناله بیچارگان خوشست بنال
سعدی از این پس نه عاقلست نه هشیار
عشق بچربید بر فنون فضایل
سعدی چو پای بند شدی بار غم ببر
عیار دست بسته نباشد مگر حمول
نه زور بازوی سعدی که دست قوت شیر
سپر بیفکند از تیغ غمزه مسلول
درون خاطر سعدی مجال غیر تو نیست
چو خوش بود به تو از هر که در جهان مشغول
می زد به شمشیر جفا می رفت و می گفت از قفا
سعدی بنالیدی ز ما مردان ننالند از الم
منه دل بر سرای عمر سعدی
که بنیادش نه بنیادیست محکم
سعدیا جان صرف کن در پای دوست
ان غایات الامانی تغتنم
طوطیان جان سعدی را به لطف
شکری ده از لب یاقوت فام
به هیچ شهر نباشد چنین شکر که تویی
که طوطیان چو سعدی درآوری به کلام
ضرورتست که روزی بسوزد این اوراق
که تاب آتش سعدی نیاورد اقلام
سماع اهل دل آواز ناله سعدیست
چه جای زمزمه عندلیب و سجع حمام
خاطر سعدی و بار عشق تو
راکبی تندست و مرکوبی جمام
سعدی اگر نام و ننگ در سر او شد چه شد
مرد ره عشق نیست کش غم ننگست و نام
سعدی اگر طالبی راه رو و رنج بر
یا برسد جان به حلق یا برسد دل به کام
بر آتش غم سعدی کدام دل که نسوخت
گر این سخن برود در جهان نماند خام
سعدی از پرده عشاق چه خوش می گوید
ترک من پرده برانداز که هندوی توام
حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد
دری دیگر نمی دانم مکن محروم از این بابم
بکش چنان که توانی که سعدی آن کس نیست
که با وجود تو دعوی کند که من هستم
دیریست که سعدی به دل از عشق تو می گفت
این بت نه عجب باشد اگر من بپرستم
سعدیا با تو نگفتم که مرو در پی دل
نروم باز گر این بار که رفتم جستم
چون نیک بدیدم که نداری سر سعدی
بر بخت بخندیدم و بر خود بگرستم
ز هزار خون سعدی بحلند بندگانت
تو بگوی تا بریزند و بگو که من نگفتم
سعدی آن نیست که درخورد تو گوید سخنی
آن چه در وسع خودم در دهن آمد گفتم
سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح
نتوان مرد به سختی که من این جا زادم
روز دیوان جزا دست من و دامن تو
تا بگویی دل سعدی به چه جرم آزردم
تو را که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد
گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
و گر در رنج سعدی راحت توست
من این بیداد بر خود می پسندم
به خواری در پیت سعدی چو گرد افتاده می گوید
پسندی بر دلم گردی که بر دامانت نپسندم
به خنده گفت که سعدی از این سخن بگریز
کجا روم که به زندان عشق دربندم
سعدی از جور فراقت همه روز این می گفت
عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم
خرم آن روز که بازآیی و سعدی گوید
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
بنال مطرب مجلس بگوی گفته سعدی
شراب انس بیاور که من نه مرد نبیدم
سعدی غم عشق خوبرویان
چندان که تو می خوری ندیدم
گر به دوری سفر از تو جدا خواهم ماند
شرم بادم که همان سعدی کوته نظرم
مرا مگوی که سعدی چرا پریشانی
خیال روی تو بر می کند به یک دگرم
مگوی سعدی از این درد جان نخواهد برد
بگو کجا برم آن جان که از غمت ببرم
اگر تو عمر در این ماجرا کنی سعدی
حدیث عشق به پایان رسد نپندارم
به عشق روی تو اقرار می کند سعدی
همه جهان به درآیند گو به انکارم
سعدی خویشتنم خوان که به معنی ز توام
که به صورت نسب از آدم و حوا دارم
زان می که ریخت عشقت در کام جان سعدی
تا بامداد محشر در سر خمار دارم
دشنام همی دهی به سعدی
من با دو لب تو کار دارم
که نه روی خوب دیدن گنهست پیش سعدی
تو گمان نیک بردی که من این گناه دارم
سعدی دگربار از وطن عزم سفر کردی چرا
از دست آن ترک خطا یرغو به قاآن می برم
راه عشق تو درازست ولی سعدی وار
می روم وز سر حسرت به قفا می نگرم
نه تو گفته ای که سعدی نبرد ز دست من جان
نه به خاک پای مردان چو تو می کشی نمیرم
ای مونس روزگار سعدی
رفتی و نرفتی از ضمیرم
گفت از این نوع شکایت که تو داری سعدی
درد عشقست ندانم که چه درمان سازم
چند گفتند که سعدی نفسی باز خود آی
گفتم از دوست نشاید که به خود پردازم
یاد سعدی کن و جان دادن مشتاقان بین
حق علیمست که لبیک زنان اندازم
سعدیا ناله مکن گر نکنم
کس نداند که نهان می سوزم
با یاد تو گر سعدی در شعر نمی گنجد
چون دوست یگانه شد با غیر نیامیزم
خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی
که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم
هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن
و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم
گلی چو روی تو گر در چمن به دست آید
کمینه دیده سعدیش پیش خار کشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند می ننیوشم
سنت عشق سعدیا ترک نمی دهی بلی
کی ز دلم به دررود خوی سرشته در گلم
لشکر عشق سعدیا غارت عقل می کند
تا تو دگر به خویشتن ظن نبری که عاقلم
چون دوست موافقست سعدی
سهلست جفای خلق عالم
لب سعدی و دهانت ز کجا تا به کجا
این قدر بس که رود نام لبت بر دهنم
این همه نیش می خورد سعدی و پیش می رود
خون برود در این میان گر تو تویی و من منم
گویند سعدیا مکن از عشق توبه کن
مشکل توانم و نتوانم که نشکنم
گویند مکن سعدی جان در سر این سودا
گر جان برود شاید من زنده به جانانم
گفته بودی که بود در همه عالم سعدی
من به خود هیچ نیم هر چه تو گویی آنم
گویند صبور باش از او سعدی
بارش بکشم که صبر نتوانم
تا کی آخر جفا بری سعدی
چه کنم پای بند احسانم
هر کس به زمان خویشتن بود
من سعدی آخرالزمانم
مگو سعدی مراد خویش برداشت
اگر تو سنگ دل من مهربانم
سعدی از این چشمه حیوان که خورد
سیر نگردد به مرور ای صنم
زنار اگر ببندی سعدی هزار بار
به زان که خرقه بر سر زنار می کنم
شمشیر برآور که مرادم سر سعدیست
ور سر ننهم در قدمت عاشق دونم
رقیب انگشت می خاید که سعدی چشم بر هم نه
مترس ای باغبان از گل که می بینم نمی چینم
هنر بیار و زبان آوری مکن سعدی
چه حاجتست بگوید شکر که شیرینم
ز گردون نعره می آید که اینت بوالعجب کاری
که سعدی را ز روی دوست برخوردار می بینم
کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد
به امید دمی با دوست وان دم هم نمی بینم
سعدیا گفت به خوابم بینی
بی وفا یارم اگر می غنوم
نشاید برد سعدی جان از این کار
مسافر تشنه و جلاب مسموم
گر رسد از تو به گوشم که بمیر ای سعدی
تا لب گور به اعزاز و کرامت بروم
سعدیا در قفای دوست مرو
چه کنم می برد به اکراهم
سعدیا عشق نیامیزد و شهوت با هم
پیش تسبیح ملایک نرود دیو رجیم
سعدیا عشق نیامیزد و عفت با هم
چند پنهان کنی آواز دهل زیر گلیم
سعدیا سرمایه داران از خلل ترسند و ما
گر برآید بانگ دزد از کاروان آسوده ایم
دوستی آنست سعدیا که بماند
عهد وفا هم بر این قرار که بستیم
سعدی گر آن زیباقرین بگزید بر ما همنشین
گو هر که خواهی برگزین ما نیز هم بد نیستیم
سعدیا لشکر خوبان به شکار دل ما
گو میایید که ما صید فلان گردیدیم
سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند
چندان فتاده اند که ما صید لاغریم
سعدیا زهر قاتل از دستش
گو بیاور که چون شکر بخوریم
سعدیا بی وجود صحبت یار
همه عالم به هیچ نستانیم
دوش می گفت که سعدی غم ما هیچ ندارد
می نداند که گرم سر برود دست نشویم
سعدیا شرط وفاداری لیلی آنست
که اگر مجنون گویند به سودا نرویم
درد دل بی قرار سعدی
هم با دل بی قرار گویم
تو را خود هر که بیند دوست دارد
گناهی نیست بر سعدی معین
سعدیا گر عاشقی پایی بکوب
عاشقا گر مفلسی دستی بزن
سعدی سر سودای تو دارد نه سر خویش
هر جامه که عیار بپوشد کفنست آن
گر در نظرت بسوخت سعدی
مه را چه غم از هلاک کتان
سعدی چو به میوه می رسد دست
سهلست جفای بوستانبان
که می داند دوای درد سعدی
که رنجورند از این علت طبیبان
همه شاهدان عالم به تو عاشقند سعدی
که میان گرگ صلحست و میان گوسفندان
سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران
کسان گویند چون سعدی جفا دیدی تحول کن
رها کن تا بمیرم بر سر کوی وفاداران
خلاف شرط یارانست سعدی
که برگردند روز تیرباران
باد بهار و بوی گل متفقند سعدیا
چون تو فصیح بلبلی حیف بود ز خامشان
دل می طپد اندر بر سعدی چو کبوتر
زین رفتن و بازآمدن کبک خرامان
شاید که آستینت بر سر زنند سعدی
تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان
هر که چنین روی دید جامه چو سعدی درید
موجب دیوانگیست آفت بشناختن
منطق سعدی شنید حاسد و حیران بماند
چاره او خامشیست یا سخن آموختن
خوی تو با دوستان تلخ سخن گفتنست
چاره سعدی حدیث با شکر آمیختن
قیاس آنست سعدی کز کمندش
به جان دادن توانی بازرستن
گر از شمشیر برگردی نه عالی همتی سعدی
تو کز نیشی بیازردی نخواهی انگبین رفتن
این حکایت که می کند سعدی
بس بخواهند در جهان گفتن
در می چکد ز منطق سعدی به جای شعر
گر سیم داشتی بنوشتی به زر سخن
گر آدمی صفتی سعدیا به عشق بمیر
که مذهب حیوانست همچنین مردن
سعدیا دیده نگه داشتن از صورت خوب
نه چنانست که دل دادن و جان پروردن
عنایت تو چو با جان سعدیست چه باک
چه غم خورد گه حشر از گناه سنجیدن
سعدیا حسرت بیهوده مخور دانی چیست
چاره کار تو جان دادن و جانان دیدن
سعدی چو حریف ناگزیرست
تن درده و چشم در قضا کن
سعدیا با ساعد سیمین نشاید پنجه کرد
گر چه بازو سخت داری زور با آهن مکن
چرخ شنید ناله ام گفت منال سعدیا
کاه تو تیره می کند آینه جمال من
خلق را بر ناله من رحمت آمد چند بار
خود نگویی چند نالد سعدی مسکین من
ای گل خوش بوی من یاد کنی بعد از این
سعدی بیچاره بود بلبل خوشگوی من
جفای عشق تو چندان که می برد سعدی
خیال وصل تو از سر نمی کند بیرون
نظر کردن به خوبان دین سعدیست
مباد آن روز کو برگردد از دین
گر سرش داری چو سعدی سر بنه مردانه وار
با چنین معشوق نتوان باخت عشق الا چنین
کسان به حال پریشان سعدی از غم عشق
زنخ زنند و ندانند تا چه حالست این
سعدی بدو چشم تو که دارد
چشمی و هزار دانه لولو
تحمل کن جفای یار سعدی
که جور نیکوان ذنبیست معفو
سعدی چو صبر از اوت میسر نمی شود
اولیتر آن که صبر کنی بر گزند او
سعدی شیرین زبان این همه شور از کجا
شاهد ما آیتیست وین همه تفسیر او
سعدی اگر برآیدت پای به سنگ دم مزن
روز نخست گفتمت سر نبری ز کوی او
وین قبای صنعت سعدی که در وی حشو نیست
حد زیبایی ندارد خاصه بر بالای تو
خرده بر سعدی مگیر ای جان که کاری خرد نیست
سوختن در عشق وان گه ساختن بی روی تو
بازم حفاظ دامن همت گرفت و گفت
از دوست جز به دوست مبر سعدیا پناه
گوش بر ناله مطرب کن و بلبل بگذار
که نگویند سخن از سعدی شیرازی به
هر که می بیندم از جور غمت می گوید
سعدیا بر تو چه رنجست که بگداخته ای
در دل سعدیست چراغ غمت
مشعله ای تا ابد افروخته
سر می نهند پیش خطت عارفان پارس
بیتی مگر ز گفته سعدی نبشته ای
سعدی هزار جامه به روزی قبا کند
یک مهربانی از تو به سالی نیافته
سعدی نرسد به یار هرگز
کو شرمگنست و یار ساده
روی تو مبیناد دگر دیده سعدی
گر دیده به کس بازکند روی تو دیده
صوفی و کنج خلوت سعدی و طرف صحرا
صاحب هنر نگیرد بر بی هنر بهانه
سعدی به پاکبازی و رندی مثل نشد
تنها در این مدینه که در هر مدینه ای
خوش آمد نیست سعدی را در این زندان جسمانی
اگر تو یک دلی با او چو او در عالم جان آی
سعدیا دختر انفاس تو بس دل ببرد
به چنین صورت و معنی که تو می آرایی
سعدی آن دیو نباشد که به افسون برود
هیچت افتد که چو مردم به سخن بازآیی
بر رخ سعدی از خیال تو دوش
زرگری بود و سیم پالایی
قیامت می کنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن
مسلم نیست طوطی را در ایامت شکرخایی
و گر طاقت نداری جور مخدوم
برو سعدی که خدمت را نشایی
سعدیا دختر انفاس تو بس دل ببرد
به چنین زیور معنی که تو می آرایی
سخن پیدا بود سعدی که حدش تا کجا باشد
زبان درکش که منظورت ندارد حد زیبایی
تو که گفته ای تأمل نکنم جمال خوبان
بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی
گر او نظر کند سعدیا به چشم نواخت
به دست سعی تو بادست تا نپیمایی
جمیع پارسایان گو بدانند
که سعدی توبه کرد از پارسایی
شرط کرم آنست که با درد بمیری
سعدی و نخواهی ز در خلق دوایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی
نپندارم که سعدی را بیازاری و بگذاری
که بعد از سایه لطفت ندارد در جهان جایی
گویند تمنایی از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی
روشنت گردد این حدیث چو روز
گر چو سعدی شبی بپیمایی
با این همه میدان لطافت که تو داری
سعدی چه بود در خم چوگان تو گویی
سعدی غمش از دست مده گر ندهد دست
کی دست دهد در همه آفاق چنویی
ز خاک سعدی بیچاره بوی عشق آید
هزار سال پس از مرگش ار به ینبویی
به اختیار تو سعدی چه التماس برآید
گر او مراد نبخشد تو کیستی که بجویی
یاران همه با یار و من خسته طلبکار
هر کس به سر آبی و سعدی به سرابی
دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی
عجبست اگر نگردد که بگردد آسیابی
که سعدی چون فراق ما کشیدی
نخواهی دید در دوزخ عذابی
فراقنامه سعدی عجب که در تو نگیرد
و ان شکوت الی الطیر نحن فی الوکنات
عجب مدار که سعدی به یاد دوست بنالد
که عشق موجب شوقست و خمر علت مستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
سعدی غرض از حقه تن آیت حقست
صد تعبیه در توست و یکی بازنجستی
چنین گویند سعدی را که دردی هست پنهانی
خبر در مغرب و مشرق نبودی گر نهانستی
ز خاکم رشک می آید که بر سر می نهی پایش
که سعدی زیر نعلینت چه بودی گر ترابستی
سیلاب قضا نسترد از دفتر ایام
این ها که تو بر خاطر سعدی بنوشتی
سعدی از عقبی و دنیا روی در دیوار کرد
تا تو در دیوار فکرش نقش خود بنگاشتی
عمرها در زیر دامن برد سعدی پای صبر
سر ندیدم کز گریبان وفا برداشتی
تو قدر صحبت یاران و دوستان نشناسی
مگر شبی که چو سعدی به داغ عشق بخفتی
سعدی نهفته چند بماند حدیث عشق
این ریش اندرون بکند هم سرایتی
سعدیا گر روزگارت می کشد
گو بکش بر دست سیمین ساعدی
جایی که داغ گیرد دردش دوا پذیرد
آنست داغ سعدی کاول نظر نهادی
سعدی سپر از جفا نیندازد
گل با گیه ست و صاف با دردی
چرا دردت نچیند جان سعدی
که هم دردی و هم درمان دردی
شب غم های سعدی را مگر هنگام روز آمد
که تاریک و ضعیفش چون چراغ صبحدم کردی
حدیث سعدی اگر کائنات بپسندند
به هیچ کار نیاید گرش تو نپسندی
سعدیا دور نیک نامی رفت
نوبت عاشقیست یک چندی
شکایت گفتن سعدی مگر با دست نزدیکت
که او چون رعد می نالد تو همچنان برق می خندی
تو را ملامت رندان و عاشقان سعدی
دگر حلال نباشد که خود بلغزیدی
به مقتضای زمان اقتصار کن سعدی
که آن چه غایت جهد تو بود کوشیدی
از نعلش آتش می جهد نعلم در آتش می نهد
گر دیگری جان می دهد سعدی تو جان می پروری
سعدی تو کیستی که دم دوستی زنی
دعوی بندگی کن و اقرار چاکری
قلمست این به دست سعدی در
یا هزار آستین در دری
عذر سعدی ننهد هر که تو را نشناسد
حال دیوانه نداند که ندیدست پری
این سخن سعدی تواند گفت و بس
هر گدایی را نباشد جوهری
سعدی اگر کشته شود در فراق
زنده شود چون به سرش بگذری
سعدی به جور و جفا مهر از تو برنکند
من خاک پای توام ور خون من بخوری
سعدی اگر هلاک شد عمر تو باد و دوستان
ملک یمین خویش را گر بکشی چه غم خوری
سعدیا پیش تیر غمزه ما
به ز تقوا ببایدت سپری
سعدی به وصل دوست چو دستت نمی رسد
باری به یاد دوست زمانی به سر بری
عشق و دوام عافیت مختلفند سعدیا
هر که سفر نمی کند دل ندهد به لشکری
سعدی از گرمی بخواهد سوختن
بس که تو شیرینی از حد می بری
روزی مگر به دیده سعدی قدم نهی
تا در رهت به هر قدمت می نهد سری
باک مدار سعدیا گر به فدا رود سری
هر که به معظمی رسد ترک دهد محقری
آه سعدی اثر کند در کوه
نکند در تو سنگ دل اثری
سعدیا داروی تلخ از دست دوست
به که شیرینی ز دست دیگری
صبری که بود مایه سعدی دگر نماند
سختی مکن که کیسه بپرداخت مشتری
هر درد را که بینی درمان و چاره ای هست
درمان درد سعدی با دوست سازگاری
سعدیا دوست نبینی و به وصلش نرسی
مگر آن وقت که خود را ننهی مقداری
عمر سعدی گر سر آید در حدیث عشق شاید
کو نخواهد ماند بی شک وین بماند یادگاری
ز خلق گوی لطافت تو برده ای امروز
به خوبرویی و سعدی به خوب گفتاری
دانم که فارغی تو از حال و درد سعدی
کو را در انتظارت خون شد دو دیده باری
حدیث سعدی در عشق او چو بیهده ست
نزد دمی چو ندارد زبان گفتاری
بنال سعدی اگر چاره وصالت نیست
که نیست چاره بیچارگان بجز زاری
سعدی آن طبع ندارد که ز خوی تو برنجد
خوش بود هر چه تو گویی و شکر هر چه تو باری
گرت بدایع سعدی نباشد اندر بار
به پیش اهل و قرابت چه ارمغان آری
سخن لطیف سعدی نه سخن که قند مصری
خجلست از این حلاوت که تو در کلام داری
قدم ز خانه چو بیرون نهی به عزت نه
که خون دیده سعدی بر آستان داری
سعدی تو نیارامی و کوته نکنی دست
تا سر نرود در سر سودا که تو داری
به خدای اگر چو سعدی برود دلت به راهی
همه شب چنو نخسبی و نظر به راه داری
سعدیا گفتار شیرین پیش آن کام و دهان
در به دریا می فرستی زر به معدن می بری
به خنده گفت که سعدی سخن دراز مکن
میان تهی و فراوان سخن چو طنبوری
سعدی به جفا دست امید از تو ندارد
هم جور تو بهتر که ز روی تو صبوری
سعدی نظر بپوشان یا خرقه در میان نه
رندی روا نباشد در جامه فقیری
ز لطف لفظ شکربار گفته سعدی
شدم غلام همه شاعران شیرازی
تو را چو سعدی اگر بنده ای بود چه شود
که در رکاب تو باشد غلام شیرازی
تو همچو صاحب دیوان مکن که سعدی را
به یک ره از نظر خویشتن بیندازی
سعدیا گر ز دل آتش به قلم درنزدی
پس چرا دود به سر می رودش هر نفسی
بر آستان وصالت نهاده سر سعدی
بر آستین خیالت نبوده دسترسی
این همه خار می خورد سعدی و بار می برد
جای دگر نمی رود هر که گرفت مونسی
مست می عشق را عیب مکن سعدیا
مست بیفتی تو نیز گر هم از این می چشی
سعدی آن روز که غوغای قیامت باشد
چشم دارد که تو منظور نهانش باشی
وفای یار به دنیا و دین مده سعدی
دریغ باشد یوسف به هر چه بفروشی
نه حسنت آخری دارد نه سعدی را سخن پایان
بمیرد تشنه مستسقی و دریا همچنان باقی
سعدی از دست غمت چاک زده دامن عمر
بیشتر زین نکند صابری و مشتاقی
سعدیا آتش سودای تو را آبی بس
باد بی فایده مفروش که مشتی خاکی
سعدی از جان می خورد سوگند و می گوید به دل
وعده هایش را وفا باری نمودی کاشکی
سعدیا تسلیم فرمان شو که نیست
چاره عاشق بجز بیچارگی
یا ببرد خانه سعدی خیال
یا ببرد دوست به همخانگی
تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشد
گنه ست برگرفتن نظر از چنین جمالی
چو سعدی خاک شد سودی ندارد
اگر خاک وی اندر دیده مالی
صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفی
سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالی
کمند سعدی اگر شیر شرزه صید کند
تو در کمند نیایی که آهوی حرمی
سعدی به لب دریا دردانه کجا یابی
در کام نهنگان رو گر می طلبی کامی
طاقتم نیست ز هر بی خبری سنگ ملامت
که تو در سینه سعدی چو چراغ از پس جامی
سعدی سخن یار نگوید بر اغیار
هرگز نبرد سوخته ای قصه به خامی
سعدی چو ترک هستی گفتی ز خلق رستی
از سنگ غم نباشد بعد از شکسته جامی
سر نیارستی کشید از دست افغانم فلک
گر به خدمت دست سعدی در رکابت دیدمی
سعدی چو سروری نتوان کرد لازمست
با سخت بازوان به ضرورت فروتنی
شنیده ای که مقالات سعدی از شیراز
همی برند به عالم چو نافه ختنی
هفت کشور نمی کنند امروز
بی مقالات سعدی انجمنی
چاره بیچارگی بود سعدی
چون ندانند چاره ای و فنی
سعدی اگر جزع کنی ور نکنی چه فایده
سخت کمان چه غم خورد گر تو ضعیف جوشنی
خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند
سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی
سعدی خط سبز دوست دارد
پیرامن خد ارغوانی
نشاید خون سعدی را به باطل ریختن حقا
بیا سهلست اگر داری به خط خواجه فرمانی
سعدیا دیگر این حدیث مگوی
تا نگویند قصه می خوانی
طبیب از من به جان آمد که سعدی قصه کوته کن
که دردت را نمی دانم برون از صبر درمانی
دودی که بیاید از دل سعدی
پیداست که آتشیست پنهانی
روی امید سعدی بر خاک آستانست
بعد از تو کس ندارد یا غایه الامانی
این توانی که نیایی ز در سعدی باز
لیک بیرون روی از خاطر او نتوانی
سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی
روان روشن سعدی که شمع مجلس توست
به هیچ کار نیاید گرش نسوزانی
دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد
نه به وصل می رسانی نه به قتل می رهانی
سعدیا گر قدمت راه به پایان نرساند
باری اندر طلبش عمر به پایان برسانی
سر ارادت سعدی گمان مبر هرگز
که تا قیامت از این آستان بگردانی
شرطست سعدیا که به میدان عشق دوست
خود را به پیش تیر ملامت سپر کنی
زنهار سعدی از دل سنگین کافرش
کافر چه غم خورد چو تو زنهار می کنی
سعدی خویش خوانیم پس به جفا برانیم
سفره اگر نمی نهی در به چه باز می کنی
سعدی گلت شکفت همانا که صبحدم
فریاد بلبلان سحرخیز می کنی
عشق لب شیرینت روزی بکشد سعدی
فرهاد چنین کشته ست آن شوخ به شیرینی
ز نیکبختی سعدیست پای بند غمت
زهی کبوتر مقبل که صید شاهینی
چون سعدی صد هزار بلبل
گلزار رخ تو را غزل گوی
هر که سودانامه سعدی نبشت
دفتر پرهیزگاری گو بشوی
عشق از دل سعدی به ملامت نتوان برد
گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی
محالست این که ترک دوست هرگز
بگوید سعدی ای دشمن تو می گویی
سعدیا شور عشق می گوید
سخنانت نه طبع شیرین گوی
سعدیا عاشق نشاید بودن اندر خانقاه
شاهدبازی فراخ و زاهدان تنگ خوی
دیده سعدی و دل همراه توست
تا نپنداری که تنها می روی
ای باد صبح دشمن سعدی مراد یافت
نزدیک دوستان وی این داستان بگوی
سعدی و عمر و زید را هیچ محل نمی نهی
وین همه لاف می زنیم از دهل میان تهی
خضری چو کلک سعدی همه روز در سیاحت
نه عجب گر آب حیوان به درآید از سیاهی
سعدی به هر چه آید گردن بنه که شاید
پیش که داد خواهی از دست پادشاهی
دریغ نیست ز تو هر چه هست سعدی را
وی آن کند که تو گویی دگر چه می خواهی
مولوی
«سعدی» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
دور به گرد ساغرش هست نصیب اسعدی
كو بحراك دست او دور سوار میكند
هر حس معنوی را در غیب دركشید
هر مس اسعدی را هم كیمیا ببرد
خاصا سعدی كه او به هر دم
صد دل به سعود خویش بربود
نحس گوید تو را كه بدلنی
سعد گوید تو را كه یا سعدیك
سعد شمس الدین تبریزی بتافت
وز قران سعد او ما اسعدیم
درختی بیخ او بالا نگونه شاخههای او
به عكس آن درختانی كه سعدیاند و شونیزی
خاك پای شمس تبریزی ببوس
تا برآری سر ز سعد و اسعدی
گشت حاصل آرزوی دل نعم
گشت هر سعدی كنون اسعد بلی