غزل شماره ۵۵۶

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
جور و جفا و دوریی كان كنكار می‌كند
بر دل و جان عاشقان چون كنه كار می‌كند
هم تك یار یار كو راحت مطلقست او
یار ز حكم و داوری با تو چه یار می‌كند
یك صفتی قرین شود چرخ بدو زمین شود
یك صفتی خریف را فصل بهار می‌كند
از صفتی فرشته را دیو و بلیس می‌كند
وز تبشی شب مرا رشك بهار می‌كند
می زده را معالجه هم به می از چه می‌كند
اشتر مست را ز می باز چه بار می‌كند
از كف پیر میكده مجلسیان خرف شده
دور ز حد گذشت كو آن كه شمار می‌كند
هست شد آن عدم كه او دولت هست‌ها بود
مست شد آن خرد كه او یاد خمار می‌كند
عشرت خشك لب شده آمد و تر همی‌زند
آن تریی كه اندر او آب غبار می‌كند
ساقی جان بیا كه دل بی‌تو شدست مشتغل
تا كه نبیند او تو را با كی قرار می‌كند
جزو دوید تا به كل خار گرفت صدر گل
جذبه خارخار بین كان دل خار می‌كند
مطرب جان بیا بزن تنتن تن تنن تنن
كاین دل مست از به گه یاد نگار می‌كند
یاد نگار می‌كند قصد كنار می‌كند
روح نثار می‌كند شیر شكار می‌كند
تا كه چه دید دوش او یا كه چه كرد نوش او
كز بن بامداد او ناله زار می‌كند
گفت حبیب نادرست همچو الست و جنس او
تا كه به پاسخ بلی چرخ دوار می‌كند
جمله مكونات را چرخ زنان چو چرخ دان
جسم جهار می‌كند روح سرار می‌كند
دور به گرد ساغرش هست نصیب اسعدی
كو بحراك دست او دور سوار می‌كند
ای همراه راه بین بر سر راه ماه بین
لیك خمش سخن مگو گفت غبار می‌كند

بهارجفاخماردولتراحتزمینساغرساقیسخنسعدیطربعاشقعشرتغبارفرشتهقرینمستمطربنگار


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید