غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«قرین» در غزلستان
حافظ شیرازی
«قرین» در غزلیات حافظ شیرازی
رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب
قرین آتش هجران و هم قران فراق
نقشی بر آب می زنم از گریه حالیا
تا کی شود قرین حقیقت مجاز من
گل یار حسن گشته و بلبل قرین عشق
آن را تفضلی نه و این را تبدلی
سحرگه ره روی در سرزمینی
همی گفت این معما با قرینی
سعدی شیرازی
«قرین» در غزلیات سعدی شیرازی
بخت جوان دارد آن که با تو قرینست
پیر نگردد که در بهشت برینست
مرا از آن چه که بیرون شهر صحراییست
قرین دوست به هر جا که هست خوش جاییست
سعدی گر آن زیباقرین بگزید بر ما همنشین
گو هر که خواهی برگزین ما نیز هم بد نیستیم
قرین یار زیبا را چه پروای چمن باشد
هزاران سرو بستانی فدای سروبالایی
هر آن دل را که پنهانی قرینی هست روحانی
به خلوتخانه ای ماند که در در بوستانستی
یاری که با قرینی الفت گرفته باشد
هر وقت یادش آید تو دم به دم به یادی
مولوی
«قرین» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
با خار بودی همنشین چون عقل با جانی قرین
بر آسمان رو از زمین منزل به منزل تا لقا
زهره قرین شد با قمر طوطی قرین شد با شكر
هر شب عروسیی دگر از شاه خوش سیمای ما
چو چشمی مقترن گردد بدان غیبی چراغ جان
ببیند بیقرینه او قرینان نهانی را
به میان حبس ناگه قمری مرا قرین شد
كه فكند در دماغم هوسش هزار سودا
بیار آن كه قرین را سوی قرین كشدا
فرشته را ز فلك جانب زمین كشدا
قرین صد هزاران نقش و معنی
نهان تصریف سلطان وحیدیست
ای عاشق آسمان قرین شو
با او كه حدیث نردبان گفت
آن كو كشید دستت او آفریدهستت
وان كو قرین جان شد او صاحب قرانست
یك صفتی قرین شود چرخ بدو زمین شود
یك صفتی خریف را فصل بهار میكند
ببندم چشم و گویم شد گشایم گویم او آمد
و او در خواب و بیداری قرین و یار غار آمد
آن كس كه چنین باشد با روح قرین باشد
در ساعت جان دادن او را طربی باشد
ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد
ای طالب بالایی بالات مبارك باد
آن نقش كه مرد و زن از او نوحه كنانند
گر بس قرین بود كنون نعم قرین شد
خمش باشم لب از گفتن ببندم
كه مشتی بیس با پیری قرین شد
آن یوسف مصر الصلا گوید
یعقوب قرین پیرهن گردد
چون قرین شد عشق او با جانها
مو به مو صاحب قرانی میكند
شكست جمله بتان را شب و بماند خدا
كه نیست در كرم او را قرین و كفو احد
شكسته قرن نگر صد هزار ذوالقرنین
قرین بسیست كه صاحب قران نمیآید
هر كس یاری گزید دل سوی دلبر پرید
نحس قرین زحل شمس قرین قمر
همو گشاید كار و همو بگوید شكر
چنان بود كه گلی رست بیقرینه خار
قرین شاه باشد آن سگی كو
برای شاه جوید كبك و كفتار
قرین مه دو مریخند و آن دو چشمت ای دلكش
بدان هاروت و ماروتت لجوجان را به بابل كش
ای تبریز شمس دین با تو قرین و چون قرین
دور قمر اگر هله با تو یكی قران كنم
این دو حریف دلستان باد قرین دوستان
جیم جمال خوب تو جام عقار ای صنم
تا صورت تو قرین دل شد
بر خاك نیم بر آسمانم
تا با تو قرین شدهست جانم
هر جا كه روم به گلستانم
گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار من
هیچ مباش یك نفس غایب از این كنار من
لیك به وقت دفن این یاد مكن تو بوزنه
زانك ز یاد بوزنه دور بمانی از قرین
از ستاره روز باشد ایمنی كاروان
زانك با خورشید آمد هم قران و هم قرین
آفتابی كو مجرد آمد از برج حمل
آفتابی بینظیر بیقرین خوش قران
تا شوی از بوی جان حق خصال می فعال
وز تجلیهای لطفش هم قرین و هم قران
یكتا مزوری است بنفشه شده دوتا
نیلوفر است واقف تزویرش ای قرین
با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین
با آنك نیست عاشق یك دم مشو قرین
وگر نه سایه نمودی جمال وحدت تو
در این جهان نه قران هست آمدی نه قرین
خورشید معینت شد اقبال قرینت شد
مقصود یقینت شد بیشك و گمان برگو
ز آدمی چو بدزدی به كم قناعت كن
كه شح نفس قرین است با جبلت او
شفقت را قرین كنی كرم و آفرین كنی
سر و ریش این چنین كنی كه سلام علیكم
روز و شب با هم نشسته آب و آتش هم قرین
لطف و قهری جفت و دردی با صفا آمیخته
به وصال میبنالم كه چه بیوفا قرینی
به فراق میبزارم كه چه یار باوفایی
دیدی كه سخت زردم پنداشتی كه مردم
آخر چگونه میرد آنك تواش قرینی
گاه از جمال پستی گاه از شراب مستی
گه با قدم قرینی گه با كرشم و نازی
چو آفتاب برآمد به خاك تیره بگوید
كه چون قرین تو گشتم تو صاحب دو قرانی
هزار شاخ برهنه قرین حله گل شد
هزار خار مغیلان رهیده گشت ز خاری
چو خلوت آمد گفتش كه من قرین توام
تو لایقی بر من من دعا تو آمینی
چو جان ولی شد قرین قمر
ببارد چو باران بلا، بر ولی
«قرین» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
ای دوست به دوستی قرینیم ترا
هرجا که قدم نهی زمینیم ترا
در عشق توام وفا قرین میباید
وصل تو گمانست و یقین میباید
در عشق توم وفا قرین میباید
وصل تو گمانست، یقین میباید
گفتا با دست با جنون گشته قرین
گفتم هله تا باد چنین باد چنین
دلتنگ مشو که نیستت بخت قرین
چون درد نباشدت از آن باش حزین
باید که چو نالهی تو آرام دلست
آن ناله قرین هر نفس میداری
هر پارهی خاک را چو ماهی کردی
وانگه مه را قرین شاهی کردی