غزل شماره ۱۱۴۱

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ز بامداد چه دشمن كشست دیدن یار
بشارتیست ز عمر عزیز روی نگار
ز خواب برجهی و روی یار را بینی
زهی سعادت و اقبال و دولت بیدار
همو گشاید كار و همو بگوید شكر
چنان بود كه گلی رست بی‌قرینه خار
چو دست بر تو نهد یار و گویدت برخیز
زهی قیامت و جنات و تحتها الانهار
بگو به موسی عمران كه شد همه دیده
كه نعره ارنی خیزد از دم دیدار
برای مغلطه می‌دید و دیدنش می‌جست
زهی مقام تجلی و آفتاب مدار
ز بامداد چو افیون فضل او خوردیم
برون شدیم ز عقل و برآمدیم ز كار
ببین تو حال مرا و مرا ز حال مپرس
چو عقل اندك داری برو مگو بسیار
برو مگوی جنون را ز كوره معقولات
كه صد دریغ كه دیوانه گشته‌ای یك بار
مرا در این شب دولت ز جفت و طاق مپرس
كه باده جفت دماغست و یار جفت كنار
مرا مپرس عزیزا كه چند می‌گردی
كه هیچ نقطه نپرسد ز گردش پرگار
غبار و گرد مینگیز در ره یاری
كه او به حسن ز دریا برآورید غبار
منه تو بر سر زانو سر خود ای صوفی
كز این تو پی نبری گر فروروی بسیار
چو هیچ كوه احد برنیامد از بن و بیخ
چه دست درزده‌ای در كمرگه كهسار
در آن زمان كه عسل‌های فقر می‌لیسیم
به چشم ما مگسی می‌شود سپه سالار
چه ایمنست دهم از خراج و نعل بها
چو نعل ماست در آتش ز عشق تیزشرار

آتشاقبالبادهخوابدریغدولتدیدهدیوانهصوفیعشقعقلغبارقریننگارچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید