غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«نگار» در غزلستان
حافظ شیرازی
«نگار» در غزلیات حافظ شیرازی
مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت
گر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریب
هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی
پیداست نگارا که بلند است جنابت
خنده جام می و زلف گره گیر نگار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست
شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست
لطیفه ایست نهانی که عشق از او خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست
این همه عکس می و نقش نگارین که نمود
یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد
هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین
نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد
ساقیا جام می ام ده که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
صراحی می کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی گیرد
نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست
گره بگشود از ابرو و بر دل های یاران زد
هزار نقش برآید ز کلک صنع و یکی
به دلپذیری نقش نگار ما نرسد
هر نقش که دست عقل بندد
جز نقش نگار خوش نباشد
آن پریشانی شب های دراز و غم دل
همه در سایه گیسوی نگار آخر شد
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد
هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد
قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد
رقص بر شعر تر و ناله نی خوش باشد
خاصه رقصی که در آن دست نگاری گیرند
یاد باد آن که نگارم چو کمر بربستی
در رکابش مه نو پیک جهان پیما بود
واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزید
من اگر مهر نگاری بگزینم چه شود
ز نقش بند قضا هست امید آن حافظ
که همچو سرو به دستم نگار بازآید
گر دیگران به عیش و طرب خرمند و شاد
ما را غم نگار بود مایه سرور
چو لاله در قدحم ریز ساقیا می و مشک
که نقش خال نگارم نمی رود ز ضمیر
نگاری چابکی شنگی کلهدار
ظریفی مه وشی ترکی قباپوش
هم گلستان خیالم ز تو پرنقش و نگار
هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش
عروس طبع را زیور ز فکر بکر می بندم
بود کز دست ایامم به دست افتد نگاری خوش
بیا که توبه ز لعل نگار و خنده جام
حکایتیست که عقلش نمی کند تصدیق
دل داده ام به یاری شوخی کشی نگاری
مرضیه السجایا محموده الخصائل
حافظ از سرپنجه عشق نگار
همچو مور افتاده شد در پای پیل
باده گلرنگ تلخ تیز خوش خوار سبک
نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام
روی نگار در نظرم جلوه می نمود
وز دور بوسه بر رخ مهتاب می زدم
خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم
به صورت تو نگاری ندیدم و نشنیدم
گر دست دهد خاک کف پای نگارم
بر لوح بصر خط غباری بنگارم
گر چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست
من رخ زرد به خونابه منقش دارم
چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی
که روز واقعه پیش نگار خود باشم
قامتش را سرو گفتم سر کشید از من به خشم
دوستان از راست می رنجد نگارم چون کنم
بعد از این دست من و زلف چو زنجیر نگار
چند و چند از پی کام دل دیوانه روم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
بوی بنفشه بشنو و زلف نگار گیر
بنگر به رنگ لاله و عزم شراب کن
غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو
حسن فروشی گلم نیست تحمل ای صبا
دست زدم به خون دل بهر خدا نگار کو
من رمیده ز غیرت ز پا فتادم دوش
نگار خویش چو دیدم به دست بیگانه
نگار می فروشم عشوه ای داد
که ایمن گشتم از مکر زمانه
نگارا بر من بی دل ببخشای
و واصلنی علی رغم الاعادی
چشم فلک نبیند زین طرفه تر جوانی
در دست کس نیفتد زین خوبتر نگاری
شهریست پرظریفان و از هر طرف نگاری
یاران صلای عشق است گر می کنید کاری
ساعد آن به که بپوشی تو چو از بهر نگار
دست در خون دل پرهنران می داری
در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند
گرت ز دست برآید نگار من باشی
گر تو فارغی از ما ای نگار سنگین دل
حال خود بخواهم گفت پیش آصف ثانی
امید در کمر زرکشت چگونه ببندم
دقیقه ایست نگارا در آن میان که تو دانی
این خون که موج می زند اندر جگر تو را
در کار رنگ و بوی نگاری نمی کنی
سعدی شیرازی
«نگار» در غزلیات سعدی شیرازی
گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش
قبله ای دارند و ما زیبا نگار خویش را
کاشکی پرده برافتادی از آن منظر حسن
تا همه خلق ببینند نگارستان را
دیر آمدی ای نگار سرمست
زودت ندهیم دامن از دست
ساربانا یک نظر در روی آن زیبا نگار
گر به جانی می دهد اینک خریدار آمدست
فریاد من از فراق یارست
و افغان من از غم نگارست
بی روی چو ماه آن نگارین
رخساره من به خون نگارست
هر باب از این کتاب نگارین که برکنی
همچون بهشت گویی از آن باب خوشترست
دل می برد این خط نگارین
گویی خط روی دلستانست
چون دیدمش آن رخ نگارین
در خود به غلط شدم که این اوست
باور مکن که صورت او عقل من ببرد
عقل من آن ببرد که صورت نگار اوست
سعدی حجاب نیست تو آیینه پاک دار
زنگارخورده چون بنماید جمال دوست
داروی مشتاق چیست زهر ز دست نگار
مرهم عشاق چیست زخم ز بازوی دوست
حیفست چنین روی نگارین که بپوشی
سودی به مساکین رسد آخر چه زیانت
دوش در واقعه دیدم که نگارین می گفت
سعدیا گوش مکن بر سخن اعدایت
من نه آن صورت پرستم کز تمنای تو مستم
هوش من دانی که بردست آن که صورت می نگارد
به پای سرو درافتاده اند لاله و گل
مگر شمایل قد نگار من دارد
و گر به دست نگارین دوست کشته شویم
میان عالمیان افتخار ما باشد
نگارخانه چینی که وصف می گویند
نه ممکنست که مثل نگار ما باشد
دل آینه صورت غیبست ولیکن
شرطست که بر آینه زنگار نباشد
حسن دلاویز پنجه ایست نگارین
تا به قیامت بر او نگار نماند
نه من از دست نگارین تو مجروحم و بس
که به شمشیر غمت کشته چو من بسیارند
حاجت صحرا نبود آیینه هست
گر نگارستان تماشا می کند
جوفروشست آن نگار سنگ دل
با من او گندم نمایی می کند
که پندارم نگار سروبالا
در این دم تهنیت گویان درآید
گر سر برود قطعا در پای نگارینش
سهلست ولی ترسم کو دست نیالاید
مرا چو آرزوی روی آن نگار آید
چو بلبلم هوس ناله های زار آید
ساقیا می ده که مرغ صبح بام
رخ نمود از بیضه زنگارفام
از روی نگارین تو بیزارم اگر من
تا روی تو دیدم به دگر کس نگرستم
شکست عهد مودت نگار دلبندم
برید مهر و وفا یار سست پیوندم
شستم به آب غیرت نقش و نگار ظاهر
کاندر سراچه دل نقش و نگار دارم
تا سر برآورد از گریبان آن نگار سنگ دل
هر لحظه از بیداد او سر در گریبان می برم
آخر به سرم گذر کن ای دوست
انگار که خاک آستانم
مرا پلنگ به سرپنجه ای نگار نکشت
تو می کشی به سرپنجه نگارینم
ای برادر غم عشق آتش نمرود انگار
بر من این شعله چنانست که بر ابراهیم
نگارینا به شمشیرت چه حاجت
مرا خود می کشد دست نگارین
بامدادش بین که چشم از خواب نوشین برکند
گر ندیدی سحر بابل در نگارستان چین
این نسیم خاک شیرازست یا مشک ختن
یا نگار من پریشان کرده زلف عنبرین
ای طراوت برده از فردوس اعلا روی تو
نادرست اندر نگارستان دنیی روی تو
نگاری سخت محبوبی و مطبوع
ولیکن سست مهر و بی وفایی
نگارینا به هر تندی که می خواهی جوابم ده
اگر تلخ اتفاق افتد به شیرینی بیندایی
نگارین روی و شیرین خوی و عنبربوی و سیمین تن
چه خوش بودی در آغوشم اگر یارای آنستی
نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی
که ما را بیش از این طاقت نماندست آرزومندی
بپوش روی نگارین و موی مشکین را
که حسن طلعت خورشید را بپوشیدی
ز ابروی زنگارین کمان گر پرده برداری عیان
تا قوس باشد در جهان دیگر نبیند مشتری
نسخه چشم و ابرویت پیش نگارگر برم
گویمش این چنین بکن صورت قوس و مشتری
ترسم نماز صوفی با صحبت خیالت
باطل بود که صورت بر قبله می نگاری
به گرد نقطه سرخت عذار سبز چنان
که نیم دایره ای برکشند زنگاری
عرقت بر ورق روی نگارین به چه ماند
همچو بر خرمن گل قطره باران بهاری
ملکا مها نگارا صنما بتا بهارا
متحیرم ندانم که تو خود چه نام داری
هر زمان گویم ز داغ عشق و تیمار فراق
دل ربود از من نگارم جان ربودی کاشکی
صورت نگار چینی بی خویشتن بماند
گر صورتت ببیند سر تا به سر معانی
حاجت به نگاریدن نبود رخ زیبا را
تو ماه پری پیکر زیبا و نگارینی
منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت
همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی
خیام نیشابوری
«نگار» در رباعیات خیام نیشابوری
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بودهست
هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین
آن مردمک چشمنگاری بوده است
انگار که هرچه هست در عالم نیست
پندار که هرچه نیست در عالم هست
هر شاخ بنفشه کز زمین میروید
خالی است که بر رخ نگاری بودهست
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
مولوی
«نگار» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
ای عقل كل ذوفنون تعلیم فرما یك فسون
كز وی بخیزد در درون رحمی نگارین یار را
فلسفی این هستی من عارف تو مستی من
خوبی این زشتی آن هم تو نگاری صنما
مست رود نگار من در بر و در كنار من
هیچ مگو كه یار من باكرمست و باوفا
جمالش آفتاب آمد جهان او را نقاب آمد
ولیكن نقش كی بیند بجز نقش و نگاری را
به دست آور نگاری تو كز این دستست كار تو
چرا باید سپردن جان نگاری جان سپاری را
چه باشد گر نگارینم بگیرد دست من فردا
ز روزن سر درآویزد چو قرص ماه خوش سیما
همان سلطان همان سلطان كه خاكی را نبات آرد
ببخشد جان ببخشد جان نگاران نباتی را
اندر دل ما تویی نگارا
غیر تو كلوخ و سنگ خارا
به مباركی و شادی چو نگار من درآید
بنشین نظاره میكن تو عجایب خدا را
چه عروسیست در جان كه جهان ز عكس رویش
چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار بادا
آمد بهار خرم آمد نگار ما
چون صد هزار تنگ شكر در كنار ما
مرا بدید و نپرسید آن نگار چرا
ترش ترش بگذشت از دریچه یار چرا
از كف دریا بنگارد زمین
دود سیه را بنگارد سما
تو را حق داد صیقل تا زدایی
ز هجر ازرق زنگار امشب
آن چشم به گریه میفشارد
تا بفشارد نگار غبغب
عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی
تا كه نگار نازگر عاشق زار آیدت
بخندد چشم مریخش مرا گوید نمیترسی
نگارا بوی خون آید اگر مریخ خندانست
قرار زندگانی آن نگارست
كز او آن بیقراری برقرارست
همینالد درون از بیقراری
بدان ماند كه آن جان نگارست
نگار خوب شكربار چونست
چراغ دیده و دیدار چونست
در شهر شما یكی نگاریست
كز وی دل و عقل بیقراریست
گر تو پنداری به حسن تو نگاری هست نیست
ور تو پنداری مرا بیتو قراری هست نیست
ای روح دست بركن و بنمای رنگ خوش
كاینها همه بجز كف و نقش و نگار نیست
اندیشه را رها كن و دل ساده شو تمام
چون روی آینه كه به نقش و نگار نیست
طره خویش ای نگار خوش به كف من سپار
هر كه در این چه فتاد داد رسن واجبست
سه روز شد كه نگارین من دگرگونست
شكر ترش نبود آن شكر ترش چونست
نگار ختن را حیات چمن را
میان گلستان كشیدی كه نوشت
گر ننگارم سخنی بعد از این
نیست از آن رو كه نگاریم نیست
آینه رنج ز فرعون دور
كان رخ او رنگی و زنگاریست
آب زنید راه را هین كه نگار میرسد
مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد
مطرب جان بیا بزن تنتن تن تنن تنن
كاین دل مست از به گه یاد نگار میكند
یاد نگار میكند قصد كنار میكند
روح نثار میكند شیر شكار میكند
بهار آمد بهار آمد بهار مشكبار آمد
نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد
ز سوسن بشنو ای ریحان كه سوسن صد زبان دارد
به دشت آب و گل بنگر كه پرنقش و نگار آمد
صلا یا ایها العشاق كان مه رو نگار آمد
میان بندید عشرت را كه یار اندر كنار آمد
قیامت در قیامت بین نگار سروقامت بین
كز او عالم بهشتی شد هزاران نوبهار آمد
یا تشنه چو اعرابی در چه فكند دلوی
در دلو نگارینی چون تنگ شكر یابد
گفتم به نگار من كز جور مرا مشكن
گفتا به صدف مانی كو در به شكم دارد
آن سرخ قبایی كه چو مه پار برآمد
امسال در این خرقه زنگار برآمد
آن سرخ قبایی كه چو مه پار برآمد
امسال در این خرقه زنگار برآمد
آیینه كه شمس الحق تبریز بسازد
زنگار كجا گیرد و صیقل به چه باید
نگارا مردگان از جان چه دانند
كلاغان قدر تابستان چه دانند
ما را باری نگار خوش قول
اندر بر خود چو چنگ دارد
امروز گریخت شرم از من
او بر كف مست كی نگارد
آن جا كه چو تو نگار باشد
سالوس و حفاظ عار باشد
امروز نگار ما نیامد
آن دلبر و یار ما نیامد
دیدیت كه تان همینگارد
دیگر چه خیال مینگارید
میآید آن نگار امشب
چون منتظران آن نگارید
در هر طرفی یكی نگاریست
صوفی تو نگر كه آن كی دارد
به چه چشمهای كودن شود از نگار روشن
اگر آن غبار كویش سر توتیا ندارد
نقشهایی كه نگارد آن نگار
عقل آن را جز كه مفرش چون بود
در راه رهزنانند وین همرهان زنانند
پای نگاركرده این راه را نشاید
چون زان چنان نگاری در سر فتد خماری
دل تخت و بخت جوید یا ننگ و عار ماند
تشنیع میزنی كه جفا كرد آن نگار
خوبی كه دید در دو جهان كو جفا نكرد
در دیده گدای تو آید نگار خاك
حاشا ز دیدهای كه خدایش نظر دهد
دی شد و بهمن گذشت فصل بهاران رسید
جلوه گلشن به باغ همچو نگاران رسید
باد صبا میوزد از سر زلف نگار
فعل صبا ظاهرست لیك صبا را كه دید
از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی
كه آن نگار لطیفم از این و آن بگریزد
اگر دمی بنوازد مرا نگار چه باشد
گر این درخت بخندد از آن بهار چه باشد
گهی كه خاك شوم خاك ذره ذره شود
نه ذره ذره من عاشق نگار بود
بگردد این رخ زردم چو صد هزار نگار
ز طبل دعوت من گر نگار بازآید
ز خیال نگار من چو بخندد بهار من
رخ او گلفشان شود نظرم گلستان شود
ای تو نگار خانگی خانه درآ از این سفر
پسته لعل برگشا تا نشود گران شكر
نگار اندر كنار و چون نگاری
لطیف و خوب و چست و تازه و تر
در این سرما و باران یار خوشتر
نگار اندر كنار و عشق در سر
وارهان مر فاخران فقر را از ننگ جان
در ره نقاش بشكن جمله این نقش و نگار
خوی بد دارم ملولم تو مرا معذور دار
خوی من كی خوش شود بیروی خوبت ای نگار
چون ز شب نیمی بشد مستان همه بیخود شدند
ما بماندیم و شب و شمع و شراب و آن نگار
بر قفای تو چو باشد اثر سیلی دوست
بوسهها یابد رویت ز نگاران ضمیر
صاحب دید و بصیرت شه ما شمس الدین
كه از او گشت رخ روح چو صد روی نگار
پس كمالات آن را كو نگارد جهان را
چون تقاضا نباشد عشق و هنجار دیگر
هر كجا خوش نگاری روز و شب بیقراری
جوید او حسن خود را نوخریدار دیگر
چون بدیدی سوی روزن درنگر
كان نگار از عكس روزن شد نگار
داد جاروبی به دستم آن نگار
گفت كز دریا برانگیزان غبار
برشو از گرمابه و گلخن مرو
جامه كن دربنگر آن نقش و نگار
رفتم آن جا مست و گفتم ای نگار
چون مرا دیوانه كردی گوش دار
هر كس به جنس خویش درآمیخت ای نگار
هر كس به لایق گهر خود گرفت یار
هر دم ز پرتو نظر او به سوی دل
حوریست بر یمین و نگاریست بر یسار
پرده خوش آن بود كز پس آن پرده دار
با رخ چون آفتاب سایه نماید نگار
هر چه بر اصحاب حال باشد اول خیال
گردد آخر وصال چونك درآید نگار
زنان مصر چه دیدند بر رخ یوسف
كه شرحه شرحه بریدند ساعد چو نگار
مجوی شادی چون در غمست میل نگار
كه در دو پنجه شیری تو ای عزیز شكار
ز بامداد چه دشمن كشست دیدن یار
بشارتیست ز عمر عزیز روی نگار
نگار كردن چون اشك بر رخ عاشق
حلاوتیست در آن رو كه زد نگار نگار
فغان فغان كه ببست آن نگار بار سفر
فغان كه بنده مر او را نبود یار سفر
میر خرابات تویی ای نگار
وز تو خرابات چنین بیقرار
خمر كهن بر سر عشاق ریز
صورت نو در دل مستان نگار
این خبر افتاد به خوبان غیب
تا برسیدند هزاران نگار
این جهان همچو موم رنگارنگ
عشق چون آتشی عظیم شرار
ترك قدح كن بیار ساغر زفت ای نگار
ساغر خردم سبوست من چه كنم كفجلیز
خون دل میبین و با كس دم مزن
وز نگار شنگ سرغوغا مپرس
نگاری را كه میجویم به جانش
نمیبینم میان حاضرانش
خرگوش كه صورتند بیجان
گرمابه پر از نگار منقوش
این نگاران نقش پرده آن نگاران دلند
پرده را بردار و دررو با نگار خویش باش
با نگار خویش باش و خوب خوب اندیش باش
از دو عالم بیش باش و در دیار خویش باش
من توام تو منی ای دوست مرو از بر خویش
خویش را غیر مینگار و مران از در خویش
سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش
مستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانش
پخته خورد پخته خوار خام خورد عشق یار
خام منم ای نگار كه نتوان پختنش
جهان تنور و در آن نانهای رنگارنگ
تنور و نان چه كند آنك دید خبازش
بهتر از این یار كیست خوشتر از این كار چیست
پیش بت من سجود گرد نگارم طواف
چه كارستان كه داری اندر این دل
چه بتها مینگاری اندر این دل
من خاك تیره نیستم تا باد بر بادم دهد
من چرخ ازرق نیستم تا خرقه زنگاری كنم
مرا می گوید آن دلبر كه از عاشق فنا خوشتر
نگارا چند بشتابی نه آخر اندر این كارم
آخر نه سلیمان هم بشنید غم موری
آخر تو سلیمانی انگار كه من مورم
چو رنجور تن آید چو معجون نجاحیم
چو بیمار دل آید نگاریم و ندیمیم
خمش كن كینه زنگار گیرد
چو بر وی دم زدم فریاد كردم
وان گاه كه بگذری مینگار
كز روزن و درگه تو دورم
ای خوشا روزا كه ما معشوق را مهمان كنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان كنیم
ز نگار خوش پنهان ز یكی آتش پنهان
چو دل افروخته گشتم ز دلفروز خموشم
بت بینقش و نگارم جز تو یار ندارم
تویی آرام دل من مبر ای دوست قرارم
باطن ما چو فلك تا به ابد مستسقی است
گر چه روزی دو سه در نقش و نگار بشریم
همه زندان جهان پر ز نگارست و نقوش
همه محبوس نقوش و وثنات صوریم
گر مرا او به عدم انگارد
ستمش را به كرم انگارم
آن جهان پنهان را بنما
كاین جهان را به عدم انگارم
دوش از رخ نگاری دل مست گشت باری
تا پیش شهریاری من ساغری شكستم
گر سر كشد نگارم ور غم برد قرارم
هم آه برنیارم از آه خشم كردم
نگیرد آینه زنگار هیچ اگر گیرد
ز عین زنگ بدان روی دیدمان داریم
كس نداند خدای داند و بس
عیشهایی كه با نگار كنیم
بار دگر جانب یار آمدیم
خیره نگر سوی نگار آمدیم
این را رها كن قیصری آمد ز روم اندر حبش
تا زنگ را برهم زند در بردن زنگار من
بخت نگار و چشم من هر دو نخسبد در زمن
ای نقش او شمع جهان ای چشم من او را لگن
باز نگار می كشد چون شتران مهار من
یاركشی است كار او باركشی است كار من
چشم مرا نگارگر ساخت به سوی آن قمر
تا جز ماه ننگرد زهره آسمان من
ای روی تو نوبهار خندان
احسنت زهی نگار خندان
می بینمت ای نگار در خلد
بر شاخ درخت انار خندان
گر بسكلد آن نگار بنگر
صد پیوست است در آن سكستن
هست ما را هر زمانی از نگار راستین
لقمهای اندر دهان و دیگری در آستین
این نگارستان عالم پرنشان و نقش توست
لیك جای تو نگیرد كو نشان كو بینشان
از بس كه در كنار همیگیردش نگار
بگرفت بوی یار و رها كرد بوی طین
این قفص پرنگار پرده مرغ دل است
دل تو بنشناختی از قفص دل شكن
مطبخ دل را نگار باز قباله گرفت
میشكند دیگ من كاسه و كفلیز من
دوش خیال نگار بعد بسی انتظار
آمد و من در خمار یا رب چون بود چون
چو فتوی داد عشق تو به خون من نمیدانم
چه جوهردار تیغی تو چه سنگین دل نگاری تو
چو سجده كرد آیینه مر او را
بر آن آیینه زنگار گمان كو
پند نگار خود شنو از بر او برون مرو
ای دل و دیده دیدهای ای دل و دیده من او
سراندازان همیآیی نگارین جگرخواره
دلم بردی نمیدانم چه آوردی دگرباره
دیدم نگار خود را میگشت گرد خانه
برداشته ربابی میزد یكی ترانه
بستد نگار از وی اندركشید آن می
شد شعلهها از آن می بر روی او دوانه
شهره نگارم ز تو عیش و قرارم ز تو
جان بهارم ز تو رسم خزانم مده
آمد آمد نگار پوشیده
صنم خوش عذار پوشیده
نگارا گر مرا خواهی وگر همدرد و همراهی
مكن آه و مخور حسرت كه بختم محتشم بودی
ببین بینان و بیجامه خوش و طیار و خودكامه
ملایك را و جانها را بر این ایوان زنگاری
گر آبت بر جگر بودی دل تو پس چه كاره ستی
تنت گر آن چنان بودی كه گفتی دل نگاره ستی
برو ای جان دولت جو چه خواهم كرد دولت را
من و عشق و شب تیره نگار و باده پیمایی
گر هیچ نگارینم بر خلق عیانستی
ای شاد كه خلقستی ای خوش كه جهانستی
در باغ صفا زیر درختی به نگاری
افتاد مرا چشم و بگفتم چه نگاری
در سجده شدم بیخود و گفتم كه نگارا
آخر ز كجایی تو علی الله چه یاری
امروز در این خانه همیبوی نگار است
زین بوی به هر گوشه نگاری است عیانی
نگارا تو در اندیشه درازی
بیاوردی كه با یاران نسازی
كز او در آینه ساعت به ساعت
همیتابد عجب نقش و نگاری
نگارا تو گلی یا جمله قندی
كه چون بینی مرا چون گل بخندی
نگارا تو به بستان آن درختی
كه چون دیدم تو را بیخم بكندی
تنم را بین كه صورتگر ز سوزن
بر او بنگاشت هر سویی نگاری
چو لاله كفتهای در شهر تبریز
شدم بر دست شمس الدین نگاری
مرا بگرفت روحانی نگاری
كناری و كناری و كناری
زبان واماند زین پس از بیانش
زبان را كار نقش است و نگاری
نگار و نقش چون گلبرگ باشد
گدازیده شود چون آب واری
كز او در آینه ساعت به ساعت
همیتابد عجب نقش و نگاری
به هر جانب یكی حلقه سماعی
به زیر هر درختی خوش نگاری
بس نقش و نگار درشكستی
تا نقش و نگار را بدیدی
شمع گویم یا نگاری دلبری جان پروری
محض روحی سروقدی كافری جانانهای
سوی باغ ما سفر كن بنگر بهار باری
سوی یار ما گذر كن بنگر نگار باری
تو قلم به دست داری و جهان چو نقش پیشت
صفتیش مینگاری صفتیش میستانی
همه شاخههاش رقصان همه گوشههاش خندان
چو دو دست نوعروسان همه دستشان نگاری
باوفاتر گشت یارم اندكی
خوش برآمد دی نگارم اندكی
ای بهار سبز و تر شاد آمدی
وی نگار سیمبر شاد آمدی
چشم جان میدید نقشی بوالعجب
هر طرف زیبا نگاری شادهای
تا آدمی نمیرد جان ملك نگیرد
جز كشته كی پذیرد عشق نگار خونی
شاها به حق آنك بر لوح سینه هر دم
از بهر بت پرستان نوصورتی نگاری
انگور این وجودت افشردن تو سودت
انگار كین نبودت تا چند مهر كاری
ای همرهان و یاران گریید همچو باران
تا در چمن نگاران آرند خوش لقایی
دوشم نگار دلبر میداد جام از زر
گفتا بكش تو دیگر گر مست نیم خوابی
با صد هزار دستان آمد خیال یاری
در پای او بمیرا هر جا بود نگاری
بر سر افسانه رو مست سوی خانه رو
جان بفشان كان نگار كرد گل افشانیی
آه كه دلم برد غمزههای نگاری
شیر شگرف آمد و ضعیف شكاری
ذره به ذره كنار شوق گشادست
گر چه نگنجد نگار ما به كناری
چند نگاران دارد دانش
كاغذها را چند نگاری
مزن نگارا بربط به پیش مشتی خربط
مران تو كشتی بیشط بگیر راه اوسط
اگر سیاه نهای آینه مده از دست
كه روح آینه توست و جسم زنگاری
نگارگر بگه نقش شهرها میكرد
گشاد هندسه را پس مهندسانه دری
وگر نه كون و مكان را وجود كی بودی
ز مهر و ماه و ز ارض و سمای زنگاری
پی مراد چه پویی به عالمی كه درو
چو دفع رنج كنی جمله راحت انگاری؟!
نگارا، چرا قول دشمن شنیدی؟!
چرا بهر دشمن ز چاكر بریدی؟!
تویی یار غارم امید تو دارم
كه سر را نخارم نگارا نرنجی
گر بپرسد، چه صورتت باید؟
گو: « همان صورتی كه بنگاری »
«نگار» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
غم خود که بود که یاد آریم او را
در دل چه که بر خاک نگاریم او را
گر من میرم مرا بیارید شما
مرده بنگار من سپارید شما
آن آتش ساده که ترا خورد و بکاست
آن ساده به از دو صد نگار زیبا است
آن آتش شهوت که چو صاف و ساده است
بنگر چه نگاران که از آن آتش خاست
اندر سر ما همت کاری دگر است
معشوقه خوب ما نگاری دگر است
تا مهر نگار باوفایم بگرفت
من بودم و او چو کیمیایم بگرفت
آن کس که از آب و گل نگاری دارد
روزی به وصال او قراری دارد
جان چو سمندرم نگاری دارد
در آتش او چه خوش قراری دارد
جائیکه در او چون نگاری باشد
کفر است که آنجای قراری باشد
ز اول که مرا عشق نگارم بربود
همسایهی من ز نالهی من نغنود
گر با دل و دیده هیچ کارم افتد
در وقت وصال آن نگارم افتد
گفتم بیتی نگار از من رنجید
یعنی که بوزن بیت ما را سنجید
پندار که نطفهای نینداخت پدر
انگار که گلخنی نپرداخت قدر
چون دید رخ زرد من آن شهره نگار
گفتا که دگر به وصلم امید مدار
گفتی که: بیا که باغ خندید و بهار
شمعست و شراب و شاهدان چو نگار
آمد بر من دوش نگاری سر تیز
شیرین سخنی شکر لبی شورانگیز
میگوید مرمرا نگار دلسوز
میباید رفت چون به پایان شد روز
ای زلف پر از مشک تتاری همه خوش
اندر طلب چو من نگاری همه خوش
من در طلب آب و نگارم چون باد
کار من و بار من که دارد در عشق
سالوسم و زاهدم ولیکن در راه
گر بوسه دهد مرا نگاری چکنم
گفتی سر سر بریدن من داری
آری دارم نگار آری دارم
تا چند چو طفل بر نگاری گردم
یک چند گهی بگرد یاری گردم
تا میرود آن نگار ما میرانیم
پیمانه چو پر شود فرو گردانیم
در کوی خرابات نگاری دیدم
عشقش به هزار جان و دل بخریدم
من عاشق روی تو نگارم چکنم
وز چشم خوش تو شرمسارم چکنم
گر جمله برفتند نگارا تو مرو
ای مونس و غمگسار ما را تو مرو
در ظاهر و باطن تو چون مینگرم
کس را نی ای نگار و آن همهای
من بیدلم ای نگار و تو دلداری
شاید که بهر سخن ز من نازاری
من با تو چنانم ای نگار ختنی
کاندر غلطم که من توام یا تو منی
فردوسی
«نگار» در شاهنامه فردوسی
ز نام و نشان و گمان برترست
نگارندهی بر شده پیکرست
ز فرش جهان شد چو باغ بهار
هوا پر ز ابر و زمین پرنگار
یکی گاو دیدم چو خرم بهار
سراپای نیرنگ و رنگ و نگار
نگاری نگارید بر خاک پیش
همیدون بسان سر گاومیش
گشاد آن نگار جگر خسته راز
نهاده بدو گوش گردنفراز
بدان تا چو دیده بدارندشان
چو جان پیش دل بر نگارندشان
نگاری بد اندر شبستان اوی
ز گلبرگ رخ داشت و ز مشک موی
ز مادر جدا شد بران چند روز
نگاری چو خورشید گیتی فروز
یکی تاج با گوهر شاهوار
یکی طوق زرین زبرجد نگار
چو دست و عنانش بر ایوان نگار
نبینی نه بر زین چنو یک سوار
بیاراسته همچو باغ بهار
سراپای پر بوی و رنگ و نگار
نگار رخ تو ز قنوج و رای
فرستد همی سوی خاور خدای
پرستندگان هر یکی آشکار
همی کرد وصف رخ آن نگار
یکی خانه بودش چو خرم بهار
ز چهر بزرگان برو بر نگار
سوی خانهی زرنگار آمدند
بران مجلس شاهوار آمدند
بیاوردمش افسر پرنگار
یکی حلقه پرگوهر شاهوار
بهشتی بد آراسته پرنگار
چو خورشید تابان به خرم بهار
بیاراست رودابه را چون نگار
پر از جامه و رنگ و بوی بهار
سر ماه با افسر نام دار
سر شاه با تاج گوهرنگار
یکی تاج زرین نگارش گهر
نهاد از بر تارک زال زر
برفتند تا خانهی زرنگار
کجا اندرو بود خرم بهار
درون وی آگنده موی سمور
برخ بر نگاریده ناهید و هور
هنوز آهنی نیست زنگار خورد
که رخشنده دشوار شایدش کرد
پر از غلغل و رعد شد کوهسار
زمین شد پر از رنگ و بوی و نگار
تنش پرنگار از کران تا کران
چو داغ گل سرخ بر زعفران
بیاراسته مجلسی شاهوار
بسان بهشتی به رنگ و نگار
یکی نامه بنوشت ارتنگوار
برو کرده صد گونه رنگ و نگار
همان تخت و هم طوق و هم گوشوار
همان تاج زرین زبرجد نگار
چنان بد که در گلشن زرنگار
همی خورد روزی می خوشگوار
هوا خوشگوار و زمین پرنگار
نه گرم و نه سرد و همیشه بهار
بیاراست رخ را بسان بهار
وگر چند زیبا نبودش نگار
یکی تخت پیروزه و میشسار
یکی خسروی تاج گوهر نگار
بهشتیست آراسته پرنگار
چو خورشید تابان به خرم بهار
به ایوانش یاقوت برده بکار
ز پیروزه کرده برو بر نگار
برآمد برین نیز یک روزگار
چنان بد که سودابهی پرنگار
برو بر ز پیروزه کرده نگار
به دیبا بیراسته شاهوار
مرا آفریننده از فر خویش
چنان آفرید ای نگارین ز پیش
نشست از بر تخت باگوشوار
به سر بر نهاد افسری پرنگار
چنان دان که خرم بهارش توی
نگارش تویی غمگسارش تویی
ندانست کس گنج او را شمار
ز یاقوت و ز تاج گوهرنگار
نوازندهی رود با میگسار
بیامد بر تخت گوهرنگار
سه روز اندرین گلشن زرنگار
بباشیم و ز باده سازیم کار
بر ایوان چنو کس نبیند نگار
بدو تازه شد فرهی شهریار
نگاریده بر برگها چهر او
همه بوی مشک آمد از مهر او
برش چون بر شیر و رخ چون بهار
ز مشک سیه کرده بر گل نگار
توانا و دانا و دارنده اوست
خرد را و جان را نگارنده اوست
ز دینار وز گوهر شاهوار
ز یاقوت وز تاج گوهرنگار
چو کیخسرو آمد بر شهریار
جهان گشت پر بوی و رنگ و نگار
همی رفت گودرز با شهریار
چو آمد بدان گلشن زرنگار
یکی تخت زرین زبرجدنگار
نهاد از بر پیل و بستند بار
به گنجور فرمود پس شهریار
که آرد دو صد جامهی زرنگار
پرستار و آن جامهی زرنگار
بیاورد با گوهر شاهوار
کزان گونه بتگر بپرگار چین
نداند نگارید کس بر زمین
ز تاجش سه بهره شده لاژورد
سپرده هوا را بزنگار و گرد
چو پولاد زنگار خورده سپهر
تو گفتی بقیر اندر اندود چهر
همان طوق کیخسرو و گوشوار
همان یارهی گیو گوهرنگار
چو بیدار شد بیژن و هوش یافت
نگار سمن بر در آغوش یافت
همی شاه بگذارد از تو همه
بدی نیکی انگارد از تو همه
نگارندهی چرخ گردنده اوست
فرایندهی فره بنده اوست
یکی تیز گردان و دیگر بجای
به جنبش ندادش نگارنده پای
بیاراست ایوان گوهرنگار
نهادند خوان و می خوشگوار
برو بر نگارید جمشید را
پرستنده مر ماه و خورشید را
فریدونش را نیز با گاوسار
بفرمود کردن برانجا نگار
غلامان فرستمت با خواسته
نگاران با جعد آراسته
بسوزم نگاریده کاخ ترا
ز بن برکنم بیخ و شاخ ترا
چه گویم چه کردم نگار ترا
که برد آن نبرده سوار ترا
هوا خوشگوار و زمین پرنگار
تو گفتی به تیر اندر آمد بهار
بنه بر سرت افسر خسروی
نگارش همه گوهر پهلوی
همه از من انگار ای پهلوان
بدی ناید از شاه روشنروان
همانا که بر خون اسفندیار
به زاری بگرید به ایوان نگار
یکی تاج پرگوهر شاهوار
دو یاره یکی طوق گوهرنگار
نگاری که ناهید خوانی ورا
بر اورنگ زرین نشانی ورا
شبی خفته بد ماه با شهریار
پر از گوهر و بوی و رنگ و نگار
کمر خواست پرگوهر شاهوار
یکی خسروی جامهی زرنگار
همه گنج گشتاسپ و اسفندیار
همان یاره و تاج گوهرنگار
یکی نامه بنوشت پس شهریار
پر از پوزش و رنگ و بوی و نگار
بدو گفت رومی که ای شهریار
در ایوان چنو کس نبیند نگار
تو گفتی برین سالیان برگذشت
ز خونها دلم پر ز زنگار گشت
نگارنده بشنید و زو بر نشست
به فرمان مهتر میان را ببست
نگار سکندر چنان هم که بود
نگارید و ز جای برگشت زود
ز لشکر سواری مصور بجست
که مانند صورت نگارد درست
پرستنده با طوق و با گوشوار
به پای اندر آن گلشن زرنگار
عقیق و زبرجد بروبر نگار
میان اندرون گوهر شاهوار
که گر هیچ جنبش بدی در نگار
نبودی جز اسکندر شهریار
نگاریده هم زین نشان بر حریر
نهاده به نزد یکی یادگیر
ز چرم گوزن ملمع هزار
همه رنگ و بیرنگ او پر نگار
خورش گرد کردند بر مرغزار
ز گستردنیها به رنگ و نگار
بر ایوانها چهر افراسیاب
نگاریده روشنتر از آفتاب
بران استخوان بر نگاریده پاک
نبینی به شهر اندرون گرد و خاک
که گلنار بد نام آن ماهروی
نگاری پر از گوهر و رنگ و بوی
یکی غرم بود از پس یک سوار
که چون او ندیدم به ایوان نگار
چو دریای زنگارگون شد سیاه
طلایه بیامد ز هر دو سپاه
ببخشید کرده گناه ورا
ز زنگار بزدود ماه ورا
که بخشنده اویست و دارنده اوی
بلند آسمان را نگارنده اوی
کنون کار نرسی بگویم همی
ز دل زنگ و زنگار شویم همی
مرا گر بخواهی حصار آن تست
چو ایوان بیابی نگار آن تست
همان مر تن سفله را دوستدار
نیابی به باغ اندرون چون نگار
بفرمود تا زخم او را به تیر
مصور نگاری کند بر حریر
سواری برافگند زی شهریار
فرستاد نزدیک او آن نگار
بدو گفت بهرام کری رواست
نگارنده بر چهرها پادشاست
یکی بزمگه ساخت چون نوبهار
بیاراست ایوان گوهرنگار
یکی طوق زرین زبرجد نگار
چهل یاره و سی و شش گوشوار
بشد زان ده بینوا شهریار
بیامد به ایوان گوهرنگار
چو گشتند مست از می خوشگوار
برفتند ز ایوان گوهرنگار
سه دختر بیامد چو خرم بهار
به آرایش و بوی و رنگ و نگار
بیاراست ایوان گوهرنگار
ز قنوج هرکس که بد نامدار
بشستش به دین به و آب پاک
ازو دور شد گرد و زنگار و خاک
چو نان خورده شد مجلس شاهوار
بیاراست پر بوی و رنگ و نگار
ز زر افسری بر سر میگسار
به پای اندرون کفش گوهرنگار
چو دست و عنان تو ای شهریار
به ایوان ندیدست پیکرنگار
چو دست و عنان توای شهریار
بایوان شاهان ندیدم نگار
نگارندهی چین نگاری ندید
زمانه چو تو شهریاری ندید
نگارندهی هور و کیوان و ماه
فروزندهی فر و دیهیم و گاه
بتان شبستان آن شهریار
برفتند پر بوی و رنگ و نگار
نشست اندر ایوان گوهرنگار
همی رای زد با می ومیگسار
یکی کاخ کرد اندران شهریار
بدو اندر ایوان گوهرنگار
نگارا بهارا کجا رفتهای
که آرایش باغ بنهفتهای
همین یاره وطوق واین گوشوار
همین جامهی زر گوهرنگار
بپوشید پس جامهی زرنگار
به سر برنهاد افسر شهریار
بگستهم گفت ای گو نامدار
یکی دختری داشتم چون نگار
فرستاد هر کس که بد بردرش
ز گوهر نگار افسری بر سرش
ز زرینه و گوهر شاهوار
ز یاقوت وز جامهی زرنگار
همان یاره و طوق با گوشوار
سه تاج گرانمایه گوهرنگار
همان خسروی طوق با گوشوار
صدوشست تا جامهی زرنگار
صلیبی فرستاد گوهر نگار
یکی تخت پرگوهر شاهوار
به دستور فرمود پس شهریار
که آن جامهی روم گوهر نگار
بپوشید پس جامهی شهریار
بیاویخت آن تاج گوهرنگار
چو خسرو فرود آمد از تخت بار
ابا جامهی روم گوهر نگار
ز زرین و سیمین گوهرنگار
ز دینار وز گوهر شاهوار
توانا و دانا و دارنده اوست
سپهر و زمین رانگارنده اوست
ازو گردیه شد چو خرم بهار
همان رخ پر از بوی و رنگ و نگار
فروهشته از گوش او گوشوار
به ناخن بر از لاله کرده نگار
نه چون تو خزان و نه چون تو بهار
نه چون تو بایوان چین بر نگار
ز دیبای چینی صد و چل هزار
ازان چند زربفت گوهرنگار
به سر برنهاد افسر خسروی
نگارش همه پیکر پهلوای
بروبش زرین صد و چل هزار
ز پیروزه بر زر کرده نگار
کهین تخت را نام بد میش سار
سر میش بودی برو بر نگار
ازین تابدان پایه بودی چهار
همه پایه زرین و گوهرنگار
ز یاقوت وز گوهر شاهوار
همان آلت و جامهی زرنگار
همان تاج دارد همان گوشوار
همه ساله با بوی و رنگ و نگار