غزل شماره ۳۰۲۹

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
آه كه دلم برد غمزه‌های نگاری
شیر شگرف آمد و ضعیف شكاری
هیچ دلی چون نبود خالی از اندوه
درد و غم چون تو یار و دلبر باری
از پی این عشق اشك‌هاست روانه
خوب شهی آمد و لطیف نثاری
چشم پیاپی چو ابر آب فشاند
تا ننشیند بر آن نیاز غباری
كان شكر آن لبست باد بقایش
تا كه نماند حزین و غوره فشاری
نك شب قدرست و بدر كرد عنایت
بر دل هر شب روی ستاره شماری
بی مه او جان چو چرخ زیر و زبر بود
ماهی بی‌آب را كی دید قراری
خود تو چو عقلی و این جهان همه چون تن
از تن بی‌عقل كی بیاید كاری
خلعت نو پوش بر زمین و زمانه
خلعت گل یافت از جناب تو خاری
گر نبدی خوی دوست روح فشانی
خود نبدی عاشقی و روح سپاری
خرقه بده در قمارخانه عالم
خوب حریفی و سودناك قماری
بهر كنارش همی كنار گشایم
هیچ كس آن بحر را ندید كناری
تن بزنم تا بگوید آن مه خوش رو
آنك ز حلمش بیافت كوه وقاری

جهانحریفخرقهدوستزمینعاشقعشقعقلغبارغمزهنگارچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید