غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«حریف» در غزلستان
حافظ شیرازی
«حریف» در غزلیات حافظ شیرازی
در شگفتم که در این مدت ایام فراق
برگرفتی ز حریفان دل و دل می دادت
ما نه رندان ریاییم و حریفان نفاق
آن که او عالم سر است بدین حال گواست
صراحی ای و حریفی گرت به چنگ افتد
به عقل نوش که ایام فتنه انگیز است
بازآی که بی روی تو ای شمع دل افروز
در بزم حریفان اثر نور و صفا نیست
حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود
بس طرفه حریفیست کش اکنون به سر افتاد
صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی
زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد
کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد
آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنید
تا نگویند حریفان که چرا دوری کرد
ای خوشا دولت آن مست که در پای حریف
سر و دستار نداند که کدام اندازد
خوش گرفتند حریفان سر زلف ساقی
گر فلکشان بگذارد که قراری گیرند
گیسوی چنگ ببرید به مرگ می ناب
تا حریفان همه خون از مژه ها بگشایند
دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم
خم می دیدم خون در دل و پا در گل بود
معاشران ز حریف شبانه یاد آرید
حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید
از آن افیون که ساقی در می افکند
حریفان را نه سر ماند نه دستار
سخن سربسته گفتی با حریفان
خدا را زین معما پرده بردار
حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی
کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار
اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش
حریف خانه و گرمابه و گلستان باش
شراب خانگیم بس می مغانه بیار
حریف باده رسید ای رفیق توبه وداع
عرصه بزمگاه خالی ماند
از حریفان و جام مالامال
صف نشینان نیکخواه و پیشکاران باادب
دوستداران صاحب اسرار و حریفان دوستکام
عشقبازی و جوانی و شراب لعل فام
مجلس انس و حریف همدم و شرب مدام
سخن درست بگویم نمی توانم دید
که می خورند حریفان و من نظاره کنم
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینم
مست است یار و یاد حریفان نمی کند
ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من
در بوستان حریفان مانند لاله و گل
هر یک گرفته جامی بر یاد روی یاری
ساغر ما که حریفان دگر می نوشند
ما تحمل نکنیم ار تو روا می داری
آن حریفی که شب و روز می صاف کشد
بود آیا که کند یاد ز دردآشامی
اگر این شراب خام است اگر آن حریف پخته
به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی
صد باد صبا این جا با سلسله می رقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
سعدی شیرازی
«حریف» در غزلیات سعدی شیرازی
بر سر خشمست هنوز آن حریف
یا سخنی می رود اندر رضا
دوش ای پسر می خورده ای چشمت گواهی می دهد
باری حریفی جو که او مستور دارد راز را
آری خوشست وقت حریفان به بوی عود
وز سوز غافلند که در جان مجمرست
با چون تو حریفی به چنین جای در این وقت
گر باده خورم خمر بهشتی نه حرامست
سعدی نه حریف غم او بود ولیکن
با رستم دستان بزند هر که درافتاد
نه حریف مهربانست حریف سست پیمان
که به روز تیرباران سپر بلا نباشد
گر ایستاد حریفی اسیر عشق بماند
و گر گریخت خیالش به تاختن بکشد
گر مطیع خدمتت را کفر فرمایی بگوید
ور حریف مجلست را زهر فرمایی بنوشد
می حلالست کسی را که بود خانه بهشت
خاصه از دست حریفی که به رضوان ماند
حریف مجلس ما خود همیشه دل می برد
علی الخصوص که پیرایه ای بر او بستند
نازنینی که سر اندر قدمش باید باخت
نه حریفی که توقع به وصالش دارند
ما چون نشانه پای به گل در بمانده ایم
خصم آن حریف نیست که تیرش خطا رود
یار آن حریف نیست که از در درآیدم
عشق آن حدیث نیست که از دل برون شود
غیرتم گوید نگویم با حریفان راز خویش
باز می بینم که در آفاق دفتر می شود
حریف را که غم جان خویشتن باشد
هنوز لاف دروغست عشق جانانش
نداند دوش بر دوش حریفان
که تنها مانده چون خفت از غمش دوش
مطرب اگر پرده از این رهزند
بازنیایند حریفان به هوش
حریف دوست که از خویشتن خبر دارد
شراب صرف محبت نخوردست تمام
مرا که با توام از هر که هست باکی نیست
حریف خاص نیندیشد از ملامت عام
هر چه کوته نظرانند بر ایشان پیمای
که حریفان ز مل و من ز تأمل مستم
حریف عهد مودت شکست و من نشکستم
خلیل بیخ ارادت برید و من نبریدم
همه عمر با حریفان بنشستمی و خوبان
تو بخاستی و نقشت بنشست در ضمیرم
سعدی چو حریف ناگزیرست
تن درده و چشم در قضا کن
هر که ننهادست چون پروانه دل بر سوختن
گو حریف آتشین را طوف پیرامن مکن
گر برود به هر قدم در ره دیدنت سری
من نه حریف رفتنم از در تو به هر دری
چو گل لطیف ولیکن حریف او باشی
چو زر عزیز ولیکن به دست اغیاری
صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفی
سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی
خیام نیشابوری
«حریف» در رباعیات خیام نیشابوری
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد
مولوی
«حریف» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
بیا درده می احمر كه هم بحر است و هم گوهر
برهنه كن به یك ساغر حریف امتحانی را
حریف دوزخ آشامان مستیم
كه بشكافند سقف سبزگون را
بزمیست نهان چنین حریفان را
جا نیست دگر شرابخواری را
بروید ای حریفان بكشید یار ما را
به من آورید آخر صنم گریزپا را
چو بود حریف یوسف نرمد كسی چو دارد
به میان حبس بستان و كه خاصه یوسف ما
شرب گل از ابر بود شرب دل از صبر بود
ابر حریف گیاه صبر حریف صبا
حریف بین كه فتادی تو شیر با خرگوش
مكن مبند به كلی ره مواسا را
چه بودی كه یك گوش پیدا شدی
حریف زبانهای مرغان ما
یا وصال یار باید یا حریفان را شراب
چونك دریا دست ندهد پای نه در جوی آب
آن حریفان چو جان و باقیان جاودان
در لطافت همچو آب و در سخاوت چون سحاب
میر شرابخانه چو شد با دلم حریف
خونم شراب گشت ز عشق و دلم كباب
از اول امروز حریفان خرابات
مهمان توند ای شه و سلطان خرابات
ببستی چشم یعنی وقت خوابست
نه خوابست آن حریفان را جوانست
بسی جان كه همیپرد ز قالب
ولی پایش حریف كش گرفتست
زهی مجلس كه ساقی بخت باشد
حریفانش جنید و بایزیدست
شب خیز كنید ای حریفان
شمعست و شراب و یار تنهاست
در كار شوید ای حریفان
كاین جا ما را عظیم كاریست
جمع باشید ای حریفان زانك وقت خواب نیست
هر حریفی كو بخسبد والله از اصحاب نیست
روحها مست شود از دم صبح از پی آنك
صبح را روی به شمس است و حریف نظرست
ساقیا این می از انگور كدامین پشتهست
كه دل و جان حریفان ز خمار آغشتهست
هر دل كه با هوای تو امشب شود حریف
او را یقین بدان تو كه فردا مباركست
عالم دون روسپیست چیست نشانی آن
آنك حریفیش پیش و آن دگرش در قفاست
هر آنك سر بودش بیم سر همش باشد
حریف بیم نباشد هر آنك شیر وغاست
شیشه چو بشكست و به هر سوی ریخت
چند كف پای حریفان كه خست
ای شراب طهور از كف حور
بر حریفان مجلس تو مباح
گر بو بری زین روشنی آتش به خواب اندرزنی
كز شب روی و بندگی زهره حریف ماه شد
گر بو بری زان روشنی آتش به خواب اندرزنی
كز شب روی و بندگی زهره حریف ماه شد
چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمهای گشتی
حریف همدمی گشتی كه آبی بر جگر دارد
شب رفت حریفان صبوحی به كجایید
كان مشعله از روزن اسرار برآمد
شراب عاشقان از سینه جوشد
حریف عشق در اسرار باشد
نه هر ابری حریف ماه گردد
كه اختر را بجز اختر نگیرد
چو ایشان را حریف از اندرونست
چه غم دارند اگر اصحاب رفتند
آن چنگ نشاط ساز نو یابد
وین گوش حریف تن تنن گردد
عشقست حریف حیله آموز
گرد از دغل و حیل برآرید
شب رفت حریفكان كجایید
شب تا برود شما بیایید
از جفاها یاد ماور ای حریف باوفا
زانك یاد آن جفاها در ره تو سد شود
ای دریغا كه حریفان همه سر بنهادند
باده عشق عمل كرد و همه افتادند
عشرتی هست در این گوشه غنیمت دارید
دولتی هست حریفان سر دولت خارید
جمع رندان و حریفان همه یك رنگ شدیم
گرویها بستانید و به بازار دهید
جامی كه عقل و روح حریف و جلیس اوست
نی نفس كوردل كه سوی دام میرود
مفكن گزافه مهره در این طاس روزگار
پرهیز از آن حریف كه هست اوستاد نرد
من از قطار حریفان مهار عقل گسستم
به پیش اشتر مستش یكی مهار چه باشد
ز های و هوی حریفان ز نای و نوش ظریفان
هوای نور صبوح و شراب نار چه میشد
ز دوستان چو ببری به زیر خاك روی
ز مار و مور حریفان خوش لقا سازد
شراب آتش و ما زادهایم از آتش
اگر حریف شناسید جز به ما مدهید
هزار حیله كنم من دغا و شیوه عشق
چو شه حریف نباشد دغا چه سود كند
مجلس گرم پرحلاوت او
از حریف فسرده خالی باد
شاخ گلی باغ ز تو سبز و شاد
هست حریف تو در این رقص باد
اگر حریف منی پس بگو كه دوش چه بود
میان این دل و آن یار می فروش چه بود
حریفان گر همیخواهی چو بسطامی و چون كرخی
مخور باده در این گلخن بر آن سقف معلا خور
همه شیشه شكستیم كف پای بخستیم
حریفان همه مستیم مزن جز ره هموار
استیزه گرست و لاابالیست
كی عشوه خورد حریف خون خوار
سر برآور ای حریف و روی من بین همچو زر
جان سپر كردم ولیكن تیر كم زن بر سپر
نظرش به سوی هر كس به مثال چشم نرگس
بودش زهر حریفی طرب و خمار دیگر
چو همنشین شود انگور با خم سركه
شراب او ترشی شد حریف اوست كبر
ننگ بگذار و با حریف بساز
جنگ بگذار جام و ساغر گیر
مست شو مست كن حریفان را
بار گیر از كمیت احمر گیر
آمیخته باش با حریفان
با آب شراب را میامیز
صدیق و مصطفی به حریفی درون غار
بر غار عنكبوت تنیدن گرفت باز
دوش حریف مست من داد سبو به دست من
بشكنم آن سبوی را بر سر نفس مرتبس
نفس ضعیف معده را من نكنم حریف خود
زانك خدوك میشود خوان مرا از این مگس
در این مقام خلیلست و بایزید حریف
بگیر جام مقیم و در این مقام مترس
بیا بیا كه حریفان همه به گوش تواند
بیا بیا كه حریفان تو را غلام مترس
حریف ماه شدی از عسس چه غم داری
صبوح روح چو دیدی ز صبح و شام مترس
هم ظریفی هم حریفی هم چراغی هم شراب
هم جهانی هم نهانی هم عیانی شاد باش
جفای او كه روان گریزپای مرا
حریف مرغ وفا كرد دانه و دامش
گر تو تنگ آیی ز ما زوتر برون رو ای حریف
كز ترش رویی همیرنجد دلارام ظریف
حریف جنگ گزیند تو هم درآ در جنگ
چو سگ صداع دهد تن مزن برآور سنگ
تا ز حریفان حسد چشم بدی درنرسد
كف به كف یار دهم در كنف غار روم
این دو حریف دلستان باد قرین دوستان
جیم جمال خوب تو جام عقار ای صنم
مرا گویی ظریفی كن دمی با ما حریفی كن
مرا گفتهست لاتسكن تو را همدم نمیدارم
چو زان یوسف جدا مانم یقین در بیت احزانم
حریف ظن بد باشم ندیم هر ندم باشم
خورشید بود مه را بر چرخ حریف ای جان
دانم كه بنگذاری در مجلس اغیارم
من از غصه چه ترسم چو با مرگ حریفم
ز سرهنگ چه ترسم چو از میر بجستم
حریفا اندر آتش صبر می كن
كه آتش آب می گردد به ایام
حریفی نیز خواهم غمگساری
ز بیخویشی نداند شادی از غم
وگر خواهد كه من دیوانه باشم
شوم خام و حریف خام گیرم
سبك گردیم چون باد بهاری
حریف سبزه و گلزار گردیم
زمستان و تموز از ما جدا شد
نه گرمیم ای حریفان و نه سردیم
حریف غمزه غماز گشتیم
ندیم طره طرار بودیم
حریف غمزه غماز گشتیم
به پیش طره طرار بودیم
حریف كهرباییم ار چو كاهیم
نه در زندان چو كاه كاهدانیم
شراب شیره انگور خواهم
حریف سرخوش مخمور خواهم
دانی كامروز از چه زردم
ای تو همه شب حریف نردم
زان سبو غسل قیامت بده از وسوسهام
به حق آنك ز آغاز حریفان بدهایم
رسن دام تو ما را چو رهانید ز چاه
ما از آن روز رسن باز و حریف رسنیم
همچو موسی ز درخت تو حریف نوریم
ما چرا عاشق برگ و زر قارون باشیم
هر زمان عشق درآید كه حریفان چونید
ما ز چون گفتن او واله و بیچون باشیم
وقف كردیم بر این باده جان كاسه سر
تا حریف سری و شبلی و ذاالنون باشیم
تا نجوشیم از این خنب جهان برناییم
كی حریف لب آن ساغر و پیمانه شویم
ساقی آمد كه حریفانه بده
گفتم اینك به گرو دستارم
عیسی حریف موسی یونس حریف یوسف
احمد نشسته تنها یعنی كه من جدایم
ورای وهم حریفی كنیم خوش با عشق
نه عقل گنجد آن جا نه زحمت اجسام
جز حریف ظریف نگزینیم
با كسان خسان نیامیزیم
گر چه فروتر بنشستم ز لطف
من ز حریفان به دو سر برترم
یار من و حریف من خوب من و لطیف من
چست من و ظریف من باغ من و بهار من
تا تو حریف من شدی ای مه دلستان من
همچو چراغ می جهد نور دل از دهان من
نیست شب سیاه رو جفت و حریف روز من
نیست خزان سنگ دل در پی نوبهار من
سرمه ماست گرد تو راحت ماست درد تو
كیست حریف و مرد تو ای شه مردآفرین
دو غماز دگر دارم یكی عشق و دگر مستی
حریفان را نمیگویم یكی از دیگری احسن
حریف آن لبی ای نی شب و روز
یكی بوسه پی ما اقتضا كن
از تو دارم التماسی ای حریف رازدار
حسن ظنی در هوی و مهر من با خویشتن
رقص كن در عشق جانم ای حریف مهربان
مطربا دف را بكوب و نیست بختت غیر از این
هله نیم مست گشتم قدحی دگر مدد كن
چو حریف نیك داری تو به ترك نیك و بد كن
پیش از آنك به حریفان دهی ای ساقی جمع
از همه تشنه ترم من بده آن ساغر من
تا حریف خود ببیند او یكی
امتحان او بیابد امتحان
مجلس خوش است و ما و حریفان همه خوشیم
آتش بیار و چاره مشتی سپند كن
خواهی كه شاهدان فلك جلوه گر شوند
دل را حریف صیقل آیینه رند كن
بشنیدهام كه عزم سفر میكنی مكن
مهر حریف و یار دگر میكنی مكن
اندر شكرستان تو از زهر ایمنیم
آن زهر را حریف شكر میكنی مكن
نظر به روی حریفان بكن كه مست تواند
نظر به روزن و دهلیز و آستانه مكن
با كی حریف بودهای بوسه ز كی ربودهای
زلف كه را گشودهای حلقه به حلقه مو به مو
نی تو حریف كی كنی ای همه چشم و روشنی
خفیه روی چو ماهیان حوض به حوض جو به جو
چون حریف شاه باشی ای طرب بیمن منوش
چون به بام شه روی ای پاسبان بیمن مرو
نه غم و نه غم پرستم ز غم زمانه رستم
كه حریف او شدستم كه در ستم ببست او
همه رندان و حریفان و بتان جمع شدند
وقت كار است بیا كار كن از كار مرو
به حریفان بنشین خواب مرو
همچو ماهی به تك آب مرو
تو اگر در فرح نهای كه حریف قدح نهای
چه برد طفل از لبش چو بود مست لبلبو
آمد یار و بر كفش جام میی چو مشعله
گفت بیا حریف شو گفتم آمدم هله
خرابات بتان درشد حریف رطل و ساغر شد
همه غیبش مصور شد زهی سرمست اندیشه
چه برهم گشتهاند این دم حریفان دل از مستی
برای جانت ای مه رو سری دركن در این خانه
هر روز پری زادی از سوی سراپرده
ما را و حریفان را در چرخ درآورده
من مست و حریفم مست زلف خوش او در دست
احسنت زهی شاهد شاباش زهی باده
چشم من و چشم تو حریفند
ای چشم ز چشم تو چریده
چون چرخ حریف آفتابیم
پنهان نشویم چون ستاره
بنگر سوی حریفان كه همه مست و خرابند
تو خمش باش و چنان شو هله ای عربده باره
گر بداند كه حریف لب كی خواهد شد
كی برنجد ز بریدن قلم بالیده
زعفران رخ ما از حذر چشم بد است
ما حریف چمن و لاله ستانیم همه
باده دهی مست كنی جمله حریفان مرا
عربده شان یاد دهی یا منشان درفكنی
عقل حریف جنگیی نفس مثال زنگیی
عشق چو مست و بنگیی صبر و حیا چو داوری
بشنو این خطاب را ساخته شو جواب را
ذره مر آفتاب را گشت حریف و بابتی
چشم ببستهای كه تا خواب كنی حریف را
چونك بخفت بر زرش دست دراز میكنی
نوح ز اوج موج تو گشته حریف تختهای
روح ز بوی كوی تو مست و خراب و والهی
بانك دفی كه صنج او نیست حریف چنبرش
درنرود به گوش ما چون هذیان كافری
آن صنم لطیف تو گر چه كه شد حریف تو
دست به زلف او مبر هان كه قرابه نشكنی
همه روی زمین نبود حریف آفتاب و مه
به شب پشت زمین روشن شود روی زمین تاری
نتانم بد كم از چنگی حریف هر دل تنگی
غذای گوشها گشته به هر زخمی و هر تاری
حریف من شو ای سلطان به رغم دیده شیطان
كه تا بینی رخ خوبان سر آن شاهدان خاری
بیا تا روز بر روزن بگردیم ای حریف من
ازیرا مرد خواب افكن درآمد شب به كراری
زهی كوچ و زهی رحلت زهی بخت و زهی دولت
من این را بیخبر گفتم حریفا تو خبر داری
حریف عشق پیش آید چو بیند مر تو را بیخود
كبابی از جگر در كف ز خون دل یكی جامی
مسلمانان مسلمانان ز جان پرسید كای سابق
ورای طور اندیشه حریفان را چه میپایی
ماییم در این گوشه پنهان شده از مستی
ای دوست حریفان بین یك جان شده از مستی
در غار فتم چون دل و دلدار حریفند
دلدار چو شد ای دل در غار چرایی
حریفت حاضر است آن جا كه هستی
ولیكن گر بگوید شرم داری
امروز حریف خاص عشقیم
برداشته جام لاابالی
از وسوسه چنین حریفی
وز دغدغه چنین دغایی
خواهم كه شوم شبی حریفت
ای ماه بگو كه كی برآیی
در مجلس دل درآ كه آن جا
عیش است و حریف آسمانی
هم دكان شد این دلم با عشقت ای كان طرب
خوش حریفی یافت او هم در دكان هم كارهای
یك صراحی پیشم آورد آن حریف نیك خو
گشت جانم زان صراحی بیخودی خمارهای
عسس و شحنه چه گویند حریفان ملك را
همه در روی درافتند كه بس خوب خصالی
به میان این ظریفان به سماع این حریفان
ره بوسه گر نباشد برسد كنار باری
تو نه از فرشتگانی خورش ملك چه دانی
چه كنی ترنگبین را تو حریف گندنایی
كی شود با تو معول كه چنین صاعقهای
كی كند با تو حریفی كه همه عربدهای
چون ببیند كه سر خویش نمیگیرد او
گوید او را كه حریفی و ظریفی و روی
ای نشسته با حریفان بر زمین
وز درون بر هفت كیوان میروی
این حریفان را بخندان لحظهای
مجلس ما را بیارا ساعتی
گر من غزل نخوانم بشكافد او دهانم
گوید طرب بیفزا آخر حریف كاسی
ور راه نیستی به یمین از سوی شمال
كی چون چمن حریف جنوب و شمولمی
تا چند شب پناه حریفان بد شود
تا چند روز پرده درد بر مستری
عابد و معبود من شاهد و مشهود من
عشق شناس ای حریف در دل انسانیی
مست نیم ای حریف عقل نرفت از سرم
غمزه جادوش كرد جان مرا ساحری
دم زدن ماهیان آب بود نی هوا
زانك هوا آتشیست نیست حریف تری
خرقه بده در قمارخانه عالم
خوب حریفی و سودناك قماری
از شش و از پنج بگذرید و ببینید
شهره حریفان و مقبلانه قماری
بگیر طبله شكر بخور به طبل كه نوشت
مكوب طبل فسانه چرا حریف زبانی
بت خیال تو سازی به پیش بت به نمازی
چو گبر اسیر بتانی چو زن حریف نفاسی
تو راست باش چو تیر و حریف كژ چو كمان
چو تیر زه به دهان گیر چون درافتادی
به سوی مجلس خوبان بكش حریفان را
به خضر و چشمه حیوان بكن قلاوزی
خمش كه خوان بنهادند وقت خوردن شد
حریف صرفه برد گر تمام برخوانی
مثال دنب ز پس ماندهای ز سرمستان
تو مست بستر گرمی حریف بالینی
اخلایی اخلایی خبر جان را كه میدانم
كه تو بر راه اندیشه حریفان را همی پایی
ای طربستان، چه لطیفی؟! ای سرمستان چه ظریفی؟!
ده بخوری تو بدهی یك، كی بود این شرط حریفی؟!
«حریف» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
در خانه تصویر تو یعنی دل تو
بر رویاند دو صد حریف زیبا
امشب هردل که همچو مه در طلب است
مانندهی زهره او حریف طرب است
برجه که سماع روح برپای شده است
وان دف چو شکر حریف آن نای شده است
جانی که حریف بود بیگانه شده است
عقلی که طبیب بود دیوانه شده است
دل دوش در این عشق حریف ما بود
شب تا به سحرگاه نخفت و ناسود
گفتم که مرا حریف اوباش کنند
گفتا نی نی مست شوی فاش کنند
چون آب و شراب با حریفان آمیز
چندانکه رسم بجای کج دار و مریز
امروز حریف عشق بانگی زد فاش
گر اوباشی جز بر اوباش مباش
چون باده بجوش در خم قالب خویش
وانگاه به خود حریف و هم ساقی باش
امروز چو حلقه مانده بیرون دریم
با حلقه حریف گشته همچون کمریم
چون حلقهی چشم اگر حریف نظریم
باید که ازین حلقهی در درگذریم
امشب که حریف دلبر دلداریم
یارب که چها در دل و در سر داریم
امشب که حریف مشتری و ماهم
با مهرویان چون شکر همراهم
گفتم که بر حریف غمگین منشین
جز پهلوی خوشدلان شیرین منشین
من دوش حریف تو نگشتم از خواب
خوردی و نصیب بنده پنهان کردی
امشب منم و یکی حریف چو منی
بر ساخته مجلسی برسم چمنی
پیوسته حریف عشق و گرمی میباش
تا عاشق گرم از تو برد عنینی
ای آنکه غلام خسرو شیرینی
با عشق بساز گر حریف دینی
ای آنکه حریف بازی ما بدهای
این مجلس جانست چرا تن زدهای
در سینه منم حریف و انباز کسی
سرمستم کی نهان کنم راز کسی
شادی شادی و ای حریفان شادی
زان سوسن آزاد هزار آزادی
خفتند حریفان همه چارهات اینست
کاندر می لعل و در سر خود پیچی