خیاط روزگار به بالای هیچ مرد
پیراهنی ندوخت كه آن را قبا نكرد
بنگر هزار گول سلیم اندر این جهان
دامان زر دهند و خرند از بلیس درد
گلهای رنگ رنگ كه پیش تو نقلهاست
تو می خوری از آن و رخت میكنند زرد
ای مرده را كنار گرفته كه جان من
آخر كنار مرده كند جان و جسم سرد
خود با خدای كن كه از این نقشهای دیو
خواهی شدن به وقت اجل بیمراد فرد
پاها مكش دراز بر این خوش بساط خاك
كاین بستریست عاریه میترس از نورد
مفكن گزافه مهره در این طاس روزگار
پرهیز از آن حریف كه هست اوستاد نرد
منگر به گرد تن بنگر در سوار روح
میجو سوار را به نظر در میان گرد
رخسارها چون گل لابد ز گلشنیست
گلزار اگر نباشد پس از كجاست ورد
سیب زنخ چو دیدی میدان درخت سیب
بهر نمونه آمد این نیست بهر خورد
همت بلند دار كه با همت خسیس
چاوش پادشاه براند تو را كه برد
خاموش كن ز حرف و سخن بیحروف گوی
چون ناطقه ملایكه بر سقف لاجورد