غزل شماره ۵۴۲

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
بی گاه شد بی‌گاه شد خورشید اندر چاه شد
خورشید جان عاشقان در خلوت الله شد
روزیست اندر شب نهان تركی میان هندوان
هین ترك تازیی بكن كان ترك در خرگاه شد
گر بو بری زان روشنی آتش به خواب اندرزنی
كز شب روی و بندگی زهره حریف ماه شد
گردیم ما آن شب روان اندر پی ما هندوان
زیرا كه ما بردیم زر تا پاسبان آگاه شد
ما شب روی آموخته صد پاسبان را سوخته
رخ‌ها چو گل افروخته كان بیذق ما شاه شد
بشكست بازار زمین بازار انجم را ببین
كز انجم و در ثمین آفاق خرمنگاه شد
تا چند از این استور تن كو كاه و جو خواهد ز من
بر چرخ راه كهكشان از بهر او پركاه شد
استور را اشكال نه رخ بر رخ اقبال نه
اقبال آن جانی كه او بی‌مثل و بی‌اشباه شد
تن را بدیدی جان نگر گوهر بدیدی كان نگر
این نادره ایمان نگر كایمان در او گمراه شد
معنی همی‌گوید مكن ما را در این دلق كهن
دلق كهن باشد سخن كو سخره افواه شد
من گویم ای معنی بیا چون روح در صورت درآ
تا خرقه‌ها و كهنه‌ها از فر جان دیباه شد
بس كن رها كن گازری تا نشنود گوش پری
كان روح از كروبیان هم سیر و خلوت خواه شد

آتشآفاقاقبالحریفخرقهخرمنخلوتخوابخورشیددلقزمینزهرهسخنعاشقهندوگوهر


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید