غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«آفاق» در غزلستان
حافظ شیرازی
«آفاق» در غزلیات حافظ شیرازی
سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
مکارم تو به آفاق می برد شاعر
از او وظیفه و زاد سفر دریغ مدار
گر خلوت ما را شبی از رخ بفروزی
چون صبح بر آفاق جهان سر بفرازم
بوی دل کباب من آفاق را گرفت
این آتش درون بکند هم سرایتی
به رخ چو مهر فلک بی نظیر آفاق است
به دل دریغ که یک ذره مهربان بودی
سعدی شیرازی
«آفاق» در غزلیات سعدی شیرازی
ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار
فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست
گفتم آتش درزنم آفاق را
گفت سعدی درنگیرد با منت
بسیار چو ذوالقرنین آفاق بگردیدست
این تشنه که می میرد بر چشمه حیوانت
رسید ناله سعدی به هر که در آفاق
و گر عبیر نسوزد به انجمن چه رسد
گر در جهان بگردی و آفاق درنوردی
صورت بدین شگرفی در کفر و دین نباشد
گویی آن صبح کجا رفت که شب های دگر
نفسی می زد و آفاق منور می شد
که در آفاق چنین روی دگر نتوان دید
یا مگر آینه در پیش جمالش دارند
با دوست باش گر همه آفاق دشمنند
کو مرهمست اگر دگران نیش می زنند
موضعی در همه آفاق ندانم امروز
کز حدیث من و حسن تو خبر می نرود
غیرتم گوید نگویم با حریفان راز خویش
باز می بینم که در آفاق دفتر می شود
همه شب های جهان روز کند طلعت او
گر چو صبحیش نظر بر همه آفاق آید
رسید ناله سعدی به هر که در آفاق
هم آتشی زده ای تا نفیر می آید
آدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد
بلکه در جنت فردوس نباشد چو تو حور
در آفاق گشادست ولیکن بستست
از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر
گلی چو روی تو گر ممکنست در آفاق
نه ممکنست چو سعدی هزاردستانش
مانند تو آدمی در آفاق
ممکن نبود پری ندیدم
دیدم همه دلبران آفاق
چون تو به دلاوری ندیدم
دیدم همه صوفیان آفاق
مثل تو قلندری ندیدم
کس ننالید در این عهد چو من در غم دوست
که به آفاق نظر می رود از شیرازم
چو ناف آهو خونم بسوخت در دل تنگ
برفت در همه آفاق بوی مشکینم
به حسن قامتت سروی در آفاق
نپندارم که باشد غالب الظن
فی الجمله قیامت تویی امروز در آفاق
در چشم تو پیداست که باب فتنست آن
سعدی غمش از دست مده گر ندهد دست
کی دست دهد در همه آفاق چنویی
باری مگرت بر رخ جانان نظر افتاد
سرگشته چو من در همه آفاق بگشتی
مرا و گر همه آفاق خوبرویانند
به هیچ روی نمی باشد از تو خرسندی
مگر در آینه بینی و گر نه در آفاق
به هیچ خلق نپندارمت که مانندی
به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را
کان چه در وهم من آید تو از آن خوبتری
یکی لطیفه ز من بشنو ای که در آفاق
سفر کنی و لطایف ز بحر و کان آری
سحر سخنم در همه آفاق ببردند
لیکن چه زند با ید بیضا که تو داری
اگر به حسن تو باشد طبیب در آفاق
کس از خدای نخواهد شفای رنجوری
عجب در آن نه که آفاق در تو حیرانند
تو هم در آینه حیران حسن خویشتنی
گر در آفاق بگردی بجز آیینه تو را
صورتی کس ننماید که بدو می مانی
مولوی
«آفاق» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
تشریف ده عشاق را پرنور كن آفاق را
بر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش را
فتنه عشاق كند آن رخ چون روز تو را
شهره آفاق كند این دل شب گرد مرا
ور نه از تشنیع و زاریها جهانی پر كنم
از فراق خدمت آن شاه من آفاق را
دررو به عشق دینی تا شاهدان ببینی
پرنور كرده از رخ آفاق آسمان را
چه روزست و چه روزست چنین روز قیامت
مگر نامه اعمال ز آفاق پریدهست
بیا تو مفخر آفاق شمس تبریزی
كه تو غریب مهی و غریب اركانت
بشكست بازار زمین بازار انجم را ببین
كز انجم و در ثمین آفاق خرمنگاه شد
خبر ببر سوی تبریز مفخر آفاق
مگر كه مدح تو را شمس دین ما گوید
همه آفاق پرستاره شود
گازری را مراد برناید
تنها نه آدمی حیوان نیز همچنین
ور نی ندیدی تو در آفاق جانور
نوای طوطیان آفاق پر شد
كه شكرها به خروارست امروز
هزار سنگ ز آفاق بر سرم آید
چنان نباشد كز دست یار خوش خو سنگ
من عاشق و مشتاقم من شهره آفاقم
رحم آر و مكن طاقم من خانه نمیدانم
خورشید رسولان بفرستاد در آفاق
كاینك یزك مشرق و ما جیش عتیدیم
شمس تبریز كه آفاق از او شد پرنور
من به هر سوی چو سایه ز پیش گردیدم
برآی مفخر آفاق شمس تبریزی
كه عاشق رخ پرنور شمس وار توام
جوار مفخر آفاق شمس تبریزی
بهشت عدن بود هم در آن جوار روم
درآ ای مه آفاق كه روزن بگشادم
شبی بر رخ من تاب لبی بر لب من زن
چو نور لامكان آفاق بگرفت
من از جا و مكان گویم زهی رو
من گرد ره را كاستم آفاق را آراستم
وز جرم تو برخاستم باشد كه با ما خو كنی
راهب آفاق شدم با همگان عاق شدم
از همگان میببرم تا كه تو از من نبری
خداوندی است شمس الدین تبریز
كه او را نیست در آفاق ثانی
چو من این وصل بدیدم همه آفاق دویدم
طلبیدم نشنیدم كه چه بد نام جدایی
چو من این وصل بدیدم همه آفاق دویدم
طلبیدم نشنیدم كه چه بد نام جدایی
خمش كه مفخر آفاق شمس تبریزی
بشست نام و نشان مرا به خوش لقبی
به ناشتاب سعادت مرا رسید شتاب
چنانك كعبه بیاید به نزد آفاقی
در آفاق گردون زمانی پریدی
گذشتی بدان شه كه او را سزایی
حاضر و آواره را، مسندی ایم هو كی
كعبهوار آفاق را، مسجدی ایم هو كی
«آفاق» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
بر کعبهی نیستی طوافی دارد
عاشق چو ز کعبه است آفاقی نیست
گر جملهی آفاق همه غم بگرفت
بیغم بود آنکه عشق محکم بگرفت
آن تاق که نیست جفتش اندر آفاق
با بنده بباخت تاق و جفتی به وفاق
گر باده دهم به شهری و آفاقی
عقلی نگذارم به جهان من باقی
فردوسی
«آفاق» در شاهنامه فردوسی
بجست آنچ هرگز نجستست کس
سخن ماند ازو اندر آفاق و بس