غزل شماره ۴۸۶

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
به حق چشم خمار لطیف تابانت
به حلقه حلقه آن طره پریشانت
بدان حلاوت بی‌مر و تنگ‌های شكر
كه تعبیه‌ست در آن لعل شكرافشانت
به كهربایی كاندر دو لعل تو درجست
كه گشت از آن مه و خورشید و ذره جویانت
به حق غنچه و گل‌های لعل روحانی
كه دام بلبل عقل‌ست در گلستانت
به آب حسن و به تاب جمال جان پرور
كز آن گشاد دهان را انار خندانت
بدان جمال الهی كه قبله دل‌هاست
كه دم به دم ز طرب سجده می‌برد جانت
تو یوسفی و تو را معجزات بسیارست
ولی بس‌ست خود آن روی خوب برهانت
چه جای یوسف بس یوسفان اسیر توند
خدای عز و جل كی دهد بدیشانت
ز هر گیاه و ز هر برگ رویدی نرگس
برای دیدنت از جا بدی به بستانت
چو سوخت ز آتش عشق تو جان گرم روان
كجا دهد شه سردان به دست سردانت
شعاع روی تو پوشیده كرد صورت تو
كه غرقه كرد چو خورشید نور سبحانت
هزار صورت هر دم ز نور خورشیدت
برآید از دل پاك و نماید احسانت
درون خویش اگر خواهدت دل ناپاك
ز ابلهی و خری می‌كشد به زندانت
نه هیچ عاقل بفریبدت به حیلت عقل
نه پای بند كند جاده هیچ سلطانت
تو را كه در دو جهان می‌نگنجی از عظمت
ابوهریره گمان چون برد در انبانت
به هر غزل كه ستایم تو را ز پرده شعر
دلم ز پرده ستاید هزار چندانت
دلم كی باشد و من كیستم ستایش چیست
ولیك جان را گلشن كنم به ریحانت
بیا تو مفخر آفاق شمس تبریزی
كه تو غریب مهی و غریب اركانت

آتشآفاقاسیربستانبلبلتبریزجهانحلقهخداخمارخندانخورشیددهانسلطانشعرطربطرهعاقلعشقعقلغریبغزلغنچهلعلنرگسچشمگلستانگلشنگمان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید