غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«گمان» در غزلستان
حافظ شیرازی
«گمان» در غزلیات حافظ شیرازی
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت
مردم دیده ز لطف رخ او در رخ او
عکس خود دید گمان برد که مشکین خالیست
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز
هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد
ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز
مست است و در حق او کس این گمان ندارد
دلی که با سر زلفین او قراری داد
گمان مبر که بدان دل قرار بازآید
یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر
کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی
سعدی شیرازی
«گمان» در غزلیات سعدی شیرازی
اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی
گمان برند که پیراهنت گل آکندست
ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند که سعدی ز دوست خرسندست
گمان برند که در باغ عشق سعدی را
نظر به سیب زنخدان و نار پستانست
که گفت سعدی از آسیب عشق بگریزد
به دوستی که غلط می برد گمان ای دوست
ز آسمان آغاز کارم سخت شیرین می نمود
کی گمان بردم که شهدآلوده زهر ناب داشت
گر از دیار به وحشت ملول شد سعدی
گمان مبر که به معنی ز یار برگردد
از خیال آمدن و رفتنش اندر دل و چشم
با گمان افتم و گر خود به یقین می گذرد
چنین غزال که وصفش همی رود سعدی
گمان مبر که به تنها شکار ما باشد
تو گمان مبر که سعدی ز جفا ملول گردد
که گرش تو بی جنایت بکشی جفا نباشد
سعدی اگر نظر کند تا نه غلط گمان بری
کو نه به رسم دیگران بنده زلف و خال شد
تو را سماع نباشد که سوز عشق نبود
گمان مبر که برآید ز خام هرگز دود
گمان برند که در عودسوز سینه من
بمرد آتش معنی که بو نمی آید
بی دل گمان مبر که نصیحت کند قبول
من گوش استماع ندارم لمن یقول
که نه روی خوب دیدن گنهست پیش سعدی
تو گمان نیک بردی که من این گناه دارم
هرگزم این گمان نبد با تو که دوستی کنم
باورم این نمی شود با تو نشسته کاین منم
عجب دارم ز بخت خویش و هر دم در گمان افتم
که مستم یا به خوابم یا جمال یار می بینم
گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد
چو پایانم برفت اکنون بدانستم که دریایی
ز کبر و ناز چنان می کنی به مردم چشم
که بی شراب گمان می برد که مخموری
چنان موافق طبع منی و در دل من
نشسته ای که گمان می برم در آغوشی
از من گمان مبر که بیاید خلاف دوست
ور متفق شوند جهانی به دشمنی
گمان مبر که بداریم دستت از فتراک
بدین قدر که تو از ما عنان بگردانی
سر ارادت سعدی گمان مبر هرگز
که تا قیامت از این آستان بگردانی
خیام نیشابوری
«گمان» در رباعیات خیام نیشابوری
قومی متفکرند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین
مولوی
«گمان» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
داشت مرا چو جان خود رفت ز من گمان بد
بر كتفم نهاد او خلعت نورسیده را
ای تو به نور مستقل وی ز تو اختران خجل
بس دودلی میان دل ز ابر گمان چرا چرا
هر چیز گمان بردم در عالم و این نی
كاین جاه و جلالست خدایی نظری را
گمان او بسستش زهر قاتل
كه در قند تو دارد بدگمانها
بر غیر خدا حسد نیارد
آن كس كه گمان برد خدا را
ور تو ز گمان ما برونی
پس زنده ز كیست این گمانها
چو عدواید تو گردد چو كرم قید تو گردد
چو یقین صید تو گردد بدران دام گمان را
در گمان و وسوسه افتاده عقل
زانك تو فوق گمانی فاسقنا
این در گمان نبود در او طعن میزدیم
در هیچ آدمی منگر خوار ای كیا
هزارساله گذشتی ز عقل و وهم و گمان
تو از كجا و فشارات بدگمان ز كجا
خیال دوست تو را مژده وصال دهد
كه آن خیال و گمان جانب یقین كشدا
ز اول عشق من گمان بردم
كه تصور كنم ختام تو را
جای آن هست ار گمان بد بریم
ز آنك بیمكری امین جستیم نیست
در وحشتی بماند كه تن را گمان نبود
جان رفت جانبی كه بدان جا گمان نرفت
ولیك مرغ قفص از هوا كجا داند
گمان برد ز نژندی كه خود مرا پر نیست
به جای دارو او خاك میزند در چشم
بدان گمان كه مگر سرمه است و خاك و دواست
تو را كه در دو جهان مینگنجی از عظمت
ابوهریره گمان چون برد در انبانت
آن كه ز دیو زاده بد دست جفا گشاده بد
هیچ گمان مبر كه او در بر حور میرود
هیچ دلی نشان دهد هیچ كسی گمان برد
كاین دل من ز آتش عشق كسی چه میشود
فارس چو تویی باید ای شاه سوار من
كز وهم و گمان زان سو میراند و میتازد
ای قوم گمان برده كه آن مشعلهها مرد
آن مشعله زین روزن اسرار برآمد
هر سو نگران تست دلها
وان سو كه تویی گمان ندارد
آن گمان ترسا برد ممن ندارد آن گمان
كو مسیح خویشتن را بر چلیپا میكشد
گل صدبرگ به پیش تو فروریخت ز خجلت
كه گمان برد كه او هم رخ رعنای تو دارد
سر خود پیش فكنده چو گنه كار تو عرعر
كه خطا كرد و گمان برد كه بالای تو دارد
تو بخند خنده اولی كه روان شوی به مولی
كرمش روا ندارد به كریم بدگمان شد
من گمانم تو عیان پیش تو من محو به هم
چون عیان جلوه كند چهره گمان برخیزد
من گمانم تو عیان پیش تو من محو به هم
چون عیان جلوه كند چهره گمان برخیزد
از حصار فلكی بانگ امان میخیزد
وز سوی بحر چنین موج گمان میآید
كی گمان دارد كه او دزدی كند
خاصه شه صوفی شد آمد مو سترد
نه پیك تیزرو اندر وجود مرغ گمانست
یقین بدان كه یقین وار از گمان بگریزد
گمان عارف در معرفت چو سیر كند
هزار اختر و مه اندر آن گمان نرسد
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر كه مرا درد این جهان باشد
كدام دانه فرورفت در زمین كه نرست
چرا به دانه انسانت این گمان باشد
ولی چو مست كنی مر مرا غلط گردم
گمان برم كه امیرم چرا شوم منقاد
تنی كه تابش خورشید جان بر او آید
گمان مبر كه سر سایه هما دارد
ز مستیاش چه گمان بردمی كه بعد از می
ز هجر عربده كن آن خمار بازآید
ورای عشق هزاران هزار ایوان هست
ز عزت و عظمت در گمان نمیآید
تو گمان میبری كه شیران نیز
چون سگان از برون در میرند
نشوم شاد اگر گمان دارم
كه گهی شاد و گاه غمگینید
نشوم شاد اگر گمان دارم
كه گهی شاد و گاه غمگینید
چون ز عقل و جان و دل برخاستی بیرون شدی
این یقین و این عیان هم در گمانست ای پسر
صنما این چه گمانست فرودست حقیر
تا بدین حد مكن و جان مرا خوار مگیر
نیست را هست گمان بردهای از ظلمت چشم
چشمت از خاك در شاه شود خوب و منیر
این هم از مكر كه تا درفكند مسكینی
كه بر او رحم كند او به گمان و پندار
چون ز عقل و جان و دل برخاستی
این یقین هم در گمانست ای پسر
گمان خواجه چنانست كه خواجه بهتر گشت
ولیك هست چو بیمار دق واپستر
چون تو گمانی ابدا خایفی از روز یقین
عین گمان را تو به سر عین یقین دان و مترس
خواجه غلط كردهای در صفت یار خویش
سست گمان بودهای عاقبت كار خویش
شنودی شمس تبریزی گمان بردی از او چیزی
یكی سری دل آمیزی تو را آمد عیان ای دل
بقا اندر بقا باشد طریق كم زنان ای دل
یقین اندر یقین آمد قلندر بیگمان ای دل
تا كه كبود است صبح روز بود در گمان
چونك بشد نیم روز نیست دگر قیل و قال
لذت تازیانهام كی برسد به لاشهاش
چون كه گمان برد كه من بهر فناش می زنم
در دل هر فغان او چاشنی سرشتهام
تا نبری گمان كه من سهو و خطاش می زنم
آنك كسی گمان نبرد رفت گمان من بدو
تا كه چنین به عاقبت بر سر آن گمان شدم
تریاق جهان دید و گمان برد كه زهر است
ای مژده دلی را كه ز پندار خریدیم
این بام فلك كه مجمع جانهاست
ز آن خوشتر بد كه من گمان بردم
در من ز كجا رسد گمانها
سبحان الله كجا فتادم
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن
تو گمان داشتی ای جان كه مگر رفتم و مردم
ز فراق جان من گر ز دو دیده در فشاند
تو گمان مبر كه از وی دل پرگهر ندارم
فلسفی زین بخورد فلسفهاش غرق شود
كه گمان داشت كه ما زان علل فاسدهایم
متفرق شود اجزای تو هنگام اجل
تو گمان برده كه جمعیت اجزا نكنم
ور زان كه در گمانی نقش گمان ز من دان
زان نقش منكران را در قعر می كشانم
خموش كردم تا وقت خلوت تو رسد
ولی مبر تو گمان بد ای گرفتارم
چو آفتاب رخ تو بتافت بر رخ من
گمان فتاد رخم را كه هم عذار توام
چو سیمبر به صفا تنگمان به بر گیرد
فلك كه كره تند است ماش رام كنیم
به حق آنك گمانهای بد فرستی تو
به هدهدی كه بخواهی كه جان ببر زین دام
در من از این خوشتر نگر كب حیاتم سر به سر
چندین گمان بد مبر ای خایف از اهلاك من
لاف زدم كه هست او همدم و یار غار من
یار منی تو بیگمان خیز بیا به غار جان
تا چه خیال بستهای ای بت بدگمان من
تا چو خیال گشتهام ای قمر چو جان من
چون رسید این جا گمانم مست شد
دل گرفته خوش بغلهای گمان
در گمان افتد دلم زین واقعه
این دل ترسان بدپندار من
به حق این سه و آن چار رو ترش نكنی
كه تا نیفتد این دل به صد هزار گمان
از می این جهانیان حق خدا نخوردهام
سخت خراب میشوم خائفم از گمان تو
گمان خاینی می بر تو بر جان امین شكلت
كه گر تو ساده دل باشی ندارد سود امینی تو
خورشید معینت شد اقبال قرینت شد
مقصود یقینت شد بیشك و گمان برگو
ز تو دلها پر از نور یقین است
یقین را از گمان گویم زهی رو
چو سجده كرد آیینه مر او را
بر آن آیینه زنگار گمان كو
تاج و تختی كاندرون داری نهان ای نیكبخت
در گمان كیقباد و سنجر و سهراب كو
گمان برد كه مگر جرم او طمع بودهست
نه بلك خس طمعی بود آن جریمت او
جان عزیزان گشته خون تا عاقبت چون است چون
از بدگمانی سرنگون در انتها آویخته
هر كی بدان گمان برد از كف مرگ جان برد
آنك نگویم آن برد اینت عظیم منزله
چنین اندیشه را هر كس نهد دامی به پیش و پس
گمان دارد كه درگنجد به دام و شست اندیشه
ای دریغا ای دریغا ای دریغا ای دریغ
بر چنان چشم عیان چشم گمان بگریسته
روز خندان در رخ عین الیقین
كافرستان گمان را شب شده
سر دل تو جز ولا تا نبود كه بیگمان
بر سر بینیت كند سر دلت علامتی
هر چه كه میدهی بده بیخبر آن كسی كه او
بر تو گمان برد كه تو بهر گزند میدهی
چو من دزدی بدم رهبر طمع كردم بدان گوهر
برآوردم یكی شكلی كه بیرون از گمانستی
لطیفان و ظریفانی كه بودستند در عالم
رمیده و بدگمان بودند همچون كبك كهساری
صد نور یقین سجده كن روی چو ماهش
كی سوی مهش راه بزد ابر گمانی
مرا هر لحظه قربان است جانی
تو را هر لحظه در بنده گمانی
كه را بود این گمان كه بازیابیم
نشانی زین چنین فتنه نشانی
مرا هر لحظه منزل آسمانی
تو را هر دم خیالی و گمانی
همه از دست دل فریاد كردند
فتادم زین حدیث اندر گمانی
ای داده تو عقل بدگمان را
بر بام دماغ پاسبانی
من گمانها داشتم اندر وفای لطف تو
لیك در وهمم نیامد این وفا شاد آمدی
شه و شاهین جلالی كه چنین باپر و بالی
نه گمانی نه خیالی همه عینی و عیانی
بدگمان باشد عاشق تو از اینها دوری
همه لطفی و ز سر لطف دگر آغازی
در گمانی ز معاد خود و از مبدا خود
شودت عین چو با اهل عیان نستیزی
چون كه قاف یقین راسخ و بیلرزه بود
در گمانی تو مگر كه چو كمان میلرزی
تن زنم زیرا ز حرف مشكلش
هر كسی را صد گمان آید همی
با یقین پاكشان بسرشتهای
چونشان اندر گمان افكندهای
تا گمان آید كه بر تو ظلم رفت
چون ضعیفان شور و شكوی میكنی
گه گه گمان بریم كه این جمله فعل ماست
این هم ز توست مایه پندار ما تویی
گر صد هزار خلق تو را رهزند كه نیست
اندر گمان مباش كه آن است آن یكی
گفت مرا می خوری یا چه گمان میبری
كیست برون از گمان جز دل ربانیی
تو خویش درد گمان بردهای و درمانی
تو خویش قفل گمان بردهای كلیدستی
گمان كه جزو یقینست شد یقین ز یقین
وگر جدا هلیش از یقین گمان داری
بگفت حیله مكن هین گمان مبر كه اگر
تن تو حیله شدی سر به سر ز ما رستی
گره را تو بگشا ایا شمس تبریز
گره از گمانست و تو صد عیانی
گمانهای ناخوش برد بر تو دلها
نداند كه تو حاضر هر گمانی
گمان میبری و این یقین و گمان
گمان میبرم من كه مانا تویی
«گمان» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
نتوان به گمان دشمن از دوست برید
نتوان به خیالی ز حقیقت برخاست
در عشق توام وفا قرین میباید
وصل تو گمانست و یقین میباید
در عشق توم وفا قرین میباید
وصل تو گمانست، یقین میباید
لاحول همی کنم ولیکن لاحول
در عشق گمان مکن که سودی دارد
خواهی که برون روم مرا بگشا در
ور نگشائی گمان بد نیز مبر
من دوش بدیدم کمرت را ز میان
هان تا نبری گمان بد بر دگران
معشوق من از همه نهانست بدان
بیرون ز کمان هر گمانست بدان
دل در تو گمان بد بر دور از تو
این نیز ز ضعف خود برد دور از تو
فردوسی
«گمان» در شاهنامه فردوسی
ز نام و نشان و گمان برترست
نگارندهی بر شده پیکرست
سه پاس تو چشم است وگوش و زبان
کزین سه رسد نیک و بد بیگمان
کی نامور سر سوی آسمان
برآورد و بدخواست بر بدگمان
چو دانسته شد چاره ساز آن زمان
به خیره مترس از بد بدگمان
چنین داد پاسخ ورا پیشکار
که ایدون گمانم من ای شهریار
ترا باد پیروزی از آسمان
مبادا بجز داد و نیکی گمان
همه دست برداشته به آسمان
همی خواندندش به نیکی گمان
مبر خود به مهر زمانه گمان
نه نیکو بود راستی در کمان
بیامد به کردار باد دمان
سری پر ز پاسخ دلی پرگمان
همی جست آن روز تا شب زمان
نه آگاه دژدار از آن بدگمان
که بگشاد زین گونه تیر از کمان
چه سنجد به پیش اندرش بدگمان
وگر هیچ کژی گمانی برم
به زیر پی پیلتان بسپرم
شود رام گویی منوچهر شاه
جوانی گمانی برد یا گناه
اگر شاه رابد نگردد گمان
نباشد ازو ننگ بر دودمان
ترا خود خرد زان ما بیشتر
روان و گمانت به اندیشتر
دل روشنم بر تو شد بدگمان
بگویی مرا تا زهی گر کمان
چنین است و این بر دلم شد درست
همین بدگمانی مرا از نخست
می و مجلس آراست و شد شادمان
جهان پاک دید از بد بدگمان
که نوشه زی ای شاه تا جاودان
ز جان تو کوته بد بدگمان
گمانم چنان بد که سندان سرش
که شد دوخته مغز تا مغفرش
چنان آمدم شهریارا گمان
کزو کوه زنهار خواهد بجان
گمانی چنان بردم ای شهریار
که دارم مگر آتش اندر کنار
به کابل بباش و به شادی بمان
ازین پس مترس از بد بدگمان
گسی کردمش با دلی شادمان
کزو دور بادا بد بدگمان
ز من خواست پیمان و دادم زمان
که هرگز نباشم بدو بدگمان
که من در دل ایدون گمانم همی
که آمد به تنگی زمانم همی
ز نارفتن کار نوذر همان
یکایک بگفتند با بدگمان
یکی را به بستر برآید زمان
همی رفت باید ز بن بیگمان
به جایی توان مرد کاید زمان
بیاید زمان یک زمان بیگمان
کزین رزم وز مرگمان چاره نیست
زمی را جز از گور گهواره نیست
که قارن رها یافت از وی به جان
بران درد پیچید و شد بدگمان
گر از آمدن دم زنی یک زمان
برآید همی کامهی بدگمان
ترا هرک یازد به تیر و کمان
شکسته کمان باد و تیره گمان
روانش گمان نیایش نداشت
زبانش توان ستایش نداشت
تو افتادهای بیگمان در گمان
یکی راه برگیر و بفگن کمان
گمانم چنان بد که او شد نگون
کنون آید از کوههی زین برون
گمانش چنان شد که گردان سپهر
به گیتی مراو را نمودست چهر
که از ما به افراسیاب این زمان
همانا رسید آگهی بیگمان
سر پل بگیرم بدان بدگمان
بدارمش ازان سوی پل یک زمان
برانگیخت الکوس شبرنگ را
به خون شسته بد بیگمان چنگ را
گمانی چنان برد کو رستمست
بدانست کز تخمهی نیرمست
چو رستم به گفتار او بنگرید
ز بدها گمانیش کوتاه دید
چو روی اندر آرند هر دو بروی
تهمتن بود بیگمان چارهجوی
به توران چو هومان و چون بارمان
دلیر و سپهبد نبد بیگمان
همی می خورد با لب شیربوی
شود بیگمان زود پرخاشجوی
که شهر و دلیران و لشکر گمان
به دیگر سخنها برند این زمان
من ایدون گمانم که تو رستمی
گر از تخمهی نامور نیرمی
دل رستم اندیشهای کرد بد
که کاووس را بیگمان بد رسد
گمانی برم من که او رستمست
که چون او بگیتی نبرده کمست
یکی از دلی و دوم از زمان
سوم از جوانمردیش بیگمان
گمانشان چنان بد که او کشته شد
سرنامداران همه گشته شد
شود پشت رستم به نیرو ترا
هلاک آورد بیگمانی مرا
چو هشیار گردد پدر بیگمان
سواری فرستد پس من دمان
گمانی چنان برد کاو را پدر
پژوهد همی تا چه دارد به سر
که بسیاردان است و چیره زبان
هشیوار و بینادل و بدگمان
دگر نیزه و گرز و تیر و کمان
که چون پیچم اندر صف بدگمان
سر بانوانی و هم مهتری
من ایدون گمانم که تو مادری
دل شاه کاووس شد بدگمان
برفت و در اندیشه شد یک زمان
ازان کار شد پیلتن بدگمان
کزان گونه گرسیوز آمد دمان
گمان و دل و دانش و رای من
چنینست اندیشه بر جای من
پس اندیشه کرد اندر آن یک زمان
همی داشت بر نیک و بد بر گمان
کجا برترست از مکان و زمان
بدو کی رسد بندگی را گمان
همی بود بر پیش او یک زمان
بدو گفت سالار نیکوگمان
چرا بر گمان زهر باید چشید
دم مار خیره نباید گزید
بکوشید تا بر زه آرد کمان
نیامد برو خیره شد بدگمان
نباید که فردا گمانی بری
که من بودم آگاه زین داوری
تو دل را بجز شادمانه مدار
روان را به بد در گمانه مدار
نگهبان او من بسم بیگمان
همی بنگرم تا چه گردد زمان
بر شاه رفتی زمان تا زمان
بداندیشه گرسیوز بدگمان
ندانی تو خوی بدش بیگمان
بمان تا بیاید بدی را زمان
خردمند گر مردم بدگمان
نداند کسی چارهی آسمان
بیامد به در پهلوان شادمان
بدل بر همه نیک بودش گمان
همی در گمان افتد از نام خویش
نیندیشد از کار فرجام خویش
سه فرسنگ چون اژدهای دمان
تهمتن همی شد پس بدگمان
نوندی برافگن هم اندر زمان
بر شوم پیزادهی بدگمان
کنون ای خردمند بیدار دل
مشو در گمان پای درکش ز گل
چنین گفت پیران ازان پس به شاه
که کلباد شد بیگمان با سپاه
گمان برد کاو گیو رایافتست
به پیروزی از پیش بشتافتست
که من بیگمانم که افراسیاب
بیاید دمان تا لب رود آب
گمانی نبردم که هرگز نهنگ
ز دریا بران سان برآید به جنگ
سزد گر گمانی برد بر سه چیز
کزین سه گذشتی چه چیزست نیز
بنام و نشانش ندانم همی
ز گودرزیانش گمانم همی
گمانی همی آن برم بر سرش
زره تا میان خسروانی برش
گر ایدونک بیچارهای را زمان
بدست تو آمد مشو در گمان
اگر مرگ باشد مرا بیگمان
بوردگه به که آید زمان
و دیگر کزان بدگمان بدسپاه
که فرخ برادر نبد نزد شاه
چو کاموس گو را سرآمد زمان
همانگاه برد این دل من گمان
بپاداش جان خواهد از من همی
سر بدگمان خواهد از من همی
ندارید ازین اگهی بیگمان
که ایدر شما را سرآمد زمان
گرفتند هر کس کمند و کمان
بدان تا که باشد چنین بدگمان
بفرزند گفت این جوانی چراست
بنیروی خویش این گمانی چراست
چنین گفت کای شاه پیروزگر
تو بر من به سستی گمانی مبر
فرستاد پاسخ هم اندر زمان
کت آمد بدست آنچ بردی گمان
نهادند خوان و خورش گونه گون
همی ساختند از گمانی فزون
که شاه از گمان و توان برترست
چو بر تارک مشتری افسرست
ببار آورد شاخ دین و خرد
گمانش بدانش خرد پرورد
کتایون بدو گفت کای بدگمان
مشو تیز با گردش آسمان
بیاید هماکنون ز نخچیرگاه
بما بر بود بیگمانیش راه
چنان هم که کار مرا کرد خوب
کند بیگمان کار این مرد خوب
گمانم که هست از نژاد بزرگ
که پرخاش جویست و گرد و سترگ
گمانی برم گفت کان گرد ماه
که روشن بدی زو همه رزمگاه
بدین سان ببوده سراسر جهان
به گیتی شده گم بد بدگمان
چو از رازدار این شنیدم نخست
نیامد مرا این گمانی درست
به جان تو ای شاه گر بد به دل
گمان بردهام پس سرم بر گسل
پس آگاهی آمد به سالار چین
که شاه از گمان اندرآمد به کین
نبردی به پیوند او کس گمان
پر اندیشه گشت این دل شادمان
ز زین اندر آویخت اسفندیار
بدان تا گمانی برد گرگسار
بدان آهن از جان اسفندیار
نبردی گمانی به بد روزگار
فراوان همانست و کمتر همان
چو حلقهست بر در بد بدگمان
بیابید هم بیگمان آگهی
ازین نامور فر شاهنشهی
نگردد فرامش به دل رنجتان
نماند تهی بیگمان گنجتان
به دریا فگندش هماندر زمان
خور ماهیان شد تن بدگمان
تن آنگه شود بیگمان ارجمند
سزاوار شاهی و تخت بلند
هرانگه که آید گمانتان که من
رسیدم بدان پاکرای انجمن
کنون بیگمان باز باید شدن
ندانم کزین پس چه شاید بدن
بباشد همه بودنی بیگمان
نجستست ازو مرد دانا زمان
مرا گر به زاول سرآید زمان
بدان سو کشد اخترم بیگمان
به موبد چنین گفت کین مرد کیست
من ایدون گمانم که گشتاسپیست
ازین خواهش من مشو بدگمان
مدان خویشتن برتر از آسمان
و دیگر یکی دیو بد بدگمان
تنش بر زمین و سرش به آسمان
به ایران بد افراسیاب آن زمان
جهان پر ز درد از بد بدگمان
به تن رنج کاری تو بر دست خویش
جز از بدگمانی نیایدت پیش
مگر کاسمانی سخن دیگرست
که چرخ روان از گمان برترست
که تا تو رسیدی به تیر و کمان
نبد بر تو ابلیس را این گمان
چو او دست بردی به سوی کمان
نرستی کس از تیر او بیگمان
ور ایدونک او را بیامد زمان
نیندیشی از پوزش بیگمان
گمانی نبردم که رستم ز راه
به ایوان کشد ببر و گبر و کلاه
بدو گفت کای سگزی بدگمان
نشد سیر جانت ز تیر و کمان
چه آمد برین تخمه از چشم بد
که بر بدکنش بیگمان بد رسد
بدو گفت رستم که با آسمان
نتابد بداندیش و نیکی گمان
سپهر آفریدی و اختر همان
همه نیکویی باد ما را گمان
به چیزی که آید کسی را زمان
بپیچد دلش کور گردد گمان
زواره همان و سپاهش همان
سواری نجست از بد بدگمان
چه گردی همی گرد تیر و کمان
به خردی چرا گشتهای بدگمان
همان زخم چوگان و تیر و کمان
هنرجوی دور از بد بدگمان
ز نیک و بد لشکر آگاه بود
ز بدها گمانیش کوتاه بود
چنین گفت کز گردش آسمان
نیابد گذر مرد نیکیگمان
نگهبان فرستاد هم در زمان
به نزدیکی خیمهی بدگمان
از اندازهی کهتران برتری
من ایدون گمانم که اسکندری
چنین گفت دارا که هم بیگمان
ز ما بود بر ما بد آسمان
دگر گفت کز گردش آسمان
خردمند برنگذرد بیگمان
هیونی ز کرمان بیامد دوان
به نزدیک اسکندر بدگمان
بد و نیک هم بگذرد بیگمان
رهایی نباشد ز چنگ زمان
جهان مرد و آب از پس او دوان
چه گوید بدین خواب نیکی گمان
ترا گفتم از دانش آسمان
زدایم دلت تا شوی بیگمان
خریدار گردم ترا من به جان
شوی بیگزند از بد بدگمان
بدو گفت کز خفت و خیز زنان
جوان پیر گردد به تن بیگمان
چو پیروز بودیم تا این زمان
به هرجای بر لشگر بدگمان
سکندر پس لشکر بدگمان
همی تاخت بر سان باددمان
ملک بود قیطون به مصر اندرون
سپاهش ز راه گمانی فزون
به رای و به گفتار نیکی گمان
نبینی به مانند او در جهان
گرین آمدنت از پی خواستهست
خرد بیگمان نزد تو کاستهست
بترسید و پرسید زان ترجمان
که ای مرد بیدار نیکی گمان
فرستاده شد با سکندر به راه
گمانی که بردی که اویست شاه
تو زیشان مکن کشی و برتری
که گر ز آهنی بیگمان بگذری
همه روی را سوی درگه کنند
ز بدها گمانیش کوته کنند
گر آید یکی روشنک را پسر
بود بیگمان زنده نام پدر
روانم روان ترا بیگمان
ببیند چو تنگ اندر آید زمان
ببینی بدین داد و نیکی گمان
که او خلعتی یابد از آسمان
که نشنید کاسکندر بدگمان
چه کرد از فرومایگی در جهان
گمانی نبردم که از اردشیر
یکی نامجوی آید و شهرگیر
جهاندار زان لرزه شد بدگمان
پراندیشه از گردش آسمان
چو آن مرغ بر پست بگذاشتند
گمانی همی خیره پنداشتند
همانگاه مرغ آن بخورد و بمرد
گمان بردن از راه نیکی ببرد
پس اندیشه کرد آنک دشمن بسیست
گمان بد و نیک با هرکسیست
بود بیگمان پاک فرزند من
ز تخم و بر و پاک پیوند من
کنون بیگمان تشنه باشد ستور
بدین ده رود اندرون آب شور
به نیروی شاپور شاه اردشیر
شود بیگمان آب در چاه شیر
به پیروزی اندر به یزدان گرای
که او باشدت بیگمان رهنمای
که ما زنده اندر زمان توایم
به هر کار نیکی گمان توایم
وگر بیم داری به دل یک زمان
شود خیره رای از بد بدگمان
وگر شاه با داد و فرخ پیست
خرد بیگمان پاسبان ویست
سهی سرو او گشت همچون کمان
نه آن بود کان شاه را بدگمان
وگر بردباری ز حد بگذرد
دلاور گمانی به سستی برد
بباشد همه بودنی بیگمان
نتابیم با گردش آسمان
سخن گفت مرد گشادهزبان
جهاندار شد زان سخن بدگمان
کزین مرد چینی و چیرهزبان
فتادستم از دین او در گمان
نگنجد جهانآفرین در گمان
که او برترست از زمان و مکان
سرانجام مرگ آیدت بیگمان
اگر تیرهای گر چراغ جهان
که ایدر بماند همه رنج ما
به دشمن رسد بیگمان گنج ما
ودیگر که چوگان و تیر و کمان
همان گردش رزم با بدگمان
بخواهد همان دخترش از پدر
نهد بیگمان بر سرش تاج زر
ز نادانی آمد گنهکاریم
گمانم که دیوانه پنداریم
چنین داد پاسخ که ایدو گمان
که خوردی و گشتی ازو شادمان
چنانچون گمانم هم از آب سرد
ببخشای ای مرد آزادمرد
که با کیست زینگونه تیر و کمان
بداندیش گر مرد نیکی گمان
زمستان و سرما و باد دمان
به پیش آیدت یک زمان بیگمان
به دستت گرفتار شد بیگمان
چو بشکست پیمان شاه جهان
بدان مایه لشکر که برد این گمان
که یزدان گشاید در آسمان
شگفتیست این کز گمان بگذرد
هم از رای داننده مرد خرد
کنون بر نشستم بر گاه اوی
به مینو کشد بیگمان راه اوی
تو اندر گمانی ز نیروی خویش
همی پیش دریا بری جوی خویش
چنین گفت شنگل که تیر و کمان
ستون سواران بود بیگمان
ز بهرام شنگل شد اندرگمان
که این فر و این برز و تیر و کمان
برادر توی شاه را بیگمان
بدین بخشش و زور و تیر و کمان
فرستمش فردا بر اژدها
کزو بیگمانی نیابد رها
چو از مهرشان شنگل آگاه شد
ز بدها گمانیش کوتاه شد
کنون چون دلاور سواری شدست
گمانم که او شهریاری شدست
مرا از به و بتر آگه کنید
ز بدها گمانیم کوته کنید
زمانهبرست از بد بدگمان
به هرجای بر زه نهاده کمان
چنان دان که نادانتری آن زمان
مشو بر تن خویش بر بدگمان
دو مرد خردمند نیکو گمان
به دوزخ فرستیم هر دو روان
بدو گفت کسری چو یابم زمان
بگویم که کژست یکسر گمان
بباشد همه بیگمان هرچ گفت
چه بر آشکار و چه اندر نهفت
اگر پادشا را بود پیشه داد
بود بیگمان هر کس از داد شاد
گر از پوست درویش باشد خورش
ز چرمش بود بیگمان پرورش
به گرز و به شمشیر و تیر و کمان
بدانند پیچید با بدگمان
ازان کو همآواز و هم کیش اوست
گمانند قیصر بتن خویش اوست
که گر زو خورد بیگمان روی و سنگ
بریزد هم اندر زمان بیدرنگ
جهان را نباید سپردن ببد
که بر بد گمان بیگمان بد رسد
گماند کزو بگذری راه نیست
و گر در زمانه جز او شاه نیست
مبر زین سن جز به نیکی گمان
مشو تیز باگردش آسمان
چو بر مرده بپراگند بیگمان
سخنگوی گرددهم اندر زمان
ببر هرچ باید به نزدیک رای
کزو بایدت بیگمان رهنمای
بدانش بود بیگمان زنده مرد
چودانش نباشد بگردش مگرد
گمانی چنان برد کو را بخواب
خورش کرد بر پرورش برشتاب
نه این پای دارد بگیتی نه آن
سرآید همی نیک و بد بیگمان
اگر بدگمانی گشاید زبان
توتندی مکن هیچ با بدگمان
ازان پس چو سستی گمانی برد
وز اندازه گفتار او بگذرد
سخن چون یک اندر دگر بافتی
ازو بیگمان کام دل یافتی
دگر آنک پرسد ز کار زمان
زمانی کزو گم شود بدگمان
چه قیصر چه خاقان چو آید زمان
بخاک اندر آید سرش بیگمان
گماند که ما را همو دوست نیست
اگر چند او را پی و پوست نیست
اگر یادگیری چنین بیگمان
گشادست برتو در آسمان
وگر شهریارت بود دادگر
تو بر وی بسستی گمانی مبر
بدانست کان خوان زمان ویست
همان راستی در گمان ویست
بران بدگمان شد دل پاک اوی
که زهرست بر خوان تریاک اوی
بیامد خداوندش اندر زمان
بدان مرد گفت ای بد بدگمان
بدو گفت گردوی که آری همان
نبردست هرگز به نیکی گمان
چو بر شاه گیتی شود بدگمان
ببایدش کشتن هم اندر زمان
مرا ز آشتی سودمندی بود
خرد بیگمان تاج بندی بود
بریزند هم بیگمان خون تو
همین جستن تخت وارون تو
ایا مرد بدبخت وبیدادگر
بنابودنیها گمانی مبر
بجوشد همی برتنت بدگمان
زمانه بخشم آردت هر زمان
پسر بیگمان از پدر تخت یافت
کلاه و کمر یافت و هم بخت یافت
بدین گیتی اندر بزی شادمان
تن آسان و دور از بد بدگمان
که من بیگمانم کزین راز ما
وزین ساختن در نهان سازما
به بندوی و گستهم گفت آن زمان
که اکنون شدم زین سخن بدگمان
چو بند وی شد بیگمان کان سپاه
همیبازنشناسد او را ز شاه
بدو گفت خسرو تویی بیگمان
زتخت پدرگشته نا شادمان
اگر چند بد گردد این بدگمان
همانش بدست تو باشد زمان
یکایک چوآیند هم در زمان
فرستیم نزدیک تو بی گمان
شما را زبان داد باید همان
که بر ما نباشد کسی بدگمان
چنان بد که در کوه چین آن زمان
دد و دام بودی فزون از گمان
یکی ناگهان مرگ بود آن نه خرد
که کس در جهان ز آن گمانی نبرد
که خود بیگمان از پس من سران
بیایند با گرزهای گران
ز گنجش من ایدر شوم شادمان
کزو دور بادا بد بدگمان
به موبد چنین گفت شاه آن زمان
که بر ما مبر جز به نیکی گمان
بدو گفت خسرو که چندین زمان
چرا خواهی از من توای بدگمان
که ای زیردستان شاه جهان
مباشید تیره دل و بدگمان
مباشید جز یک دل و یک زبان
مگویید کز ما که شد بدگمان
به شیرین چنین گفت که آمد زمان
بر افسون ما چیره شد بدگمان
چو روشن شود دشمن چاره جوی
نهد بیگمان سوی این کاخ روی
تواین جوشن و خود و گبر و کمان
چه داری همی کیستت بد گمان
ز من هرچ گویند زین پس همان
شوند این گره بر تو بر بد گمان
تو داری بیاد این سخن بیگمان
اگر چند بگذشت بر ما زمان
شد این تخمهی ویران و ایران همان
برآمد همه کامهی بدگمان
چنین گفت خسرو که آمد زمان
بدست فرومایهی بدگمان
همه بدگمانان به زندان شدند
به ایوان آن مستمندان شدند
ستاند ز تو دیگری را دهد
جهان خوانیش بیگمان بر جهد
دگر گفت کز گردش آسمان
پژوهنده مردم شود بدگمان
گمانند کاین بیش بیرون شود
ز دشمن زمین رود جیحون شود
جهانی مکن پر ز نفرین خویش
مشو بد گمان اندر آیین خویش
نگر تا چه گویی بپرهیز ازین
مشو بد گمان با جهان آفرین
برهنه شود درجهان زشت تو
پسر بدرود بیگمان کشت تو
اگر شاه ایران شود دشمنت
ازو بد رسد بیگمان برتنت