غزل شماره ۱۵۴۶

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
رفتم تصدیع از جهان بردم
بیرون شدم از زحیر و جان بردم
كردم بدرود همنشینان را
جان را به جهان بی‌نشان بردم
زین خانه شش دری برون رفتم
خوش رخت به سوی لامكان بردم
چون میر شكار غیب را دیدم
چون تیر پریدم و كمان بردم
چوگان اجل چو سوی من آمد
من گوی سعادت از میان بردم
از روزن من مهی عجب درتافت
رفتم سوی بام و نردبان بردم
این بام فلك كه مجمع جان‌هاست
ز آن خوشتر بد كه من گمان بردم
شاخ گل من چو گشت پژمرده
بازش سوی باغ و گلستان بردم
چون مشتریی نبود نقدم را
زودش سوی اصل اصل كان بردم
زین قلب زنان قراضه جان را
هم جانب زرگر ارمغان بردم
در غیب جهان بی‌كران دیدم
آلاجق خود بدان كران بردم
بر من مگری كه زین سفر شادم
چون راه به خطه جنان بردم
این نكته نویس بر سر گورم
كه سر ز بلا و امتحان بردم
خوش خسپ تنا در این زمین كه من
پیغام تو سوی آسمان بردم
بربند زنخ كه من فغان‌ها را
سرجمله به خالق فغان بردم
زین بیش مگو غم دل ایرا من
دل را به جناب غیب دان بردم

آسمانجهانزمینمغانهمنشینپژمردهپیغامچوگانگلستانگمان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید