غزل شماره ۲۸۱۶

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
كه شكیبد ز تو ای جان كه جگرگوشه جانی
چه تفكر كند از مكر و ز دستان كه ندانی
نه درونی نه برونی كه از این هر دو فزونی
نه ز شیری نه ز خونی نه از اینی نه از آنی
برود فكرت جادو نهدت دام به هر سو
تو همه دام و فنش را به یكی فن بدرانی
چه بود باطن كبكی كه دل باز نداند
چه حبوب است زمین در كه ز چرخ است نهانی
كلهش بنهی وآنگه فكنی باز به سیلی
چه كند بره مسكین چو كند شیر شبانی
كله و تاج سرم را پی سیلی تو باید
كه مرا تاج تویی و جز تو جمله گرانی
به كجا اسب دواند به كجا رخت كشاند
ز تو چون جان بجهاند كه تو صد جان جهانی
به چه نقصان نگرندت به چه عیبی شكنندت
به كی مانند كنندت كه به مخلوق نمانی
به ملاقات نشان ده ز خیالات امان ده
مكشش زود زمان ده كه تو قسام زمانی
هله ای جان گشاده قدم صدق نهاده
همه از پای فتاده تو خوش و دست زنانی
شه و شاهین جلالی كه چنین باپر و بالی
نه گمانی نه خیالی همه عینی و عیانی
چه بود طبع و رموزش به یكی شعله بسوزش
به یكی تیر بدوزش كه بسی سخته كمانی
هله بر قوس بنه زه ز كمینگاه برون جه
برهان خویش از این ده كه تو زان شهر كلانی
چو همه خانه دل را بگرفت آتش بالا
بود اظهار زبانه به از اظهار زبانی

آتشامانجادوجهانخیالدستانزمینشبانگمان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید