غزل شماره ۲۸۱۷

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
مكن ای دوست نشاید كه بخوانند و نیایی
و اگر نیز بیایی بروی زود نپایی
هله ای دیده و نورم گه آن شد كه بشورم
پی موسی تو طورم شدی از طور كجایی
اگرم خصم بخندد و گرم شحنه ببندد
تو اگر نیز به قاصد به غضب دست بخایی
به تو سوگند بخوردم كه از این شیوه نگردم
بكنم شور و بگردم به خدا و به خدایی
بكن ای دوست چراغی كه به از اختر و چرخی
بكن ای دوست طبیبی كه به هر درد دوایی
دل ویران من اندر غلط ار جغد درآید
بزند عكس تو بر وی كند آن جغد همایی
هله یك قوم بگریند و یكی قوم بخندند
ره عشق تو ببندند به استیزه نمایی
اگر از خشم بجنگی وگر از خصم بلنگی
و اگر شیر و پلنگی تو هم از حلقه مایی
به بد و نیك زمانه نجهد عشق ز خانه
نبود عشق فسانه كه سمایی است سمایی
چو مرا درد دوا شد چو مرا جور وفا شد
چو مرا ارض سما شد چه كنم طال بقایی
سحرالعین چه باشد كه جهان خشك نماید
بر عام و بر عارف چو گلستان رضایی
هله این ناز رها كن نفسی روی به ما كن
نفسی ترك دغا كن چه بود مكر و دغایی
هله خاموش كه تا او لب شیرین بگشاید
بكند هر دو جهان را خضر وقت سقایی

اخترجهانحلقهخدادوستدیدهسحرسوگندشحنهشیرینطبیبعشقوفاچراغگلستان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید